هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
سلام، من متاهلم، مادر۲فرزند،تصویرگر و در آستانه اتمام ۳۴ سالگی.کتابهای زیادی از بنیاد خوندم، اما این کتاب یک فرق اساسی با بقیه کتابها داشت و اون هم این بود که با داستان زندگی خود من شروع شد! عمیقا متوجه احساس نویسنده شدم ، تصمیمی که میدونی اشتباهه اما ادامه اش میدی! تا صفحه ۱۸۸ خوندم( البته از روز دوم فروردین) و فکر میکنم جواب خیلی از ابهاماتم رو گرفتم.
من زنی هستم دیپلمه با دهه ۵۰ ز ندگی
چند سالی هست که کلاس های صوتی استاد رضای را گوش میدادم واز ۲ سال پیش جای که استاد گفته بود گنج شما در جاهای که زندگی نکردی هست من برون گرا بودم رفتم دنبال تنهای سکوت کم کم متوجه این اصیل نبودن شدم وقتی این کتاب را خواندم از همون اول خودم را با نویسنده یکی دیدم تمام مواقعی که انتخاب اشتباه میکردن در درونم ندا می امد اما ا من توجه نمی کردم سالها موفق شدم درکار و دستاوردهای بیرونی زیاد ولی در درون شاد نبودن واقعا مثل نویسنده برای تایید دیگران خیلی انرژی و .. گذاشتم از روزی که شروع کردم خودم را ببینم به خواسته های خودم به نیاز روحم توجه کنم خیلی احساس ی بهتری دارم الان در جای هستم بقدری احساس رضایت عمیقی دارم اگرچه در بیرون موفقیتی به ظاهر نیست ولی بسیار خوشحال هستم دقیقا تمام سطرسطر کتاب خودم را دیدم وکاملا برایم آشنا بود و خوشحالم این آگاهی از قبل شروع شده بود ولی هنوز باید ادامه بدم بخشهای از خودم را زندگی میکنم ولی هنوز کار دارم تا یکپارجه کامل بشم و بقدری خوشحال هستم از بدست آوردن آگاهی خیلی لذت بخش هست وقتی خودتو زندگی میکنی با تمام وجودم باز میرم تا یکپارچه کامل بشم یکی از بهترین ا کتابهای است که خوانده ام
ی سوال هم دارم ض ۳۴ میگوید دگرگونی در قلب رخ میدهد نه درسر اینو میشه بیشتر توضیح بدید استاد جان
با سلام
ابتدا تشکر میکنم بابت انتشار این کتاب که فوق العاده بود
کلمه به کلمه و جمله به جمله این کتاب برام بامعنا، مفید و الهام بخش بود.
کتاب با یک بیت شعر مولانا آغاز شد که گویای همه چیز هست
انگار تمام کتاب درباب تفسیر و معنای همین بیت زیباست
ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خودشو، تا شوی موزون خویش
این کتاب از جمله کتابهایی هست که من رو از ابتدا و با جمله به جمله به فکر فرو برده
مقدمه کتاب از پا گذاشتن بر سر حقیقت خود، صحبت میکنه و این من رو به یاد فیلم "مین" انداخت. صحنه ای که یک سرباز آمریکایی در یک بیابان مین گذاری شده گیر میفته و ساعتها و روزها از حرکت می ایسته و کلی درد و رنج، گشنگی و تشنگی، گردباد و.. رو تحمل میکنه ولی از ترس، قدم از قدم برنمیداره و نهایتا متوجه میشه که پا بر روی قوطی کنسرو گذاشته بود
من با دیدن این صحنه از فیلم کلی اشک ریختم
و با خوندن این تیتر از کتاب میخکوب شدم
" پا بر روی حقیقت خود گذاشتن"
دلم میخواد این تیتر رو بارها بنویسم و از روش بخونم و مدام به خودم یادآوری کنم که پام رو از روی حقیقت خودم بردارم به خودم اعتماد کنم خودم رو باور کنم و آزاد بشم از این همه ترس های خیالی
سلام.من از اواخر اسفند 98 جذب مطالب بنیاد شدم. البته قبل از این هم رو خودشناسی کار میکردم.اول این دو کتاب نوروز 99 رو گرفتم و بعد با توجه به همزمانی ورود مجدد یک آدم از گذشته در شب سال تحویل و تکرار قضایای عاطفی متوجه شدم باید خیلی جدی تر رو سایه و عقده کار کنم.این آدم دوباره اومده تا من درسم رو بگیرم چون دفعه پیش این درس رو کامل نگرفتم.دوره عقده بنیاد هم تهیه کردم و همزمان با کتاب چگونه در هر موقعیتی انتخاب درست داشته باشیم هم پیش میروم.چند تا مطلب برای من رزونانس ایجاد کرد:
1.وقتی نویسنده داره از نامزدش و مشکلاتی که پیش از ازدواج متوجه شده بود میگه یعنی صفحه 22: من تا سر حد مرگ میترسیدم که تنها بمانم و از طرح و نقشه ای که برای زندگی ام داشته ام باز بمانم و هر بار به سرعت به سوی وی باز میگشتم.
