امروز ۳۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ ساعت ۲۳:۰۰۲
گذشته نگذشته موجود نیست
گذشته نگذشته مـــدرس : سهیل رضایی
پیام

برای افزودن به لیست علاقه مندی ها ابتدا باید وارد حساب کاربری خود شوید.

گذشته نگذشته
نظر کاربران 5 از 5
موجود نیست
زمان : 20 دقیقه
قابل دانلود
فرمت فایل : MP3
معرفی گذشته نگذشته

بنیاد فرهنگ زندگی در این روزها که هر شب، همه ما در سراسر کشور ساعت 9 به خانه هایمان بازمی گردیم. این فرصت را برای خودشناسی مخاطبان خود مغتنم دانست و دوره مذکور را رایگان تقدیم شما می نماید. به این موارد توجه فرمایید. از امروز تا پنجم آذر هر شب ساعت 9 یک فایل صوتی بارگزاری خواهد شد., این فایل در پروفایل شما در بخش کلاس صوتی قابل رویت خواهد بود, هر فایل 24 ساعت بر روی سیستم باقی خواهد ماند. تعداد فایل ها 5 عدد خواهد بود و فایل پنجم که آخرین فایل این دوره است، دهم آذرماه بارگزاری خواهد شد.

سوالات رایج کاربران
این دوره به چه افرادی توصیه میشه ؟
سایر آثار مرتبط مشاهده آرشیو

نظرات کاربران 138 نظر ارائه شده است
شیما ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به شیما

سلام استاد
من گیجم،فرزند اخر خانواده که بین بچه های ۱۰-۲۰ سال بزرگتر اونهم اکثرا پسر عددی نبودم،
مراقبم بودن ،من رو دوست داشتن ولی مثل یک عروسک،اعتماد به نفس در برخورد بادیگران بسیار پایینه،مسولیت پذیری برام خیلی سخته،جرات ابراز وجود ندارم
الان موقعیت تحصیلی و شغلی خوب دارم،همسر و دو فرزند دارم ولی از حال خودم راضی نیستم،
مسولیت فرزندان برام مثل کوهه

باران ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به باران

راهکار تمام این طرد شدگیها و بی مهریها چیه؟؟؟؟؟؟

لطفا بی نام باشه ارسال در تاریخ ۰۹ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به لطفا بی نام باشه

راستش‌من ۲ سال پیش فکر میکردم پدرمو بخشیدم یا اقلا تو مسیر بخششم ولی میبینم اصلا اینطور نیست.حتی نمیتونم وارد یه رابطه جدی بشم.چون به نظرم مردا همشون غیرقابل اعتمادن و من باید خودم رو پای خودم وایسم.ولی برعکس یا وارد آشنایی و رابطه با آدمای غیرقابال اعتماد میشم یا کلا اگر کسی بیاد ردش میکنم.
و برای کارم هم جرات ندارم جدای از پدرم کار کنم. درعین‌حال که همونقدر که من برای کار بهش احتیاج دارم اونم به کار و هنر من نیاز داره.واقعیتش این‌شرایط کرونا و مشکل آسیب‌جسمیم که شرایط لازم منو برای یادگیری از نظر هزینه و همینطور سلامت‌ تغییر داد خیلی حالمو بد کرد.طوری که چند ماه به شدت افسرده شدم.و کلا تمرکزم رو از دست دادم.تو این‌شرایط‌ خیلی درکم کردن حتی پدرم ولی واقعا‌اون خاطرات بدم که بالا‌ میاد و اینکه نتونستم با برنامه هام پیش برم و از پدرم جدا بشم تو کار‌خیلی‌ حالمو بد میکنه.این‌ وابستگی خیلی ‌عصبیم‌ میکنه.اینکه مدام مادرم میگفت کر کنین دستتون تو جیبتون ‌باشه تا دیگه این حرفارو نشنوین که خونه منه و مال من و...
هرچند ۲ سال پیش که شرایط خیلی بدی از نظر روحی پیدا‌کردن طوری که با مشتری ها هم دعواهای شدید میکردن ازشون خواستیم از هم جدا شن و با بیشتر از ایح روان مارو بهم نریزن.ماهم نمیخواستیم تو این خانواده پرتنش باشیم.و ز اونموفع داروهاشون رو میخورن.اختلال دو قطبی دارن

