هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
در همان صفحات آغازین فصل سوم صفحه 291 عباراتی با این مضمون مشاهده می شود:
خرد روح شما از زمان تولد با شما بوده است و با گذر زمان این خرد توسط افکار، باورهاو تجارب منفی ، تیره و تار و مبهم گشته است.
که رزونانس این مطلب (و ادامه آن که کمی بعد برایتان خواهم گفت) برای من مثل صدای ناقوس کلیسا پشت هم و هماهنگ چنین شکل گرفت: تا جایی که به خاطر دارم از کودکی مراقب و تحت تأثیر حالات پدر و مادرم بودم و کمی بعد با آمدن خواهرم او نیز به جمع همه کسانی اضافه شد که من در برابر آنها احساس مسئولیت می کردم. نکته اینجاست که این احساس چیزی بیشتر از یک تأثیر پذیری کودکانه بود و من هر چه بزرگتر میشدم بیشتر به دنبال راهکاری برای حل مسائل عاطفی بودم، همیشه فکر میکردم ابزاری باید باشد که من امروز به آن مجهز نیستم و یا بقدر کافی چیزی از آن نمیدانم! چیزی که انسان خردمند امروز از آن با نام علم روانشناسی یاد می کند، همان ابزاری بود که من به آن نیاز داشتم.
شوق کمک های عاطفی، حمایت های روحی و بودن در جمع همیشه در من وجود داشت و امروز میدانم که روح من از من چه میخواهد.
همچنین در ادامه این مطلب آمده است:
دسترسی به قدرتِ |من ... هستم| و درک این که در تمامیت و کامل هستید، امری بسیار حیاتی است ؛ زیرا این ادراک نقطه مرجعی است که نیاز است تا دوباره با آن ارتباط برقرار سازید، آن را به خاطر آورید و از این جایگاه دست به آفرینش بزنید. هرگاه بتوانید تصدیق کنید که در درون خود همه چیز هستید ، از آن پس این قدرت را دارید که هر چیزی را در بیرون از خود بیافرینید.
رزونانس این مطلب هم برای من یادآور تک تک جلساتی ست که طی دو سال با درمانگرم طی شد ؛ او با معرفی کتاب های مختلف، پیشنهاد های به موقع و اشاره درست به نقاط مثبت و منفی در شخصیت من ، باعث شد تا به این جمع بندی برسم که و و این مقدمه ای برای آگاهانه سفر کردن ، درک مفهوم زندگی و شروعی متفاوت بود. چرا که در آن هنگام متوجه نیاز های روح خود شدم ؛ این که چرا هر انسانی برای من یک کتاب است ؟ چرا تأثیر افراد بر روان من فراتر از یک تجربه ساده است؟ و سوالاتی از این قبیل. من شخصاً هیچ وقت به بررسی آنچه در دوران جنینی و پس از آن برای من رخ داده بود، نپرداختم و این یکی از ده ها تحلیل متفاوت درمانگر من بود، او می گفت : علم روانشناسی بر ذات تو اثر گذاشته است چرا که طبق صحبت های ما مادرت زمانی که تو را باردار بوده ، دانشجوی چنین علومی بوده و پس از آن نیز به مطالعه و کار در همین حوزه پرداخته است.
حال میدانم که روحم از من چه میخواهد و با آنکه به این سفر که یگانه هدفش پاسخ به ندای روح است متعهدم اما برای رسیدن به آن صبورانه، با دقت و به آرامی حرکت می کنم ؛ چرا که مبنای دستیابی و یا خلق دسترسی انسان به رشد و خرد نیازمندِ صبر و تعهدی دائمی است.
در همان صفحات آغازین فصل سوم صفحه 291 عباراتی با این مضمون مشاهده می شود:
که رزونانس این مطلب (و ادامه آن که کمی بعد برایتان خواهم گفت) برای من مثل صدای ناقوس کلیسا پشت هم و هماهنگ چنین شکل گرفت: تا جایی که به خاطر دارم از کودکی مراقب و تحت تأثیر حالات پدر و مادرم بودم و کمی بعد با آمدن خواهرم او نیز به جمع همه کسانی اضافه شد که من در برابر آنها احساس مسئولیت می کردم. نکته اینجاست که این احساس چیزی بیشتر از یک تأثیر پذیری کودکانه بود و من هر چه بزرگتر میشدم بیشتر به دنبال راهکاری برای حل مسائل عاطفی بودم، همیشه فکر میکردم ابزاری باید باشد که من امروز به آن مجهز نیستم و یا بقدر کافی چیزی از آن نمیدانم! چیزی که انسان خردمند امروز از آن با نام علم روانشناسی یاد می کند، همان ابزاری بود که من به آن نیاز داشتم.