این حس ترس از تنهایی برای من واقعا آشناست. حتی ازدواج اطرافیان در من آشفتگی ایجاد میکند.
2.صفحه 41: برای هر چیزی در زندگی زمانی وجود دارد. زمانی وجود دارد برای ضعیف و ناتوان بودن، زمانی وجود دارد برای سستی و تن آسایی، زمانی وجود دارد برای خشم
من زمان ضعیف بودن و تن آسایی رو خیلی وقت ها حق خودم نمیدونم. برای آخر هفته ها و تعطیلات همیشه یک لیست بلند بالا دارم که با کمال طلبی منفی نوشته شده و نهایتا نه کارها انجام میشود و نه من از تعطیلات لذت میبرم و مدام خودم رو سرزنش میکنم.
3.صفحه 44: برای بسیاری از ما تصدیق هوشمندی، زیبایی، منحصر به فرد بودن، جذابیت و تمامی شکوه و عظمتمان سخت تر از تایید و پذیرفتن وجه تاریک وجودمان است.... چیزهای بد راحت تر باور میشوند.
سلام
من۵۴ صفحه رو خوندم، یه دختر ۳۵ ساله هستم که شغلم حسابداره، من با خوندن همین قدر از کتاب چون از قبل با بنیاد آشنایی داشتم ، یه صفحه هایی به طور تار توی ذهنم پدیدار شد، چیزایی از گذشته، من یادم اومد وقتی بچه بودم چقدر بعضی احساساتم سرکوب کردم که اگر درست از اونا استفاده میشد من خیلی راحتتر الان بعضی چیزا رو میپذیرفتم و راحتتر زندگی میکردم، رشته مورد علاقه مو به خاطر رضایت پدرم نتونستم ادامه بدم و رشته ای خوندم که پدرم فک میکرد من حاشیه امنی میتونم داشتم باشم، خوندم دارای شغل هم شدم ولی هیچ وقت شاد نبودم به قول حرفهای تو کتاب دارای یکپارچگی و تمامیت نبودم، تو محیط کار باید همرنگ جماعت باشم تا بتونم اوضاع بهتری داشته باشم در صورتی که من از اینکه خودم نباشم بدم میاد و هنوز دارم مثل یه جنگجو میجنگم، الان فهمیدم که چقدر مدیرانم دزدان اعتماد به نفس من هستند اونها با نابلدی و ناکارآمدی خودشون خواستن منم کوچیک باشم در صورتی که من میتونستم آدم بهتری و کارآمدتری باشم..امیدوارم بتونم اینا رو تو وجود خودم درست کنم لااقل بهترش کنم.
زمانی نوشتم: «در مسیر پر رمز و راز سفر زندگی... سفر به درون... چه به وقتی که حیرت زده و گاهی هم وحشت زده، غرقه ی تضادهای درون و بیرونم شدم، چه لحظه هایی که آروم و مطمئن، مشغول ِ تماشای هماهنگی ها شدم... همواره حقیقتی ناب، توشه ی راهم بود و سبب ِ امنیت ِ خاطرم... این که : «خودم رو دوست دارم و همیشه با او همراهم» ... و این خدشه ناپذیرترین و لذت بخش ترین حقیقتی بود که باهاش رو به رو شدم ... » . من فکر می کنم این رو نوشتم که به خودم بقبولونم که همواره خودم رو دوست داشته ام و با امنیت ِ دروغین و کاذبش به خودم آرامش بدم. اما به گمانم تا زمانی که ناهماهنگی ها و تضادها، حتا گاه به گاه، خودنمایی می کنه، و دلیل ِ رنج های حتا گاه به گاه ِ سالیان ِ ما می شه، تا زمانی که برای جبران ِ آن چه که نبوده ایم، در تلاشی جانکاه روزگار می گذرونیم، تا زمانی که از رو به رو شدن با تکه هایی از خودمون احساس شرم بهمون دست می ده، و در لحظه های خاص و صادق ِ غم انگیزمون، از رو به رویی با آن چه که سعی در نادیده گرفتن و فراموش کردنش داشته ایم شرمی همراه با غمی تلخ رو احساس می کنیم، ادعای بسیار نامعتبریه ادعای همیشه دوست داشتن ِ خودمون. من در درون آگاهم تا زمانی که به صلحی تمام و کمال با هر آن چه هستم نرسیده ام، با تمامی نقص ها و کمبودها، ضعف ها و نداشته ها ... نمی تونم ادعا کنم خودم رو همیشه دوست داشته ام؛ و ادعای صداقت و هماهنگی درون و بیرون، تنها نمایشی از سر ِ عجز خواهد بود.