لطفا بی نام باشه ارسال در تاریخ ۰۸ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به لطفا بی نام باشه

(تو این مدت یکی دوبار وارد مشاغلی که ازشون اطلاعی نداشت هم شد ولی با ضرر بیشتری جمعشون ‌کرد).کسب و کارمون رو خانوادگی شروع کردبم یادم هر بار میخواستم کارب رو انجام بدم اگر حتی اشتباهی از خودش بود یا من یا هرکسی‌هیچ‌فرقی براش نمیکرد.جلوی همه آدمایی که اونجا بودن فحش میداد و داد میزد.نه فقط با من با بقیه اعضای خانواده هم اینجوری بود‌.تا جند بار هممون تصمبم گرفتیم ‌تنهاش بزاریم و بهش کمک نکنیم.مقطعی از ترسش بهتر میشد‌.راستش اون سالا مبرفتم تدریش خصوصی میکردم ولی اعتماد بنفسش و نداشتم وارد بازار کار دیگه ای بشم .همیشه میگفت شماها فکر کردبن اخه کی قبولتون میکنه کار کنین،بعد میگفت حق ندارین برین اگر ‌برین ‌میام و آبرو ریزی میکنم اونجا اجازشو من باید بدم.تو این سالها من مشاوره میرفتم ولی واقعا تاثیر آنجنانی نداشت برام.همیسه دوره های شدید افسردگی و بعد مصرف قرص های افسردگی رو داشتم.نه که فکر‌کنین‌فقط من این‌مشکلات دارم بقیه هم دارن ولی‌من دارم از جایگاه خودم تجربمو میگم.تو این سالها ارشدمم خوندم.گاهی برای بعضیا کارای پایان نامشون‌رو انجام میداوم ولی اصلا اعتماد بنفس بیرون کار کردن رو ندارم.از مشکلاتم اضطراب اجتماعی هم هست.چند سال پیش دوباره مشاوره رفتم و خیلی ازشون کمک گرفتم.حرفه ای تر وارد کسب و کار خاتوادگیمون شدم ولی به خاطره کلاسی که شرکت کردم نتونستم جلسانم ادامه بدم البته اونوقتا حالمم خوب بود تقریبا.رابطم با پدرم اوایل خیلیی سخت بود چون همش تحقیرم میکرد و من و خودش و هر کسی که تو این کار هست رو لعنت میکرد.ولی به مرور بهتر شده بود.و دیگه اصلات خبری از این حرفا ‌نبود.من با وجود همه سختیای کار هیچی نمیگفتم و به سنگینی وسایل اهمیت نمیدادم.درحالیکه اصلا جابه جایشون کار من نبود.همه میگفتن تو ارشدتم گرفتی و حالا که شرکتایی که مرتبط با کارمون هستن جمع شدن تو بازم بیکار ننشستی و الان وارد این کار شدی.و من از‌درون هروقت بهم میگن با عرضه ای حالم بد میشه و اگر تنها باشم گریه میگنم.چون نمیتونم باور گنم که توانمند و با عرضه ام.دقتی از فشار کار‌سنگین مریض میشدم از مریضیم عصبانی بودم و میگفتم از بیعرضگیم بوده.ولی ضربه اصلی رو
پارسال وقتی کرونا گرفتم و بعد هم امسال که با یه اتفاقی آسیبهایی که حین کار سنگینم دیده بودم خووشونو نشون دادن.گریم بیشتر از درد اون عضو از این‌ بود که بی عرضه بودم.و هنوزم درگیر پروسه درمان اون عضو هستم البته‌ چون بعد از کارای سنگین دوباره اون درد بد میاد سراغم.
..

