هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
صفحه 74این کتاب مطلبی که درمورد افرادی که احساس بیچارگی مارو تقویت میکنند،نوشته شده دقیقا برای من اتفاق افتاده،زمانیکه بمن میگفتن هیچ کس مثل من تورو دوست نداره،من احساس بدبختی و بی پناهی شدید میکردم و کاری جز این که از خودم بدم بیاد و گریه کنم نداشتم،ولی حالا خداروشکر میدونم که دلیل اون گفتارکه میشنیدم و این رفتار من چی بوده و حالم خیلی بهتر از اون موقع است
بنظرم بخش اعظمی از این کتاب به ترسهای ما میپردازد که چکیده ی این مطالب سخن ارزشمند استاد رضایی رو یادآور میکند که میفرمایند:«تو اون کاری که ازش میترسی رو انجام بده ولی بمیر و انجام بده».
باید های ما چیزی جز تداوم آنچه تا کنون بوده اید نیست...
وقتی که بفهمیم تنها کارشناس زندگی خودمان هستیم میتوانیم به نظرات دیگران توحه کنیم و آنها را با توجه به درون خودمون ارزیابی کنیم...
سلام. ببخشید من این کتاب را قبل از پنجم خریدم. چگونه میتوانم در گروه تلگرام کتابخوانی عضو شوم؟
صفحه ۱۲۱ وقتی پای بدن در میان باشد اگر ما به اوگوش نسپریم ، او نیز به ما گوش نمی دهد . توضیح صفحه ۱۲۳
من برای مدت طولانی روزم رو با خضور در محل کار و بعداطهر حضور در کلاسها و سمینارها میگذروندم بدون هیچ استراحت و تفریح حتی پنج شنبه و جمعه ها بطوریکه خیلی وقتها توان نشستن نداشتم چون درد شدیدی در کمر و پا احساس میکردم واصلا به تذکر دیگران هم توجه نمیکردم تا اینکه بدن هم شروع به سرپیچی از من کرد و منو خفت کرد یک روز در محل کارم درد کمرم شدید شد و به خونه اومدم اما به طرز وحشتناک و عجیبی پاهام از زانو به پائین از کنترل من خارج و به چرخش دراومده بود فقط جیغ میزدم و گریه میکردم بزور خودم رو به تلفن رسوندم وبه یکی از دوستانم زنگ زدم و دیگه
نفهمیدم چی شد چشم بازکردم تو بیمارستان بودم. من از سکون فرار میکردم چون نمیتونستم بادرون خودم متوجه بشم ولی دیگه بدنم از من فرمانبرداری نکرد و درآخر من مجبور به شنیدن صدای خودش کرد
صفحه ۱۰۸
پاسخ به این سوال قراراست که من از شرم توسط همسرم /دوستم / همکارم .....خوار و حقیر شده ام قراراست چه چیز بیاموزم ؟
من معمولا از رفتار همکارها تو اداره ناراحت میشم . خیلی جالبه وقتی این متن رو خوندم دقیقا درگیری و جدال ذهنی با یکی از همکارانم رو داشتم . کمی فکرکردم و از خودم این سوال رو پرسیدم چرا من توجه به پیام این مشکل نمیکنم و جوابش اینه که من علیرغم اینکه همه فکر میکنند کهذمن رک گو هستم اینطور نیستم و چون موضوع رو بیان نمیکنم ناراحت و در نهایت متضرر میشم به همین دلیل تصمیم گرفتم خیلی راحت موضوع رو با فرد مورد نظر مطرح کنم و از حق و حقوق خودم دفاع کنم تا در این وضعیت رنجش نباشم و تا مدتها بعد همینطور نشخوارش نکنم !