چه قدر زیبا این کتاب دست مون رو رو می کنه: «مساله این جاست که هنگامی که ما خود را از کلیت خویش جدا می سازیم،از رشد وا مانده، به دام جبران مفرط ِ آن چیزی می افتیم که گمان می کنیم کم داریم و بعضی ویژگی ها را به گونه ای غلو آمیز به نمایش می گذاریم. » صفحه ی ۴۱
با سلام و تشکر میخواستم چند قسمت از کتاب رو که برام ابهام بیشتری دارد را بگم وممنون میشم آقای رضایی صحبتهایی در مورد آنها داشته باشند. 1_ صفحه 39 :در مورد آن قسمت که گفته شده چگونه حقیر ترین و ضعیف ترین وجه خود را به عنوان قویترین بپذیر چرا که اون قسمت ضعف ما که مربوط به محدودیتهای توانایی هر فرد هست که با آن آفریده شده و چاره ای جز پذیرش نداره ولی همواره آزار دهنده هستند وسبب نرسیدن به آرزوها و خواسته ها میتونه باشه چجوری به اون بخش ها باید قوت داد؟و ص 52: خطی که نوشته چنانچه نتوانیم بپذیریم که بی کم و کاست کامل هستیم؟ سوالم اینه که با کم کاستی هایی که درونم هست و شاید همونها باعث کمبود اعتماد به نفس و مشکلات دیگری در ما شده اند که باعث اذیت شدن ما میشه چه راه حلهایی هست؟
اول حس شرم می آید
بعد حس ترس
بعد من گم میشوم پشت سیاهی سایه ای بزرگ
و همیشه از پشت آن حرف میزنم
تصمیم میگیرم
انتخاب میکنم
انکار میکنم
تکرار میکنم
اجتناب میکنم و ...
کم کم که درمانده و درمانده تر شدم
دنیا تنگ و تنگتر که شد
ناگزیر پرت میشوم لا به لای سیاهی.
میترسم.
شاید کز کنم گوشه ای.
شاید شروع کنم به داد و بیداد و کمک خواستن.
شاید از خودم و ترسم شرمنده شوم.
شاید اینقدر این در و آن در بزنم
شاید زمین هم بخورم.
شاید شاید شاید
اما بالاخره تسلیم میشویم
آهسته آهسته عادت میکنیم به تاریکی. به سیاهی.
اینجا که درونش افتاده ام شبیه انباری تاریکی ست که وقتی چشمهایم عادت کند کم کم کمدها، طبقه ها، طاقچه ها، صندوقچه ها، گنجه ها و چیزهایی که درون آن هست را میتوانم ببینم.
اینجا سرزمین گنجهای پنهان است.
برای تمام دردهایم درماندگی هایم درگیری هایم ثروتی هست. فقط باید خوب جستجوکنم.
از گنجینه ثروتهایم که آگاه شوم. پادشاهی سرزمین خودم را به رسمیت خواهم شناخت. با اقتدار بدون شرم و ترس و اجتناب ، بدون فاصله و نقاب حرف میزنم. میبینم. میشنوم. زندگی میکنم.
یادداشتی با الهام از کتاب چگونه در هر موقعیتی انتخاب درست داشته باشیم
سارا. سیزدهم فروردین نود و نه
سلام خدمت آقاى دكتر رضايى
من طراح گرافيك هستم و ٤١ سال سن دارم، كمتر از يك سال هست كه با بنياد آشنا شدم. و بسيار خوشبختم كه در اين اتفاق كتاب خوانى گروهى شركت كردم، متاسفانه من معمولا موفق به اتمام هيچ كتابى نميشوم و الان خودم رو مجبور به اين كار كردم، و با خودم عهد بستم كه پابه پاى گروه جلو بيام. و اگر موفق شوم دستاورد بزرگى براى من خواهد بود.
جمله هاى تاثير گذار بسيارند، در بخش اول كتاب اين پاراگراف براى من تامل برانگيز بود:
يكپارچگى يعنى پذيرفتن و تصديق تمامى آنچه هستيم و در پيش گرفتن زندگى اى كه با عميق ترين حقيقت و عظيم ترين آرزوهاى ما هم راستا باشد....
و اينكه يكپارچگى حالتى از بودن است و شيوه اى از زيستن....