هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
من دختر مجرد 33 ساله ای هستم که کارمندم و از کارمندی متنفرم ولی خودم رو ملزم به پول درآوردن میبینم... من شهامت این رو داشتم که چندین سایه م رو باهاشون همزمان روبرو شم و به یک ارتباط عاطفی سوپر مسموم پایان بدم و احساس رهایی کنم ، برای اینکه خودم رو پیدا کنم سفر میکنم....با اینکه خیلی تلاش میکنم یکپارچه باشم اما بوضوح در بخشهایی از زندگیم نیستم.... خیلیا با من خیلی راحتن.چرا؟ چون من با خودم راحتم
هر چیز که در جستن آنی ، آنی
چند بار تا حالا تو زندگیتون قولی دادید به خودتون ، که بهش عمل نکردید؟
این همون مفهوم عزت نفس از زبان محمدرضا شعبانعلی هستش که میگه هر یکباری که به خودمون قولی رو میدیم که بهش پایبند نیستیم در واقع داریم عزت نفس رو در خودمون میکشیم و شاید این مفهوم همان ترجمه ی یکپارچگی باشد.... نتیجه ی نبودن عزت نفس از نگاه محمدرضا شعبانعلی عدم رضایت از خویشتن هستش که خودش رو در سنین بالاتر(نیمه ی دوم عمر) نشون میده...
سلام . من ۴۸ ساله ام .از مسیری می ایم که پر از اشتباه و انتخاب های نادرست با زندگی نزیسته در اساسی ترین بخش های زندگی . پاراگراف ها و جملات زیادی در این بخش بوده که احساس میکنم در حال گفتگو با من هستند و شاید دعوت شده ام به سمت شناخت ، آگاهی و اصالت . اولین تلنگر در صفحه ۱۴ کتاب که می گوید هر گاه تصمیم های غلط می گیریم در اغلب اوقات دانسته این کار را انجام می دهیم .حقیقت درست در مقابل چشمان ماست ، ما آن را می بینیم .* او مناسب تو نیست * ..... ( صفحه ۱۶ وقتی برآنچه که در اعماق وجودمان می دانیم و همواره می دانستیم چشم می بندیم ناچار در زندگی به کم راضی شده و به نوعی مجبور به مدارا و سازش با زندگی شویم).
برای فرار از تنهایی و بی معنایی زندگی ندای درونی ام را ندیده گرفتم و به قول نویسنده کتاب ( صفحه ۲۴) تمنای مورد عشق واقع شدن و یا ترس از تغییر موجب میگردد تا حقیقت خویش را نادیده انگاشته و بر سر ان پا نهد .
این ادامه داشت تا اینکه دیگر خسته و کلافه شده بودم و حس اینکه شان و کرامتم دیده نمیشود طغیانی را در من شروع کرد و این حس من را نویسنده چه خوب تعریف کرد ( صفحه ۲۹) صدای ملایم ولی دائمی در سر ما که در تلاش است به ما اخطار دهد اوضاع را عوض کنیم و عاقبت (صفحه ۲۵) مرحله ای در زندگی می رسد که می گوییم * دیگر بس است* . این دیگر بس است چند سال پیش بالاخره اتفاق افتاد تا من از یک عشق یکطرفه به کم سن تر از خودم که من اصرار به گرفتن ارتباط و ادامه اش داشتم عبور کنم هرچند شرمگین هرچند زخمی و خشمگین .موقعیتی که سبب شکسته شدن چیزی در درونم شد اینکه او مناسب من نیست و من نیز مناسب او نیستم . قدرتی که از اعتماد به اینکه من میتوانم سبب شد که قرار گرفتن دوباره او در مسیرم و طنازی هایش دیگر متزلزلم نکند و تمام . حس شرم و گاهی خشم باقیمانده از آن موقعیت با من است ولی خوشبختانه کتاب در حال گفتگو با من است و در صفحه ۱۸ می گوید به اشتباه کردن باور ندارد و اشتباهات را موقعیت ها و شرایطی میداند که طرح الوهی زندگی ما بوده و زیر بنایی را مهیا می سازند تا متحول شده و رشد کنیم .
همین جمله نویسنده از میزان شرمم به گذشته کم میکند و کمکم میکند به پذیرش خامی و اینکه خودم را ببخشم و اماده باشم برای درست کردن باقی زندگیم . سپاس از جناب رضایی برای همه توجهاتشون.
