امروز ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ ساعت ۰۰:۰۰۲
راهبری زندگی با شهود درونی 479,000 تومان
سفارش می دهم
راهبری زندگی با شهود درونی نویسنده : رابرت‌ الکس جانسون           ترجمه : مرضیه مروتی
پیام

برای افزودن به لیست علاقه مندی ها ابتدا باید وارد حساب کاربری خود شوید.

راهبری زندگی با شهود درونی
راهبری زندگی با شهود درونی
راهبری زندگی با شهود درونی
راهبری زندگی با شهود درونی
نظر کاربران 5 از 5
اولین زمان ارسال دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
تعداد سفارش
479,000 تومان
می توانید نسخه های دیگر این کتاب را مشاهده کنید
مقدمه کتاب راهبری زندگی با شهود درونی

قلبت از حرکت می‌ایستد.
هضم و درک سخنانش برایت سنگین است.
گاهی ممکن است پیش خودت فکر کنی آدم عاقل و این کارها...
ولی وقتی که خوب عمیق می شوی، متوجه می شوی چقدر از دنیا پرتی!
وقتی سرگذشت رابرت جانسون -شاگرد برجسته پروفسور کارل گوستاو یونگ_را در این کتاب می خوانی با خود می گویی: "چقدر از دنیا پرتی که دائماً هر قدم را با محاسبه بر می داری"
وقتی در زندگی همه چیز برایت حساب و کتاب دارد یعنی
به ترس و محافظه کاری خوش آمد گفته ای
به مرور هر چه سن بالاتر رود؛ نوعی رخوت، سستی و تنبلی با ما همراه می شود که از انگیزه هایمان می کاهد
گویی به مرور فقط دست روی دست گذاشته و به تماشای مرگ تدریجی رویاهایمان می نشینیم.
این کتاب که هم یک راهنمای شخصی و هم یک شرح حال است، به ما می آموزد تا همانند جانسون نشانه های ظریف رویاها، بینش ها و حتی عمیق ترین رنج های خود را دنبال کنیم تا بتوانیم هماهنگ با خود معنوی مان زندگی کنیم و این-گونه نهایت لذت را از زندگی مان ببریم.
در دنیای امروز، اگر کسی در جستجوی ساختن زندگی پرشور و با معنا است، بهتر است فرصت خواندن این کتاب را برای لحظه ای از دست ندهد.

معرفی کتاب راهبری زندگی با شهود درونی

این کتاب سیر تکاملی خودآگاهی را از طریق بازگویی داستان یک زندگی عجیب نشان می‌دهد. رابرت الکس جانسون، همیشه نزدیک به خودآگاه جمعی زندگی کرده است که برایش هم نعمت بوده و هم نفرین. داستان او یک سفر درونی است که رؤیاها و بینشهایی قدرتمند و رویدادهای هم‌زمان آن را هدایت کرده‌اند. دیگران هم در مورد این چیزها قلم‌فرسایی کرده‌اند، اما به‌ندرت اتفاق می‌افتد کسی پیدا شود که تعهدی اخلاقی نسبت به این نیروهای قدرتمند و مرموز داشته باشد. رابرت نمونه‌ای است از اینکه چگونه در دوران پست مدرنیسم با یک نگرش مذهبی زندگی کنیم و این برای من بسیار شگفت‌انگیز است. منظورم از نگرش مذهبی تبعیت از یک راه و روش، به منظور رستگاری یا رهایی یا حتی لزوماً عضویت در یک نهاد مذهبی نیست، بلکه نگرش مذهبی به تهذیب نفس مربوط می‌شود. منظور از تهذیب نفس؛ پذیراشدن حیرت، شکوه و عظمت، با احترام به آن نیروهای اسرارآمیز مقدسی که بیرون از کنترل خودآگاه ما قرار دارند. این نیروها را گاهی تقدیر، سرنوشت یا دست خدا یا به نقل از رابرت جانسون؛ رشته‌های باریک نامیده‌اند.

مشخصات فیزیکی
وزن کتاب
556 گرم
قطع کتاب
رقعی
تعداد صفحات
503 صفحه
شابک
978-600-626888-0
مشخصات فنی
نویسنده
رابرت‌ الکس جانسون
مترجم
مرضیه مروتی
نوبت چاپ
7

نظرات کاربران 175 نظر ارائه شده است
یگانه ارسال در تاریخ ۱۶ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به یگانه

کتاب راهبری زندگی با شهود درونی را دیشب تمام کردم و واقعا از مطالعه این کتاب لذت بردم. همانطور که شما خواسته بودید برای نقد این کتاب به ۳ سوال اصلی پاسخ خواهم داد:

۱- این کتاب درباره چه موضوعی است؟ این کتاب درباره زندگی و تجارب شخصی یک روانشناس درون گرا و متخصص مکتب یونگ آمریکایی نوشته شده است. درواقع این کتاب به نوعی از احساسات و نحوه نگرش به زندگی یک انسان غربی که در یک دنیای مدرن (جامعه آمریکا) بزرگ شده است و به دوست دارد معنویت و ماورای طبیعه را از طریق روش یونگ تجربه کند.

