هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
سلام. تو بخش دوم ربایندگان یکپارچگی که نام برده شدن. همیشه در وجود ما به صورت پررنگ و مستمر وجود دارن. ولی به نظر من بدترین اینها شماره ۷ هستش. افرادی که احساس بیچارگی شما را تقویت میکنند. و از کودکی همراه من هستند و من و رها نمیکنند. مثال. پدرو مادر که من هنوز موفق نشدم ازشون جدا بشم. به این دلایل که نمیتونم مواظب خودم باشم. صلاحیت و توانایی کافی رو ندارم و اجازه استقلال به من نمیدن و هنوز بر این عقیده هستند که من بهشون نیاز دارم و نمیتونم مستقل باشم و واقعا جمله کتاب در مورد من صدق میکنه که اونها احساس عدم اطمینان را در من زنده میکنند و من همش به خودم و تواناییهام شک دارم. و واقعا احساس درونی بی پناهی و بیچارگی من و تقویت میکنند. واین جمله عالی بود. هر آنچه که نیاز دارید در درون خود دارید. و من در حال شخم زدن خودم هستم تا پیدا کنم طلای درونم رو.
لیلا ۴۳ ساله . حسابدار
رزونانس من در فصل دوم کتاب در خصوص ربایندگان یکپارچگی در قسمت شرم باور نداشتن خودم و احساس خوب نبودن در زندگیم نقاب دختر خوب رو به خودم زدم و برای این خوب بودن سرویسهای زیادی دادم . ترس از دست دادن و نداشتن مانع از دوست داشتن و عاشق شدنم شده وقتی این قسمت کتاب رو خوندم بخش دیگه موندم و حرکت نکردم من ترس از دست دادن تو زندگیم باعث شده که هر کسی که به نوعی توی زندگیم وارد میشه به نوعی اون رو از زندگیم خارج میکنم و جالب این جاست که بعد از گفتن واژه « نه» انگار آسایش پیدا کردم و با نه گفتنم انگار حس پرواز بهم دست میده . این تیکه کتاب من رو متوقف کرده و باعث شده که دو ساعت که بهش فکر میکنم.
ترس از احمق فرض شدنم باعث شده که بچه درسخون بشم اما هیچوقت خودم رو بچه درسخون نمیدونستم .
وقتی وارد یک کار جدید میشم یاد بچه گی هام میفتم که قبل از یادگیری کلی گریه میکردم و بعد میرفتم دنبال اون کار و تمام سعیم رو میکنم که اون کار رو انجام بدم. هنوزم قبل از شروع یک کار همین حس رو دارم
سلام وقت بخیر
اولا از استاد رضایی بینهایت سپاسگزارم دوم اینکه این کتاب عالی بود وقسمت اشنایی با سایه صفحه 273 فکر کنم این قسمت خلاصه از اول تا اینجای کتاب بود وخیلی عالی بود واینکه ما دسترسی به همه چی داریم هر چیزی که بخوایم وتمام اون چیزارو درون خودمون داریم ولی از اونجایی که قبول نداریم داریم در بیرون خودمون دنبالش میگردیم.
با سلام و عرض ادب
سپاس از همراهی و نظر شما...!
سلام وقت بخیر
اولا از استاد رضایی بینهایت سپاسگزارم دوم اینکه این کتاب عالی بود وقسمت اشنایی با سایه صفحه 273 فکر کنم این قسمت خلاصه از اول تا اینجای کتاب بود وخیلی عالی بود واینکه ما دسترسی به همه چی داریم هر چیزی که بخوایم وتمام اون چیزارو درون خودمون داریم ولی از اونجایی که قبول نداریم داریم در بیرون خودمون دنبالش میگردیم.
ما این خطر را به جان میخریم که به جای آنکه فردی کامل،انسان و طبیعی باشیم مبدل به یک کاریکاتور گردیم!!!
صفحه ۴۱
#جملات_تاثیر_گذار_کتاب
در صفحه ۸۱ این جمله در من حس ضعف ایجاد کرده “مشکل اینجاست که درمسابقه بین موشهای صحرایی حتی اکر شمابرنده شوید بازهم یک موش. صحرایی هستید “........درادامه درباره حس ناامیدی حتی بعداز رسیدن به خواسته ها توضیح میده . من دقیقا اینطوری زندگی کردم همش دنبال خواسته های خودم دویدم خواسته های من ارتقاء شغلی و تحصیلی وتجربه مسافرتهای خارجی ......بوده ولی الان واقعا سوال من همینه که تو کتاب نوشته : من به دنبال چه می دویدم ؟ .....احساس کردم دلم میخواد گریه کنم . چون واقعا انگار زندگی من فقط جنگ و مسابقه بوده !
در صفحه ۲۰ کتاب گفته من توسط دنیای اون بلعیده شدم، واقعا برای من تامل برانگیز بوده
سلام کتاب را که گرفتم فصل اول رابا تمام انرژی شروع به خواندن کردم وخیلی برایم جذاب بود وقتی وارد فصل دوم شدم انگار ناخودآگاهم نمی گذاشت کتاب رابخوانم یک هفته کلنجار می رفتم وبعد فهمیدم که تمام مراحل که جلوی یکپارچگی دارم گیرد بیشترش درمن فعال است ،سپاس از شما بامعرفی کتاب چون فکرمی کنم راه زندگیم را می توانم تغییر دهم
برای منی که همیشه احساس نقص و کمبود داشتم این جمله تکان دهنده بود« احساس شرم مانع میشود دریابیم که بی عیب و نقص و کامل هستیم» و زمانیکه فیلم دو پاپ رو میدیدم جایی در اخر فیلم پاپ میگه اگه قرار به اشک ریختن هست چرا اشک شوق نباشه.
جمله اي داريم كه نوشته بود توي كتاب من توسط دنياي او بلعيده شدم.
بله واقعا گاهي توي زندگي توسط ادم هاي ديگه بلعيده ميشيم انگار ديگه هيچي خود واقعي نداريم و فقط تنها اوست براي ما.و اين اول مشكلات ماست وقتي خودمون از دست ميديم در واقع طلاي وحودمون داديم دست كسي و حيران فقط تو زندگي پرسه ميزنيم بدون اينكه هدفي داشته باشيم...