چقدر عالی نوشتید مسیر شما برام آشناست، راستی که اشتباهی وجود نداره وهمه اتفاقات و انسانهایی که وارد زندگی ما میشند آینه ای هستند که میخواهند ما نگاهی بخودمون بندازیم وببینیم درکدام بخش از زندگیمون نیاز به شفا داریم وکدوم سایه ها باعث شده تا اون اتفاقات و آدمها رو دعوت کنیم به زندگیمون وتا وقتی درکی از این مسیر نداشته باشیم محکوم به تکرار هستیم ، لطفا حس شرم رو بزاریم کنار و برای یکپارچه شدن تلاش کنیم حس شرمی که میکنین واقعی نیس از باورها ی نادرست میاد اگر ارزش بخود رو تمرین کنید وهر بخش از وجودتون رو درآغوش بگیرید حس شرم رنگ میبازد
سلام.خیلی خوشحالم برای عضو بودن تو این گروه .از قشنگترین جملات در این بخش از کتاب برای من"از رالف والدو امرسون: ان کسی که هستید چنان فریاد بلندی دارد که من سخنان شما را نمی شنوم"
سلام من 28 سالمه و معمار هستم.از سن 9 سالگی پدر مادرم کم کم دچار مشکل شدن و نهایتا 15 سالم بود که ماجرای خیانت پدرم علنی شد. عملا از 15 سالگی پدرم ما رو ترک کرد (طلاق عاطفی). مادرم همین چند روز پیش بهم دوتا موضوعو گفت و تایید کرد، یکی اینکه من بچه اخر و پنجم بودم و چون ناخواسته بودم مادرم ماه دوم بارداری چندباری تلاش میکنه برای انداختن من، من اولش خیلی جا خوردم ولی ذهنمو معطوف کردم به اینکه اگر توی اون لحظه محبت مادرو نداشتم و خواسته نشدم ولی خدا و جهان منو میخواسته واسه همینه که الان اینجام. دیگه اینکه مادرم این موضوع که من از سن 9 سالگی بدون توجه در خانواده رها شدم و مادرم درگیر مسائل خودش با پدر بوده رو تایید کرد.
بعد از اینکه من کم کم از محبت مادر نا امید شدم، توی هر برحه از زندگیم به فردی که میتونستم وصل شدم برای گرفتن محبت و توجه، مثلا اولین افراد خواهرم و داییم بودن که توجه خاصی به من داشتن که چون توی یه شهر نبودیم و محدودیت های دیگه وجود داشت این روابط به مرور کمرنگ شد و راستش چیزیو که میخواستم ازشون نمیگرفتم. وقتی وارد دانشگاه شدم 4 سال از بهترین روزای زندگیم رو تجربه کردم چون عاشق معماری بودم و دور از مادر و خانواده. سال آخر دانشگاه به پیشنهاد یکی از همکلاسی های پسرم وارد رابطه شدم و سکس (بدون دخول) رو تجربه کردم. بعد از اون افتادم توی گرداب، به مدت تقریبا 3 سال روابط زیادی تجربه کردم بارها ترک شدمو آسیب دیدم تا اینکه پدرم دچار سرطان شد و برگشت سمت ما که این شوک باعث نزدیک شدنه من به پدرم شد، بعد از 8 ماه پدرم رو از دست دادم. بعدش برای کار اومدم تهران و 3 سال در تهران مشغول کار بودمو پیش خواهرم زندگی میکردم و سال سوم با کسی آشنا شدم که به معنای واقعی عشق رو تجربه کردم که بعد از 10 ماه رابطه فوق العاده یک سال پیش توسط این فرد ترک شدم و اینجا بود نقطه عطف زندگی من که شروع کردم به خودشناسی و پرداختن به درون.
الان توی شرایطی به شما محلق شدم که یک سال برای خودم وقت گذاشتم و تلاش کردم برای بازسازی تمام 28 سال زندگیم. هنوز سایه هامو نشناختم و درگیرشونم. این کتاب چند تا جملش توی فصل اول برای من تکان دهنده بود: "به مواردی فکر کنید که قول هایی را که به خود داده اید زیرپا گذاشته اید" من تا حدی این اعتمادو کامل به خودم ندارم الان خیلی بهتر شدم ولی بابت کارهایی که گذشته کردم با اینکه به خودم قول داده بودم نکنم، باعث شدن اعتماد به خودم کم بشه.