۲- کدام مبحث از این کتاب برای شما جالب بود؟ نکته اول: از نکته های جالبی که از خواندن آنها در این کتاب بسیار لذت بردم تجربه آقای رابرت در هند و تعریف تناقض های موجود در فرهنگ شرقی و غربی بود و اینکه آقای رابرت خود به تصویر این آمریکایی احمق که هندی ها او را دست انداخته بودند نیز می خندید و هیچ ایگو یا منیتی نداشت که از اینکه به خود بخندد و برای خوانندگان این دست انداختن ها را تعریف کند نگران نبود. به نظر من بالاترین حد زیر پا گذاشتن ایگو و نابود کردن منیت ها در انسان این است که بتوانیم به خودمان بخندیم و برای همه این کاستی ها و نواقص خود را تعریف کنیم. نکته دوم: شخصیت جالب و مهربان آقای رابرت بود که با ایشان هم ذات پنداری کردم و آرزو کردم کاشکی ایشان را می توانستم یک بار ملاقات کنم و باهم صحبت کنیم. من از آدمهای درونگرا و ساکت و آرام بیشتر خوشم میاد چون خودم هم درونگرا هستم. از تعریف ایشان از فرهنگ هند که مجبور نیستی در این فرهنگ برون گرا باشی و درون گرایی در تو مورد احترام است. نکته سوم: تجربه جهان طلایی و توصیف آقای رابرت از این جهان و نحوه نگرش ایشان که در صفحات آخر می نویسد: .
۳- این کتاب بر چه وجوهی از زندگی خوانندگان آن چه تاثیر/تاثیراتی میتواند بگذارد؟ به نظر من خوانندگان درون گرا از این کتاب بسیار لذت خواهند برد. آنها یاد خواهند گرفت چطور بتوانند ارتباط با دنیای درونی را گسترش داده و بر مبنای پیامهایی که از دنیای درون به ایشان می رسد،‌قدم های بعدی زندگی خود را با اطمینان به پیش ببرند. برای مثال زمانی که راننده قطارها در دهلی اعتصاب کرده بودند و آقای رابرت مجبور بود ۱۰ روز بیشتر در دهلی اقامت کند، به جای عصبانی شدن و فریاد کشیدن بر سر سیستم ناکارآمد ریلی هند، متوجه شد که شاید باید زمان بیشتری را در دهلی بگذراند و هر گونه تضاد و جنگ و عصبانی شدن از بین رفت. این تغییرات کوچک در ذهن انسان به معنی صلح و آشتی با زمان اکنون و هر آنچه که این زمان اکنون به ارمغان می آورد است. کم کم این تغییرات کوچک باعث ته نشین شدن آرامش و پیشبرد زندگی بر اساس یک خرد الهی و یک بینش بالاتر صورت می گیرد و ما دیگر با تضادهای دنیای بیرون عناد و جنگ نداریم.

بسیار لذت بردم از خواندن این کتاب و از بنیاد فرهنگ زندگی کمال سپاس را دارم که این کتاب را به من معرفی نمود. با تشکر و احترام یگانه. دی ۱۳۹۷

یگانه ارسال در تاریخ ۱۶ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به یگانه

نقل قول از کتاب در متن اصلی پست نشده است که اینجا دوباره نوشتم: می توانم بگویم که کم کم این دو دنیا یعنی جهان طلایی و دنیای زمینی، در من تصادم پیدا کرده است. من با آنهایی که بهشت را جهان دیگری می نامند، مخالفم

عکس کاربری
Amir Hshemi ارسال در تاریخ ۱۶ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به Amir Hshemi

این یک کتاب نیست !
در سه نسل روانکاوی تمام مکاتب دچار پوست انداختن ، نقدپذیری ، بازخوانی ، نفی ، اثبات و انشعاب شده اند ، الا نظریه و مکتب روانکاوی یونگ که به واسطه اصالت آن ، حجیت و استنادات آن هنوز به شخص بنیانگذار آن باز می گردد. و هر چه معاصران در آثار خویش بیان می دارند ، ارجاع به ایشان است ، این به لحاظ تام و تمامیت نظریه و ویژگی خاص ایشان مبنی بر روانکاوی عمقی است . اساس نظریه یونگ ، فردیت است و به تعبیر ساده آفرینش خویش ! فردیت یونگ ، سفر و تجربه است و کشف خویشتن ، پالایش گری وجودی که در مسیر آن با سایه ها ، عقده ها و ناخودآگاه جمعی ، آنیما و آنیموس ، عقده مادر و ... مواجه خواهیم شد. استواری نظریه ایشان بر سفر و عینیت عملی است.
کتاب شهود درونی بسته به اینکه در چه مرحله از تجربه سفر خویش باشیم ، درهای خویش را بروی ما میگشاید ، لذا منظر تجربی سفر ما ، در گشودن راز و رمزهای آن مؤثر است و میتواند مکاشفات درونی ما را بسط دهد ، تعجیل در قرائت آن شاید فهم معانی را دچار اشکال کند. در کمال سادگی روایت بیوگرافی گونه ، آن به مهم ترین نکات رشد فردیت ، ما را رهنمون می گردد ، و ویژگی بارز آن بر اشارت هایی است که آفات طی طریق سفر ما را عیان می کند.
چرا این یک کتاب نیست ؟
آثار مربوط به یونگ ، رابرت جانسون ، جیمز هالیس و لوئیس فون فرانتز ، ایرنه کلارمونت ، رابرت بلای ... را کتاب نپنداریم ، اینها درمان اند ...
خبر بد : از آنجا که جبر تولد بر زندگی ما ، بدون اختیار ما حاکم است ! ما بیماریم ! به همین سادگی ، نه جغرافیا ، نه زمانه ، نه خانه ، نه والدین ، هیچ در ید اختیار ما نبوده.
خبر خوب : سفر فردیت به اختیار و اراده شماست ، تنها کاری که می توانید بکنید ! و تنها اختیاری که در مواجهه با این زندگی و زنده بودن دارید !
این یک کتاب نیست ، درمان زخم های زندگی است ، و هنر مشاهده آن ، نگریستن بر عظمت بودن هر کدام از ما بر روی دو وجب از خاک این کهکشان بی پایان !
این کتاب شفاست !

