بنیاد فرهنگ زندگی در این روزها که هر شب، همه ما در سراسر کشور ساعت 9 به خانه هایمان بازمی گردیم. این فرصت را برای خودشناسی مخاطبان خود مغتنم دانست و دوره مذکور را رایگان تقدیم شما می نماید. به این موارد توجه فرمایید. از امروز تا پنجم آذر هر شب ساعت 9 یک فایل صوتی بارگزاری خواهد شد., این فایل در پروفایل شما در بخش کلاس صوتی قابل رویت خواهد بود, هر فایل 24 ساعت بر روی سیستم باقی خواهد ماند. تعداد فایل ها 5 عدد خواهد بود و فایل پنجم که آخرین فایل این دوره است، دهم آذرماه بارگزاری خواهد شد.
(تو این مدت یکی دوبار وارد مشاغلی که ازشون اطلاعی نداشت هم شد ولی با ضرر بیشتری جمعشون کرد).کسب و کارمون رو خانوادگی شروع کردبم یادم هر بار میخواستم کارب رو انجام بدم اگر حتی اشتباهی از خودش بود یا من یا هرکسیهیچفرقی براش نمیکرد.جلوی همه آدمایی که اونجا بودن فحش میداد و داد میزد.نه فقط با من با بقیه اعضای خانواده هم اینجوری بود.تا جند بار هممون تصمبم گرفتیم تنهاش بزاریم و بهش کمک نکنیم.مقطعی از ترسش بهتر میشد.راستش اون سالا مبرفتم تدریش خصوصی میکردم ولی اعتماد بنفسش و نداشتم وارد بازار کار دیگه ای بشم .همیشه میگفت شماها فکر کردبن اخه کی قبولتون میکنه کار کنین،بعد میگفت حق ندارین برین اگر برین میام و آبرو ریزی میکنم اونجا اجازشو من باید بدم.تو این سالها من مشاوره میرفتم ولی واقعا تاثیر آنجنانی نداشت برام.همیسه دوره های شدید افسردگی و بعد مصرف قرص های افسردگی رو داشتم.نه که فکرکنینفقط من اینمشکلات دارم بقیه هم دارن ولیمن دارم از جایگاه خودم تجربمو میگم.تو این سالها ارشدمم خوندم.گاهی برای بعضیا کارای پایان نامشونرو انجام میداوم ولی اصلا اعتماد بنفس بیرون کار کردن رو ندارم.از مشکلاتم اضطراب اجتماعی هم هست.چند سال پیش دوباره مشاوره رفتم و خیلی ازشون کمک گرفتم.حرفه ای تر وارد کسب و کار خاتوادگیمون شدم ولی به خاطره کلاسی که شرکت کردم نتونستم جلسانم ادامه بدم البته اونوقتا حالمم خوب بود تقریبا.رابطم با پدرم اوایل خیلیی سخت بود چون همش تحقیرم میکرد و من و خودش و هر کسی که تو این کار هست رو لعنت میکرد.ولی به مرور بهتر شده بود.و دیگه اصلات خبری از این حرفا نبود.من با وجود همه سختیای کار هیچی نمیگفتم و به سنگینی وسایل اهمیت نمیدادم.درحالیکه اصلا جابه جایشون کار من نبود.همه میگفتن تو ارشدتم گرفتی و حالا که شرکتایی که مرتبط با کارمون هستن جمع شدن تو بازم بیکار ننشستی و الان وارد این کار شدی.و من ازدرون هروقت بهم میگن با عرضه ای حالم بد میشه و اگر تنها باشم گریه میگنم.چون نمیتونم باور گنم که توانمند و با عرضه ام.دقتی از فشار کارسنگین مریض میشدم از مریضیم عصبانی بودم و میگفتم از بیعرضگیم بوده.ولی ضربه اصلی رو
پارسال وقتی کرونا گرفتم و بعد هم امسال که با یه اتفاقی آسیبهایی که حین کار سنگینم دیده بودم خووشونو نشون دادن.گریم بیشتر از درد اون عضو از این بود که بی عرضه بودم.و هنوزم درگیر پروسه درمان اون عضو هستم البته چون بعد از کارای سنگین دوباره اون درد بد میاد سراغم.
..
