قلبت از حرکت میایستد.
هضم و درک سخنانش برایت سنگین است.
گاهی ممکن است پیش خودت فکر کنی آدم عاقل و این کارها...
ولی وقتی که خوب عمیق می شوی، متوجه می شوی چقدر از دنیا پرتی!
وقتی سرگذشت رابرت جانسون -شاگرد برجسته پروفسور کارل گوستاو یونگ_را در این کتاب می خوانی با خود می گویی: "چقدر از دنیا پرتی که دائماً هر قدم را با محاسبه بر می داری"
وقتی در زندگی همه چیز برایت حساب و کتاب دارد یعنی
به ترس و محافظه کاری خوش آمد گفته ای
به مرور هر چه سن بالاتر رود؛ نوعی رخوت، سستی و تنبلی با ما همراه می شود که از انگیزه هایمان می کاهد
گویی به مرور فقط دست روی دست گذاشته و به تماشای مرگ تدریجی رویاهایمان می نشینیم.
این کتاب که هم یک راهنمای شخصی و هم یک شرح حال است، به ما می آموزد تا همانند جانسون نشانه های ظریف رویاها، بینش ها و حتی عمیق ترین رنج های خود را دنبال کنیم تا بتوانیم هماهنگ با خود معنوی مان زندگی کنیم و این-گونه نهایت لذت را از زندگی مان ببریم.
در دنیای امروز، اگر کسی در جستجوی ساختن زندگی پرشور و با معنا است، بهتر است فرصت خواندن این کتاب را برای لحظه ای از دست ندهد.
این کتاب سیر تکاملی خودآگاهی را از طریق بازگویی داستان یک زندگی عجیب نشان میدهد. رابرت الکس جانسون، همیشه نزدیک به خودآگاه جمعی زندگی کرده است که برایش هم نعمت بوده و هم نفرین. داستان او یک سفر درونی است که رؤیاها و بینشهایی قدرتمند و رویدادهای همزمان آن را هدایت کردهاند. دیگران هم در مورد این چیزها قلمفرسایی کردهاند، اما بهندرت اتفاق میافتد کسی پیدا شود که تعهدی اخلاقی نسبت به این نیروهای قدرتمند و مرموز داشته باشد. رابرت نمونهای است از اینکه چگونه در دوران پست مدرنیسم با یک نگرش مذهبی زندگی کنیم و این برای من بسیار شگفتانگیز است. منظورم از نگرش مذهبی تبعیت از یک راه و روش، به منظور رستگاری یا رهایی یا حتی لزوماً عضویت در یک نهاد مذهبی نیست، بلکه نگرش مذهبی به تهذیب نفس مربوط میشود. منظور از تهذیب نفس؛ پذیراشدن حیرت، شکوه و عظمت، با احترام به آن نیروهای اسرارآمیز مقدسی که بیرون از کنترل خودآگاه ما قرار دارند. این نیروها را گاهی تقدیر، سرنوشت یا دست خدا یا به نقل از رابرت جانسون؛ رشتههای باریک نامیدهاند.
نمیشود این کتاب را خواند و به رشته های نازکی که بارها "رابرت" در جای جای کتاب به آن اشاره می کند فکر نکرد.رشته های نازکی که دوست نامتعارفی همچون "آرت"را در پاریس سر راه او قرار می دهد تا "رابرت" را از پای پلکان کشتی و رفتن به آمریکا برگردانده و او را به زوریخ و دکتر یونگ برساند.این طور فکر می کنم که در درون هر کدام از ما "پارسیفال"یست که ما اغلب به سوال اساسی او پاسخی نمی دهیم.از ما سوال میشود"زندگی ما در خدمت چه چیزی قرار دارد؟"ما اغلب به جای پاسخ به این سوال فرار میکنیم زیرا میدانیم برای پاسخ باید چیزهای غیر ضرور را از زندگی مان حذف کنیم،در حالی که ما عادت به سبک شدن نداریم."اروین یالوم"در کتاب "درمان شوپنهاور"از زبان او می نویسد"اغلب اوقات آنچه ما داریم شروع می کند به داشتن ما".حالا باید پرسید آنچه ما داریم چبست؟ما حامل ترس و اضطراب زیستن ایم یا حامل امانت خداوند؟خلیفه ای مخلوق او یا ملیجکی حاصل روزمرگی و تکرار؟آیا به عنوان یک انسان زنده می توانم "انسان"را یک پله بالاتر از آنچه از نیاکانم تحویل گرفته ام به فرزندان خود منتقل کنم؟از صفحه به صفحه این کتاب لذت بردم و آموختم اما روایت "رابرت" از هند بی نظیر بود.از هند که می نویسد به آشفتگی های بهداشتی و درمانی،فقر،زباله،نزدیکی فراوان مرگ به انسان و ..... اشاره می کند.ولی مینویسد آنجا شادی را یافتم و اشاره می کند که حال او در هند بسیار خوب بوده است.درک تناقض میان کاستی و شادی شاید سخت باشد.من اما آنها را فرافکنی کردم:درون هر کدام از ما پر است از پلشتی افکار ته نشین شده و زباله های تنفر و بخل ولی ما زمانی می توانیم شاد باشیم که زشتی و تاریکی وجودمان را بپذیریم.و در انتها این حرف "رابرت"را باید هر روز مشق کرد :"بودن تنها کفر است همان گونه که "انجام دادن"تنها کفر است."بودن"تنها در کنار "انجام دادن"است که معنا پیدا می کند.