لطفا بی نام باشه ارسال در تاریخ ۰۸ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به لطفا بی نام باشه

یا اینکه دعواهای ما به خاطره شماست وقتی نبودین راحت زندگی میکردیم.کاش بمیرید‌.تو دوران مدرسه هم خواهرم همیشه مراقبم بود(و چقدر دلم براش الان میسوزه که چه بار سنگینی رو تحمل میکرد تا استرسش رو از هر اتفاقی بروز نده تا من حالم بدتر نشه)تا دوره راهنمایی که یه بازه زمانی ۱۰ ساله بیکار شد.نخواست بره سر کار و مشکلات شدیدتر شد تا سال اول دانشگاهم هم ادامه پیدا کرد.تو اون دوره بدتر هم شد شرایط.حق نداشتیم به بلند بودن صدای تلویزیون اعتراض کنیم،برای خرید کتاب و هزینه کردن برای درس خوندن سرزنش میشدیم و دعواهایی که خیلی وقتا مکالماتش اینجوری بود که با چاقو میکشم همتونو.و چند بار هممونو از خونه بیرون کرد‌.حتی خوب یادمصبحا با‌استرس و ترس و گریه‌میرفتم مدرسه.چون همش تهدبد میکردین یه روز میایین‌خونه و میبینین سر مامانتونو بریدم نگین چرا.اول دبیرستان که بودم پدرم گفت امسال برای مدرستون من اقدام میکنم.معدل من واقعا بد نبود الان که بهش فکر میکنم ۱۸ و خورده‌ای بود ولی دیر اقدام کرد شهریور ماه‌.اونم منی‌که اصلا تجدید نداشتم.و اونجا وقتی گفتن ما معدل بالای ۱۹ رو قبول میکنیم.توی راه انقدررر حرفای بدی بهم زد که هنوزم بعد از ۱۵-۱۶ سال یادم میاد حالم بد میشه.بعد از اون من تصمیم گرفتم با همهه اون شرایط سخت درس بخونم و مستقل بشم. یادم یه سال پیش دانشگتهب که بودم یر کتاب کار به دعوا رسید و پدرم از مامان و بابای مامانم خواستن بیان خونمون و اعتراض کردن که اینا چرا کتاب تست خریدن.مادربزرگم به ما گفت شماها موندین تو گلمون وگرنه دست بچمونو میگرفتیم از این زندگی‌میبردیم راحت شه.مامانج از پله ها برگشت و نرفت ولی همیشه دلمون میسوزه که مگه ما خواستیم که این حرفو به ۳ تا بچه زدن. دانشگاه تهران قبول شدم و از سال سومم دوباره پدرم کار کرد.

بی نام باشه ارسال در تاریخ ۰۸ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به بی نام باشه

سلام آقای رضایی بزرگوار.گفتن این‌حرف‌ها خیلیی خیلییی خیلیی برام سخت بود مخصوصا که حالم به شدت بد شد از یاداوریشون اما از اونجایی که گفتین این یه مسئولیت اجتماعی هست سعی کردم که تجربمو بگم.
درس اول رو گوش دادم قسمتی که درمورد خدای درون هر فرد هستش خیلی برام جالب بود.خدای من همیشه یه خدای سرزنشگر بود که هر آن منتظر خطایی ازم سر بزنه تا تنبیهم کنه‌.واقعیتش هنوز هم وقتی پدرم درمورد خدای خودش این حرفارو میزنه خیلی عصبی میشم.
از طرف دیگه این حس که عرضه ندارم.از بچگی نارس بدنیا اومدم و همیشه مریض بودم.خونمون همیشه جو سنگینی داشت پر از دعوا و جر و بحث بود و ما شاهد کتک‌کاری پدر مادرم بودیم.و از سن خیلی پایین اضطراب شدیدی داشتم. از ۳-۴سالگی رو به خوبی یادم که این اضطراب باهام بود.پدرم مرد خوبیه ولی وافعا همیشه عصبی بود و با کلمه های خیلییی بدی مثل بی عرضه و اینکه کاش میمردین و نبودین.