یا اینکه دعواهای ما به خاطره شماست وقتی نبودین راحت زندگی میکردیم.کاش بمیرید.تو دوران مدرسه هم خواهرم همیشه مراقبم بود(و چقدر دلم براش الان میسوزه که چه بار سنگینی رو تحمل میکرد تا استرسش رو از هر اتفاقی بروز نده تا من حالم بدتر نشه)تا دوره راهنمایی که یه بازه زمانی ۱۰ ساله بیکار شد.نخواست بره سر کار و مشکلات شدیدتر شد تا سال اول دانشگاهم هم ادامه پیدا کرد.تو اون دوره بدتر هم شد شرایط.حق نداشتیم به بلند بودن صدای تلویزیون اعتراض کنیم،برای خرید کتاب و هزینه کردن برای درس خوندن سرزنش میشدیم و دعواهایی که خیلی وقتا مکالماتش اینجوری بود که با چاقو میکشم همتونو.و چند بار هممونو از خونه بیرون کرد.حتی خوب یادمصبحا بااسترس و ترس و گریهمیرفتم مدرسه.چون همش تهدبد میکردین یه روز میایینخونه و میبینین سر مامانتونو بریدم نگین چرا.اول دبیرستان که بودم پدرم گفت امسال برای مدرستون من اقدام میکنم.معدل من واقعا بد نبود الان که بهش فکر میکنم ۱۸ و خوردهای بود ولی دیر اقدام کرد شهریور ماه.اونم منیکه اصلا تجدید نداشتم.و اونجا وقتی گفتن ما معدل بالای ۱۹ رو قبول میکنیم.توی راه انقدررر حرفای بدی بهم زد که هنوزم بعد از ۱۵-۱۶ سال یادم میاد حالم بد میشه.بعد از اون من تصمیم گرفتم با همهه اون شرایط سخت درس بخونم و مستقل بشم. یادم یه سال پیش دانشگتهب که بودم یر کتاب کار به دعوا رسید و پدرم از مامان و بابای مامانم خواستن بیان خونمون و اعتراض کردن که اینا چرا کتاب تست خریدن.مادربزرگم به ما گفت شماها موندین تو گلمون وگرنه دست بچمونو میگرفتیم از این زندگیمیبردیم راحت شه.مامانج از پله ها برگشت و نرفت ولی همیشه دلمون میسوزه که مگه ما خواستیم که این حرفو به ۳ تا بچه زدن. دانشگاه تهران قبول شدم و از سال سومم دوباره پدرم کار کرد.
سلام آقای رضایی بزرگوار.گفتن اینحرفها خیلیی خیلییی خیلیی برام سخت بود مخصوصا که حالم به شدت بد شد از یاداوریشون اما از اونجایی که گفتین این یه مسئولیت اجتماعی هست سعی کردم که تجربمو بگم.
درس اول رو گوش دادم قسمتی که درمورد خدای درون هر فرد هستش خیلی برام جالب بود.خدای من همیشه یه خدای سرزنشگر بود که هر آن منتظر خطایی ازم سر بزنه تا تنبیهم کنه.واقعیتش هنوز هم وقتی پدرم درمورد خدای خودش این حرفارو میزنه خیلی عصبی میشم.
از طرف دیگه این حس که عرضه ندارم.از بچگی نارس بدنیا اومدم و همیشه مریض بودم.خونمون همیشه جو سنگینی داشت پر از دعوا و جر و بحث بود و ما شاهد کتککاری پدر مادرم بودیم.و از سن خیلی پایین اضطراب شدیدی داشتم. از ۳-۴سالگی رو به خوبی یادم که این اضطراب باهام بود.پدرم مرد خوبیه ولی وافعا همیشه عصبی بود و با کلمه های خیلییی بدی مثل بی عرضه و اینکه کاش میمردین و نبودین.
