بارها و بارها افراد معقولی را میبینم که شکایت دارند که کلاً حال خوبی ندارند و آرزوی چیزی متفاوت را دارند. شغلشان خوب است، ازدواج خوبی داشتهاند، رابطهشان با خود زندگی خوب است... اما یک چیزی درست نیست. وقتی که فرد در برابر این کسالت مقاومت میکند، بارها و بارها میشنود: «اما خب من همینم.» «من حالا دیگر برای تغییر زیادی پیرم چون... من خیلی به بازنشستگی نزدیکم. ما پول لازم را نداریم. بچهها درک نمیکنند.» و مواردی از این دست. شاید تمام این «حقیقت»های ظاهری درست باشند، اما عذاب روانی تقریباً هرگز ربطی به موضوع ظاهری ندارد. دیر یا زود مسئله واقعی را در یک عقده، در یک مفهوم دارای بار عاطفی، در یک پیام اکتسابی که سر راه رشد میایستد، خواهیم یافت.
اگر این پیامی را که باعث گیرافتادنمان شده است را تجزیهوتحلیل کنیم، در آن یک درماندگی اکتسابی را مییابیم، یا یک ایده که تجربیاتمان آن را عمیقاً تقویت کردهاند، یا یک نصیحت یا سرزنش که راهش را به همهجا باز کرده و مانند یک شبکه تکثیر شده است و ما در آنها با تمام هزینههای جانبیشان گیر افتادهایم و بیحرکت ماندهایم. همانطورکه میدانیم، زندگی همیشه قدرتمندتر، تحمیلکنندهتر و رامنشدنیتر از آن است که بتوانیم بهصورت خودآگاه مدیریتش کنیم. بااینهمه باز هم از ما میخواهد که برخیزیم و خودمان را نشان دهیم و بر سر قرارمان با او حاضر شویم. آنچه باعث گیرافتادن این آدمهای معقول شده است، فقدان میل و خواسته نیست، زیرا میل و خواسته همیشه حتی در دوران افسردگی در ما وجود دارد و موتور زندگی است. بلکه عامل گیرافتادن یک اختاپوس فرضی است که بالا سر روح پرسه میزند و تهدید میکند که او را خواهد بلعید؛ یک مار بوآ که همان گذشته لهکننده و پرفشار است که به روح فشار میآورد. اما این جانوران چیستند؟ چه چیزی به آنها قدرت میدهد؟ حضور آنها میراث ناتوانی کودکی و دامنۀ قدرتهای اطرافمان در آن است.
تابهحال به این موضوع فکر کردهاید که چه نیروهایی شما را در زندگی پیش میبرند؟ آیا دربارهی تأثیر والدین، اجداد و روح گذشتگان خود در شیوهی زیستتان اطلاعاتی دارید؟ در کتاب گذشته نگذشته اثر جیمز هالیس با تکیه بر آرای روانشناسی یونگ سفری را به عمق درون خود آغاز میکنید و منبع حرکت خود را در زندگی مییابید.
سلام. من این کتاب رو دو مرتبه خوندم.
فوق العاده ست با بند بند وجودم درکش کردم.