سلام واحترام
متاسفانه بخاطر محدودیت در متن نتونستم بیشتر مطالبو ارسال کنم امیدوارم تونسته باشم قطره ای از این دریای معرفتو شناخته باشم .
ممنون که موقعیتی فراهم کردید برای اظهار نظر
در پناه خدا تندرست وشادکام باشید
مریم قدیانی ۹۷/۸/۱۶
سلام واحترام .(باور کرده ام ما به مرشدانی نیاز داریم تا به ما در تشرف یافتن وهدایت شدن به سمت تحقق سرنوشتمان کمک کند.)خواندن این کتابها باعث میشه بهتر به انچه هستیم بیندیشیم ومباهات کنیم چون رابرت جانسون بیشتر از انکه یک امریکایی غیر مسلمان باشه یک مومن به معنای واقعی کلمه هست مومن نه در مفهومی که ما مسلمونا بهش اعتقاد داریم ، مومنه به اینکه تردید نداره که بخواد باورهای دینی خودشو به ما نشون بده او ایمان داره وجای تردیدی نمیزاره به انچه که اسمش را رشته های نازک گذاشته است. این کتاب تمام ایمان یک فرد به انچه اراده الهی بنیان گذاشته هست ودر تمام مدت خواندن این کتاب حس تحسین برانگیزی از انچه هستم ومیتوانم باشم به من دست داد.در بسیاری از جاها این کتاب مثل ایینه ای تمام قد روبه روی توایستاده
روزگاریست که دل چهره مقصود ندیدساقیا انقدح اینه کردار بیار.تقدیر وپذیرفتن اراده خداوند وظیفه ما دراین جهان هست واینکه تسلیم بودن نه به معنای بردگی که به معنای بندگیست در مقابل قادر متعال. برای خوب بود ودیدن جهان طلایی عزلت نشینی چاره کار نیست وانکه در تاریکیهای شب ویا درروشنای روز به عبادت می پردازد لزوما انسان بهتری نخواهد بود، اینکه به تو نشان میده رنجهاست که باعث پروانه شدن خواهد شد ، اینکه اراده ما در طول اراده حق قرار دارد نباید ما رااز این واقعیت دور کند که اینها جبره .رابرت جانسون هر انچه فرا گرفته وبیان کرد برای من به شخصه مطلب جدیدی نبود ،ولی تلنگری که با هرکلام وهر پیام به من میزد باعث میشد تا چراغ درونم که سوسو میکرد نوری تازه تر بگیرد ، این درسها از حافظ وسعدی ومولانا کم به ما نرسیده و هزاران سال پیش در هدایت وروشنایی راه ما کوشیده اند.
شاید دیدن وخواندن این کتاب در ۴۰ سالگی اتفاقی بسیار خجسته باشد چون:
از لقای هر کسی چیزی خوری وزقران هر کسی چیزی بری
چون ستاره با ستاره شد قرین لایق هردو اثر زایدیقین
اینکه این کتاب به من چه یاد داد مصداق این مطلب هست که دقیقا همان کاری را کرد که باد بهاری با درختان میکند .به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله براید
رابرت جانسون شاید حواله ای باشد در کنار تمام حواله های خوب که بر هرانسانی که بدنبال برات باشد هدیه داده میشود.
سرهای جابه جا شده بسیار داستان تاثیر گذاری بود.
