هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
در صفحه٥٧كتاب چگونه در هر موقعيتي انتخاب درست داشته باشيم، يكی از برداشتهای من از این کتاب مربوط به مفهوم یکپارچگی (یا integrity) كه در این بخش از کتاب مطرح میشه هست این مطلب برای من خیلی جالب بود
به این مفهوم که ما یک موجودی هستیم با تمام ویژگیهای بد و خوبمون که ابتدا باید تمامیت خودمون رو قبول کنیم و سعی نکنیم موارد منفی شخصیتمون رو از خودمون دور کنیم بلکه تمامیت خودمونرو بشناسیم و قبول کنیم ولی عنان خودمون رو بدست اون بخشهای منفی ندیم!
در ادامه نظر قبلی :
من خودم این جمله باخ رو در کتاب دارم زندگی میکنم جایی که میگه شما آن چیزی رو بهتر یاد میدید که بیشتر از همه تیاز به دونستن اون دارین.
این که کتاب رو شبیه یک رژیم غذایی سم زدا دونسته تشبیه درست و دقیقی بوده و واقعا مارو می تونه از تمام چیزهایی که ما رو سنگین کرده رها کنه.
اینکه ما کارشناس زندگی خودمون هستیم و زندگی در یکپارچگی انتخابی لحظه به لحظه است کاملا با محتوای کتاب یکپارچه است و در انتهای کتاب به این جمله میرسیم.
من سعی میکنم تجربیاتم از خوندن کل کتاب رو بطور خلاصه روزانه به اشتراک بذارم.
و شک ندارم که با انجام تمرین ها ما در نهایت کارشناس زندگی خودمون خواهیم شد. امیدوارم مثل من از خوندن کتاب لذت ببرید.
اگر مشکلی داریم که به خودمون بقبولونیم زندگی الان ما به زندگش که لیاقتش رو داره به هیچ عنوان شباهتی نداره میخوام بدنین که تنها نیستین اما یه چیزی که تمایل دارم بگم اینه که ما نمی تونیم چیزی رو تغییر بدیم که نسبت بهش آگاه نیستیم در واقع با خرید و خوندن این کتاب من هم مثل شما احساس کردم چیزی نیاز به تغییر داره و این کتاب وقتی تموم شد یاد اخرین پارگراف مقدمه کتاب اقتادم که میگفت: دگرگونی از قلب رخ می دهد نه از سر و فهمیدم یه چیزی تغییر کرده توی من و حسش میکنم.
فکر میکنم این کتاب دو زمان داره زمان قبل خوندن و بعد خوندنش و تمایل دارم تجربه ام رو از لحظه هایی از کتاب که منو هیجان زده کرد چه با بغض چه با خوشحالی چه با گریه چه با کشف آگاهی و دیدن جاهایی که تمایل نداشتم ببینم اما شهامت دیدنش رو بهم داد رو با شما دوستان خوبم به اشتراک بذارم.
در واقع این کتاب داره میگه و همه ی ما باهاش موافقیم که ما یک بار شانس زندگی کردن داریم اما خیچ قانونی نمیگه که ما مجبوریم تو این زندگی برای همیشه گرفتار بمونیم.
در طول کتاب بارها کلمه ی "یکپارچگی رو می خونیم و هر بار تیکه های درون ما رو از اون تعریف زیبای یکپارچگی در فصل اول " یکپارچگی حالتی از روان فرد واجد تمامیت بوده و تکه پاره نباشد" بهم وصل میشه . من بارها زندگی خودم رو از نو ساختم اما الان وسط یک تصمیم جدید هستم برای زندگیم و کمک بزرگی در این مسیر به من کرده این کتاب و میکنه قطعا.
خارج بودن از یکپارچگی سخت تر از سختی تیکه پاره بودن وجودمون هست که در حال انکارش هستیم. و شعری در بخش دوم فصل هشتم کتاب میگه، بسیار زیباست و من با این جمله شاید ساعت ها زندگی کردم :
در جنگلی دو راه از هم جدا می شد و من
آری من،
راهی را در پیش گرفتم که رهگذر کمتری داشت و تمامی تفاوت در همین بود.
این کتاب صفحه به صفحه اش زندگیه چیزی غیر این من ندیدم. جایی که از همون مقدمه شروع میکنه از بحران اعتماد گفتن و ریشه اعتماد نکردن به دیگران رو در بی اعتمادی درون ما نسبت میده و باز میکنه برامون که زمانهایی که قول هامون رو زیر پا گذاشتیم و عمل نکردیم هر بار بی اعتمادی درونی عمیق تر شد مثال میخ کوبیده به چوب رو بیان کرد و تشبیه کرد به زمانی که میخ رو از چوب خارج میکنیم اما حفره ای که ایجاد شده تا ابد باقی میمونه! و ما همگی حفره هایی در روح و روانمون داریم که نشونه زمانهاییه که به خودمون دروغ گفتیم، خودمون رو تحقیر یا مایوس کردیم و... و اثرات اون قابل اعتماد نبودن درونی رو زمانی میبینیم که نمی تونیم به خودمون گوش بدیم و در واقع صدای خودمون برای خودمون قابل شنیدن نیست و ما با خودمون قطع شدیم.
و من بارها این جمله رو زندگی کردم که میگفت: هرگاه تصمیمات غلطی میگیریم در اغلب اوقات دانسته این کارو میکنیم چون اون سامانه ی هدایت درونی ما همون سیستم من هستمی که همیشه درست گفته از کار افتاده.
مطالب فصل اول خیلی جذاب بودن اما
مدام فکر میکردم چطوری باید انجام بدم , از کجا باید شروع کنم , اخرش چی میشه !!
که یهو این جمله ظهور کرد "یکپارچگی با انجام چیزی "DOING" تعریف نمیشود , یکپارچگی حالتی از بودن "BEING"است , یکپارچگی نتیجه و مقصدی نیست که به آن برسیم بلکه یه شیوه ای از زیستن است"
کل باور ذهنیم عوض شد و الان خیلی راحت ادامه کتاب میخونم
چیزی که به من حال داد این بود که مرحله بعد از به تمامیت رسیدن میگفت
من فکر میکردم به تمامیت رسیدن اخر ماجراست
خیلی متن خوب و شیوایی ترجمه شده،موضوع کتاب ادامه مبحث سایه است که به نظر من ربط داده میشه به مباحث اعتماد بنفس،کلن از منظر جدیدی به ایجاد تغییرات اساسی در زندگی نگاه کرده،من با مقدمه کتاب اساسی گریه کردم،بخشهایی که وارد بحث سایه میشه یکم تکرار مطالب دبی فورد هست که خوب طبیعیه،بخاطر ارتباط نزدیک نویسنده با خانم فورد، موضوع کتاب من رو اساسی دچار کرد و گاهی حال منو زیر و رو میکنه،و خوبیش اینه مثل کتاب نیمه تاریک وجود تمرین داره و میتونه کتاب تبدیل به یک کارگاه عملی بشه،با تشکر از بنیاد فرهنگ زندگی
سلام مریم عزیز
این کتاب متفاوت هست، متن روانی دارد و به دل می نشیند. پاسخ بسیاری از سوالات خود را در این کتاب خواهید یافت. با این که از زبان یک خانم نوشته شده، ولی برای آقایان هم کاربرد دارد.