اردلان تقی زاده ارسال در تاریخ ۱۴ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به اردلان تقی زاده

... ادامه نقد از نظر دوم ...
اگر بخوام به همین شکل نوشتن ادامه دهم، نوشتن نقد این کتاب، خود کتابی می شود. پس به این بهانه نقدم را کوتاه تر می کنم.
تمایل دارم از فصل بعد تا آخر کتاب، به بررسی این جملات از زبان رابرت جانسون بپردازم:
"من تا زمانی که به یک سرزمین غیر مسیحی وارد نشده بودم، از فضیلت رحم و شفقت مسیحی ناآگاه بودم ... در سرزمین هند یک تضاد به نظر می رسد ... هند نسبت به موضوعات احساسی بسیار حساس است، اما حس رحم و شفقت آن کم است. در اولین تجربیاتم در هند واقعا ترسیدم، وقتی که دریافتم اگر در خیابان بیفتم و پایم بشکند، کسی برای کمک نخواهد آمد. هیچ اورژانسی با شماره ضروری وجود ندارد که بتوان با آن تماس گرفت. اگر کسی در هند ناتوان شود، به تلفات تبدیل شده و جریان عمومی نوع بشر، او را نادیده می گیرد. تا زمانی که به هند نرفته بودم نمی دانستم که خیریه یک فضیلت غربی است."
بعد از خوندن این جملات احساس کردم یکسری جملات پیش قضاوت گونه خوندم. آیا منظورش از سرزمین غیر مسیحی، یک سرزمین شرقی بود؟ آیا مشاهداتش در سرزمین هند را به تمام سرزمین های غیرمسیحی ها تعمیم داده بود؟ چرا از رحم و شفقت مسیحی نام برده؟ به نظرم حداقل در ایران، به عنوان یک جامعه ی غیر مسیحی، نشانه هایی از شفقت پیدا میشه. به خودم میگم شاید چون آقای جانسون پیش هندوها بوده چنین مشاهداتی داشته و شاید اگر پیش مسلمانان هند باشه، نشانه هایی از رحم و شفقت پیدا کنه؛ یا شاید چون کشوری به فقیری هند در غرب وجود نداره و این وجود فقر بیش از حد هستش که جلوی آشکار شدن رحم و شفقت رو می گیره و نه این که رحم و شفقت هندی ها کم باشه. شاید چون افرادی که نیاز به اورژانس دارند در هند اونقدر زیاده که حتی دولت، توان رسیدگی به اونا رو نداره و ممکنه به همین دلیل باشه هند شماره ی اورژانس هم نداره. این سوال نیز جدی به نظر میاد که در بین کشورهای غیرمسیحی، آیا جناب رابرت جانسون تجربه مشاهده زندگی، در جایی غیر از هندوستان رو داره؟
نقد را در اینجا به پایان می برم و کتاب را می بندم. نگاهم به صفحه ی پشت جلد می افتد و واژه هایی که به زبان انگلیسی نوشته شده؛ شاید اشاره به تیتر اصلی کتاب دارد که با نام کنونی کتاب فرق می کند. ترجمه ی لغوی آن می شود چیزی مثل "تعادل برقرار کردن میان آسمان و زمین". گرچه در فصل های مختلف راجع به این برقراری تعادل، در کتاب صحبت شده؛ اما چهارچوب نوشتاری کتاب، زندگی نامه ی رابرت جانسون می باشد که به نظر میرسه آن را شهودی جلو برده، بنابرین نام کنونی کتاب را با وجود متفاوت بودن نسبت به نام اصلی، می پسندم، و دلیل دیگر این که به نظرم، بیشتر روانشناسان، به زمین تمرکز کرده اند در حالی که برای تعادل، بهتره نگاهی هم به شهود (مثلا رشته های نازک) یا به نوعی نگاهی به آسمان بیاندازند که به نظرم، در این صورت، حتی نام ترجمه ی این کتاب در جهت رسیدن به این تعادل کمک کننده است.
درباره ی موضوعاتی از قبیل سفر به فرانسه بدون دانستن زبان فرانسوی و بدون داشتن دوست و آشنایی در آنجا، عشق به موسیقی و بعدها عبور از موسیقی، ملاقات با پروفسور یونگ و شرکت در اولین دوره موسسه یونگ و سفر به هند و عدم مواجهه با روان رنجوری در برخی هندی ها و ... که در کتاب وجود داشتند، باید بگم که همگی تجربیاتی شیرین هستند که خوندن آنها را به همه توصیه می کنم.
سعی کردم نقدم را درمیان یک داستان و تجربه ای از خوندن کتاب بیان کنم، همانطور که نویسنده در میان یک زندگی نامه (داستان) نکاتی عمیق از روانشناسی تحلیلی را مطرح می کند.

