بنیاد فرهنگ زندگی در این روزها که هر شب، همه ما در سراسر کشور ساعت 9 به خانه هایمان بازمی گردیم. این فرصت را برای خودشناسی مخاطبان خود مغتنم دانست و دوره مذکور را رایگان تقدیم شما می نماید. به این موارد توجه فرمایید. از امروز تا پنجم آذر هر شب ساعت 9 یک فایل صوتی بارگزاری خواهد شد., این فایل در پروفایل شما در بخش کلاس صوتی قابل رویت خواهد بود, هر فایل 24 ساعت بر روی سیستم باقی خواهد ماند. تعداد فایل ها 5 عدد خواهد بود و فایل پنجم که آخرین فایل این دوره است، دهم آذرماه بارگزاری خواهد شد.
سلام خدمت دوستان و آقای رضایی عزیز از وقتی با کانال شما آشنا شدم خیلی دیدگاهم به زندگی تغییر کرده واقعیتش تازه دارم زندگی میکنم از بحث های شما خیلی چیزا فهمیدم درسته زیاد نتونستم عمل کنم ولی بالاخره میتونم، من میتونم چگونه زندگی کردن رو بیاموزم و درست زندگی کنم این شعار من شده، (ای زندگی زیبا می آموزند). خیلی ازتون تشکر میکنم
سلام و سپاس از جناب رضایی
باید بگم ادم وابسته و کمالگرایی هستم و دقیقا همین وابستگی و کمالگرایی را به فرزندم هم منتقل کردم. در قبال مسیولیتی که در برابر فرزندان دارم احساس می کنم که استقلالم را از دست داده ام. بیشتر در زندگی منطقی رفتار کردم تا احساسی و یه جورایی احساساتم را نادیده گرفتم.
. الانم فقط و فقط برای فرار کردن از اون شرایط سخت به بهانه درس و دانشگاه اومدم یه شهر دیگه و با اینکه اینجا واقعا در کمترین امکانات و در سختی دارم زندگی می کنم ولی بازم ترجیح میدم به زندگی توی خونه مون چون اونجا به صراحت به شخصیتم توهین میشه و من اصلا آزادی ندارم حرفمو نمیتونم بزنم لباسی که دوس دارمو نمیتونم بپوشم و اگه هم بپوشم قطعا بهم توهین میشه و شایدم یه دعوای بزرگ . هنوزم که هنوزه مورد تاییدشون نیستم و حتی گردن نمیگیرن کوچکترین هزینه هامو بدن و من اینجا خودم به سختی هزینه های خودمو دارم جور میکنم و سرکار رفتم چند ماهی و الانم بیکارم ولی همچنان توی این شرایطم و برنگشتم خونه .و این مورد حتی روابط عاطفی منو هم تحت تاثیر قرارداده با اینکه ظاهر خیلی خوبی دارم قدم بلنده و اندامم هم خوبه اما اصلا اعتماد به نفس ندارم و واقعا یه جورایی خودمو کمتر از طرف مقابلم میبینم و این منو همیشه آزار میده و جوری بوده که همیشه دوستام بهم میگن واقعا چرا اینقدر خودتو دست کم میگیری چرا انقدر خودتو نمیبینی و واقعا اشتباهاتم فاحش بودن همیشه که دیگه خیلیا به زبون آوردن و من واقعا دلم شکسته و خیلی آسیب دیدم از این موضوع نمیدونم درسته اینکه اینقد از پدرم کینه داشته باشم یا نه بخاطر آدمی که میتونستم باشم و نذاشت که بشم و بخاطر لذت هایی که میتونستم ببرم اما نذاشت ببرم و زندگی که میتونستم داشته باشم اما نذاشت داشته باشم میدونم الان اشتباهه به این فکر کنم که پدرم مسعول همه چی هست ولی واقعیتی که نمیشه انکارش کرد و من دارم تلاشمو میکنم خودمو هر روز به ادم بهتری تبدیل کنم
