هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
سلام...من شعله هستم 32 ساله و رشته ام معماری هست..من وقتی شروع کردم به خوندن کتاب دقیقا رسیدم به بی اعتمادی که حس میکردم و نمیدونستم دلیلش رو چون متوجه شدم قول هایی رو که به خودم داده بودم،برنامه هایی که برای خودم تعیین کرده بودم بهشون نرسیدم یا بهتر بگم اهمیتی به خودم ندادم... "خانه در آتش سوخت! پیش از آنکه دیر شود بجنبید!! " سایه های زیادی رو حس میکنم در خودم... آشفتگی رو برام به وجود آورده و واقعا دوست دارم با خوندن این کتاب و تجربیات و حرف های دوستان به خود واقعیم برسم..
سلام،دیروز کتاب بدست من رسید،و من تا صفحه ۵۰ رو دوبار خوندم،دفعه اول بسیار بهم ریختگی زیادی رو تجربه کردم،و دفعه دوم کمی بهتر بود،در مورد تجربه خودم بگم،ک زندگی من هم توسط پدرم و بعدها توسط همسرم بلعیده شد،هر چند ک این بینش برای من،احساس تنفر نسبت ب این دونفر نداشت،چون در ب خاطر اووردن تمام اون بلعیده شدنها،دیدم،من بالاخره راهی رو پیدا کردم ک رضایت خاطر داشته باشم و این جمله کتاب هم خیال من رو بیشتر راحت کرد،اشتباهاتی ک ما مرتکب می شویم،در اصل موقعیتها و شرایطی هستند ک بخشی از طرح الوهی زندگی ما بوده،همون حکمت اتفاقات...جایی از زندگیم ک من هم گفتم دیگر بس است...دقیقا ۲ سال پیش بود،زمانیکه دیدم،نا خواسته و بدون آگاهی و صرفا جهت هماهنگی با دو نفر از عزیزانم در زندگی بلعیده شدم،در سن ۳۵ سالگی....تجربه من،دریافت عمیق تنهایی بود،ک ابتدا درد دارد،اما همین احساس تنهایی،چنان عمیق شجاعتم رو بالا برد،ک باقی مانده زندگیم را از حلق آنها بیرون کشیدم.و مسئولیت مواجهه با ترسها،وابستگی ها و همه رنج هایی ک کشیده بودم را پذیرفتم،این کتاب،را یکبار نه،بلکه هر زمان باید بخوانم...چرا ک در هر لحظه خود بودن،خودت ماندن،یکپارچه بودن،ب احساسات توجه کردن رو هر لحظه باید تمرین کرد.بسیار سپاسگزارم از بنیاد
سلام .عرض ادب
امیدوارم حال همگی خوب باش..اسم من محسن هست ۲۹ سالم و در زمینه مربیگری مشغول هستم علت اصلی این موضوع هم بیشتر جنبه معنوی کار بود نه جنبه مادی که فکر میکنم سایه من یه جورای ولی خب ادامه ماجرا..تقریبا یکسال و نیم بنیاد رو دارم دنبال میکنم..تا همین صفحه ۵۴ کتاب که اومدم جلو واقعا فکر میکنم تو بهترین زمان ممکنی که دنبال یه جریانی میگشتم که من رو به یه قوت قلبی برسون تا اون تغییری که میخوام ایجاد کنم رو بتونم انجام ش بدم..و اون تغییر تو بحث کار و بحث مالی بود..خب میدونید که متاسفانه مربیگری از لحاظ شغلی و درآمدی اون امنیتی که میبایست برای یه زندگی متوسط رو به بالا رو تامین کن فکر میکنم شاید تو شهرستان ها جواب گو نیست این رو تجربه ۳ سالم تو این مسیر میگم یا حداقل به استاندارها اون سطح زندگی که مد نظرم نمیخونه.و واقعیت من خیلی وقت نسبت به توانایی های ارتباطی و مدیریتی که دارم دوست داشتم به کارهای که پتانسیل درآمد بالایی رو دارن ورود کنم منتهی یه موضوعی خیلی گیر بودم و اون هم این بود که ""هر وقت میخواستم تصمیمی بگیرم اول دیگران رو در نظر میگرفتم و بعد خودم رو می دیدم.. "" واینکه اصلا من آدم کارهای بیزینسی اون هم تو بحث بالای خودش هستم.
و این دق دقه همیشه برای من بود که دیگران یه موقع ناراحت نشن یه موقع اذیت نشن..در حالی که خودم اصلا اولویت نبودم..
