هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
کتابها که به دستت رسید،
دخترت باران گفت: این چه میوه ای مامان.
گفتی؛ شاید پسته، به نظر تو چیه؟
گفت؛ پسته ی اناری، نقاشی اش کنم
گفتی؛ آبرنگ یا ماژیک، خدا خدا کردی که بگویید ماژیک.
گفت؛ ماژیک
دوباره خواندی «چگونه در هر موقعیتی انتخاب درست داشته باشیم ».
فهرست را سر سری خواندی و بیتی و مکثی طولانی: «ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خو شو، تا شوی موزون خویش ».
آهسته آهسته خواندی و کناره های کتاب را با جملات کوتاه و یاد آوری هایت سیاه کردی. به صفحه 32 رسیدی همان اولش که نویسنده گفته بود؛ «آماده اید تا در بخش سوم این کتاب شیرجه بزنید ».
و تو شیرجه زدی با ترس، و اندکی لذت ترسناک، به یکپارچه بودن، بدون انجام کار باری، وای از این کاربارها که تمام این سالها، بار بودند بار.
سلام .من ۳۶ سالمه و کارمند و متاهل هستم ،این جمله برای من بسیار تکان دهنده بود که (جایی که کلاه سر خود گذاشتن بیش از حد زجر اور میشود ،زمانی که گیر افتادن در موقعیتی ناجور و به کم راضی شدن و دست زدن به کارهای حقیرانه و کوچک دیگر در حدو اندازه مانیست،)به شدت با عمق وجودم حس کردم که چقدر زیاد این حال و هوا رو در زندگی تجربه کردم چقدر ترسدم و ترسیدم و با نقاب شهامت داشتن و از پس همه چیز بر اومدن جلوی همه ،کارهای کوچک و حقیرانه انجام دادم .تا به امروز ترسیدم و با ظاهر زنی قوی که پر از تایید طلبی و نقاب دختر خوب از سالهای گذشته به طاهر موفق بودم.به ظاهر آرامم ، جرات دیگر بس است را نداشته ام و به شکل های دیگه توی مسیرهای دیگه خودمو راضی نگه داشتم
سلام. من در بحرانی ترین شرایط زندگیم به واسطه دوست عزیزی با بنیاد آشنا شدم و عینا چراغی برای مسیر تاریکم شد. همچنان راه طولانی پیش رو دارم و ازش راضی ام.تجربیات و مثالهای نویسنده کاملا خودم بودم. تاثیر شگرفش در جمله ای بود که هر انچه در دیگران شمارا تحت تاثیر قرار میده همان چیزی است که بابستی درونت شفا یابد. و همینطور خصوصیات مثبت دیگران که تحسین میکنی درونت داری. اعتماد به توانایی و خودم بزرگترین سدم هست. کتاب فوق العاده ایه
سلام
دختری 36 ساله مجرد دانشجوی ترم آخر دکترای مهندسی صنایع و استاد دانشگاه حق التدریس هستم.
پس از خوندن مقدمه کتاب بسیار مجذوب شدم و حس کردم این همون چیزیه که الان بهش نیاز دارم. دونستن اینکه وجود ما تکه تکه است و یکپارچگی یعنی پذیرش همه این تکه ها در کنار هم، برام بسیار جالب بود و پاسخی برای پرسشهای گاه به گاه من، که من کی هستم؟ این موجود و این بخشی که زندگی میکنم رو باور کنم یا اون یکی بخش؟ واقعا خوندن این کتاب برام جالب بود و دلم میخواست بیشتر و بیشتر بخونم. خوندن راجع دبی فورد عزیز و لحظات آخر زندگیش تکان دهنده بود، یه جورایی دلم میخواست یکی از اون تماسهای تلفنی به من بودند.
شاید بتونم مهمترین هم حسی و رزونانس برای خودم در 54 صفحه اول رو در این جمله بدونم:
1) علت اینکه ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان به خودمان اعتماد نداریم. ما در درونی ترین لایه های وجود، به خود اعتماد نداریم.
این جمله واقعا در مورد من صدق میکرد فهمیدم که عدم اعتمادم به آدما به خاطر عدم صداقت اونها نیست بخاطر اینه که من نمیتونم باور داشته باشم که توانایی تشخیص سره و ناسره رو دارم. من به قدرت تشخیص خودم اعتماد ندارم. پس باید این مهارت و توانایی رو در خودم رشد بدم که بتونم حقیقت و دروغ رو سریعتر تشخیص بدم. به ابهامها بیشتر دقت کنم تا ریش آبی ها رو سریعتر تشخیص بدم.