درود متاسفانه فایل امشب رو وقتی سفارش می زنم خطا می زنه ..ومراحل بدی کاملا متوقف میشه
سلام استاد
حرفهایی که زدین در جلسه دو خاطرلت زیادی رو در ذهن من بازافرینی کرد، مادر من با وجود همه خوبی هاش خیلی سرد بود...نوع گذشته من از نوع غفلت و طرد شدگیه...ارزوی یک بغل یه رابطه صمیمی و یه رفاقت همیشه توی دلم مونده،گرچه پدرم خیلی مهربان بود ولی مادرم با وجود انجامخوب همه نقش های مادری از نظر عاطفی خیلی حامی نبود، یادمه بچه ک بودم هر وقت توی مغازه از چیزی خوشممیومد باصدای بلند جلوی همه میگفت اه اینچیه، اون ک من میگم قشنگه....سخت بود انگار هیچ جوره راضی نمیشد همیشه تلاش همیشه تلاش....تا جایی ک خودم و خواسته هامگاهی یادم میرفت تا دختر خوب مامان بشمبااین حال بازم از عشق دادن خبری نبود...همیشه اگ چیزی زو میگفت اگ یک درصد موافقش نبودم دیگدوستمنداشت...من بااین حال از بچگی همیشه یه حس تنهایی بزرگ داشتم، این اتفاقات باعث شد همه کس و همه چیز رو بتونم خوب درک کنم و حق بدم الا خودم ....بتونم خوب همه رو اروم کنم الا خودم....باورتون میشه در دبیرستان یک دختری بود ک باهیچ کس دوست نمیشد همه ارزوم بود باهاش دوست باشم تا حس تنهایی م پر بشه باهاش دوست شدم و خیلی دوستش داستم تا اینک بعد چند وقت خیلی متوقع شدهیلی متوقع و بااینک سال کنکورم بود به همه چی اون حق میدادم و با هر توقعش منم خودم و علایقمرو محدود میکردم تا هرچی ک اون میخواد باشه...یه دختر مودب و مغرور ک همیشه دلممیخواست دوستمباشه تبدیل شد به یه ادمی ک مسخرم میکرد، تحقیرممیکرد نمیگذاشت بابقیه دوستام در ارتباط باشم حتی تهمت دزدی جزوه هم بهم زد!!!!....فقط دلمخوش بود به یه چیرهای کوچیزای خیلی کوچیک مثلا اینک یکی هست یااینک جلو بقیه ازم دفاع میکنه ک اینم کم کم ناپدید شد...من موندم و شکست و تنهایی و ناراحتی...هیچ وقت نمیتونم با مادرم درد و دل کنم چون دعوام میکنه درک نمیکنه...هم دردی نمیکنه ...فقط میگ تو باید اینجور یا اونجور باشی یا ...اینک یه بغل پر از محبت باشه ک بگه دخترم تو هر چی باشی دوستت دارم با هر عقیده و سلیقه ای!!!!از اون دوستی سریع وارد یه دوستی ویگشدم بازهمهمون اتفاق های قبل افتاد این بار دوستم برای تنبیه مدام باهدمقهر میکرد حرف نمیزند سکوت میکرد تنبیه چی؟! عقیده ای ک به نظر خودش درست بود !!!! بازهمسلیقم مسخره و مقایسه شد بازهمبا قهرای طولانی و حرفهای سنگین تحقیر شدم و در این بین یه شب ک دوستمپیام اتمام رابطه داد و حالم تا دیوانگی دوست نداشتنی بودنم برای همه خیلی بد بود، با کتاب مرداب روح اشنا شدم و دنیای جدید برامباز شد...نمیگم الان حالم عالیه نه...اما حداقل میدونم خیلی چیزهایی ک توی ذهنمه غلطه ادما بیشتر من حق ندارن منم ادمم و سلیقم و خودم به اندازه دیگرانمهمن سلیقه ادما صرفا یه چیز نسبیه و خیلی ها درک اینو ندارن ک اینچیز نسبی رو تعمیم ندن...و به زور تحمیل نکنن
چادری بودم ...از یه جایی به بعد دلم خواست مانتویی باشم دیدم مادرم اولین کسی بود ک واکنش نشون داد ک من دختر چادری بیشتر دوست دارم..ولی من بازم ادامه دادم ک کمتر دوست نداشتن های غیر منطقی ادما براممهم باشه...
جالبه ک حتی استاد دانشگاهی کانتخاب کردمم دقیقا سرد و خشک بود و بیشتر از همه چیز به دیدگاه خووش اهمیت میداد دوره ارشدمهممثل روابط خیلی سختگذشت
خیلی سخته خیلی زجره ....چه شبهایی ک دلمسوخت از محبتی ک چون نداشتم از مادر ...دلم خواست ادما رو به هر قیمتی نگه دارم
الانم هنوز در تلاشم ...ور جست و جو و مطالعه و دست و پنجهنرم کردن با اونچه ناخوداگاهمه و حقیقت ....
ممنون هز این فرصت وکلاستون استاد
ریحانه جان حس همدردی دارم باهات و درک میکنم تمام حرفایی که زدی . انگار بخشی از من رو داشتی میگفتی . در مورد اینکه خودم رو زندگی کنم حتی اگه خوشایند دیگران نباشه سالها قبل تصمیم گرفتم و بهش عمل کردم . اما هنوز چیزهایی هست که با شجاعت بیشتر باید ترکشون کنم و دوست داشتنی های خودم رو زندگی کنم .
