۱۴ بهمن ماه ۱۳۹۷ مهم ترین دلیل شکست در روابط عاطفی چیست؟
سطح مقاله : پیشرفته

رابطه ها شكست مى خورند؛ نه تنها به خاطر عقده هاى شخصى، بلكه به دليل اينكه ما از آن ها انتظار غيرممكن داريم. اغلب پشت رابطه، توهم ناخودآگاهى نهفته است كه «آن ديگرى» مشكل تنهايى ما را حل خواهد كرد

تنهايى ما در دوران كودكى تا اندازهاى با حضور والدين حل وفصل مى شود و يا آن ها خود جايگزين اين تنهايى مى شوند. در آغاز بزرگسالى، تنهايى جاى خود را به غلبه عقده هاى والد و انتقال آن ها به ديگران مىدهد، اما حتى مؤثرترين رابطه ها هم فقط مى توانند به آن پيوند آغازين نزديك شوند. بدين سان تا ميانسالى هركس ناچار به مواجهه با محدوديت هاى رابطه، نقش هاى اجتماعى و محدوديت هاى نيروهاى انكار و انتقال خود مى باشد. برای کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص، روی عبارت "مرداب روح" کلیک کنید.

تشخيص اينكه هيچكس نمى تواند ما را نجات دهد، در برابر مرگ حمايت كند و حتى به اندازه كافى ما را آشفته كند، غيرقابل اجتناب مى شود. ما ناچاريم دو توهم بزرگ را در نيمه دوم زندگى ترك كنيم: نخست آنكه ما انسان هايى استثنايى و فنا ناپذيريم و دوم اينكه جايى در بيرون «آن ديگرى شگفت انگيز» پيدا مى شود كه ما را از تنهايى مان رهايى خواهد بخشد.

به عنوان يك تحليلگر دريافتم پيشرفت شخص در درمان و يا بلوغ شخصيت او، نتيجه مستقيم توانايى وى براى پذيرش مسؤوليت انتخاب هايش، توقف شكايت از ديگران يا انتظار از آن ها براى نجات يافتن و پذيرش درد تنهايى است و مهم نيست كه اين او چقدر در نقش هاى اجتماعى و رابطه ها قدرتمند باشد.

كل اعتقاد زندگى من اكنون اين باور است كه تنهايى پديدهاى عجيب و نادر نيست... بلكه حقيقت محورى و اجتناب ناپذير تجربه بشرى است. انسان تمامى اين شك، نوميدى و سردرگمى تيره، تاريك و پنهان و روح را بايد بشناسد. هيچكس ديگرى او را محافظت و شاد نمى كند و به او يارى نمى رساند. هيچ آيينى به او آسايش نمى بخشد. او ايمانى به خودش ندارد؛ فقط ايمان خودش را دارد كه اغلب تركش مى كند و او را لرزان و سرشار از ناتوانى تنها مى گذارد.

تنهايى حالتى از زندگى بشر است؛ تجربه اى انسانى است كه فرد را قادر مى سازد انسانيت خود را حفظ كند، ادامه دهد و عمق بخشد... تلاش ها براى گريز يا غلبه بر تجربه تنهايى فقط مى تواند به از خودبيگانگى منجر شود. هنگامى كه يك حقيقت بنيادين را در زندگى ناديده بگيريم، هنگامى كه با موفقيت از تنهايى وحشتناك بگريزيم و آن را انكار كنيم، از شاهراه اصلى رشد فرديت دور مى شويم.

ما هرچه بيشتر با ديگران بياميزيم و درگير شويم، كمتر متمايز و فرديت يافته مى شویم و هرچه فرديت يافتگى مان كمتر باشد، كمتر مى توانيم در خدمت هدف بزرگتر هستى باشيم كه براى آن به وجود آمديم. مفهوم يونگ از فرديت بسيار فراتر از خودشيفتگى است. در حقيقت آشنايى فروتنانه با نيروهاى عظيمى است كه ستارگان را مى گرداند و نيروهاى ما را به حركت درمى آورد. فرديت در معنا، پيشروى هستى از طريق غنى ترين رشد ممكن شخص است؛ شخصى كه هستى را به گونه اى متمايز درخود دارد. بازگشت، جست وجوى دوستى و همراهى و اجتناب از سفر به سوى خود كامل تر، نه تنها جرم روحى است، بلكه نوعى انكار جهان هستى است.