فصل دو بخش سایه: "به خاطر آنکه ویژگی ها و خصوصیات منفی ما چنان ناخوشایند و نفرت انگیزند و یا نماد کسی هستند که مارا عمیقا آزرده است، آن ها را انکار کرده و از خود نمیدانیم. با خود عهد می بندیم که هرگز چنین نبوده و نخواهیم بود." کنار کتاب نوشتم پدر!!!!!! شهوت، رابطه جنسی آزاد، خیانت، دروغ ... متاسفانه پدرم (روحش شاد) برای من نماد خیانت، دروغ، رابطه جنسی آزاد و شهوته (البته به علاوه نکات مثبت خیلی زیاد). تا قبل از این کتاب اینها رو از خودم نمیدونستم ولی الان قبول کردم که من هم اینها رو در درونم حتی به صورت اغراق شده دارم.
مثلا توی موضوع رابطه جنسی، الان دچار درگیری با خودمم که تا چه حد از رفتارهای من توی این حوزه برمیگرده به سایه و چقدر برمیگرده به عقاید من که شامل خط قرمزها و آزادی هایی هست که برای خودم و هر انسانی قائلم.
کتاب با مقدمه ای بی نظیر شروع شد. تمام سخن این کتاب در یک بیت مولانا آمده. حرف بر این «خود» است و این «میزان» شدن. مصداق شعری از مولانای جان: «ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این/ بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش» و یادآوری بیتی از حافظ عزیز: «بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست». /داستان بسیار زیبای ملانصر الدین و جستجوی کلید که حاکی از نگاه به خویشتن و درون خود دارد نه بیرون. / تشبیه دانه های شنی فوق العاده بود حاکی از گذر عمر و نبود دستاورد قابل توجه و عدم رضایت از زندگی زیست شده. /جمله بی نظیر یونگ: «هر آنکه به بیرون بنگرد رویا می بیند و آنکه به درون، بیدار می شود.»/ دلیل عدم اعتماد به دیگران، بی اعتمادبودن به خودمان و احساسات مان است و از این رو عواطف و احساسات مان را نفی و سرکوب می کنیم و ترجیح می دهیم در حاشیه ی امن خود باقی بمانیم./ خویشتن ما هیچ وقت به ما دروغ نمی گوید و ما را به بیراهه نمی کشاند ولی گویی ما درون گوشمان را با پنبه پر تا با اصل خود قطع رابطه کنیم./ پذیرش کلیت وجود خود یعنی تمام بخش های زشت، کریه و خوب / ریچارد باخ: «شما آن چیزی را بهتر یاد می دهید که بیشتر از همه به آن نیاز دارید» / فرد یکپارچه: آنچه می گوید انجام می دهد و آنچه انجام می دهد می گوید، آنچه در بیرون نشان می دهد با آنچه در درون حس می کند یکی است و در کل رهایی از چیزی که در درون مان سنگین است/استفاده از هشدارگر «من هستم» در درون مان/ دگرگونی در قلب رخ می دهد نه در سر این جمله برای من بسیار تکان دهنده بود/ درک موهبت زخم ها و رنج های زندگی و بیرون آمدن از شخصیت قربانی / ما فقط خصوصیات منفی خود را نفی نمی کنیم بلکه نور خود و خصوصیات مثبت خود را نیز انکار می کنیم این در حالی است که برای بسیاری از ما تایید جذابیت، زیبایی، خلاقیت و بسیار سخت تر از تصدیق وجه تاریک وجودمان است چون چیزهای بد و منفی راحت تر باور می شوند! در کل کتابی بی نظیر، پرمحتوا و عمیق برای آنان که دوست دارند تغییر را از خود شروع کنند.
سلام به جناب دكتر رضايي و تيم محترمشون
من الناز هستم ،٣٩ ساله و ارشد معماري
از زمانيكه اين كتاب زيبا رو شروع كردم بارهاو بارها با عدم يكپارچگي ام روبرو شدم
من هميشه دنبال تاييد ديگران بودم و ميخواستم هميشه الگوي يه انسان موفق باشم
هيچوقت فكر نكردم پس خودم چي؟ اگر با خودم در تعارض باشم چي؟
همينقدر كه از بيرون فهيم و آگاه به نظر برسم كافي بود
خودم كه صدايش در نمي آمد پس بيخيالش
منتها نميدانستم كه من نياز به صدا ندارد همينكه نتيجه درستي نميگرفتم يعني يه جاي كار ميلنگد
منم مثل ملانصرالدين دنبال كليد خودم در بيرون ميگشتم خودم اينقدر هزينه روشنايي درونم را نداده بودم كه كاملا تاريك شده بود.