بخش شرم من رو یاد کلاس دوم دبستانم انداخت. درس ریاضی معلمی داشتم بسیار جدی و کم حوصله. من رو صدا کرد تا سوالی رو جواب بدم و از آنجایی که از پاسخ به آن سوال محروم بودم معلمم من رو تنبیه سختی کرد و با خط کش کف دستم را به شدت نوازش داد. در اون لحظه، من جلوی تمامی بچه های کلاس بسیار شرمگین بودم و از قضاوتٖ آنها نگران. متاسفانه تا سالهای سال از ریاضی فراری بودم و همین باعث شد تا برای انتخاب رشته در دبیرستان و دانشگاه به دنبال رشته هایی بگردم که نه بر حسب علاقه بلکه درس ریاضی در آن جایگاهی نداشته باشد. از طرفی سعی می کردم این برچسب رو با یادگیری کلاس های زبان انگلیسی جبران کنم چون همیشه سر کلاس زبان انگلیسی نفر اول و بهترین شاگرد مدرسه بودم. سالها گذشت و من همچنان برچسب خنگ بودن رو در سایه ام با خود حمل می کردم و همانطور که در کتاب عنوان شده: «ما با بخش هایی از خود که کمتر دوستشان داریم، به شدت هم ذات پنداری می کنیم و با آنها زندگی می کنیم». تا این که روی بعضی از زخم های دوران کودکی ام کار کردم و خوشبختانه این جزو زخم هایی بود که شفا یافت.
«شرم مانع می شود که دریابیم بی عیب و نقص و کامل هستیم و پنهان می شویم و هیچ تقلایی برای رسیدن به زندگی شگفت آور نمی کنیم زیرا باور نداریم لیاقت یک زندگی فوق العاده را داریم».
شرم و باور این که من به عنوان مثال خجالتی، ترسو، شلخته و صفات و خصوصیاتی از این دست هستم سایه هایم را به وجود می آورد. و یک مثال دیگر: سالها از این که اسمم اکرم بود احساس شرم داشتم و با کار درونی کردن روی خودم و خودشناسی بسیاری از مشکلاتم به لطف خداوند حل شد.
بایدهای ما چیزی جز تداوم آنچه تاکنون بوده،
نیستند؛ آنها چسب های محکمی هستند که ما را در چرخه معیوب قصه پر غصه خود و درد و رنج آن نگه می دارند. بایدها همانند خون آشام ها و مکنده های انرژی، شانس ما را برای بیان را از خود نابود می سازند. آنها محدودیت های پلیدی هستند که جامعه، هر روز ما را گرفتار آنها می کند، محدودیتهایی که ما را از انتخاب های اصیل جنبه برتر وجودمان محروم ساخته و سرنوشت ما را به نوعی زندگی مقید می سازد که بسیار کمتر از زندگی رضایت بخشی است که مد نظر داریم. زمانی که دریافتید تنها کارشناس زندگیتان، خود شما هستید، می توانید به بازخوردی که دیگران می دهند توجه داشته باشید و در عین حال از یاد نمی برید که ندای درونی و سامان درونی خود را بررسی و ارزیابی کنید.
ربایندگان یکپارچگی باعث می شود تا خود را دست کم گرفته و بخود اعتماد نداشته باشیم.. این 7 رباینده رو کامل حس میکنم..شاید شدتی که بعضی از این هفت مورد برای من داره باعث سردرگمی من شده،باعث شده به خودم بی اعتماد بشم..خیلی خوب و ساده متن کتاب باهام صحبت میکنه و به احوال خودم میرسم..باید از گفتن چرا؟ دست برداشته و بپرسیم "چرا که نه؟"...باید بیاموزیم نیازهای خود را برآورده کنیم..یعنی باید تواناییهای خودم را بپذیرم،با خویشتن در ارتباط باشم،تمامیت خودم را بپذیرم تا بتونم اعتماد نداشته به خودم رو برگردونم...رباینده هفتم رو باید انجام داد تا به خود واقعی رسید..
چیزی که قبلا میدونستم ولی الان برام مسجل شده اینه که من چه حدی از ترس و با خودم حمل میکنم و سالهای سال هر چیزی و که بدست آوردم حجم عظیمی از ترس هم کنارم بوده، ترس باعث شده جلوی پشتکار و تلاشم گرفته شده، ترس باعث شده احساس بی ارزشی در من شکل بگیره، ترس باعث شده حتی متوجه هوش خودم نشم، دلم برای خودم سوخت،، خیلی انقدر که نمیدونم چیزی بگم، من ۳۵سال از زندگیم بدون دلیل ترسیدم، درس خوندم فوق لیسانس گرفتم، آدم ناموفقی نیستم ولی با فشار زیاد و سخت به این چیزا رسیدم در صورتی که میتونستم راحت تر باشم و الان در جایگاه بهتری،?????