بیدلیل نیست که همیشه مضطربیم و در زندگی هیچوقت روی آرامش را نمیبینیم.
اصلاً عجیب نیست که هر روز، تصور میکنیم راهی برای لذتبردن از زندگی یافتهایم؛ تختگاز به سمتش میرویم و درنهایت میفهمیم که سرابی بیش نبوده است و لذتها همه آنیاند...
اگر پاسخ و معنایی برای زندگیمان نیابیم، طولی نخواهد کشید که چرخهای فشار زندگی ما را زیر خود له کند.
جیمز هالیس در این کتاب به ما میگوید که شناخت اسطوره، حلقهی مفقوده در زندگی انسان معاصر است. بیگانگی با اسطورهها فقدانی است که سراسر زندگی ما را دچار رنج روحی، پوچی، اضطراب، ترس و... میکند.
شاید این کتاب حکم همان قایقی را داشته باشد که در امواج سهمگین زندگی، ما را به ساحل آرامش میرساند.
گاهی اوقات، محققان و نویسندگان مکتب یونگ، به چشم عموم خوانندگان، مبهم و گیجکننده بهنظر میرسند؛ زیرا اغلب در آثارشان، بسیــار به اسطورهها ارجاع میدهند. آنها عموماً از افسانههای کهن در مطالبشان بهره میگیرند. این داستانها زیبایی خاصی به مطالب میبخشند، اما فایده و کاربردشان از منظر روانشناسی برای بسیاری از خوانندگانِ این آثار هنوز مبهم است. خوانندگان آثار مکتب یونگ معمولاً دو نوع طرز تفکر دربارۀ پیروان این مکتب دارند: یا سعی میکنند با شیوه و عملکرد آنها کنار بیایند یا در بدترین حالت، پیروان مکتب یونگ را افرادی با ذهنهای گُنگ، ترسناک و رازآلود میدانند. کتاب حاضر تلاشی است برای روشنکردن این موضوع که چرا روانشناسان مکتب یونگ تا این اندازه وامدار اسطورهها و داستانهای اساطیریاند و مهمتر آنکه چرا مطالعۀ اسطورهها تا این حد برای زندگی فردی و اجتماعی دوران کنونی ما نیز اهمیت دارد. اسطوره ما را به درون خود و به اعماق اندوختههای روانی بشر هدایت میکند. سابقۀ فرهنگی، مذهبی یا روانشناسی شخصی ما هرچه که باشد، آشنایی و شناخت بیشتر از اسطوره به آن معنا میبخشد. عواقب بیمعنایی در زندگی، اغلب خودش را پشت اختلالهای روانی مردم عصر ما پنهان میکند. بهطور خلاصه و مفید میشود گفت که مطالعۀ اسطوره جستوجوی مفاهیمی است که هرچه عمیقتر ما را با طبیعت خود و جایگاهمان در کائنات مرتبط میسازد و قطعاً این اصلیترین موضوعی است که چه بهصورت فردی و چه بهصورت اجتماعی در برابر انسان قرار دارد. پیچیدگیهای فرهنگ طول و عرض مرزهای روح ما را در خود گم کرده است و از این روست که ما با وسواس و اشتیاق، هر روز از یک ایدئولوژی به سراغ ایدئولوژی دیگر میرویم. حتی اسطوره نیز معنا و ارزش اصلیاش را از دست داده است. اگرچه این جمله را فراوان در میان خود میشنویم: «ای بابا...این فقط یه افسانهست!»؛ درنهایت، باز این ماییم که ناچاریم در جستوجوی درک عمیقتر از اسطوره درهای ذهن خود را به روی آن باز کنیم؛ زیرا فقط با این روش میتوان به اسطوره اجازه داد که درهای اسرارش را به روی ما بگشاید.