هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
سلام
از خوندن همون اولین بیت مولانا لذتی بردم که قابل وصف نیست و توضیحی ندارم، جز خواندن و خواندن چندین و چندبارهاش.
صفحهی ۱۳درمورد اعتماد نداشتن به خودمان، من زیاد این حس رو تجربهاش میکنم و هربار تلاش میکنم روند را تغییر میدهم عوضش میکنم. اما بعداز مدتی به فراموشی میرود و دوباره به یاد میاورم که به خودم اعتماد نمیکنم و تو بازههای زمانیِ متفاوتی تکرار میشود.
صفحهی ۱۶ "زمانیکه دبگر انگیزهی اعمال و تصمیمهایمان ترس نباشد، ..."
ترس...
انجام ندادن کارهایی که برمبنای ترس نباشد، زنده ایت، درجریان است.
خلاقیت دارد و جاری است و هرلحظه، لحظهای فوقالعادهی بعدی را میآفریند.
شتاور است و در مسیری است که انتهایی ندارد.
پراز ایده، پر از خلق و همچنان میگویم زنده است و زندگی را میسازد.
یک جوی روان است که میرود.زور زدن ندارد.استرس ندارد. شادی وصفناپذیری دارد که توصیفی نیست.
لذتی میدهد که تا انجام نداده باشی توضیحی ندارد. روبه جلوست... ساختن آیندهای دارد که زیبا و امیدوارکننده است، خالص و پویاست.
من این روند تبدیل ترس به عشق را تجربه کردم و همچنان انجامش میدهم البته بیشتر با کمک کتاب "استادی در عشق".
صفحهی ۲۴ "وابستگی به انجام کارهای یک چک لیست..."
درک میکنم کاملا و درون این هستم!!وابستگی به چک لیست!!
صفحهی ۲۵ " به بهترین نسخهی خود قدم بگذارید."
تصمیماش را گرفته بودم در کتاب صبح جادویی یادداشت کردم، حدود یک ماه قبل و این جمله مرا به یاد اونروز و یادآوریِ تصمیمام انداخت.
صفحه ۳۰ "ناگهان کسی چراغ را روشن میکند و این شخص، خود شمایید."
مثل روشن کردن چراغ اتاق تاریکی که در آن زندگی میکنیم، کلید هست، لامپ و اتصال هست... تمام تجهیزات و امکانات برای روشنایی هست و فقط نیازمند درک و اقدام ما هست. همه چیزهایی که لازم داریم را در اختیار داریم کافی است بدانیم چگونه و بعد انجامش دهیم.
بنظرم هرلحظه از زندگی، هر رفتار، فکر یا عملی بیانگر طرز فکری است در زندگی. مثلا اینکه تصمیم بگیریم کی میخواهیم چراغ را روشن یا خاموش کنیم!یا اینکه کدام چراغ را روشن کنیم؟ چراغ کوچک مطالعه؟چراغ کلی اتاق؟چراغ آباژور؟ یا اصلا از نور بیرون استفاده کنیم؟؟!
همهاش بسته به این است که چه میخواهیم و چگونگه اقدام میکنیم.
صفحه ۴۵ "چیزهای بد راحتتر باور میشوند."
بله مثل اینکه در زبانی جدید اول فحشها را به راحتی یاد میگیریم بدون تلاش و حفظ کردنی...
صفحه ۵۰ "محافظ یکپارچگی"
حسی خاص نسبت به کلمهی یکپارچگی دارم انگار اکثر اوقات تلاش برای حفط یکپارچگی بودم، حس میکردم اگر این فکر را دارم بهتر است این مدل لباس و این رنگ را باهم بپوشم و با این کیف و کفش بروم یا اینگونه صحبت کنم یا برای طراحیِ فضای داخلیِ مکانی بهتر است صاحب منزل را بیشتر بشناسم با افکار و اعتقاداتش بیشتر آشنایی داشته باشم تا بتوانم فضایی در جهت هماهنگی با او ایجاد کنم.، شاید بدیهی باشد اما اکثر اوقات حس میکردم همهچیز به هم مرتبط هستند و بهتره یک هماهنگیای بین همهچیز وجود داشته باشد.حتی دوست داشتم هماهنگیای بین سلیقهی فرد و محیط طبیعیاش برقرار کنم حتی اگر طبیعت را دوست نداشت.بالانس کردن و متعادل کردن را دوست دارم.