در آستانه چهل سالگيم اقرار ميكنم من به وجودم آسيب زدم و خيلي جاها حرفم رو قورت دادم خيلي جاها به خاطر ملاحظه ديگران سكوت كردم كه هميشه مورد قبول و تاييد باشم
حتي همين الان دوست دارم نگارشي داشته باشم كه مورد تاييد همه باشد
هميشه دوست داشتم به همه انرژي مثبت بدم و من بهتري رو از خودم به نمايش بزارم
اما به قول ريچارد باخ :
شما آن چيزي را بهتر ياد ميدهيد كه بيش از همه نياز به دانستن آن داريد .
اما امروز با صداي بلند اعلام ميكنم ديگر بس است
اينكه ديگران ممكن است چه فكري كنند؟
اين فقدان يكپارچگي باعث شده بود كه من پا بر حقيقت خود گذاشته و آنرا ناديده بگيرم
به خودم بگويم لطفا آن گوش گيرها را از گوشت در آور پيش از آنكه دير شود بجنب
گويي تابحال در تاريكي ميزيسته ايم و ناگهان كسي چراغ را روشن ميكند و اين شخص خودم هستم
امروز ميدانم تمام تجاربم آمده بودند در من نوري ضاهر كنند و هر كدام داراي خرد بودند
متوجه شدم فردي كه احساس بي ارزشي ميكند مبدا به فردي ميگردد كه دنبال راضي كردن ديگران است .
اما امروز من آماده ام از ناديده گرفتن حقيقت خودم دست بردارم و زندگي رويايي خودرا آغاز كنم
با اعلام به خود و كائنات ميگويم من خواهان يكپارچگي با خودم هستم و اين زندگي را يكپارچگي مينامم.
سطر سطر اين كتاب براي من تلنگري براي بيدار شدن بود سپاسگزارم ??
درود به شما⚘خداروسپاس میگم برای حضورم دراین مشارکت❤من بانو دبی فورد رو میشناختم ؛ ولی سال پیش در پی عبور از رنج و دردی با کتاب چرا آدم های خوب کارهای بد می کنند، من وآن دشمن نازنین به طور مستقیم واردِ زندگیم شد بانو مث یه دوست که از من دوره و منو دلداری میده (ای کاش زنده بودی بانو)خلاصه میگم که لطف و عشق خدارو در لحظه لحظه اگرچه با رنج سپری میشد میدیدم.این کتاب از شاگردهای ایشونه و ازهمین جا به بانو کِلی کوزو هم سلام میگم و برای این شجاعت و این مشارکت تبریک میگم.همونجور که تو کتار مطرح کردن هرچند سفر هریک از ما منحصر به خودمونه ولی مسائل مطروحه بین ما مشترکه و اونچه من میگم از آموره هایی که دارم "ما همه از یک قماشیم با بُرشهایی متفاوت"
من باسلول سلول وجودم این کتاب رو زندگی کردم تجربه بانو کلِی کوزو اگرچه مرا یادآور خودی که در گذشته ام به من اسیب زده میندازه ولی شعفی از اون ققنوس شدنه درمن پدیدار شده که وصف ناشدنیه.
اون قسمت که حوله رو انداخته روصورتشو کنار استخر زیر افتاب خابیده به شدت برام زنده بود و میدیدم به وضوح.حسش رو جنس تجربه اش رو مزه اش رو خوب میفهمیدم
گفتنِ اونچه ازین کتاب و عشقی که بانو کِلی کوزو داده به چند خط نوشتن قد نمیده واقعن درست گفتن از دست نخورده بگیر بده به اون که خورده؛اگرچه تلخ ولی دلچسب.دلچسب ازین جهت که فقط من نبودم و نیستم که بلد نبودم و من هم در مسیر بهبودی هستم و عشقی بالاتر از اونچه من فکر میکردم عاشق منه.