سلام آقای رضایی عزیز. واقعا یه سری حرفا هست آدم با خودشم دوست نداره مرور کنه چه برسه به اشتراک بذاری . ولی خب خیلی خوبه که خیلیامون حس مشترک داریم و همدیگه رو درک می کنیم . خیلی از نظرات بچه ها رو خوندم و واقعا خیلیاشون حتی با جزیی ترین نکاتش دقیقا برام اتفاق افتاده بود . من از کودکی خودم شروع میکنم کودکی که پر از استرس و تنش بوده . من هم تجربه ی غفلت و ترک شدن رو داشتم هم تجربه ی غرق شدن . اینکه واقعا تعداد اعضای خانوادم زیاد بوده و توجه کافی بهم نشده و من به شدت کودک حساس و استرسی و یجورایی ترسو بودم ترس از همه چیز تنهایی تاریکی دعوای خانوادگی. فکر کنین همچین کودکی با عدم توجه مواجه بشه . و هم اینکه خانواده من به شدت بچه پسر دوس داشتن و اینکه من تا یادم میاد تو کودکی من بهم گفته شده تو باید پسر میشدی چقدر حیف شد ک تو پسر نشدی ما که دو تا دختر داشتیم کاش شما دوتا هم پسر بودین من و داداشم دو قلو هستیم و از وقتی یادم میاد بهش توجه خوبی کردن و بخاطر پسر بودنش یه جورایی حتی رفتارشونم باهاش خوب بوده . اما من با اینکه بچه بودم همش دنبال یه راه هایی بودم که بتونم پسر بشم همش از عموم میپرسیدم دارویی هست که من بخورم پسر بشم و اونا هر بار منو امیدوار میکردن بخاطر تنشی که در این موضوع اشتم و بهم میگفتن اره یه عملی هست که انجام میدی و پسر میشی. و من ادمی شدم که همش سلیقه های پسرونه داره و همیشه ترجیحم انتخابای پسرونه بوده طرز راه رفتنم خرید کردنم نوع لباس پوشیدنم همشون پسرونه بوده و هست . و من هیچ وقت از طرف خانواده هیچ نوعی حمایت نشدم نه عاطفی نه درسی نه مالی دقیقا بر عکس داداشم . جدای همه این موارد مادر و پدرمم خیلی رفتار های تند باهام داشتن در مورد همه چی مثل گیر دادن بیش از حد به تیپم و انتخابام . رابطه ی من و پدرم اصلا خوب نیست و نبوده هیچ وقت . و من همیشه بخاطر اختلافات نادرو پدرم اذیت میشدم چون خیلی حساس بودم نسبت به مامانم و مامانمو همیشه قربانی میدیدم توی این دعواها چون مامانم همیشه افسرده بود و بابام خیلی توهین میکرد بهش و اصلا رعایتشو نمیکرد اصلا اهمیتی به حرفاش نمیداد.بابای من هیچ وقت اهمیت نمیداده به خواسته های من نظرات من حتی کوچکترین نظر . و تجربه ی غرق شدنم داشتم که مادر و پدرم همیشه بهم میگفتن تو چیزی نمیدونه همه چیو بسپر به ما و این باعث میشد جدای اینکه قدرت تصمیم گیری رو از من گرفتن منو همیشه نا کافی قلمداد کردن برای خودم و همیشه بهم میگفت زندگی خیلی سخت تر و پیچیده تر از اونیه که تو بهش فک میکنی یادمه سر قضیه یاد گرفتن رانندگیم واقعا پدرمدرومد همش بهم میگفت خیلی طول میکشه یه راننده ماهر بشی و رانندگی ظراافت های خاص خودشو داره رانندگی خطرناکه و با همین حرفاش یه عمر مادر خودم رو که عاشق رانندگی بوده منع کرده حتی مادر من رانندگی هم میکرده و گواهینامه داشته ولی خب من دیگه افتاده بودم رو دنده لج و گفتم هر طور شده باید یاد بگیرم تا روشو کم کنم و این کارو کردم در کمترین زمان ممکن و الانشم بهترین دست فرمونو دارم با اینکه هنوزم خیلی اکراه داره وقتی ازش ماشین میخوام وهمیشه آرزوم بوده برا خودم ماشین بخرم . و یه جورایی عقده دارم بابت هر کاری ازش منعم کرده و دوس دارم تک تک کارایی رو که بهم میگفت نمتونی انجام بدی انجام بدم و بهش ثابت کنم که میتونم انجام بدم. اینم دقیقا بخاطر همون احساس پوچی که ازش میگرفتم
سلام. عزیز امیدوارم تغییر و تحولات بزرگی رو به امید خدا تو زندگی ات ایجاد کنی. به نظر من این که گفتی می خواهی بعضی کارها رو به خاطر ثابت کردن به پدرت انجام بدهی دچار عقده شدی چون اینجا هم خودت مطرح نیستی بلکه پدرت هستن که مطرح و تو در زمین پدرت بازی کردی نه برای خودت.
