هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
وقتی به زندگی گذشته خودم نگاه می کنم رقابت بی پایانی رو برای تایید گرفتن، جلب احترام و اعتبار از دیگران می بینم و واقعا همین تلاش بی سرانجام عامل رنج و ناراحتی و زحمت و اضطراب همیشگی من بود.
الان سه ساله که دارم رو خودم کار می کنم و تا حد زیادی از این کار دست برداشتم. اما اعتراف می کنم هنوز خیلی جاها ناخوداگاه به دنبال جلب تایید دیگرانم و فقط وقتی مضطرب میشم، متوجه میشم باید مکث کنم و نگاه کنم ببینم چی از بیرون خودم می خوام که داره هراسونم میکنه و بعد می تونم خودم رو اروم کنم.
راستش انگار این مشکل پایانی نداره و همیشه باید اگاه به افکارت باشی تا در دام کسب تایید و اعتبار و احترام از دیگران نیفتی.
تو بخش سوم کتاب درباره ندای درونی صحبت شده و می گه این ندا تشخیص می ده چه چیزی بزای ما بهترینه و فقط کافیه مایل به شنیدن باشیم تا با ما حرف بزنه.
یادمه سالها پیش سر ماجرایی عجیب به شدت گرفتار شده بودم و نمی دونستم چیکار باید بکنم. البته درستش اینه بگم ندای درونیم می گفت همه چیز رو رها کن و نترس اما عقلم می گفت بری نابود میشی.
انقدر مقاومت کردم تا در نهایت افسردگی شدید گرفتم و اون بیماری باعث شد رها کنم و بعد راحت شدم.
راستش دائم خدا رو بازخواست می کردم که چرا کمکم نکرد ولی حالا می فهمم اون ندای درونی و حتی اون افسردگی کمک خدا بود و من ندید گرفته بودم شون.
سلام به همه عزيزان من شعله هستم ٤٨ سالمه و مادر دودختر ١٤ و ١٠ ساله هستم
مدتيه كه تو روند آموزش و پرورش بچه هام متوجه سايه هام و تاثيرگذاريش شدم و دوست دارم با قوي تر كردن خودم الگوي مناسبي براي دخترانم باشم
نكته جالب براي من صفحه ٤٤ كتاب بود جايي كه ما اينقدر درگير افكار منفي و خودسرزنشي هستيم كه توانايي تصديق وجه روشن خودمونو نداريم
مطلب بعدي كه برام جالب بود صفحه ٤٣ كتاب
افرادي كه دچار ترك يا رهاشدگي والدين هستند براي جذب و گرفتن تاييد ديگران تبديل به آدم خوش برخورد ميشن
و ديگه اينكه در صفحه ٥٢ ميگه اگر تماميت خودمونو نداشته باشيم به جاي تكيه بر حقيقت براساس ترسهامون تصميم ميگيريم
كتاب ساده روان و ملموسه
دوستش دارم
مرسي از معرفي كتاب استاد رضايي عزيز
سلام ۴۵ساله و متاهل و دارای دوفرزند هستم .صفحه ۹۵ کتاب یه پاراگراف مصداق حال من بود
عده کثیری آزمایش یاد گرفته ایم که درمقابل احساساتمان کرخت و بی حس باشیم زیرا به ما گفته شده است که «تو باید دیده شوی ولی صدایت شنیده نشود »یا «اگه عصبانی باشی هیچ کس دوستت ندارد پس بخند» .ازانجا که هرنوع سرو صدا و ابراز احساساتی منع شده بود به بعضی از ما نه تنها گفته اند گریه نکن بلکه گفته اند نخرند .اگرمادر محیطی زندگی کرده ایم که به ما گفته اند چیزی به نام خوشبختی وجودندارد به احتمال زیاد ما با عواطف مثبت نیز همچون عواطف منفی خود قطع ارتباط کرده ایم .من برای اینکه عواطف منفیم رو سرکوب کنم و خاطرات بدم رو فراموش کنم عواطف مثبتم رو هم سرکوب و خاطرات مثبتم رو هم فراموش کردم
امروز،تصمیم گرفتم،دست از پرفکت بودن و بی نقص بودن بردارم، تصمیم گرفتم ول کنم،چون دیگه خسته شدم از خودم نبودن،تمامیت نداشتن،دیگخ توان اینکه همش عالی بود و بی نقص باشم ندارم،میخوام احمق بودن رو از سایه بیرون بیارم، باور کنید سبک شدم... این کتاب واقعا کتابی نیست که بخونی تا تموم شه، باید دچار بشی، تا ریز ریز اثر خودشو بذاره....