سلام و تشکر از جناب آقای سهیل رضایی و تمام دست اند کاران بنیاد فرهنگ زندگی که بی وقفه و خالصانه سعی بر گسترش آگاهی و سلامت روان جامعه دارن.عقده ای که از دوران مدرسه برام ایجاد شده این هست که همیشه معلم ها و مدیران این باور را در ذهن من کاشتن که در همه حال باید مشغول درس خواندن باشیم و هر کاری به جز درس خواندن اتلاف وقته و موفق شدن در کنکور بسیار کار طاقت فرسا و دست نیافتنی هست و خیلی خیلی باید برایش تلاش کرد.با این که از نظر تحصیلی فرد بسیار موفقی شدم اما هرگز از دوران مدرسه و درس خواندن لذت نبردم و کوچکترین تفریح برام عذاب وجدان به همراه داشت. در حال حاضر دائما احساس میکنم باید مشغول درس خواندن یا کار کردن باشم و کاری غیر از اون زندگیم را تباه میکنه.با اینکه ریشه این احساس برام مشخصه اما نتونستن ازش عبور کنم و با توجه به شغلم که نیاز به مطالعه و یادگیری مدام داره به زور و بدون هیچ اشتیاقی خودم را ملزم به درس خواندن میکنم و در پی بهانه برای فرار از آن هستم.ممنون میشم برای شکستن این زنجیر یاری کنید.
سلام
در مورد آسیب دروان کودکی من تجربه طردشدگی داشتم هم دیده نشدم هم استعدادهام دیده نشده ،،من خیلی نسبت به پدرم حس بدی داشتم ، ازش بدم میومدم چون اصلا به دختراش حس ارزشمندی نمیداد و همش ما رو بی عرضه خطاب میکرد ،اما بعد از یه مدتی تونستم درک کنم که آگاه نبوده و از روی نا آگاهیش بوده که خیلی آرومتر شدم و تونستم ببخشمش
با سلام و تشکر . من دو جلسه رو گوش دادم از کمپین گذشته نکذشته. متوجه شدم اینکه میگگفتم من لا برخوردهای نادرست والدینم در کودکی مشکل ندارم ، فقط به حرف بوده، و در عمل بار عاطفیش واسم حفظ شده، حس کافی نبودن در فرزند مناسب ان والدین با ان تحصیلات و شغل و درامد نبودن. فکر میکنم باید بپذیرم که متفاوت بودن از والدین در مواردی که گفتم به معنای کم بودنم نیست . مورد دوم که مرتبط باصحبتهای قبلم هست این که فهمیدم باید خودم قهرمان سفر زندگی خودم باشم و حس طرد شدگی از طرف والدین اگر بهم حس عدم حمایت و تنهایی میداده تا الان و هرجا کسی کمی از حدتوان انجام همیشگیم کار بیشتری بهم واگذار میکرده که علاقه درون زمینه نداشتم بغض کردم شدید ، ازین به بعد باید بپذیرم سخته ولی اون کارو سعیمو بکنم واسه انجامش حتی اگر موفق نشمچون از بغض و درجا دن بهتره
واقعیتش من از طرفداران بنیاد هستم اما با دو قسمت اول اصلا ارتباط برقرار نکردم ، گویی که یک جمع بندی شتابزده باشه، این دسته بندی دربارهی آسیبهای کودکی خیلی خیلی کلی بود و چطور باید خودمون رو اینطور تحلیل کنیم و توی یک دسته جا بدیم؟ اصلا چنین چیزی ممکن هست؟؟؟ ، بطور کلی یحث پراکنده بود و من از ابتدای بحث نمیتونم متوجه بشم به کجا قراره برسه با اینکه عنوان داره بحث، چون حقیقت امر خیلی از دوستان روانشناس و روانکاو خیلی خیلی کامل و جامع راجع به طرحوارهها اومدن کار کردن و تاثیر ناخوداگاه و کودکی بر زندگی امروز رو بررسی کردن و در مقایسه با اون تحلیل برام خیلی کلی بود
روز اول که اعلام کردید برای این کلاس به سختی وارد سایت شدم و در استوری اعلام کردید که به خاطر شلوغی سایت فقط خریداری کنید و بعد گوش بدید ولی بعدش هر وقت آمدم زده بود موجود نیست کاش اعلام کرده بودید که چندین ساعت بیشتر نمی مونه که از این کلاس بی نصیب نمیشدیم