اردلان تقی زاده ارسال در تاریخ ۱۴ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به اردلان تقی زاده

... ادامه نقد از نظر اول ...
در صفحات بعدی به فصل چهارم و اولین ملاقات با شرق (کریشنا مورتی) می رسیم.
شاید در این فصل نتونستم جملاتی رو کامل درک کنم که یکی از آن ها جمله ای بود که رابرت جانسون درباره ی کریشنا مورتی می گفت:
"او داشت از دیدگاه خودش سخن می گفت که یک سطح بسیار بالا از خودآگاهی بود، اما یا علاقه ای نداشت یا قادر نبود که با افراد مختلف در سطح رشد خودآگاهی شان سخن بگوید"
... یا علاقه نداشت یا قادر نبود ... !!؟ دوست داشتم اگر آقای جانسون را اکنون می دیدم از او راجع به این عبارت سوال کنم و بپرسم: آیا این عبارت بهتر نبود این گونه باشد؟
"یا علاقه نداشت یا قادر نبود و یا بنده برای درک چنین علاقه یا توانایی، به اندازه کافی قادر نیستم"
این سوال رو می پرسم چون در چند صفحه ی بعد به این موضوع اشاره می کند که "اغلب مشاهده می شد که کریشنا مورتی بر سکوت و آگاهی برای مخاطبان غربی خود تاکید می کرد در حالی که برای شاگردان هندی خود از مثال زودپزها و عملگرایی ها سخن می گفت" آیا چنین عبارتی نشانه ای از توجه به سطح رشد خودآگاهی نیست؟ گرچه جمله ای وجود دارد که باعث می شود به قطعا درست بودن نظرم شک کنم: "تنها امروز که تقریبا هم سن آن روزهای کریشنا مورتی هستم، می توانم خردی را که تعلیم می داد ببینم." پس شاید لازمه که به خودم زمان بدم و بیشتر بیاموزم و مشاهده کنم.
در فصل پنجم از آغاز کار با رویا میگه و از پس گرفتن طلای درون. نکته جالب گله ای هست از کسی که طلای درونش را پس داد: "او باید وقتی طلای خود را بازپس گرفتم، نسبت به احتمال خطرات یک تورم بزرگ به من هشدار می داد." توضیحات "تورم بزرگ" در فصل بعدی داده شده و در فصل ششم ... کتاب با جملات زیبایی در ابتدای این فصل، از بنده پذیرایی کرد: "من از فرافکنیِ والاترین ارزش خود بر موسیقی و کریشنا مورتی دست برداشته بودم، اما هنگام بازپس گیری طلای درونم، با آن هم ذات پنداری کرده بود. عموما وقتی درمی یابیم که چشمه خرد از درون خودمان می جوشد، چنان شگفت زده می شویم که اولین کاری که ایگویمان انجام می دهد، مطالبه ی آن است و ما کم کم فکر می کنیم که استاد هستیم. خوشحال و با اعتماد به نفس بودم و هم چون یک خروس جنگی می خرامیدم، حتی کم کم دیگران را هم نصیحت می کردم که بهتر است با زندگی خود چه کنند..." حتی زمانی که برای مرتبه ی دوم این جملات رو می خوندم نتونستم جلوی خندیدنم رو در زمان خوندن این جملات بگیرم. معنی و مفهوم این جملات و همچنین درخشش تیم ترجمه و ویراستاری کتاب در انتخاب لغات مناسب، برام برجسته است و به احساس لذت بخشی هنگام خوندن این جملات می رسم.
در تمام کتاب و به ویژه در این فصل، جناب رابرت جانسون از خواب هایی که می بینه میگه و پیام هایی که خواب ها، برایش داشته و به اون در متعادل و متعالی کردن زندگی کمک کرده. یاد گرفتن پیامی که خواب هامون برامون داره، و مشاهده ی تاثیر زندگیمون در خوابمون، می تونه باعث رشد کیفیت زندگیمون بشه.
ممکنه افرادی بر این عقیده باشن که اونا خواب نمی بینن. شاید برای بررسی خواب دیدن یا ندیدن بهتر باشه بلافاصله بعد از بیدار شدن به خوابتون فکر کنید. می تونید حداقل این روش را امتحان کنید. خود خوابی که می بینیم نباید بیهوده باشه چون به طور طبیعی وجود داره. اگه گرفتن پیام خواب رو به ماهیگیری تشبیه کنیم پس به نظرم بهتره دنبال ماهی خوب، ماهی گیر خوب و یاد گرفتن خوب ماهیگیری برویم.
... ادامه نقد در نظر سوم ...