ای مرغ سحر عشق زپروانه بیاموز
کان سوخته را جان شدو اواز نیامد
گاها این ابله بودن را دوست دارمواحساس میکنم همون رشته های نازکه که باعث میشه پرده برداشته بشه وجهان طلایی با تمام شکوهش نمایان شود ؛اینکه بین انجام دادن وبودن بتوانی تعادل برقرار کنی.
تعادل شاید ساده به نظر برسه ولی مفهوم پیچیده ای داره چقدر فاصله هست تا تعادل؟
کاش بتوانیم به هنر معنا برسیم طلای درون خود را کشف کنیم واز درون خود استخراجش کنیم نه فرافکنی کنیم.
خوشبخت انهایی هستند که خلوص قلب دارنددیعنی ترکیب نشده ها!!
چند نکته که شاید بعدها بتوانم هضمش کنم لحظاتی بود که رابرت جانسون در شهودی واقعی قرار می گرفت وبرای منی که راه طولانی برای رسیدن به این یافته ها دارم کمی سنگین وغیر قابل تصور بود.
نکته بعد اینکه بهتر بود زیرنویسی برای کلمات ترجمه شده وجود داشت .ارادتمند شما مریم قدیانی
مسابقه نقد نویسی بر کتاب راهبری زندگی
موضوع اصلی کتاب،روایت زندگی خود رابرت آلکس جانسون است . روایت زندگی جانسون روایت شدن است، روایت تحقق سرنوشت.
او تحصیلات آکادمیک ندارد و بنا به توصیه یونگ و حتی قبل از آشنایی با یونگ نیز عملاً در جلسات مشاوره و همراه کار عملی روانشناسی را یاد گرفته است . به راحتی میتوان گفت راهی که با نیچه و یونگ شروع شده در روزگار ما با جانسون به انکشاف رسیده است و منتظر توسعه های آتی خواهد ماند هر چند جانسون تنها رهرو این عرصه نیست منتها کتاب راهبری شهودی زندگی خیلی روشن تر و بهتر این خط سیر را نشان می دهد
پیام های زیادی در جای جای کتاب نقل شده است که برای که هم برای خواننده متخصص و هم عامه مردم مفید و راهبردی است و بر تاریکی های بسیاری نور می افکند. پیگیری خط سیر خوابها او را به تحقق سرنوشت و تقدیر شخصی کشانده است و نشان می دهد که چگونه ناخودآگاه جمعی و ناخودآگاه شخصی می تواند زندگی هر کسی را شکل درصورتیکه در مقابل ناخودآگاه و مصلحت اندیشی راستین ناخودآگاه برای سرنوشت مان مقاومت نکنیم چگونه زندگی ما را شکل داده و آنرا معنا دار خواهد کرد.
یکی از نکات جالب زندگی جانسون اعتقادات مذهبی،زندگی مجردی و پیوستن به کلیسا در مراحل مختلف زندگی است در واقعه عزیمت به اروپا و تحصیل در زوریخ در اتفاقی جالب هزینه تحصیلش توسط دوستی تامین می شود که آنرا از خلاف کسب کرده و چندین سال بعد رابرت متوجه اصل قضیه می شود و این نیز یکی از وقایع جالب سرگذشت جانسون است که بخوبی در راستای پیام اصلی کتاب است.
- اعتماد به زندگی و پیشامدهای آن، ایجاد اعتماد به نفس، اصالت دادن به زندگی، ترسهای انسان ها و مواجه با این ترس ها و گذر از آنها، تسلیم امر متعالی شدن از جمله وجوهی است که کتاب به خوبی به آن پرداخته است و حتی در جایی با ارایه تفسیری از معنی اسلام به ارتباط موضوعات فوق و پرداختن ادیان به آن موضوعات اشاره شده است.
- برای خواننده اعم کتاب نکات بسیار آموزندهای مطرح شده که در زندگی هر کسی کاربرد دارد و الهام بخش زندگی های بسیاری می تواند باشد و هر کسی با این کتاب متحول خواهد شد.