مكتب روانشناسى عمقى اظهار مى دارد كه تجربه نوزاد از والدين، شناخت عميقى از خود و ديگرى ايجاد مى كند كه هرگز نمى توانيم از تأثير آن بگريزيم. تجربه این وابستگى خواه مهاركننده باشد يا رهايى بخش و يا چيزى در اين وسط، پيامى مكرر درباره رابطه به ما مى دهد و كودك پيام وابستگى شديداً آسيب پذير به روابطش را به طور مكرر فرامى گيرد و بيش از حد شرطى مى گردد. بدين دليل بعدها دشوار مى شود كه تنهايى را به عنوان يك ارزش تأييد كرد و آن را يك تهديد مرگبار تلقى نكرد. گاهى فرد از ترس احتمال تنهايى، در مقابل آن از طريق يك خشم فرافكنى شده قدرتمندانه مى ايستد.

شايد والدين ايده آل كسانى باشند كه به كودك حمايت و حفاظت مى دهند و درعين حال صميمانه و مكرر نيروهاى درونى خود كودك را تأييد مى كنند. سپس در مراحل مختلف جدايى، كودك مى تواند حمايت آن نيروهاى درونى را احساس كند. طبيعت ما را دست خالى و بى تجهيزات به سفر زندگى نياورده است.

ريلكه به جوانى كه مضطرب بود و احساس ناامنى مى كرد نوشت:

ما با زندگى هماهنگى و تطابق بسيارى داريم ... دليلى وجود ندارد كه به دنياىمان اعتماد نداشته باشيم؛ زيرا دنيا بر عليه ما نيست. اگر مالامال وحشت است، اين وحشت هاى خود ما هستند. اگر مغاك دارد اين مغاك ها به خود ما تعلق دارند. خطر وجود دارد و ما بايد بكوشيم كه آن ها را دوست داشته باشيم و فقط اگر زندگى مان را براساس آن اصلى قرار دهيم كه به ما مى گويد بايد پيوسته دشوارى ها را خوشامد گوييم، آنگاه آنچه تاكنون به نظر ما بيگانه ترين مى رسد آن چيزى خواهد شد كه بايد به آن اعتماد كنيم و وفادارتر از همه بيابيم.

هنگامى كه غريبه بودن را بپذيريد، ديگر غريبه نيستيد. من درباره تبعيدى بودن سخن مى گويم؛ درباره وقتى كه همه چيز در اطراف من غريبه به نظر مىرسد و هركس يك غريبه است. از زمانى كه پذيرفتم مجبور نيستم بخشى از دنيا باشم، آزادم تا بخشى از آن باشم. اين رهايى تناقض آميز روح است. اين دنيا زمانى به من تعلق پيدا مىكند كه ديگر به آن نچسبم.

پادتن ترسِ از دست دادن دنيا، رها كردن آن است. پادتن تنهايى، در آغوش كشيدن تنهايى است. چنانكه در هوميوپاتى، بيمارى توسط خوردن كمى از خود سم بهبود مى يابد.

تناقض موجود در رابطه كه ما تصور مى كنيم درمان تمامى بيمارى هاست، آن است كه هرچه بيشتر جدايى را بپذيريم، بيشتر مى توانيم با آن زندگى كنيم و رابطه بهتر خواهد شد. رابطه ها شكست مى خورند؛ نه تنها به خاطر عقده هاى شخصى، بلكه به دليل اينكه ما از آن ها انتظار غيرممكن داريم. اغلب پشت عقد ازدواج، توهم ناخودآگاهى نهفته است كه «آن ديگرى» مشكل تنهايى ما را حل خواهد كرد.

اكثر رابطه ها براى مدتى با نوعى يكى شدن ادامه مى يابند. به اين ترتيب رشد هر دو نفر محدود مى شود و يا زير بار انتظارات غيرمنطقى مى شكند. رابطه سالم فقط درصورتى ممكن است كه شخص قادر باشد به عنوان يك فردِ تنهاىِ فرديت يافته سر ميز رابطه بنشيند.