من در قسمتهای مختلفی احساس رزونانس کردم ولی مهمترینش رو می نویسم .صفحه ۴۰ .به زعم من هیچ کس مرادوست نداشت.....انگار این پاراگراف رو اززبان من نوشتن .گریه ام گرفته بود.من دقیقابرای کامل بودن تحت فشاربودم انگار قسم خورده بودم که دخترخوب باشم و حامی خانواده ای که یتیم بودیم و پدر نداشتیم ولی الان فقط احساس خستگی میکنم و پراز سوال که آیا لازم بوده ؟در حال حاضرحجم زیادی ازخشم رو باخودم حمل میکنم مادری که فوت شده و خواهرو برادر سرخونه و زندگی خودشون و من هنوز دختر قوی ، مستقل معروف کل فامیل !من فقط موفقیت های شغلی و تحصیلی رو تیک زدم و پیش رفتم دریغ از سر سوزن توجه به بخش عاطفی وجودم .
با سلام . با تشکر از استادرضایی و تیم عزیزشون . بنده دختری در سن 35 سالگی زندگی و 14 سال سابقه کار در بخش خصوصی دارم. شروع سال نو 1399 و تصمیمم برای اینکه در طرح کتابخوانی و تغییرسبک زندگی ام رو به فال نیک می گیرم. شروع کتاب با این بیت مولانا ساعتی میزان آنی ، ساعتی موزون این . بعد از این میزان خود شو ، تا شوی موزون خویش .برام یکی از جمله های تاثیرگذار بود . جاهایی هست که هنوز متوجه نمیشم . مثل اینکه علت اعتماد نداشتن،بی اعتماد بودن به خودمان است. امیدوارم استاد راهنمایی های جامع تری رو در اختیارمون بگذارن.
سلام، من متاهلم، مادر۲فرزند،تصویرگر و در آستانه اتمام ۳۴ سالگی.کتابهای زیادی از بنیاد خوندم، اما این کتاب یک فرق اساسی با بقیه کتابها داشت و اون هم این بود که با داستان زندگی خود من شروع شد! عمیقا متوجه احساس نویسنده شدم ، تصمیمی که میدونی اشتباهه اما ادامه اش میدی! تا صفحه ۱۸۸ خوندم( البته از روز دوم فروردین) و فکر میکنم جواب خیلی از ابهاماتم رو گرفتم.
من زنی هستم دیپلمه با دهه ۵۰ ز ندگی
چند سالی هست که کلاس های صوتی استاد رضای را گوش میدادم واز ۲ سال پیش جای که استاد گفته بود گنج شما در جاهای که زندگی نکردی هست من برون گرا بودم رفتم دنبال تنهای سکوت کم کم متوجه این اصیل نبودن شدم وقتی این کتاب را خواندم از همون اول خودم را با نویسنده یکی دیدم تمام مواقعی که انتخاب اشتباه میکردن در درونم ندا می امد اما ا من توجه نمی کردم سالها موفق شدم درکار و دستاوردهای بیرونی زیاد ولی در درون شاد نبودن واقعا مثل نویسنده برای تایید دیگران خیلی انرژی و .. گذاشتم از روزی که شروع کردم خودم را ببینم به خواسته های خودم به نیاز روحم توجه کنم خیلی احساس ی بهتری دارم الان در جای هستم بقدری احساس رضایت عمیقی دارم اگرچه در بیرون موفقیتی به ظاهر نیست ولی بسیار خوشحال هستم دقیقا تمام سطرسطر کتاب خودم را دیدم وکاملا برایم آشنا بود و خوشحالم این آگاهی از قبل شروع شده بود ولی هنوز باید ادامه بدم بخشهای از خودم را زندگی میکنم ولی هنوز کار دارم تا یکپارجه کامل بشم و بقدری خوشحال هستم از بدست آوردن آگاهی خیلی لذت بخش هست وقتی خودتو زندگی میکنی با تمام وجودم باز میرم تا یکپارچه کامل بشم یکی از بهترین ا کتابهای است که خوانده ام