در نهایت در سال 1967 در سن 45 سالگی به سن دیگو و کلیسای سنت پائول رفت
آشنایی با جان سنفورد کشیش و راه اندازی سازمانی به نام دوستان یونگ در سن دیگو
سال 1973 و سفر به هند در 51 سالگی، ابتدا چند سفر کوتاه با جوانان کلیسای سنت پائول به جزیره متروک باجا
اقامت در آشرام سری اوروبیندو در پاندیچری هندوستان
آشنایی با شانکار و خانواده اش و سفر به روستای هالاسانگی
رابرت طی 19 سال بعد هر سال زمستان به هند میرفت، آشنایی با سلواراج راننده ریکشاو و زاکر که دوست داشت تجربه سرما راحس کند، بابوی ماهیگیر، راجو نوجوان مدیوم و مرتاض و آروساکومار نارگیل فروش
کشیش کلیسای کاتولیکی که تصادفا در کلکته برای رابرت نقش تجسم خداوندی را ایفا کرد و لحظه ای به دردها و اعترافات رابرت گوش کرد. کشیش های کاتولیک در در کلکته زیاد نسیتند. (رابرت نام این کشیش را به خاطر نمی آورد)
شاعر برهمن پیر هندی به نام سیمانتا چاترجی که اصلا یک بنگالی بود و وقتی داستان دو گدای رود گنگ را تعریف میکند و میگوید که 60 سال است که این غصه را درونی کرده و اشک میریزد رابرت در جوابش میگوید. جادویی برای متوقف کردن رنج زندگی نمیشناسم اما اکنون دست کم دونفر این بار را حمل میکنند و او دیگر مجبور نیست وزن آن را به تنهایی به دوش بکشد!
آشنایی با مرد مارگیر و پسری که مار کبری نیشش زد
و در خاتمه داستان عجیب، عمیق و تاثیر گذار سیتا شریدامن و ناندا (افسانه سرهای جا به جا شده) که باید بارها خوانده شود
ارادتمند شما
الهیار لؤلؤ
سپس کلیسای استراسبورگ (یادواره ای از دوره گوتیک) جشنواره موسیقی و یکماه اقامت در شهر استراسبورگ یعنی در مرز فرانسه و سوییس
بهمراه ویل، یک دوست آمریکایی که علاقه به شعر و شاعری داشت از استراسبورگ عازم یک سفر بی هدف و کنجکاوانه به سوییس شدند.
در زوریخ طی ملاقات با دوست ویل بحث به روانشناسی کشیده میشود، به رابرت گفته میشود اگر به کار روی رویا ها علاقه مندی بهتر است خانم جولاند جاکوبی راببینی (آنها با فراو جاکوبی آشنایی داشتند).
جولاند جاکوبی شاگرد سرزنده و برون گرای یونگ بود!
موسسه یونگ در همان سال یعنی 1948 تازه به اصرار جاکوبی تاسیس شده بود و در حال پذیرش اولین دانشجویان خود بود. مدرسه ای با 28 دانشجو!
ملاقات با بزرگان: خانم دکتر جولاند جاکوبی، آقای کارل آلفرد، آقای دکتر میر، خانم اما یونگ، خانم باربارا هانا، خانم تونی ولف و خانم مری لوییز فون فرانتز
هلن لوک (1995-1901) همکلاسی انگلیسی رابرت که از لندن به توصیه خانم تونی ساسمن به زوریخ آمده بود
تحلیلگر رابرت خانم اما یونگ شد، داستان خواب عظیم تولد بودا
ملاقات با دکتر یونگ (دعوت به زندگی تا سر حد امکان در خدمت ناخود آگاه جمعی)
سال بعد بازگشت از زوریخ به کالیفرنیا
کار به عنوان منشی مائسترو دوسگورلا موسیقی دان عبوس و نابینای اسپانیایی
ملاقات با دکتر غدد علاقه مند به روانشناسی
کار فیزیکی و دستی تعمیرات هاپسیکورد در کنار کار تحلیلی مخلوطی لذت بخش شده بود
خانواده هلن لوک به لس آنجلس می آیند. اینبار رابرت در نقش بابزی تبدیل به پدرخوانده فرزندان هلن میشود (رابرت 8 ساله و نیکلاس 10ساله)، خانم سادی میشل خدمتکار شاد و خندان ایرلندی هم همراهشان بود.
از آن زمان به مدت 10 سال هلن و رابرت مشترکا کار تحلیل را انجام میدادند
مرد یک به دو، دستیاران حیوانی، پیراهن سنگی پیر، مادر بزرگ، پشته ی ریشه ها، استخوانهای پدر، تبر و همه ی این ها شخصیت هایی در درون ما هستند!