شوق کمک های عاطفی، حمایت های روحی و بودن در جمع همیشه در من وجود داشت و امروز میدانم که روح من از من چه میخواهد.
همچنین در ادامه این مطلب آمده است:
رزونانس این مطلب هم برای من یادآور تک تک جلساتی ست که طی دو سال با درمانگرم طی شد ؛ او با معرفی کتاب های مختلف، پیشنهاد های به موقع و اشاره درست به نقاط مثبت و منفی در شخصیت من ، باعث شد تا به این جمع بندی برسم که و و این مقدمه ای برای آگاهانه سفر کردن ، درک مفهوم زندگی و شروعی متفاوت بود. چرا که در آن هنگام متوجه نیاز های روح خود شدم ؛ این که چرا هر انسانی برای من یک کتاب است ؟ چرا تأثیر افراد بر روان من فراتر از یک تجربه ساده است؟ و سوالاتی از این قبیل. من شخصاً هیچ وقت به بررسی آنچه در دوران جنینی و پس از آن برای من رخ داده بود، نپرداختم و این یکی از ده ها تحلیل متفاوت درمانگر من بود، او می گفت : علم روانشناسی بر ذات تو اثر گذاشته است چرا که طبق صحبت های ما مادرت زمانی که تو را باردار بوده ، دانشجوی چنین علومی بوده و پس از آن نیز به مطالعه و کار در همین حوزه پرداخته است.
حال میدانم که روحم از من چه میخواهد و با آنکه به این سفر که یگانه هدفش پاسخ به ندای روح است متعهدم اما برای رسیدن به آن صبورانه، با دقت و به آرامی حرکت می کنم ؛ چرا که مبنای دستیابی و یا خلق دسترسی انسان به رشد و خرد نیازمندِ صبر و تعهدی دائمی است.
باسلام، طیبه جلالپورم، 48 ساله از یزد
خیلی وقتها توزندگی برای تاییدگرفتن درگیر دویدن هایی شدیم که هیچ پایانی
نداشت! بقول نویسنده همانند موش هایی برچرخ گردان.
توموقعیت های زیادی برای خودمن بارها پیش میومد، کاری وانجام میدادم که بارها به خودم میگفتم یه جای کارمی لنگه اما بخاطر حرف وتایید اطرافیان مجبور میشدم انجام بدم و به خودم اطمینان نداشتم وفکرمیکردم دیگران بیشتر ازخودم، نیازهای منو درک میکنن درکتاب صراحتااشاره شده همگی ما دارای حیرت اورترین سامانه هدایت درون هستیم که به ماکمک میکند به خود برگردیم واگر به این ندای درونی گوش ندهیم همه چیز نادرست ونامناسب میشود.
عدم توجه به سامانه هدایت درونی باعث میشود که به بیرون توجه کنیم و دوباره خود من، احساساتمان فراموش شوند وما به مثابه یک ربات بی احساس درگیرفرمان هایی میشویم که دیگران امرمیکنند: بخند، نخند، حرف نزن، بزن، گریه نکن، اگه عصبانی باشی هیچکس دوستت ندارد پس بخند(ص 95).... درست عین فیلم جوکر
وقتی به هشدارهای درونی بی توجه شویم ودست به انتخاب هایی بزنیم که با ان احساس خوبی نداشته باشیم، فقط زنده ایم اما زندگی نمیکنیم. بقول مولانا:
بیعشق نشاط و طرب افزون نشود
بیعشق وجود خوب و موزون نشود
اگه همه کارهایی که تا الان انجام داده ایم ادامه بدهیم به همین جایی میرسیم که تا حالا رسیده ایم .وقتی احساس ناامیدی و دلزدگی میکنیم یه چیزی از درون میگه پاشو زندگی تو عوض کن جوری زندگی کن که دلت میخواد بسه دیگه تا کی میخوای مطابق خواسته های دیگران زندگی کنی اولین قدم اینه که با خودمون کنار بیایم و قبول کنیم باید تغییر از خودمون شروع بشه اونوقت کائنات به یاری ما میان تا کمکمون کنن تازه یاد میگیریم از هر مشکلی برای خودمون غصه نسازیم بلکه یاد میگیریم مشکلات رو حل کنیم و وقتی به حل مشکلات میپردازیم رشد میکنیم .یاد میگیریم دیگه امید الکی به کسی نداشته باشیم و واقع بینانه عمل کنیم .