دوست عزیز یک سخن از فرد نزدیکی بسیار برای من کمک کرد. به شما منتقل میکنم شاید دردی رو دوا کرد. اینکه میگید اعتماد به نفس ندارید شاید ریشه اون در مقایسه مدام خودتون با بقیه هست بجای اینکه بنگرید به خودتون و مقایسه خودتون با خود گذشته تون. مثل همین جسارتی که برای خارج شدن از اون وضعیت انجام دادید. یادتون باشه هرکسی تو هر جایگاهی باشه طرز فکر شما رو نداره و این مواردی که شما بهش آگاهی دارید رو احتمالا بی اطلاع باشه. پس رشد خودتون رو مقدس بشمارید ورنجی که متحمل میشوید رو گذرا و نه ماندگار بدونید. جمله ای در کتاب سفر قهرمانی هست: ((جایی که تو امروز هستی مرحله ای از سفر زندگی توست و این چیزی نیست که همیشه در آن خواهی بود. تو چیزی که به نظر میرسی نیستی تو یک قهرمان در سفر قهرمانی هستی ! ....))
استادِ عزیز و دانای من سلام?جلسه چهارمو دارم الان گوش میدم..ندای درونی "کامل باش"..خودِ منم..چون پدرم اینو بهمون القا کرده و همیشه به عنوان نصیحت بهمون میگه(اولین اشتباه اخرین اشتباهه)..اشکمون جاریه ولی کنارش خنده ام هست یه خندهی غمانگیز?خوشحالم که در این مسیر و آشنایی با شما قرار گرفتم..خدا پسرتونو براتون حفظ کنه??
سلام ، من فقط جلسه ی اول رو دارم و نمیدونم بقیه رو چطوری میتونم پیدا و دانلود کنم
سلام دوست خوبم..راستش نیازی نیست ما کاری انجام بدیم خودشون پروفایل رو بروزرسانی میکنن و درسهارو هر شب قرار میدن! نمیدونم چرا برای شما اینطوریه?اما در طول روز چند بار خارج بشید دوباره برید توی پروفایلتون شاید باشه! منو ببخشید??
چیزی که از زمان کودکی در روح و روان من تاثیر گذاشت پدرم بود به شدت تنبیه گر بود برای درس . تا کلاس سوم ابتدایی زیاد کتک خوردم . از طرفی برادرم بیش فعالی داشت و کسی متوجه این مشکل نبوده .متاسفانه برادرم جلوی چشم من خیلی کتک خورد. به طور خیلی وحشتناک تنبیه میشد . الانم که ازدواج کردم همسرم فرد عصبی مزاج هست به اندازه پدرم تنبیه فیزیکی نمیکنه ولی خشونت کلامی زیاد داره . تنها راهی که برای تربیت بچه ها داره توهین و تحقیر و تنبیه . وقتی با بچه ها بحث میکنه حال من خیلی بد میشه . استرس زیادی بمن وارد میشه و توهین و تحقیر ها یی که به بچه ها میگه انگار به من داره میگه و من فرد مقابلش هستم که میشنوم . ازش متنفر میشم و در برابرش بسیار جبهه میگیرم و حتی ازش انتقاد میکنم
با سلام
با توجه به چیزی که شنیدم من در کودکی اسیب تجربه غفلت و ترد شدن رو دارم.به خاطر قد بلندم همیشه توسط قد متوسط ها و فامیل اذیت میشدم.در حالی که قد من ۱۷۰ هست الان و هر چی فکر میکنم میبینم اونها کوتاه بودن نه من.