سمیرا ارسال در تاریخ ۰۸ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به سمیرا

درود متاسفانه فایل امشب رو وقتی سفارش می زنم خطا می زنه ..ومراحل بدی کاملا متوقف میشه

ریحانه ارسال در تاریخ ۰۸ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به ریحانه

سلام استاد
حرفهایی که زدین در جلسه دو خاطرلت زیادی رو در ذهن من بازافرینی کرد، مادر من با وجود همه خوبی هاش خیلی سرد بود...نوع گذشته من از نوع غفلت و طرد شدگیه...ارزوی یک بغل یه رابطه صمیمی و یه رفاقت همیشه توی دلم مونده،گرچه پدرم خیلی مهربان بود ولی مادرم با وجود انجام‌خوب همه نقش های مادری از نظر عاطفی خیلی حامی نبود، یادمه بچه ک بودم هر وقت توی مغازه از چیزی خوشم‌میومد باصدای بلند جلوی همه میگفت اه این‌چیه، اون ک من میگم قشنگه....سخت بود انگار هیچ جوره راضی نمیشد همیشه تلاش همیشه تلاش....تا جایی ک خودم و خواسته هام‌گاهی یادم میرفت تا دختر خوب مامان بشم‌بااین حال بازم از عشق دادن خبری نبود...همیشه اگ چیزی زو میگفت اگ یک درصد موافقش نبودم دیگ‌دوستم‌نداشت...من بااین حال از بچگی همیشه یه حس تنهایی بزرگ داشتم، این اتفاقات باعث شد همه کس و همه چیز رو بتونم خوب درک کنم و حق بدم الا خودم ....بتونم خوب همه رو اروم کنم الا خودم....باورتون میشه در دبیرستان یک دختری بود ک باهیچ کس دوست نمیشد همه ارزوم بود باهاش دوست باشم تا حس تنهایی م پر بشه باهاش دوست شدم و خیلی دوستش داستم تا اینک بعد چند وقت خیلی متوقع شدهیلی متوقع و بااینک سال کنکورم بود به همه چی اون حق میدادم و با هر توقعش منم خودم و علایقم‌رو محدود میکردم تا هرچی ک اون میخواد باشه...یه دختر مودب و مغرور ک همیشه دلم‌میخواست دوستم‌باشه تبدیل شد به یه ادمی ک مسخرم میکرد، تحقیرم‌میکرد نمیگذاشت بابقیه دوستام در ارتباط باشم حتی تهمت دزدی جزوه هم بهم زد!!!!....فقط دلم‌خوش بود به یه چیرهای کوچیزای خیلی کوچیک مثلا اینک یکی هست یااینک جلو بقیه ازم دفاع میکنه ک اینم کم کم ناپدید شد...من موندم و شکست و تنهایی و ناراحتی...هیچ وقت نمیتونم با مادرم درد و دل کنم چون دعوام میکنه درک نمیکنه...هم دردی نمیکنه ...فقط میگ تو باید اینجور یا اونجور باشی یا ...اینک یه بغل پر از محبت باشه ک بگه دخترم تو هر چی باشی دوستت دارم با هر عقیده و سلیقه ای!!!!از اون دوستی سریع وارد یه دوستی ویگ‌شدم بازهم‌همون اتفاق های قبل افتاد این بار دوستم برای تنبیه مدام باهدمقهر میکرد حرف نمیزند سکوت میکرد تنبیه چی؟! عقیده ای ک به نظر خودش درست بود !!!! بازهم‌سلیقم مسخره و مقایسه شد بازهم‌با قهرای طولانی و حرفهای سنگین تحقیر شدم و در این بین یه شب ک دوستم‌پیام اتمام رابطه داد و حالم تا دیوانگی دوست نداشتنی بودنم برای همه خیلی بد بود، با کتاب مرداب روح اشنا شدم و دنیای جدید برام‌باز شد...نمیگم الان حالم عالیه نه...اما حداقل میدونم خیلی چیزهایی ک توی ذهنمه غلطه ادما بیشتر من حق ندارن منم ادمم و سلیقم و خودم به اندازه دیگران‌مهمن سلیقه ادما صرفا یه چیز نسبیه و خیلی ها درک اینو ندارن ک این‌چیز نسبی رو تعمیم ندن...و به زور تحمیل نکنن
چادری بودم ...از یه جایی به بعد دلم خواست مانتویی باشم دیدم مادرم اولین کسی بود ک واکنش نشون داد ک من دختر چادری بیشتر دوست دارم..ولی من بازم ادامه دادم ک کمتر دوست نداشتن های غیر منطقی ادما برام‌مهم باشه...
جالبه ک حتی استاد دانشگاهی ک‌انتخاب کردمم دقیقا سرد و خشک بود و بیشتر از همه چیز به دیدگاه خووش اهمیت میداد دوره ارشدم‌هم‌مثل روابط خیلی سخت‌گذشت
خیلی سخته خیلی زجره ....چه شبهایی ک دلم‌سوخت از محبتی ک چون نداشتم از مادر ...دلم خواست ادما رو به هر قیمتی نگه دارم
الانم هنوز در تلاشم ...ور جست و جو و مطالعه و دست و پنجه‌نرم کردن با اونچه ناخوداگاهمه و حقیقت ....
ممنون هز این فرصت و‌کلاستون استاد