الان که تا اینجای کتاب اومدم و بحث یکپارچگی برام یه موضوع خاص و جالب شده و سه تا مطلب بد جور منو گرفت یکی اینکه .#هر نور و توانایی که تو دیگران میبینین تو وجود خودتون هم هست.
# در هنگام تصمیم گیرها و انجام کارها به جای اینکه نیازهای دیگران را در نظر بگیرید ،خود را در اولویت و در بالای لیست خود قرار دهید و آن کار را انجام دهید که احساس میکنید برایتان مفید است..
#صحبت کارل یونگ((من ترجیح می دهم در تمامیت باشم تا خوب باشم..))
ممنون که وقت گذاشتین و برداشت شخصی من رو خوندید??
بسیار مشتاق خوندنش هستم
با عرض و آرزوی حال خوب
بعد سال ها مطالعه و یادگیری ،اون قسمتی که از سایه حرف میزد من فقط یک جمله تو ذهنم تداعی شد:پدر من سایه من بوده و هست!!!!!!!و بالاخرررره مفهوم سایه رو عمیق درک کردم....
در رابطه با یکپارچگی هم یک جمله تداعی میشد و اونم این بودکه:من بشدددت نیاز به اختیار و جرئت مندی دارم!نداشتن این دوتا راهزن های یکارچگی من هست.
با سلام. چند جمله مختلف بود که در این کتاب، در من حس عجیبی ایجاد کرد و به قول شما رزونانس. اما برای اینکه زیاده گویی نکرده باشم، ترجیح میدهم فقط خوابی که پس از خواندن 35 صفحه از این کتاب دیدم را بنویسم. برای خودم جالب بود حتما برای شما هم جالب خواهد بود. خواب دیدم پسری حدودا ده ساله نقشه ای را به مادر خود نشان میدهد (چیزی شبیه به نقشه جهان) و میگوید الان پیش بینی میکنم که در این منطقه (و منطقه ای را با دست روی نقشه نشان میدهد) اتفاقی رخ دهد و در همان حال در دنیای واقعی اتفاقی رخ میدهد. مادر به او میگوید : سه چیز سیستم هشدارگر توست : «چشم»، «گوش» و «اضطراب»! و بیدار شدم. زمانی که بیدار شدم برداشتم از این خواب این بود که «دیدن» پدیده ها با چشم دل، «شنیدن» صدای درونی و پیدا کردن منشا اضطرابهایم است که میتواند به من کمک کند.
سلام.کتاب منم دیروز رسیده و شروع به خواندن کرده ام.تا ۵۹ صفحه اول بسیار جذب مطالب شده ام.چون واقعا خودم دارای سایه های زیادی هستم.و شاید ایجاد این سایه ناشی از احساس دوست داشته نشدن والدیم ایجاد شده.وایتکه همیشه به دنبال گرفتن تایید دیگران هستم و خیلی از خواسته های خودم را از کودکی تا الان که حدود ۵۰ سال دارم نادیده کزفته ام.
هیلی هیجان زده برای خواندن ادامه کتاب هستم تا بتوانم به درون خودم و سابیه ها سفر کنم و آرامشی ایجاد کنم.
البته تا رسیده این کتاب به دستم کتاب ؛راهبری زندگی با شهود درونی رابرت جانسون ؛را خواندم وخیلی لذت بردم.و در ادامه شروع خواندن این کتاب خیلی به من احساس خوبی داده.
ممنون از شما.