دانستنی ها کافی نبود برای تکمیل دانش تحلیل به ملاقات با خانم تونی ساسمن در لندن رفتند
اقامت در منزل اولین شارپ در لندن
بازگشت به لس آنجلس
کنفرانس پانارین سال اول رابرت و هلن دعوت نشدند. خانم باربارا هانا خواب خود را برای رابرت و هلن تعریف کرد و آن دو از اینکه ساختمان دفترشان همرنگ ساختمان رویای خانم هانا و سفید رنگ بود خوشحال شدند!
سال دوم کنفرانس پانارین حضور غولهای یونگین و دعوت غیر منتظره از رابرت برای سخنرانی در کنفرانس، با داستان تریستان و ایزولت و اجرای یک سخرانی شهودی و هرمسی پایه های کتاب مشهور رابرت جانسون به نام "ما" شکل گرفت.
هلن لوک عزلت نشینی را انتخاب کرده و تعادل خانواده بر هم میریزد رابرت و پسر کوچکتر هلن "راب" به آموزش موسیقی و نواختن آن در دانشکده های لس آنجلس به کسب درآمد پرداختند.
رابرت در سال 1961 زندگی در لس آنجلس را رها کرده و به صومعه ای در میشیگان نقل مکان کرد.
مقصد ماجراجویی بعدی رابرت هم در میشیگان بود کمی پایینتر از صومعه در یک مزرعه صد هکتاری که برای کار خیریه توسط یک دوست راه اندازی شده بود مدتی هم در آنجا کار درمانی کرد
سپس کلیسای استراسبورگ (یادواره ای از دوره گوتیک) جشنواره موسیقی و یکماه اقامت در شهر استراسبورگ یعنی در مرز فرانسه و سوییس
بهمراه ویل، یک دوست آمریکایی که علاقه به شعر و شاعری داشت از استراسبورگ عازم یک سفر بی هدف و کنجکاوانه به سوییس شدند.
در زوریخ طی ملاقات با دوست ویل بحث به روانشناسی کشیده میشود، به رابرت گفته میشود اگر به کار روی رویا ها علاقه مندی بهتر است خانم جولاند جاکوبی راببینی (آنها با فراو جاکوبی آشنایی داشتند).
جولاند جاکوبی شاگرد سرزنده و برون گرای یونگ بود!
موسسه یونگ در همان سال یعنی 1948 تازه به اصرار جاکوبی تاسیس شده بود و در حال پذیرش اولین دانشجویان خود بود. مدرسه ای با 28 دانشجو!
ملاقات با بزرگان: خانم دکتر جولاند جاکوبی، آقای کارل آلفرد، آقای دکتر میر، خانم اما یونگ، خانم باربارا هانا، خانم تونی ولف و خانم مری لوییز فون فرانتز
هلن لوک (1995-1901) همکلاسی انگلیسی رابرت که از لندن به توصیه خانم تونی ساسمن به زوریخ آمده بود
تحلیلگر رابرت خانم اما یونگ شد، داستان خواب عظیم تولد بودا
ملاقات با دکتر یونگ (دعوت به زندگی تا سر حد امکان در خدمت ناخود آگاه جمعی)
سال بعد بازگشت از زوریخ به کالیفرنیا
کار به عنوان منشی مائسترو دوسگورلا موسیقی دان عبوس و نابینای اسپانیایی
ملاقات با دکتر غدد علاقه مند به روانشناسی
کار فیزیکی و دستی تعمیرات هاپسیکورد در کنار کار تحلیلی مخلوطی لذت بخش شده بود
خانواده هلن لوک به لس آنجلس می آیند. اینبار رابرت در نقش بابزی تبدیل به پدرخوانده فرزندان هلن میشود (رابرت 8 ساله و نیکلاس 10ساله)، خانم سادی میشل خدمتکار شاد و خندان ایرلندی هم همراهشان بود.
از آن زمان به مدت 10 سال هلن و رابرت مشترکا کار تحلیل را انجام میدادند
مرد یک به دو، دستیاران حیوانی، پیراهن سنگی پیر، مادر بزرگ، پشته ی ریشه ها، استخوانهای پدر، تبر و همه ی این ها شخصیت هایی در درون ما هستند!
دانستنی ها کافی نبود برای تکمیل دانش تحلیل به ملاقات با خانم تونی ساسمن در لندن رفتند
اقامت در منزل اولین شارپ در لندن
بازگشت به لس آنجلس
کنفرانس پانارین سال اول رابرت و هلن دعوت نشدند. خانم باربارا هانا خواب خود را برای رابرت و هلن تعریف کرد و آن دو از اینکه ساختمان دفترشان همرنگ ساختمان رویای خانم هانا و سفید رنگ بود خوشحال شدند!