امیدوارم خدا بهم کمک کنه تا منم گره زندگیم رو باز کنم.
سلام وقت بخیر
من همیشه خواستم اشتباهای اطرافیانم درست کنم اونم چون فکر میکردم اگه نزدیکان من اشتباه کنن انگار من اون کار اشتباه کردم وخجالت میکشیدم وهمش اذیت میشدم وسعی میکردم غلط گیری کنم برای همین اذیت هم میکردم اما الان فهمیدم هر کسی اشتباه میکنه وراهی رو کج میره رو زندگی من هیچ تاثیری نداره تا وقتی که خودم اشتباه نکنم برای همین انرژی زیادی صرف میکردم واصلا برای خواسته های خودم زندگی نمیکردم.
حالا تصمیم گرفتم دنبال زندگی خودم باشم وخودم پیدا کنم.
سلام. در مورد فصل ۳ چیزی که برام جالبه ندای درون هستش که من خیلی باهاش در ارتباطم و اگه بهش گوش نکنم ضرر میکنم. البته اگه درست فهمیده باشمش. و موضوعی که برام سواله اینه که از کجا باید فهمید یکپارچگی وجود داره در وجود من. خیلی پیش میاد کاری که دوست داشتم و فکر میکردم درسته رو انجام دادم ولی بعدش یا دودل بودم یا خیلی مضطرب و مستاصل شدم. این و هنوز متوجه نشدم. ولی خیلی خوشحالم که دارم کم کم به حقیقته خودم نزدیک میشم.
وقتی به ندای درون گوش نمی کنیم ناچار به بیرون می نگریم البته که خیلی عوامل اثر گذاری برای نسل من دهه ۶۰ هست،من جاهای تشخیص نمی دم که چیزی واقعا خواسته من هست یا مادرم و یا پدرم... و به همین دلیل شروع به دویدن مثل یک موش در چرخ گردون می کنم که هیچ وقت پایانی نداره و جز خستگیو اضطراب و عدم خوشحالی نتیجه ای...
باید ها حقیقت رو زیر پا می گذارند و می توانند ما رو مجبور کنند که از ایدهها وامیدها دیت بکشیم صرفا که به چیزهایی متعهد شیم که برای ما مناسب نیستند و یکپارچگی ما رو از بین می برند و از انجایی که یکپارچگی ۰ و یا ۱۰۰ هست هیچ گونه بینا بینی وجود نداره... مثل وقت های مه ندای درون داره به چیزی رو واضح به ما میگه و ما سعی می کنیم هر جوریه یه بهانه پیدا کنیم و یا یه توجیح من شخصا در روابطم با مردها به شدت این کار رو انجام میدم و همیشه هم به همون نتیجه اول درونم برمی گردم....
بایده چیزی جز تداوم انچه تاکنون بوده نیستند ،انها چسب های محکمی هستند که ما را در چرخه معیوب قصه پر درد ورنج نگه می دارند و ما را از انحاب های اقیل جنبه برترمان محروم می کنند...
چقدر تاثیر گذار این جمله که یکپارچگی یعنی رسیدن به این اعتماد که تمامی پاسخ ها رو در خود داریم...ما از این حقیقت غافل شده ایم که در افرینش زندگی خود نقش داریم و قربانی نیستیم....
و انکه خر چه نیرویی که ان سو سعی دارن تا بر تصمیم ما تاثیر گذارد قوی تر باشد این تغییر مسیر و بازگشت به خود چالش برانگیزتر است اما ما رو به سوی مرحله بعد هدایت می کند و به نظر من یه گره وجودیمون رو حل و فصل....و احساس بهتری بعد از اون خواهیم داشت...