اردلان تقی زاده ارسال در تاریخ ۱۴ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به اردلان تقی زاده

به نام خدا
قبل از اینکه کتاب رو باز کنم و نقدش کنم اینو بگم که تحت تاثیر نوشته های این کتاب قرار گرفتم؛ اینکه یک بچه ای که پدر و مادرش از هم جدا میشن و در یازده سالگی یکی از پاهاش رو از زانو به پایین قطع می کنند، چطور (یک بچه ی طلاق و معلول) در ادامه زندگیش اونقدر موفق و پولدار میشه که هر سال سه ماه به هند میره و فقط پول خرج می کنه.
خب برم سراغ کتاب و نقد رو شروع کنم.
در فصل اول راجع به یک تصادف که در بچگی براش اتفاق افتاد خوندم ولی موفق نشدم تصویر روشنی از آن تجسم کنم. به خاطر سه جمله زیر:
"همه چیز با تصادف یک ماشین با یک دیوار آجری و گیر کردن زانوی یک پسر بچه بین آنها آغاز شد" ؛ "داشتم از در فروشگاه وارد می شدم، دو ماشین در خیابان تصادف کردند." ؛ "پای چپ من داشت از در عبور می کرد اما پای راستم هنوز کمی با پیاده رو تماس داشت و اینجا بود که آهن و آجر بهم برخورد کردند". یعنی دوتا ماشین با هم تصادف کردن پس در و دیوار فروشگاه این وسط چی میشن؟ یعنی بعد از تصادف، یکی از ماشین ها کمونه کرده و خورده به در و دیوار؟ یعنی زاویه برخورد دو ماشین و سرعت برخوردشون چطوری بوده؟ چون نا امید شدم از تصور کردن جزییات ماجرا پس کلیات آن را در نظر گرفتم و ادامه دادم. گرچه نمی دانم این ایراد هنگام ترجمه و ویراستاری به وجود آمده یا به متن اصلی مربوط میشه و یا نقص از بنده در درک ماجراست.
بریم سراغ فصل دوم. در این فصل، دو پاسخ که در نوجوانی و هنگام درخواست برای یادگیری ارغنون (ارگ کلیسا)، دریافت کرده بود، توجهم را جلب کرد. سوال یا درخواست این بود: "برایش توضیح دادم که یک پای من مصنوعی است. آیا امکان آموختن ارغنون برایم وجود دارد؟" و پاسخ "متاسفانه با توجه به این معلولیت، بهتر است چیز دیگری را دنبال کنی" در برابر پاسخ "دلیلی نمی بینم که نتونی؛ حداقل می تونیم امتحان کنیم". علاقه اش به نواختن ارغنون باعث شده بود تا با وجود این که پاسخ اولی، براش مایوس کننده بود، اما شجاعت کافی برای دوباره پرسیدن سوال از نفر دوم رو داشته باشه. این نیز جالب بود که چطور بعد از معلولیتش و بعد از مرگ پدر و مادری که به گفته ی خودش برایش "احساس تعلق" فراهم نکرده بودند، برای خودش یه خانواده ی واقعی پیدا کرد.
فصل سوم را که می خونم با جنگلبانی و تجربه ی "بودن" آشنا می شوم و جمله ی جالبی که اشاره به مفهوم دلتنگی (و افسردگی) دارد. "دلتنگی زمانی رخ می دهد که زندگی ما یک نیمه از یک جفت متضاد را کم دارد؛ بودن یا انجام دادن."
نثر کتاب اونقدر روان نوشته شده که آن زمان بعد از حدود خوندن ۱۰۰ صفحه از کتاب به همسرم میگم "این کتاب، یک زندگی نامه است" الان که یکبار دیگه دارم اونو مرور می کنم متوجه میشم که چه نکاتی از روانشناسی عمیق لابلای این جمله ها، به طور آشکار و پنهان، وجود داره. برای اونایی که در کار کردن افراط می کنند و با کلمه "بودن" بیگانه هستن و معنی و مفهوم آن را نمی شناسند و در نتیجه یا وارد مرحله ی افسردگی شدن و یا دیر یا زود به آن دچار خواهند شد، به نظرم همین فصل می تونه برای پیشگیری یا درمان افسردگی و برقراری تعادل در زندگی بسیار کمک کننده باشه.
... ادامه نقد در نظر دوم ...

اردلان تقی زاده ارسال در تاریخ ۱۴ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به اردلان تقی زاده

وسط ارسال قسمت های مختلف پیغام خطا دریافت کردم. دوباره نقدهایم رو می گذارم چون حدس می زنم که دومین نقد ارسال نشده باشد. امیدوارم مسئولین خودشون تکراری ها را حذف کنند.

اردلان تقی زاده ارسال در تاریخ ۱۴ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به اردلان تقی زاده