خندیدن از دید مادرم زشت بود و دختر نباید تو خیابون بخنده حرفی بود که مدام میشنیدم و من هم اخم رو انتخاب کردم و همین مسئله باعث شد از خیلی ها دور بشم
اصلا تحت کنترل نبودم و خانوادم بهم خیلی اعتماد داشتن و میگفتن دختر ما خودش ی مشت مرد رو حریفه و من اینطوری حتی وارد کار مردونه شدم و رشته برق رو هم انتخاب کردم در حالی که به هنر کلی علاقه داشتم و دارم
در مقابل همسری رو انتخاب کردم که اگر در یک موضوع کوچیک مربوط به من اظهار نظر نکنه و اوضاع رو کنترل نکنه حالش بد میشه و میریزه به هم و باعث شده من مثل قبل مستقل نباشم.حتی من که به شدت رانندگی خوبی داشتم الان ۳ ساله که رانندگی هم نمیکنم
سلام و عرض ادب و سپاس از همه ی تهیه کنندگان این مجموعه. فایل سوم رو گوش کردم. چقدر آشنا بود. من دو سال در عقده مادر گیر کرده بودم. بنا به دلایلی اتفاقی که برایم افتاده بود اصلا خوشایند من نبودو 6 ماه تمام در تاریکی به سر بردم و بعد از 6 ماه آروم آروم از پیله ی تاریکی اومدم بیرونو برای پیدا کردن خودم و مسیرم 2 سال زمان صرف شد که با صحبت های آقای رضایی متوجه شدم این دو سال عقده ی مادری داشتم. البته از اون زمان سالها می گذره و خوشحالم که بقول آقای رضایی از اون عقده عبور کردم. در اون دوسال من پر از خشم بودم. انتظار داشتم دنیا به کام من بچرخه چه برسه مامان و بابام. هر فرصتی گیر می اوردم به اون بنده ی خدا ها با زبان تلخ و نیش دار حرف میزدم. خدا منو ببخشه واقعا شرمنده شون هستم. اونا چقدر صبوری کردن. حتی یادم میاد اشک توی چشمهای بابام جمع میشد وقتی من بهش شکایت میکردم که تقصیر تو بود. تو حمایتم نکردی این اتفاق افتاد. و بابام با اون چشمهای عسلیش با غم فراوون نگام میکرد و اشکی بود که ..... خدا منو ببخشه. و من عبور کردم و پشت سر گذاشتم. بعد از اون بیشتر هوای مامان و بابام رو دارم. بیشتر بهشون محبت میکنم و بیشتر اون ها رو به آغوش می کشم. عشقم بهشون بیشتر شده. حسم بیشتر درگیرشون شده و سعی می کنم تا میتونم بهشون بفهمونم که من خوشبختم و این خوشبختی رو مدیون اونها هستم، شاید بتونم از نگرانیهاشون کمتر کنم و خیالشون رو راحت کنم. بعد از جریانها مطالعاتم بیشتر شد. آگاهیم بیشتر شد. بیشتر با مامان و بابام صحبت می کنیم. حتی در مورد یه موضوع جذاب مثلا سخن یه بزرگ و فقید ساعتها مذاکره و بحث داریم و خوشحالیم از بودنمون، عشقمون و سلامتیمون.. آرزو می کنم همه و همه بتونیم در هرجایی که هستیم با تلاشهامون روابطی امن و پر از عشق رو تجربه کنیم. منتظر فایل بعدی هستم.
سلام استاد
من گیجم،فرزند اخر خانواده که بین بچه های ۱۰-۲۰ سال بزرگتر اونهم اکثرا پسر عددی نبودم،
مراقبم بودن ،من رو دوست داشتن ولی مثل یک عروسک،اعتماد به نفس در برخورد بادیگران بسیار پایینه،مسولیت پذیری برام خیلی سخته،جرات ابراز وجود ندارم
الان موقعیت تحصیلی و شغلی خوب دارم،همسر و دو فرزند دارم ولی از حال خودم راضی نیستم،
مسولیت فرزندان برام مثل کوهه
راستشمن ۲ سال پیش فکر میکردم پدرمو بخشیدم یا اقلا تو مسیر بخششم ولی میبینم اصلا اینطور نیست.حتی نمیتونم وارد یه رابطه جدی بشم.چون به نظرم مردا همشون غیرقابل اعتمادن و من باید خودم رو پای خودم وایسم.ولی برعکس یا وارد آشنایی و رابطه با آدمای غیرقابال اعتماد میشم یا کلا اگر کسی بیاد ردش میکنم.
و برای کارم هم جرات ندارم جدای از پدرم کار کنم. درعینحال که همونقدر که من برای کار بهش احتیاج دارم اونم به کار و هنر من نیاز داره.واقعیتش اینشرایط کرونا و مشکل آسیبجسمیم که شرایط لازم منو برای یادگیری از نظر هزینه و همینطور سلامت تغییر داد خیلی حالمو بد کرد.طوری که چند ماه به شدت افسرده شدم.و کلا تمرکزم رو از دست دادم.تو اینشرایط خیلی درکم کردن حتی پدرم ولی واقعااون خاطرات بدم که بالا میاد و اینکه نتونستم با برنامه هام پیش برم و از پدرم جدا بشم تو کارخیلی حالمو بد میکنه.این وابستگی خیلی عصبیم میکنه.اینکه مدام مادرم میگفت کر کنین دستتون تو جیبتون باشه تا دیگه این حرفارو نشنوین که خونه منه و مال من و...
هرچند ۲ سال پیش که شرایط خیلی بدی از نظر روحی پیداکردن طوری که با مشتری ها هم دعواهای شدید میکردن ازشون خواستیم از هم جدا شن و با بیشتر از ایح روان مارو بهم نریزن.ماهم نمیخواستیم تو این خانواده پرتنش باشیم.و ز اونموفع داروهاشون رو میخورن.اختلال دو قطبی دارن