در بخش سوم این کتاب که واقعا تحولی عظیم واسم داشت بهم یاد داد که جهت مسیر خودم را بکل عوض کنم و به سمت خویشتن باز گردم نه تایید از جانب دیگران و در واقع دنیای بیرون.باید بدانم اولویت هایم کدامند .توجه به عواطف کمک میکنه که در مسیر هم راستا با یکپارچگی باشیم با لفظ بسیار زیبای سر به اینجا بزن .با گوش کردن به لایو اقای رضایی و بهاره رهنما به نوای درونی و هشدارگر هم راستایی با یکپارچگیم رسیدم که همواره هدف 10 سال پیش من بدنیا اوردن بچه هایم بود پس نمیتوانم الان خودم را بازخواست کنم واسه نداشتن شغل و همواره در صدر اولویتم بچهدهایم باید باشن با انتخابی که در ان لحظه از زندگیم کردم احساس خوبی به من داده .و بعد از ازتکاب اشتباه (بیکاری)خودم را اذیت نمیکنم و دیگر وقت با ارزشم را با هدف گذاری صحیح در مسیر یکپارچگی تعیین میکنم و اینکه چه چیزی در این لحظه برایم عالی و مناسب است پیش میروم.و با حس کامل کردن و به انجام رساندن کارهای نیمه تمامم که گرفتن ایلتس و مدرک میکاپم هست برای انچه در پی میاید اغوش باز نشان میدهم
در بخش سوم این کتاب که واقعا تحولی عظیم واسم داشت بهم یاد داد که جهت مسیر خودم را بکل عوض کنم و به سمت خویشتن باز گردم نه تایید از جانب دیگران و در واقع دنیای بیرون.باید بدانم اولویت هایم کدامند .توجه به عواطف کمک میکنه که در مسیر هم راستا با یکپارچگی باشیم با لفظ بسیار زیبای سر به اینجا بزن .با گوش کردن به لایو اقای رضایی و بهاره رهنما به نوای درونی و هشدارگر هم راستایی با یکپارچگیم رسیدم که همواره هدف 10 سال پیش من بدنیا اوردن بچه هایم بود پس نمیتوانم الان خودم را بازخواست کنم واسه نداشتن شغل و همواره در صدر اولویتم بچهدهایم باید باشن با انتخابی که در ان لحظه از زندگیم کردم احساس خوبی به من داده .و بعد از ازتکاب اشتباه (بیکاری)خودم را اذیت نمیکنم و دیگر وقت با ارزشم را با هدف گذاری صحیح در مسیر یکپارچگی تعیین میکنم و اینکه چه چیزی در این لحظه برایم عالی و مناسب است پیش میروم.و با حس کامل کردن و به انجام رساندن کارهای نیمه تمامم که گرفتن ایلتس و مدرک میکاپم هست برای انچه در پی میاید اغوش باز نشان میدهم
در بخش سوم این کتاب که واقعا تحولی عظیم واسم داشت بهم یاد داد که جهت مسیر خودم را بکل عوض کنم و به سمت خویشتن باز گردم نه تایید از جانب دیگران و در واقع دنیای بیرون.باید بدانم اولویت هایم کدامند .توجه به عواطف کمک میکنه که در مسیر هم راستا با یکپارچگی باشیم با لفظ بسیار زیبای سر به اینجا بزن .با گوش کردن به لایو اقای رضایی و بهاره رهنما به نوای درونی و هشدارگر هم راستایی با یکپارچگیم رسیدم که همواره هدف 10 سال پیش من بدنیا اوردن بچه هایم بود پس نمیتوانم الان خودم را بازخواست کنم واسه نداشتن شغل و همواره در صدر اولویتم بچهدهایم باید باشن با انتخابی که در ان لحظه از زندگیم کردم احساس خوبی به من داده .و بعد از ازتکاب اشتباه (بیکاری)خودم را اذیت نمیکنم و دیگر وقت با ارزشم را با هدف گذاری صحیح در مسیر یکپارچگی تعیین میکنم و اینکه چه چیزی در این لحظه برایم عالی و مناسب است پیش میروم.و با حس کامل کردن و به انجام رساندن کارهای نیمه تمامم که گرفتن ایلتس و مدرک میکاپم هست برای انچه در پی میاید اغوش باز نشان میدهم