نازنین هستم ۳۹سالمه و درآستانه چهل سالگی هرگز دانشگاه نرفتم سیستم آموزش رو قبول نداشتم و حالا به هر جهت تحصیلات اکادمیک ندارم.ولی دانشگاه زندگی بدجور پوست ا م کند?اعتراف میکنم هنوز میبینم یکی واسه گرفتن مدرک دانشگاهی حرص میزنه یه مشت بی سواد والا با این نوناشون
خیلی خوشحالم برای این مشارکت❤✋مننون از استاد سهیل رضایی
همزماني، ديدن مداوم عدد ١٥٥١
Another secret meaning of angel number 1551 has something to do with self-confidence. Actually, this number is telling you that you should trust more in yourself and believe in your own abilities. Your angels think that you are a very talented person and you should use your potential.
با توجه به شرایط خاصی که این روزها چه از نظر کرونا و چه از نظر پرستاری شبانه روزی که این روزها دارم و میزان تنهایی ها و تنش ها ،مرور انچه مرا اذیت میکند و به بیانی سایه ها و عقده هایم خیلی در سرم میچرخد و عجیب هم زمانی سهم بزرگی درین پروسه دارد ؛چه انجایی که اقای رضایی این نوید را میدهند که بعد از گذشت این دوران تولد دوباره ای خواهم داشت و چه پیتمهایی که مدیتیشن هام بدام دارند و صد البته کتاب سوال اصلی چیست که انگاری دست به تشریح تارو پود من زده و الان هم کتاب چگونه در هر موقعیتی انتخاب درست داشته باشیم.
در بخشی ازین کناب که بسیار سلیس و خوب ترجمه شده امده-سایه بخش هایی از وجود ماست که انها را طرد کرده و پس میزنیم .از ترس انکه دیگران بفهمند که ما در درونی ترین بخش وجود خود دارای چه ویژگی های منفی هستیم و به تدریج از ارزش و اهمیت این بخش ها کاسته و ظاهری دروغین و ماسکی برای خود میسازیم تا نشان دهیم ما انچیزی که دوست نداریم نبستیم- با خوامدن این پاراگراف و بخش بعدی کتاب جوابی رو که مدتها بود به دنبالش بودم و جواب ان را نمیافتم دیدم .من از شکست میترسم .بارها در جواب این سوال چیزی را نمیافتم اما بعد دیدم اگر کمالگرا هستم و میخوام همه چیز کامل باشه و مراقب که اشتباه نکنم و جور همه را میکشم تا تمام و کمال و خوب باشم و مسولیت های سنگین بر میدارم همه ازین است که نقاب ناجی بودن و خوب بودن و قوی بودن بر چهره دارم و البته باید اضافه کنم که البته همین نقاب نکات مثبت هم داشت و اونهم پشتکار و همت برای به انجام رسوندن اهدافم هست .
این روزها کاملا میبینم در شیفت بین وضعیت ناجی-نقاب- و قربانی هستم .چرا که منی که همیشه تایید میگرفتم و همیشه کمک حال والدینم و الان مادرم انهم به این شدت هستم .یکدفعه میبینم مادرم مرا با کس دیگری اشتباه گرفته و نام خواهرشون را به جای نام من میبرند .حقیقتا وقتی قراره سایه ها به اگاهی در بیان از چپ و راست راه خودشون رو باز میکنند.
با سلام
مفهوم یکپارچگی از دیدگاه نویسنده برایم جدید است. مشتاقم که در فصلهای بعدی ،یکپارچگی را تمرین کنم. پس از خواندن این کتاب تا آخر فصل اول، نکته های جالبی برای خودم یادداشت کردم که سعی میکنم هر روز انها را مرور کنم. چند نکته ی مهم را در اینجا مینویسم:
۱_ به گفته ی یونگ" هر کسی که به بیرون بنگرد ،رویا میبیند و آن کسی که به درون بنگرد، بیدار می شود.
۲_ علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتماد نداریم.
۳_ شما آن چیزی را بهتر یاد میدهید که بیش از همه نیاز به دانستن آن دارید.
۴_ یکپارچگی شیوه ای از زندگی کردن است ، شیوه ای است که در آن ، آنچه هستیم و آنچه می خواهیم، در یک راستا قرار میگیرد.
به عبارتی، آنچه که میگوییم ،انجام میدهیم و آنچه که انجام میدهیم، میگوییم.
۵_ یکپارچگی، مقصد نیست بلکه شیوه ی زندگی کردن است.انتخابی لحظه به لحظه است.
۶_ دگرگونی در قلب رخ میدهد نه در مغز.