سال دوم کنفرانس پانارین حضور غولهای یونگین و دعوت غیر منتظره از رابرت برای سخنرانی در کنفرانس، با داستان تریستان و ایزولت و اجرای یک سخرانی شهودی و هرمسی پایه های کتاب مشهور رابرت جانسون به نام "ما" شکل گرفت.
هلن لوک عزلت نشینی را انتخاب کرده و تعادل خانواده بر هم میریزد رابرت و پسر کوچکتر هلن "راب" به آموزش موسیقی و نواختن آن در دانشکده های لس آنجلس به کسب درآمد پرداختند.
رابرت در سال 1961 زندگی در لس آنجلس را رها کرده و به صومعه ای در میشیگان نقل مکان کرد.
مقصد ماجراجویی بعدی رابرت هم در میشیگان بود کمی پایینتر از صومعه در یک مزرعه صد هکتاری که برای کار خیریه توسط یک دوست راه اندازی شده بود مدتی هم در آنجا کار درمانی کرد
سوم آذر ماه سال 1396 نسخه اصلی کتاب تعادل بین بهشت و زمین به دستم رسید که مربوط بود به سرگذشت رابرت الکس جانسون و بعدها تبدیل به کتابی شد که نامش را راهبری زندگی با شهود درونی گذاشتند. گویی مقرر شده بود من هم سهمی حداقلی در این کار بسیار بزرگ و ارزشمند داشته باشم و نقش خودم رو در این مهم ایفا کنم. بسیار بیشتر از اینکه من کاری در راستای نشر این اثر ارزشمند کرده باشم، خود این اثر تاثیرات عمیقی بر من گذاشت به گونه ایکه لازم دونستم بعد از بارها بازخوانی اون با تهیه شرحی مختصر از آنچه که بر رابرت جانسون گذشت، اثر پذیری اون رو بر خودم و خوانندگان این اثر ارزشمند ماندگارتر کنم، با هم به بررسی نکات برجسته، ملاقاتهای مهم، تاریخهای اثر گذار و برخی نامهای کلیدی در این سرگذشت که رابرت جانسون از اونها با عنوان رشته های باریک یاد میکند میپردازیم. برای خود من مرور هر باره این نکات یادآور درسی مهم از یک مجلد عمیق و غنی است. بار دیگر بر خود میدانم تا از استاد ارجمندم سید سهیل رضایی و جناب آقای یاسر رضایی و همکاران محترمشان در بنیاد فرهنگ زندگی که همواره میکوشند تا دنیا را جای زیباتری برای زیستن بکنند سپاس و قدردانی بکنم. ?
رابرت جانسون متولد ماه می سال 1921
در آگوست سال 1932 زمانی که فقط 11 سال داشت در بین راه منزل پدر و مادر تصادفی کرد که منجر به قطع عضو شد و آن اتفاق تجربه اولین ملاقات رابرت با جهان طلایی را رقم زد.
در 16 سالگی کار در کارخانه کنسرو سازی و تحمل فشار و خونریزی شدید در یک شب ملاقات دوم را رقم زد
آلکسیوس جانسون (پدر) و گلادیس ویلیامسون (مادری که خود در نقش پدر بود)
به جای آن کلارابل مادربزرگ برای رابرت در نقش مادر بود
کالیفرد لینسکوگ (ناپدری) سرکارگر کارخانه کنسرو سازی پس از مرگ مادر تبدیل به یک دوست برای رابرت شد
علاقه رابرت به موسیقی موجب شد خانم اتل راند مربی هتیرا تایپ ارغنون نوازی در مقطعی نقش مادر خوانده رابرت را ایفا کرد
اون توماس سازنده ی ارغنون در نقش پدر خوانده ای دیگر در زندگی رابرت حاضر شد
آمبروس اسلیگر (اندی اسلیگر) سرایدار کمکی و پادوی مدرسه پدر خوانده ای دیگر (یک پدر خوانده هفایستوس تایپ)
سال 1944 بود جنگ جهانی دوم آغاز شده بود رابرت در صلیب سرخ "در شهر" در حال تمرین "دو-اینگ" یا "انجام دادن" بود
تابستان همان سال با حضور در برج دیده بانی جنگل "اینبار در قلعه" در حال تمرین "بی-اینگ" یا "بودن" بود
در سال 1945 به شهر اوجای در کالیفرنیا رفت و با کریشنا مورتی ملاقات کرد
سپس به محضر فریتز کانکل رفت و کار بر روی رویا ها رو شروع کرد (ایگوی باد کرده بلای جان رابرت شده بود)
در سال 1948 آغاز جنگ سرد زمانی که رابرت 27 ساله (و یونگ 73 ساله بود) رابرت به منظور یافتن ریشه های خانوادگیش عزم سفر به اروپا رو کرد یک بلیط 168 دلاری با کشتی از نیویورک به فرانسه تهیه کرد
در کشتی با آرت مایر (جوان نیویورکی) و میشل فرانسوی آشنا شد.
