دکتر جیمز هالیس رییس انستیتو یونگ واشنگتن و یکی از برجستهترین روانکاوان یونگی (پیرو مکتب پروفسور کارل گوستاو یونگ) است. او در ایالت ایلینوی آمریکا متولد شد و در سال 1962 از دانشگاه منچستر فارغالتحصیل شد. جیمز هالیس پیش از آن که مجدداً بین سالهای 1977 تا 1982به عنوان یک روانکاو پیرو مکتب یونگ در انستیتو یونگ زوریخ آموزش ببیند، مدت 26 سال در کالجها و دانشگاههای متعددی به تدریس علوم انسانی پرداخت.. مطالعه بیشتر
بارها و بارها افراد معقولی را میبینم که شکایت دارند که کلاً حال خوبی ندارند و آرزوی چیزی متفاوت را دارند. شغلشان خوب است، ازدواج خوبی داشتهاند، رابطهشان با خود زندگی خوب است... اما یک چیزی درست نیست. وقتی که فرد در برابر این کسالت مقاومت میکند، بارها و بارها میشنود: «اما خب من همینم.» «من حالا دیگر برای تغییر زیادی پیرم چون... من خیلی به بازنشستگی نزدیکم. ما پول لازم را نداریم. بچهها درک نمیکنند.» و مواردی از این دست. شاید تمام این «حقیقت»های ظاهری درست باشند، اما عذاب روانی تقریباً هرگز ربطی به موضوع ظاهری ندارد. دیر یا زود مسئله واقعی را در یک عقده، در یک مفهوم دارای بار عاطفی، در یک پیام اکتسابی که سر راه رشد میایستد، خواهیم یافت.
اگر این پیامی را که باعث گیرافتادنمان شده است را تجزیهوتحلیل کنیم، در آن یک درماندگی اکتسابی را مییابیم، یا یک ایده که تجربیاتمان آن را عمیقاً تقویت کردهاند، یا یک نصیحت یا سرزنش که راهش را به همهجا باز کرده و مانند یک شبکه تکثیر شده است و ما در آنها با تمام هزینههای جانبیشان گیر افتادهایم و بیحرکت ماندهایم. همانطورکه میدانیم، زندگی همیشه قدرتمندتر، تحمیلکنندهتر و رامنشدنیتر از آن است که بتوانیم بهصورت خودآگاه مدیریتش کنیم. بااینهمه باز هم از ما میخواهد که برخیزیم و خودمان را نشان دهیم و بر سر قرارمان با او حاضر شویم. آنچه باعث گیرافتادن این آدمهای معقول شده است، فقدان میل و خواسته نیست، زیرا میل و خواسته همیشه حتی در دوران افسردگی در ما وجود دارد و موتور زندگی است. بلکه عامل گیرافتادن یک اختاپوس فرضی است که بالا سر روح پرسه میزند و تهدید میکند که او را خواهد بلعید؛ یک مار بوآ که همان گذشته لهکننده و پرفشار است که به روح فشار میآورد. اما این جانوران چیستند؟ چه چیزی به آنها قدرت میدهد؟ حضور آنها میراث ناتوانی کودکی و دامنۀ قدرتهای اطرافمان در آن است.
بارها و بارها افراد معقولی را میبینم که شکایت دارند که کلاً حال خوبی ندارند و آرزوی چیزی متفاوت را دارند. شغلشان خوب است، ازدواج خوبی داشتهاند، رابطهشان با خود زندگی خوب است... اما یک چیزی درست نیست. وقتی که فرد در برابر این کسالت مقاومت میکند، بارها و بارها میشنود: «اما خب من همینم.» «من حالا دیگر برای تغییر زیادی پیرم چون... من خیلی به بازنشستگی نزدیکم. ما پول لازم را نداریم. بچهها درک نمیکنند.» و مواردی از این دست. شاید تمام این «حقیقت»های ظاهری درست باشند، اما عذاب روانی تقریباً هرگز ربطی به موضوع ظاهری ندارد. دیر یا زود مسئله واقعی را در یک عقده، در یک مفهوم دارای بار عاطفی، در یک پیام اکتسابی که سر راه رشد میایستد، خواهیم یافت. اگر این پیامی را که باعث گیرافتادنمان شده است را تجزیهوتحلیل کنیم، در آن یک درماندگی اکتسابی را مییابیم، یا یک ایده که تجربیاتمان آن را عمیقاً تقویت کردهاند، یا یک نصیحت یا سرزنش که راهش را به همهجا باز کرده و مانند یک شبکه تکثیر شده است و ما در آنها با تمام هزینههای جانبیشان گیر افتادهایم و بیحرکت ماندهایم. همانطورکه میدانیم، زندگی همیشه قدرتمندتر، تحمیلکنندهتر و رامنشدنیتر از آن است که بتوانیم بهصورت خودآگاه مدیریتش کنیم. بااینهمه باز هم از ما میخواهد که برخیزیم و خودمان را نشان دهیم و بر سر قرارمان با او حاضر شویم. آنچه باعث گیرافتادن این آدمهای معقول شده است، فقدان میل و خواسته نیست، زیرا میل و خواسته همیشه حتی در دوران افسردگی در ما وجود دارد و موتور زندگی است. بلکه عامل گیرافتادن یک اختاپوس فرضی است که بالا سر روح پرسه میزند و تهدید میکند که او را خواهد بلعید؛ یک مار بوآ که همان گذشته لهکننده و پرفشار است که به روح فشار میآورد. اما این جانوران چیستند؟ چه چیزی به آنها قدرت میدهد؟ حضور آنها میراث ناتوانی کودکی و دامنۀ قدرتهای اطرافمان در آن است.