فهیمه ارسال در تاریخ ۰۸ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به فهیمه

ریحانه جان حس همدردی دارم باهات و درک میکنم تمام حرفایی که زدی . انگار بخشی از من رو داشتی میگفتی . در مورد اینکه خودم رو زندگی کنم حتی اگه خوشایند دیگران نباشه سالها قبل تصمیم گرفتم و بهش عمل کردم . اما هنوز چیزهایی هست که با شجاعت بیشتر باید ترکشون کنم و دوست داشتنی های خودم رو زندگی کنم .

بنیادی هستم ارسال در تاریخ ۰۸ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به بنیادی هستم

جلسه سوم بی نظیر بود.امیدوارم هیچ کدام از اعضای کمپین به هیچ وجه از دستش ندن.چقدر عقده مادر ترسناک هست و چه بسیارند افرادی که گرفتارش هستند.متوجه شدم هیچ گاه گرفتار این عقده نبوده ام و همواره در پی کسب استقلال در زندگیم بوده ام و هیچ گاه از دیگران توقع اضافه نداشته ام.

Lil M ارسال در تاریخ ۰۸ آذر ماه ۱۳۹۹
ارسال پاسخ به Lil M

سلام متشكرم از اين فرصتى كه در اختيار ما قرار دادين براى تغيير نگرش، من تجربه طرد شدگى رو دارم از دوران كودكى كه البته بسيار غمگين و ناراحتم بخاطر اون كودكى كه بياد ميارم درس دوم براى من بسيار دردناك بود كه البته بخاطر دركى بود كه بهم داد اينقدر منقلب شدم و غمگين از لحظات طرد شدگى كه بياد آوردم كه تا صبح نخوابيدم .من داستان كودكى سخت پدر و مادرم را هم شنيده ام و از آنها دلگير نيستم ، متاسفانه نه تنها هنوز براى غلبه بر اين عقده كارى نكردم چون آگاه نبودم بلكه توى يه ازدواج با پروجكشن بالا هم دارم دست و پنجه نرم ميكنم ،همون كسى كه عدم امنيت و احساس طردشدگى و بى ارزشى خودمو روش پروجكت كرده بودم?

فرم ارسال دیدگاه
ارسال دیدگاه
شنبه تا چهارشنبه از ساعت 13 تا 18 مشاوره برای انتخاب محصول
پاسخگویی به سوالات آموزشی 021-88738180