ی سوال هم دارم ض ۳۴ میگوید دگرگونی در قلب رخ میدهد نه درسر اینو میشه بیشتر توضیح بدید استاد جان
بنا به توصیه استاد رضایی گرامی پیش از آنکه دومین نظرم را درباره کتاب بیان کنم،در چند جمله خود را معرفی میکنم؛ من دختری28ساله هستم که با مدرک لیسانس در شرکتی خصوصی مشغول به کارم. در بخش های مختلفی از کتاب مطالبی عنوان شده است که مجموعاً مرا یاد گذشته انداخت و مسیری که پس از آن برای رشد روان خود طی کرده ام. به ترتیب جملات کلیدی و نهایتاً رزونانس آشنای خود را شرح میدهم. در صفحه58جمله ای از برنی براون به چشم می خورد و آن این ست:گناه میگوید من موجب اشتباه میشوم.شرم میگوید من اشتباه هستم!چندخط پس از گذر از این جمله نویسنده درباره تمرینات مربوط به کارگاه فرآیند سایه و نصب نشان شرم صحبت میکند و میگوید:نصب نشان شرم بدین معناست که فرد به خود چیزهایی از قبیلِ من به اندازه کافی خوب نیستم،این مردم پذیرای من نیستند،من تعلق به جایی یا کسی ندارم،من بی ارزشم، می گوید. همینطور در صفحه65کتاب، داستان یکی از مراجعه کننده ها به نام سوزان مطرح میشود، که این داستان تا مرحله پیش از ازدواج شباهت زیادی به داستان زندگی من دارد. رزونانس این مطالب برابر است با یادآوری گذشته من؛ تا سال پیش من هم مثل سوزان نمیتوانستم از داستانِ من تعلق به جایی ندارم ، دست بردارم ، دقیقاً با علتی مشابه وی.(داستانِ سوزان به این خاطر شکل گرفت که او به خاطر بزرگ شدن در خانواده ای که زیاد نقل مکان میکردند، دوستان زیادی نداشت.تا می آمد چندنفر را در مدرسه و همسایگی بشناسد،زمان آن میرسید که والدینش تصمیم میگرفتند که جابجا شوند.)سوزان هم افرادی را به خود جذب میکرد اما احساس نمیکرد که ارتباطی حقیقی با مردم دارد و یا کسی همدل و همراه وی است؛ درست مثل من. حال آنکه من اشتباه هستمِ برنی براون زمانی در ذهن من تبدیل به فریاد می شد که در دوران نوجوانی پس از هزاران تلاش به بن بست های زندگی میرسیدم و یا حتی گاهی اوقات صرفاً در ذهن خود به حس شکست و پوچی زندگی رسیدم (برخلاف داشتن دستاوردها). طی ده سال اخیر با ذهنیتی ابتدایی مبنی بر اینکه -نباید شانس زندگی کردن و امتحان کردن فرصت ها را با هیچ بهانه ای از خود بگیرم؛ چرا که همچون داشتن حق حیات، حق رشد و شکوفایی را باید جدی بگیرم- پیش رفتم و پس از آن(در این شش سال اخیر) کمی خردمندانه تر از گذشته به پذیرش خود و ویژگی هایِ مثبت و منفی ام رسیدم. شاید نکته پر رنگ صفحه96این کتاب بتواند حق مطلب را در یک جمله بیان کند؛ یکپارچگی به معنای خداحافظی با قربانی بودن و سلام کردن به احساس مسئولیتی تام و تمام است.
با سلام
ابتدا تشکر میکنم بابت انتشار این کتاب که فوق العاده بود
کلمه به کلمه و جمله به جمله این کتاب برام بامعنا، مفید و الهام بخش بود.