... ادامه نقد از نظر دوم ...
اگر بخوام به همین شکل نوشتن ادامه دهم، نوشتن نقد این کتاب، خود کتابی می شود. پس به این بهانه نقدم را کوتاه تر می کنم.
تمایل دارم از فصل بعد تا آخر کتاب، به بررسی این جملات از زبان رابرت جانسون بپردازم:
"من تا زمانی که به یک سرزمین غیر مسیحی وارد نشده بودم، از فضیلت رحم و شفقت مسیحی ناآگاه بودم ... در سرزمین هند یک تضاد به نظر می رسد ... هند نسبت به موضوعات احساسی بسیار حساس است، اما حس رحم و شفقت آن کم است. در اولین تجربیاتم در هند واقعا ترسیدم، وقتی که دریافتم اگر در خیابان بیفتم و پایم بشکند، کسی برای کمک نخواهد آمد. هیچ اورژانسی با شماره ضروری وجود ندارد که بتوان با آن تماس گرفت. اگر کسی در هند ناتوان شود، به تلفات تبدیل شده و جریان عمومی نوع بشر، او را نادیده می گیرد. تا زمانی که به هند نرفته بودم نمی دانستم که خیریه یک فضیلت غربی است."
بعد از خوندن این جملات احساس کردم یکسری جملات پیش قضاوت گونه خوندم. آیا منظورش از سرزمین غیر مسیحی، یک سرزمین شرقی بود؟ آیا مشاهداتش در سرزمین هند را به تمام سرزمین های غیرمسیحی ها تعمیم داده بود؟ چرا از رحم و شفقت مسیحی نام برده؟ به نظرم حداقل در ایران، به عنوان یک جامعه ی غیر مسیحی، نشانه هایی از شفقت پیدا میشه. به خودم میگم شاید چون آقای جانسون پیش هندوها بوده چنین مشاهداتی داشته و شاید اگر پیش مسلمانان هند باشه، نشانه هایی از رحم و شفقت پیدا کنه؛ یا شاید چون کشوری به فقیری هند در غرب وجود نداره و این وجود فقر بیش از حد هستش که جلوی آشکار شدن رحم و شفقت رو می گیره و نه این که رحم و شفقت هندی ها کم باشه. شاید چون افرادی که نیاز به اورژانس دارند در هند اونقدر زیاده که حتی دولت، توان رسیدگی به اونا رو نداره و ممکنه به همین دلیل باشه هند شماره ی اورژانس هم نداره. این سوال نیز جدی به نظر میاد که در بین کشورهای غیرمسیحی، آیا جناب رابرت جانسون تجربه مشاهده زندگی، در جایی غیر از هندوستان رو داره؟
نقد را در اینجا به پایان می برم و کتاب را می بندم. نگاهم به صفحه ی پشت جلد می افتد و واژه هایی که به زبان انگلیسی نوشته شده؛ شاید اشاره به تیتر اصلی کتاب دارد که با نام کنونی کتاب فرق می کند. ترجمه ی لغوی آن می شود چیزی مثل "تعادل برقرار کردن میان آسمان و زمین". گرچه در فصل های مختلف راجع به این برقراری تعادل، در کتاب صحبت شده؛ اما چهارچوب نوشتاری کتاب، زندگی نامه ی رابرت جانسون می باشد که به نظر میرسه آن را شهودی جلو برده، بنابرین نام کنونی کتاب را با وجود متفاوت بودن نسبت به نام اصلی، می پسندم، و دلیل دیگر این که به نظرم، بیشتر روانشناسان، به زمین تمرکز کرده اند در حالی که برای تعادل، بهتره نگاهی هم به شهود (مثلا رشته های نازک) یا به نوعی نگاهی به آسمان بیاندازند که به نظرم، در این صورت، حتی نام ترجمه ی این کتاب در جهت رسیدن به این تعادل کمک کننده است.
درباره ی موضوعاتی از قبیل سفر به فرانسه بدون دانستن زبان فرانسوی و بدون داشتن دوست و آشنایی در آنجا، عشق به موسیقی و بعدها عبور از موسیقی، ملاقات با پروفسور یونگ و شرکت در اولین دوره موسسه یونگ و سفر به هند و عدم مواجهه با روان رنجوری در برخی هندی ها و ... که در کتاب وجود داشتند، باید بگم که همگی تجربیاتی شیرین هستند که خوندن آنها را به همه توصیه می کنم.
سعی کردم نقدم را درمیان یک داستان و تجربه ای از خوندن کتاب بیان کنم، همانطور که نویسنده در میان یک زندگی نامه (داستان) نکاتی عمیق از روانشناسی تحلیلی را مطرح می کند.

بهار بهداروند ارسال در تاریخ ۱۵ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به بهار بهداروند

در زمان پیامبری حضرت مسیح آمده است که:زنی عمل خطایی رو مرتکب شد،مردم شهر جمع شدن تا زن رو سنگسار کنن.در دست همه مردم سنگ شکسته های بزرگ و سنگینی بود.مردم از مسیح اجازه سنگسار کردن این زن رو خواستن.مسیح گفت:سنگ اول را آنکسی بزند که هیچ گناهی نکرده.وهمه سنگهاشون روانداختن و اون زن سنگسار نشد.
دین مسیح برپایه ی عشق و دوستی و مهروزی و شفقت بناشده.فکرنکنم همچین حکایتی در ادیان دیگر پیدا بشه.چون هرکدوم ازادیان به یک ویژگی و خصیصه ای جدا اختصاص داده شده.که در کنار هم کامل میشن.واین وظیفه ی ما انسان هست که در عبرت و گذشته ی دیگرادیان رجوع کنیم.کتاب قرآن به این دلیل کامل هست که همه ی ادیان وهمه ی سرگذشت پیامبران رو درخودش جای داده.وکاملترین دین خوانده شده.

بهار بهداروند ارسال در تاریخ ۱۵ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به بهار بهداروند

اوه.منظور منو در رابطه با نقدتون ببخشید.من قصدم این نبود که بخوام احساس بد درشما ایجاد کنم.ففط خواستم بگم که چه خوب میشد اگر همه ی انسانها همچون رابرت اینگونه سفرکرده باشن و درهمه نوع دین و ملتی وارد شده باشن.نه اینکه بخوایم فقط درحددین خودمون اطلاعات داشته باشیم.
نظر بی خردانه ی من رو ببخشید.نقدشماکاملا هم خواندنی بود.مخصوصا سوالاتتون جای تامل و درنگ داشت که تاحالاازاین زاویه ی دید شما بهش نگاه نکرده بودم.