ريلكه هسته رابطه ناب را، سهيم شدن خلوت خود با ديگرى تعريف كرده است:

تصور مى كنم مهم ترين وظيفه پيوند ميان دو نفر محافظت از خلوت يكديگراست.

اين غنى ترين موهبتى است كه مى توانيم به يكديگر ببخشيم؛ حتى اگر تشخيص دهيم كه ديگرى نيز تنهاست.

فراسوى وحشت و سكوت اين فضاهاى بيكران، غناى سفر فردى هر كس نهفته است. هنگامى كه مى كوشم با انتقال سفرم به «آن ديگرى» از آن اجتناب ورزم و به ترس از تنهايى تسليم مىشوم. آنگاه نه تنها معناى بى همتايى وجودم را زير پا مى گذارم، بلكه بارى بر دوش كسى مى شوم كه ادعا مى كنم دوستش دارم و به اين ترتيب سهم خود از غناى هستى را مى كاهم؛ غنايى كه زندگى از من مىخواهد مظهر آن باشم. فقط وقتى كه خودم را همانند ديگرى بدانم ــ كسى غير از والدينم، كسى غير از تو و حتى غير از كسى كه هستم ــ قادرم فراوانى توانگركننده زندگى را تجربه كنم.

يونگ آن را اينگونه تعريف كرده است :

تنهايى الزاماً دشمنِ دوستى و رابطه نيست؛ زيرا هيچكس نسبت به دوستى و معاشرت حساس تر از انسان تنها نيست. دوستى در رابطه فقط زمانى شكوفا مى شود كه هركس فرديت خود را به ياد آورد و خود را با ديگرى يكى نپندارد.


منبع: مرداب روح

نویسنده: جیمز هالیس

مترجم: فریبا مقدم

ناشر: بنیاد فرهنگ زندگی

نظرات کاربران 4 نظر ارائه شده است
سامیار ارسال در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۴۰۰

دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا ا خیزد

samira ارسال در تاریخ ۰۷ آذر ماه ۱۳۹۹

من عاشق تنهايي خودم هستم و هيچ وقت رابطه اي رو به خاطر تنهايي شروع نكردم..ولي يه بدي هم داره نميتونم زياد با كسي بمونم.چون احساس ميكنم تنهايي رو ازم ميخواد بگيره ودوست ندارم..

ادمین سایت بنیاد فرهنگ زندگی

این چیز عجیبی نیست
شما یه آدم درونگرا هستید و این خصوصیت شماست
کتاب (تیپ شخصیتی شما) رو مطالعه بفرمایید.

پرین ارسال در تاریخ ۰۷ آذر ماه ۱۳۹۹

ممنونم ازشمافقط میتونم بگم حالم خوبه حالم خوبه حالم خوبه وقتی ازتنهایی وموهبتهاش میگید من عاشق خودم‌واین تنهایی میشم ممنونم ممنونم‌ممنونم

مهدیه ارسال در تاریخ ۰۶ اردیبهشت ماه ۱۳۹۸

تنهایی دلچسب با بلوغ فکری به نسبت رشد یافته بهترین چیزی که بعد از سفر درونی پر درد و سختم نصیبم شد و اکنون درهای خوشبختی و کامیابی داره یکی یکی به روم باز میشه و حس تازه ی فردیت خودم رو در جهان هستی با تمام وجودم احساس میکنم چیزی که یک عمر به دنبالش بودم و اکنون طلای ناب ارزشمند خود بودن رو دستانم دارم و مطمئنم رویاهام منو به جاده ی خوشبختی و آرامش بیشتر سوق میدن ...حال و روز وصف ناشدنی دارم که قابل بیان نیست....پروردگار مهربانم ممنون بخاطر تمام دردها و رنجهایی که بهم نشون دادی تا این لحظه از عمرم که بتونم پخته تر بشم و با چشمانی باز مسیر زیبای زندگی رو هرآنچه در راهم قرار میگیره طی کنم و همچنان شکرگزار الطافت هستم ...زندگی بهترین درسها رو بهم داد و این به بعد هم آماده و پذیرای درسهای بیشتری هستم ...