کتاب با یک بیت شعر مولانا آغاز شد که گویای همه چیز هست
انگار تمام کتاب درباب تفسیر و معنای همین بیت زیباست
ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خودشو، تا شوی موزون خویش
این کتاب از جمله کتابهایی هست که من رو از ابتدا و با جمله به جمله به فکر فرو برده
مقدمه کتاب از پا گذاشتن بر سر حقیقت خود، صحبت میکنه و این من رو به یاد فیلم "مین" انداخت. صحنه ای که یک سرباز آمریکایی در یک بیابان مین گذاری شده گیر میفته و ساعتها و روزها از حرکت می ایسته و کلی درد و رنج، گشنگی و تشنگی، گردباد و.. رو تحمل میکنه ولی از ترس، قدم از قدم برنمیداره و نهایتا متوجه میشه که پا بر روی قوطی کنسرو گذاشته بود
من با دیدن این صحنه از فیلم کلی اشک ریختم
و با خوندن این تیتر از کتاب میخکوب شدم
" پا بر روی حقیقت خود گذاشتن"
دلم میخواد این تیتر رو بارها بنویسم و از روش بخونم و مدام به خودم یادآوری کنم که پام رو از روی حقیقت خودم بردارم به خودم اعتماد کنم خودم رو باور کنم و آزاد بشم از این همه ترس های خیالی
سلام.من از اواخر اسفند 98 جذب مطالب بنیاد شدم. البته قبل از این هم رو خودشناسی کار میکردم.اول این دو کتاب نوروز 99 رو گرفتم و بعد با توجه به همزمانی ورود مجدد یک آدم از گذشته در شب سال تحویل و تکرار قضایای عاطفی متوجه شدم باید خیلی جدی تر رو سایه و عقده کار کنم.این آدم دوباره اومده تا من درسم رو بگیرم چون دفعه پیش این درس رو کامل نگرفتم.دوره عقده بنیاد هم تهیه کردم و همزمان با کتاب چگونه در هر موقعیتی انتخاب درست داشته باشیم هم پیش میروم.چند تا مطلب برای من رزونانس ایجاد کرد:
1.وقتی نویسنده داره از نامزدش و مشکلاتی که پیش از ازدواج متوجه شده بود میگه یعنی صفحه 22: من تا سر حد مرگ میترسیدم که تنها بمانم و از طرح و نقشه ای که برای زندگی ام داشته ام باز بمانم و هر بار به سرعت به سوی وی باز میگشتم.
این حس ترس از تنهایی برای من واقعا آشناست. حتی ازدواج اطرافیان در من آشفتگی ایجاد میکند.
2.صفحه 41: برای هر چیزی در زندگی زمانی وجود دارد. زمانی وجود دارد برای ضعیف و ناتوان بودن، زمانی وجود دارد برای سستی و تن آسایی، زمانی وجود دارد برای خشم
من زمان ضعیف بودن و تن آسایی رو خیلی وقت ها حق خودم نمیدونم. برای آخر هفته ها و تعطیلات همیشه یک لیست بلند بالا دارم که با کمال طلبی منفی نوشته شده و نهایتا نه کارها انجام میشود و نه من از تعطیلات لذت میبرم و مدام خودم رو سرزنش میکنم.
3.صفحه 44: برای بسیاری از ما تصدیق هوشمندی، زیبایی، منحصر به فرد بودن، جذابیت و تمامی شکوه و عظمتمان سخت تر از تایید و پذیرفتن وجه تاریک وجودمان است.... چیزهای بد راحت تر باور میشوند.
سلام
من۵۴ صفحه رو خوندم، یه دختر ۳۵ ساله هستم که شغلم حسابداره، من با خوندن همین قدر از کتاب چون از قبل با بنیاد آشنایی داشتم ، یه صفحه هایی به طور تار توی ذهنم پدیدار شد، چیزایی از گذشته، من یادم اومد وقتی بچه بودم چقدر بعضی احساساتم سرکوب کردم که اگر درست از اونا استفاده میشد من خیلی راحتتر الان بعضی چیزا رو میپذیرفتم و راحتتر زندگی میکردم، رشته مورد علاقه مو به خاطر رضایت پدرم نتونستم ادامه بدم و رشته ای خوندم که پدرم فک میکرد من حاشیه امنی میتونم داشتم باشم، خوندم دارای شغل هم شدم ولی هیچ وقت شاد نبودم به قول حرفهای تو کتاب دارای یکپارچگی و تمامیت نبودم، تو محیط کار باید همرنگ جماعت باشم تا بتونم اوضاع بهتری داشته باشم در صورتی که من از اینکه خودم نباشم بدم میاد و هنوز دارم مثل یه جنگجو میجنگم، الان فهمیدم که چقدر مدیرانم دزدان اعتماد به نفس من هستند اونها با نابلدی و ناکارآمدی خودشون خواستن منم کوچیک باشم در صورتی که من میتونستم آدم بهتری و کارآمدتری باشم..امیدوارم بتونم اینا رو تو وجود خودم درست کنم لااقل بهترش کنم.