اردلان تقی زاده ارسال در تاریخ ۱۴ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به اردلان تقی زاده

به نام خدا
قبل از اینکه کتاب رو باز کنم و نقدش کنم اینو بگم که تحت تاثیر نوشته های این کتاب قرار گرفتم؛ اینکه یک بچه ای که پدر و مادرش از هم جدا میشن و در یازده سالگی یکی از پاهاش رو از زانو به پایین قطع می کنند، چطور (یک بچه ی طلاق و معلول) در ادامه زندگیش اونقدر موفق و پولدار میشه که هر سال سه ماه به هند میره و فقط پول خرج می کنه.
خب برم سراغ کتاب و نقد رو شروع کنم.
در فصل اول راجع به یک تصادف که در بچگی براش اتفاق افتاد خوندم ولی موفق نشدم تصویر روشنی از آن تجسم کنم. به خاطر سه جمله زیر:
"همه چیز با تصادف یک ماشین با یک دیوار آجری و گیر کردن زانوی یک پسر بچه بین آنها آغاز شد" ؛ "داشتم از در فروشگاه وارد می شدم، دو ماشین در خیابان تصادف کردند." ؛ "پای چپ من داشت از در عبور می کرد اما پای راستم هنوز کمی با پیاده رو تماس داشت و اینجا بود که آهن و آجر بهم برخورد کردند". یعنی دوتا ماشین با هم تصادف کردن پس در و دیوار فروشگاه این وسط چی میشن؟ یعنی بعد از تصادف، یکی از ماشین ها کمونه کرده و خورده به در و دیوار؟ یعنی زاویه برخورد دو ماشین و سرعت برخوردشون چطوری بوده؟ چون نا امید شدم از تصور کردن جزییات ماجرا پس کلیات آن را در نظر گرفتم و ادامه دادم. گرچه نمی دانم این ایراد هنگام ترجمه و ویراستاری به وجود آمده یا به متن اصلی مربوط میشه و یا نقص از بنده در درک ماجراست.
بریم سراغ فصل دوم. در این فصل، دو پاسخ که در نوجوانی و هنگام درخواست برای یادگیری ارغنون (ارگ کلیسا)، دریافت کرده بود، توجهم را جلب کرد. سوال یا درخواست این بود: "برایش توضیح دادم که یک پای من مصنوعی است. آیا امکان آموختن ارغنون برایم وجود دارد؟" و پاسخ "متاسفانه با توجه به این معلولیت، بهتر است چیز دیگری را دنبال کنی" در برابر پاسخ "دلیلی نمی بینم که نتونی؛ حداقل می تونیم امتحان کنیم". علاقه اش به نواختن ارغنون باعث شده بود تا با وجود این که پاسخ اولی، براش مایوس کننده بود، اما شجاعت کافی برای دوباره پرسیدن سوال از نفر دوم رو داشته باشه. این نیز جالب بود که چطور بعد از معلولیتش و بعد از مرگ پدر و مادری که به گفته ی خودش برایش "احساس تعلق" فراهم نکرده بودند، برای خودش یه خانواده ی واقعی پیدا کرد.
فصل سوم را که می خونم با جنگلبانی و تجربه ی "بودن" آشنا می شوم و جمله ی جالبی که اشاره به مفهوم دلتنگی (و افسردگی) دارد. "دلتنگی زمانی رخ می دهد که زندگی ما یک نیمه از یک جفت متضاد را کم دارد؛ بودن یا انجام دادن."
نثر کتاب اونقدر روان نوشته شده که آن زمان بعد از حدود خوندن ۱۰۰ صفحه از کتاب به همسرم میگم "این کتاب، یک زندگی نامه است" الان که یکبار دیگه دارم اونو مرور می کنم متوجه میشم که چه نکاتی از روانشناسی عمیق لابلای این جمله ها، به طور آشکار و پنهان، وجود داره. برای اونایی که در کار کردن افراط می کنند و با کلمه "بودن" بیگانه هستن و معنی و مفهوم آن را نمی شناسند و در نتیجه یا وارد مرحله ی افسردگی شدن و یا دیر یا زود به آن دچار خواهند شد، به نظرم همین فصل می تونه برای پیشگیری یا درمان افسردگی و برقراری تعادل در زندگی بسیار کمک کننده باشه
... ادامه نقد در نظر بعدی...

اردلان تقی زاده ارسال در تاریخ ۱۵ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به اردلان تقی زاده

این نظر اول بود که خوندید. نظر بعدی نظر سوم هستش (اگر بخواهم به همین شکل ...). بهتره قبل از آن نظر دوم رو بخونید که بعدش ارسال کردم . نظرم دوم با این عبارت شروع می شود.... ادامه از نظر اول. (در صفحات بعدی به فصل چهارم ...)