**نقد نویسی**
در پاسخ به اینکه چگونه در دوران پست مدرنیسم، بامعنا زندگی کنیم و لنگری داشته باشیم تا امنیت روانی و آرامش را تجربه کنیم، باید هنر پذیرش حیرت، شکوه و عظمت و احترام به قدرت اسرارآمیزی که بیرون از کنترل خودآگاه ما قرار دارد را پرورش دهیم.
رابرت جانسون آموخت که واقعیت بیرونی را دستکاری نکند تا به دلخواهش تغییر یابد، بلکه او منتظر رشته های نازک یا همان دستان خدا ماند، دیده بانی کرد، با دقت گوش سپرد، در اعماق خود با ناخودآگاه گفتگو کرد و صرفا زمانی دست به عمل می زد که یک الگوی بزرگتر، آشکار شده باشد. او از سفر درونی اش گفت که باوری را همچون دانه ای در مخاطب می کارد و نمو می دهد؛ اینکه تو دارای چیزی با ارزش و پایدار در درون خود هستی. این سفر درونی را رویاها و بینش هایی قدرتمند و رویدادهایی همزمان، راهبری و هدایت خواهند کرد تا مسیر تکاملی خودآگاهی طی شود.
ما نیازمند یافتن راهی در زندگی هستیم که با توجه به تجربه ها و نیازهای خاص ما، برایمان مناسب باشد و احتمالا افراد بسیاری هستند که در این راه، قادر به کمک ما هستند ولی لزوما در رابطه قراردادی و یا نسبت خویشاوندی همچون پدر یا مادر نسبت به ما نیستند. لذاحقیقت این است که باید به سرنوشت اعتماد کنیم و شیوه جاری شدن انرژی خود را تماشا کرده و به آن احترام بگذاریم و مشاهده کنیم که چگونه تمایلات طبیعی مان به سمت افراد خاصی کشیده می شوند تا آنها برای ما در حکم پدرخواندگی و مادرخواندگی، ایفای نقش کنند. اما نکته اینجا است که انسان عصر مدرن، دیگر نمی تواند روح خود را در فرد یا چیز دیگری ساکن کند. ما باید آگاه شویم که خودمان، خانه روح خود شویم و والاترین ارزش ها را در درونمان بیابیم و اینکه همواره به خاطر داشته باشیم که ایگو به معنی مرکز خودآگاهی ما، تنها به عنوان اندام و عضو آگاهی یابی، مورد استفاده قرار می گیرد و نه عضو تصمیم گیری! در واقع ایگو، نقش چشم و گوش خدا را بازی می کند و نقش جمع آوری اطلاعات را به عهده دارد اما تصمیم گیری های ما، از خویشتن حقیقی ما ناشی می شوند که دارای هوشمندی و خردی هستند که فراتر از توانایی ایگوی پرتقلای ما است.
همانگونه که رابرت می گوید، دلتنگی های ما انسانها، زمانی اتفاق می افتد که زندگی ما، یک نیمه از یک جفت متضاد را کم دارد؛ جفتی از "بودن" و "انجام دادن". ما اغلب به انجام دادن روزمرگی ها مشغول هستیم و برای انزوای متمرکز و تنها شدن با افکار و احساساتمان، زمان صرف نمی کنیم. ما نیاز داریم بر دنیای درونمان متمرکز شویم؛ همان دنیایی که با آن احساس راحتی کرده و خود را در آن توانمند می بینیم. همانگونه که یونگ می گوید: "از تو برای زندگی درونی دعوت شده است. اگر به دنیای درون، وفادار بمانی، از تو مواظبت خواهد کرد".