بإسلام در مورد جمله زير كه در ص١٣٢ است لطفا توضيح دهيد منظور ازايمان چيست؟
إيمان پلى مابين ميان حالى و شكوه و عظمت ،بين ترس و آزادى است.
باتشكر
منم همینجا گیر دارم دقیقا
سلام دوستان. نمیدونم پاسخم چقدر درست باشه، اما به نظر من برای اینکه هر فردی بتونه از میان حالی بیاد بیرون و وارد دنیای شکوه و عظمت بشه، نیاز داره که به خودش و توانایی هاش و حتی به اتفاقات ایمان داشته باشه، و این ایمان نقش پلی رو داره که شما رو از میان حالی به شکوه و عظمت می رسونه. ایمان داشته باشیم که کاری که داریم انجام میدیم (این تغییراتی که داریم تو زندگیمون ایجاد میکنیم، این سختیهایی که داریم متحمل میشیم و ...) درسته!
وقتی در زندگیمان اتفاقی رخ میدهد همیشه به دنبال معنایی میگردیم که به آن بچسبانیم...و متاسفانه اکثر معناها یا نتایجی که از رفتارهای خود به آن میرسیم...معناهایی است که ما را مسبب و مقصر آن تجربه میداند وحالمان را بد میکند..تمام اینها به دلیل وجود ربایندگان یکپارچگی ست که در این کتاب واضح و ملموس به اونها اشاره شد...شرم..ترس..سایه ها..بیشتر از همه حس قربانی بودن برایم قابل توجه بود...
درنهایت با گوش فرا دادن به ندای درونیمان و اطمینان به خود قدرتمان را باز پس میگیریم و به خود واقعی و در نهایت یکپارچگی میرسیم..
دختر 36 ساله مجرد و استاد دانشگاه
جملاتی که در بخش دوم مطالعات برای من دارای معنا و رزونانس بودند و با آنها ارتباط برقرار کردم:
صفحه 73: اگر منبع خوشحالی ما چیزی بیرون از خودمان باشد، هرگز نخواهیم توانست حقیقتا احساس امنیت و دل آسودگی کنیم: امنیت و آرامش واقعا برای من موضوع بوده و با آنها درگیر بوده ام. برام خیلی بار معنایی این جمله زیاد بود. امنیت من در درون منه.
صفحه 92: یکپارچگی به معنای خداحافظی با قربانی بودن و سلام کردن به احساس مسئولیتی تام و تمام است: حدود 1.5 سال شده که به این نتیجه رسیدم که باید مسئولیت زندگی خودم رو به عهده بگیرم و دیگه وقت فکر کردن به گذشته و نقش قربانی داشتن گذشته. من مسئول زندگی خودمم.
صفحه 96: برای زندگی در یکپارچگی لازم است ارتباطی سالم با عواطف خود برقرار کرده و به آنها اعتماد کنیم: این موضوع برای من همیشه وجودداشته که به احساسات خود بی توجه بودم. حتا نمیدونستم چه حسی دارم. به تازگی با احساس خودم ارتباط گرفتم و آشتی کردم. عواطف خودم رو پذیرفتم و اونها رو ابراز میکنم هرچند هنوز هم مشکلاتی دارم.
وقتی داشتم مقدمه این کتاب جالب می خوندم یک دفعه ناخودآگاه یاد کتاب انواع زنان افتادم و بخش مربوط به تاثیر کهن الگوی هرا
با سلام. صفحه115 و 116 کتاب به نکته ای اشاره میکنه که بسیار در من اثر گذاشت چون کاملا مصداق زندگی خودم بود. ندیدن نورهای وجودیم.هنگامی که نور خود را به فردی دیگر منتقل می کنیم، دسترسی ما به آن نور قطع می شود. در این صورت نمی توانیم به اندازه زمانی که به آن دسترسی داشتیم و آن ویژگی را ابراز می کردیم برجسته و موفق باشیم. و این جمله که : هر چه بیشتر به خودمان عشق بورزیم عشق ورزیدن به دیگران هم در ما بیشتر و بیشتر می شود.