گلاذين ارسال در تاریخ ۱۴ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به گلاذين

سلام وسپاس بابت ايجاداين موقعيت.
كتاب روباعلاقه مطالعه كردم ولي باخوندن نظرات دوستان بسياربيشترازكتاب لذت بردم چراكه گوياكتاب روباعينك جديدي به طورخلاصه،مرورميكردم.درحال حاضركتاب دردسترسم نيست(امانت دادم)واين روهم بگم اصلاًمنتقدنيستم (سوادش روندارم)،اما نظرم درموردكتاب اينه كه،برام تداعي كننده ي ديوان حافظ بود!!!همانطوركه ازوزن وحال وهواي خوندن اشعارحافظ لذت ميبرم وبه سختي درس ميگيرم،ازخوندن كتاب لذت بردم بدون اندك بهره اي(كه به قول دوستان ازمبتدي بودن من درامر درك شهودي زندگيست).ازطرفي مثل حافظ كه قول برملا كردن راز وكشف راهكار را مژده ميدهد(ولي درآخرهم همه چيزروبه فهم انسان واگذارميكنه)،رابرت هيچ راهكاري براي ديدن ودرك اون نوارهاي نوراني ونامرئي نميده(چه مسيري روبريم تابه اون درك وفهم برسيم؟!).
خيلي ازقسمتهاي داستان برايم هم معنايي داشت وتجربه كرده بودم(مثل خواب بودا،ديدن دنياي طلايي،درك دردديگران،....)اما داشتن راهنماكجا وبودن باافرادي كه ديدبسته روبه انسان القاميكنن كجا!!!!
بازهم اززحمات بنياد،بخصوص جناب آقاي رضايي براي خلق اين فضاتشكرميكنم.موفق باشيد

لیلی راستگو ارسال در تاریخ ۱۳ دی ماه ۱۳۹۷
ارسال پاسخ به لیلی راستگو

با سلام کتاب راهبری زندگی با شهود درونی دریچه ها تازه ای را به روی من گشود رابرت جانسون با نثری بسیار شیوا و روان و البته با ترجمه عالی خانم مروتی سیر تکاملی زندگی خود را بیان میدارد که برای همه مشتاقان و مسافران سفر زندگی میتواند راهگشا باشد .
نکات بسیار کلیدی که این کتاب برای من داشت عبارتند از : 1- ایمان به وجود رشته های نازک که این نیروهای نادیده و خارج از کنترل ما وجود ما را هدایت و مدیریت می کنند و چه آنها را تقدیر یا سرنوشت یا دست خدا بنامیم در طول زمان قالیچه زندگی ما را میبافند. 2- قدرت انتخاب و اراده انسان در انتخاب بین کار و عملی مطابق بر اراده خداوند و عملی مخالف اراده خداوند متجلی میشود اما در هر لحظه تنها یک کار درست که همان منطبق بر اراده خداوند است برای انجام وجود دارد.
3- انسان در گیر دنیای زمینی و جهان طلایی است ولی این دوروی یک واقعیت هستند که ایگو استاد قلمرو کوچک زمینی و خویشتن حقیقی استاد قلمرو بزرگتر جهان طلایی است . وتلاش انسان برای آشتی دادن این دو استاد میباشد تا بتوان به نقطه تعادل در زندگی رسید.
4- وجود پدر خوانده و مادر خوانده : ما به مرشدانی غیر از پدر و مادر خود نیاز داریم تا ما را در هدایت شدن و رفتن به سمت تحقق سرنوشتمان یاری کنند.
5- ایجاد تعادل بین (بودن ) و ( انجام دادن ) . در حالت بودن ما درون خود فرو میرویم و مراقبه میکنیم و در انجام دادن نیروی خود را روی نیازهای دیگران و کمک به آنها متمرکز میکنیم و ایجاداین نقطه تعادل که نماد آن را در صلیب مقدس دیده میشود و مارا از انزوا گرایی و برون گرایی رها میکند . در هریک از این حالتها بیشتر فرو رفتن موجب کفر میشود و ما اغلب به ورطه کفر میفتیم زمانیکه بیش از حد به سمت یکی از این دو جهت سمت الهی و سمت زمینی متمایل میشویم و به نظر من این موضوع بسیار حیاتی میباشد و کنترل و رسیدن به این تعادل ما را از انحرافات دور میکند. 6- شناخت خودآگاه و ناخودآگاه و ارتقا سطح از ناخوداگاه به سطح خوداگاه که این عمل نیاز به یک واسطه دارد که آن میتواند فرد یا چیز دیگری باشد و زمانیکه انرا بیابیم طلای درونمان را یافته ایم . 7- موضوعات رویاها و تخیل فعال را نتوانستم درست درک کنم ونیاز به مطالعه برای درک آن دارم .
8- قسمت سفر هند و اطلاعاتی که از فرهنگ و بینش مردم آن میدهد بسیار جالب و قابل تعمق بود . 9- بهترین بخش کتاب از نظر من فصل آخر بود که بحث قربانی کردن بخش نزیسته زندگی و هنر بیرون کشیدن انرژی از یک سطح و سرمایه گذاری آن در سطحی دیگر تا شکل بالاتری از خوداگاهی تولید شود را مطرح میکند که اگر ما این قضیه را بتوانیم حل کنیم قضیه مرگ را بهتر پذیرا خواهیم شد و به قول جانسون آن را همانند قطره شبنمی میبینم که دوباره به دریا باز میگردد.

فرم ارسال دیدگاه لطفا برای ثبت نظر ابتدا وارد سایت شوید
ارسال دیدگاه
شنبه تا چهارشنبه از ساعت 13 تا 18 مشاوره برای انتخاب محصول
پاسخگویی به سوالات آموزشی 021-88738180