چه کتاب جالبی
تقریبا همه ما آدمها داریم اشتاباهات یکسانی رو انجام میدیم .فرقی نمیکنه کجای این دنیا باشی .این بیان خاطرات کمک میکنه که همذات پنداری کنیم و خیالمون یه جورایی راحت بشه که اگه کسی تونسته اشتباهشو جبران کنه پس من هم میتونم
با سلام خدمت شما عزیزان ممنون از کتاب خوانی همگانی که گذاشتین .کتاب زیبایی ست ولی کمی تضاد بین صحبت ها و طرز تفکر نویسنده وجود داره اون قسمتی که میگه من از روی عقل و فکر تصمیم به ازدواج گرفتم ولی به قلبم گو ش نکردم در صورتیکه میدانست اشتباهی مرتکب شده و در شک و تردید بودبه نظرم عقلانی تصمیم نگرفته بود و از روی احساس و عواطف با مردی که دوبار ازدواج کرده بود تصمیم گرفته بود این تناقص رو دوست نداشتم .ولی در کل 50 صفحه میتونم بگم خوب بود و زندگی در تصاد و تناقض با انچه در اعماق وجودمان از ان اگاهیم خیلی خوب بودو اون قسم که هرگاه احساس کامل نیودن و توه پاره بودن میکنیم نیاز داریم برای گرفتن تایید و اعتبار به بیرون از خود بنگریم .ما طی سالیان سال به خود حرفهای منفی زیادی زده و انها را باور کردیم پدیرش و تصدیق موارد مثبت سخت تر است و همین است که در دنیای امروز بعصی افراد موفق و راضی از حود هستن و بعصی دیگر ناموفق و ناراضی
ساره عزیز سلام سالِ نو رو بهت تبریک میگم؛من خوب درک میکنم حالِ نویسنده رو چون ادم شهودی هستم؛نمیدونم چند وقت پیش یکی از صحبت های استاد رضایی رو گوش دادین درخصوص پیشرفت و جایگاه استاد گفتن به اون جایی که میخاستن رسیدن ولی حالشون خوب نبود.تو دنیای مادی خب ماشین مقام خونه سفرهای انچنانی ملاکِ موفقیت هستن.منظور نویسنده هم از عقل همینه ولی احساسش خوب نبوده ؛این که آدم چند بار ازدواج کنه هیچ ایرادی نداره به هر حال این امکان هست ولی این که نویسنده ما میگه به خاطر موقعیت و پول و مقامی که این مرد داشته و خودش به خاطر این چیزا از حسش به این که این مرد چندمین ازدواجشه و بچه داره گذشته.شاید اگه حسش خوب بود و پذیرفته بود اون عقده های خودشو و اون مرد رو فقط برای وجود خودش دوست داشت اینجوری نمیشد و سالها هم باهاش زندگی میکرد
درمورد ازدواج نویسنده من اینطور فکرنمیکنم اگر دقیق بشید متوجه میشید که منظور از عقل ومنطق اینه که روال زندگی معمولی رو انجام داده یعنی درس خوندن وبعد کار و بعد ازدواج ،یعنی یه روال عادی ومرسوم که همه از یه فرد دراجتماع انتظار دارن ،یه روتین که باید رعایت بشه درنظر عموم مخصوصا برای یه دختر که کی درس بخونه کی ازدواج بکنه کی بچه دار بشه ،واگر اینها ، بایدها نباشه تایید اجتماعی نمیگیره بنظر میاد نویسنده بیشتر منظورش از عقل و منطق اینه!
هر آدمی قصه اش از یکجایی شروع میشه قصه اصلی و نه قصه های فرعی و شاخ و برگ،قصه اصلی جایی هست که زخم هایی که ناشی از خامی است شروع میشه،شاید از یک یتیم شدن،از یک اشتباه،و خیلیامون قصه هامونو زیاد میگیم ولی قصه اصلی همیشه اون ته ته قلبت توی تاریک ترین تاریکی ها مدفون و مخفی می مونه،پشت لبخند هات،گوشه چشمها ،حرفایی که بقول توی تو تنهایی ات هم به زبون نمیاری که کسی نفهمه که بعدش بگه آدم به این احمقی مگه وجود داره،ولی با یک همزمانی ،درست در زمانی که زندگی با کمک دکتر صاعمی،با ادمهایی که سر راهم میومدن داشت منو متقاعد میکرد وقتشه قصه اصلی حل بشه کتاب به دستم رسید دیدم تو دنیا یک احمق دیگه هم هست،عینامن.... احمقی که اسمش کلی کوزو هسست، و داره در مقدمه کتاب با شجاعت قصه منو از زبان خودش میگه،داره جزء به جزء حماقت منو بیان میکنه، مگه میشه یک حماقت رو با این شجاعت بیان کرد؟؟ یِس می شود !بشرط اینکه زخم به درک رسیده باشه،نمیدونم،منم شجاعت پیدا کردم که قصه نگفته ۱۸ ساله ی پنهان رو از صندوقچه بیارم بیرون، و بالاخره نوبت حل کردن قصه اصلی رسید، این کتاب با عکس پسته ای دلبرانه منو گول زد،متن شیوا و روان اش طنازی کرد،و برای روزهایی که حس فلسفی خواندن نیست،حس کردم گزینه خوبیه، فکرش را هم نمیکردم، این متن ساده باعث بشه بارها و بارها کتاب رو پرت کنم زیر مبل های ته پذیرایی،و باز برم بیارمش، حرف زیاده ولی این روزها یک جمله از آقای رضایی تو ذهنم می چرخه و اون اینکه ما یکسری قصه ها و زخم هارو به خودمون بدهکاریم و باید اتفاق می افتاد،ممنون که متن منو خوندین