ما نمی توانیم منتظر بهشت بمانیم تا ما را نجات دهد. هر یک از ما باید مسئول تولد و تولد دوباره منجی درونمان باشیم و جهان طلایی را از طریق رفتارهایمان در همین دنیای زمینی تحقق بخشیم و ابزار سنجش رضایت از این تحقق، این است که یک و فقط یک رفتار درست در هر لحظه از زمان وجود دارد که اگر در حال انجام آن رفتار باشیم، خوشحال و در آرامش خواهیم بود.
کتاب راهبری زندگی با شهود درونی را دیشب تمام کردم و واقعا از مطالعه این کتاب لذت بردم. همانطور که شما خواسته بودید برای نقد این کتاب به ۳ سوال اصلی پاسخ خواهم داد:
۱- این کتاب درباره چه موضوعی است؟ این کتاب درباره زندگی و تجارب شخصی یک روانشناس درون گرا و متخصص مکتب یونگ آمریکایی نوشته شده است. درواقع این کتاب به نوعی از احساسات و نحوه نگرش به زندگی یک انسان غربی که در یک دنیای مدرن (جامعه آمریکا) بزرگ شده است و به دوست دارد معنویت و ماورای طبیعه را از طریق روش یونگ تجربه کند.
۲- کدام مبحث از این کتاب برای شما جالب بود؟ نکته اول: از نکته های جالبی که از خواندن آنها در این کتاب بسیار لذت بردم تجربه آقای رابرت در هند و تعریف تناقض های موجود در فرهنگ شرقی و غربی بود و اینکه آقای رابرت خود به تصویر این آمریکایی احمق که هندی ها او را دست انداخته بودند نیز می خندید و هیچ ایگو یا منیتی نداشت که از اینکه به خود بخندد و برای خوانندگان این دست انداختن ها را تعریف کند نگران نبود. به نظر من بالاترین حد زیر پا گذاشتن ایگو و نابود کردن منیت ها در انسان این است که بتوانیم به خودمان بخندیم و برای همه این کاستی ها و نواقص خود را تعریف کنیم. نکته دوم: شخصیت جالب و مهربان آقای رابرت بود که با ایشان هم ذات پنداری کردم و آرزو کردم کاشکی ایشان را می توانستم یک بار ملاقات کنم و باهم صحبت کنیم. من از آدمهای درونگرا و ساکت و آرام بیشتر خوشم میاد چون خودم هم درونگرا هستم. از تعریف ایشان از فرهنگ هند که مجبور نیستی در این فرهنگ برون گرا باشی و درون گرایی در تو مورد احترام است. نکته سوم: تجربه جهان طلایی و توصیف آقای رابرت از این جهان و نحوه نگرش ایشان که در صفحات آخر می نویسد: .
۳- این کتاب بر چه وجوهی از زندگی خوانندگان آن چه تاثیر/تاثیراتی میتواند بگذارد؟ به نظر من خوانندگان درون گرا از این کتاب بسیار لذت خواهند برد. آنها یاد خواهند گرفت چطور بتوانند ارتباط با دنیای درونی را گسترش داده و بر مبنای پیامهایی که از دنیای درون به ایشان می رسد،قدم های بعدی زندگی خود را با اطمینان به پیش ببرند. برای مثال زمانی که راننده قطارها در دهلی اعتصاب کرده بودند و آقای رابرت مجبور بود ۱۰ روز بیشتر در دهلی اقامت کند، به جای عصبانی شدن و فریاد کشیدن بر سر سیستم ناکارآمد ریلی هند، متوجه شد که شاید باید زمان بیشتری را در دهلی بگذراند و هر گونه تضاد و جنگ و عصبانی شدن از بین رفت. این تغییرات کوچک در ذهن انسان به معنی صلح و آشتی با زمان اکنون و هر آنچه که این زمان اکنون به ارمغان می آورد است. کم کم این تغییرات کوچک باعث ته نشین شدن آرامش و پیشبرد زندگی بر اساس یک خرد الهی و یک بینش بالاتر صورت می گیرد و ما دیگر با تضادهای دنیای بیرون عناد و جنگ نداریم.
بسیار لذت بردم از خواندن این کتاب و از بنیاد فرهنگ زندگی کمال سپاس را دارم که این کتاب را به من معرفی نمود. با تشکر و احترام یگانه. دی ۱۳۹۷
نقل قول از کتاب در متن اصلی پست نشده است که اینجا دوباره نوشتم: می توانم بگویم که کم کم این دو دنیا یعنی جهان طلایی و دنیای زمینی، در من تصادم پیدا کرده است. من با آنهایی که بهشت را جهان دیگری می نامند، مخالفم