2) هنگامی که به خود اعتماد نداریم، نمیتوانیم به خود گوش دهیم. این جمله بسیار راهگشا بود. چون همیشه وقتی حس درونیم چیزی بهم میگفت درجا جواب میدونم تو از کجا میدونی؟ شاید اشتباه کنی. برای همین هم چیزی رو که در نگاه اول فهمیده بودم باور نمیکردم و پس از مدتی با مدرک و دلیل بهش میرسیدم. الان تصمیم گرفتم که به خودم و حس درونم اعتماد کنم. اگر گاهی هم اشتباه کنه مهم نیس، در بیش از نود درصد مواقع درست راهنماییم میکنه و باید باهاش صادق باشم و بپذیرم حرفش رو
بعد از خوندن 30 صفحه از کتاب وایسادم به خودم نگاه کردم گفتم این همه راه اومدم تا 22 سالگی و این همه انتخاب متنوع داشتم ولی چرا حالم خوب نیست تمام ذهنمو به هم ریخت اینکه من نمیدونم خودم برای خودم تصمیم گرفتم یا سایه های وجودیم.
سایه هایی که هر روز باعث به هم ریختگی ذهنم میشن
اینکه چرا من همش به بقیه سرویس میدم
اینکه چرا منتظر تایید بقیه هستم
اینکه چرا 10 بار شغل عوض کردم و نمیتونم احساس راحتی باهاشون داشته باشم
اینکه چرا منتظر تایید از طرف جنس مخالفمم و بعد از کلی تلاش و شنیدن تایید اونا باز هیچ حسی درونم نیست و میرم سراغ بعدی و بعدی و بعدی....
بعد از خوندن صفحه های بیشتر کتاب رسیدم به صفحه ی 44 پاراگراف اول صفحه نوشته : هرگاه احساس کامل نبودن و تکه پاره بودن میکنیم نیاز داریم برای گرفتن تایید و اعتبار به بیرون از خود بنگریم اما این امر موجب می گردد که به جای زندگی در یکپارچگی به زندگی خارج از یکپارچگی روی آوریم . حالا میخواد درس بده و میگه : تا زمانی که با آن چیزهایی که فکر میکنیم نمی توانیم از پس آن ها برآییم رو در رو نشویم آن بخش هایی از ما که احساس می کنیم در آن ها نقص و کمبودی داریم انگیزه ی ما اعمال میگردند یعنی اون بخش هایی که نقص و کمبود ما هست کنترل ما رو به عهده میگیره
الان من متوجه شدم تایید رو باید از خودم بگیرم یا تایید رو از شخصی که میترسیدم دست آوردمو نشونش بدم و همیشه ازش فرار میکردم همیشه منتظر بودم خودش بفهمه که من چیکار کردم مثلا پدرم
همیشه از حرف زدن باهاش میترسم درسته خیلی دوسش دارم ولی همیشه از دانش و تجربه ی درونی ی پدرم فراری هستم
مثل یک رقیبه واسم یک رقیبی که چرا من بهتر از اون نیستم و چرا نمیتونم شکستش بدم
یا حتی وقتی جاهایی شکستش میدم یک خورد شدن درونی میاد سراغم خورد شدنی که شب ها خواب پدر بزرگم رو میبینم
رویاها تغییر میکنن بعد از شنیدن جمله های کلیدی
منتظر خوندن ادامه کتاب هستم
ریچارد باخ:شما ان چیزی را بهتر یاد میدهید،که بیش از همه نیاز به دانستن آن دارید .انگار اولین بار بود که این جمله میشنیدم .
صفحه ۳۷ ،در تعریف یکپارچگی ،من فقط و فقط ،تعریف اول را یاد گرفته بودم و خیلی هم برای اجرای ان تاکید داشتم ،البته الان میدانم که تربیت و آموخته هایم باعث این افراطی گری بوده است .در سن ۵۹ سالگی ،توان زیادی از من گرفته ولی یک چیز در درونم ،نهیب میزند ،دنبال کاری باش که همیشه آرزو داشتی و انهم گشتن دنیاست ،ولی ترس از ناتوانی و عدم اعتماد به دنیا ،مرا از حرکت باز میدازد.فاصله بین دانستن تا عمل کردن خیلی زیاد است.
ببینید کلن فرکانس کتاب بالاس . در نتیجه شما رو میاره بالا . و اینکه برای سال ۲۰۱۷ هست و کاملن به روزه .
بعد از خوندن بخش مقدمه، شب قبل از خواب داشتم به این فکر می کردم که چه جوریاس ؟
یهو احساس کردم یه جوریایی انگار شهر آتلانتیس ( شهر زیر آب ) قراره دوباره زنده بشه !
البته من کلن با دبی فورد خیلی حال میکنم ایشونم که شاگرد دبی فورد بوده :)
بعدشم دوباره بهم یادآور شد که تصمیمی که سال های اخیر گرفتم برای دنبال کردن چیزی که قلبن دوستش داشتم کاملن درست بوده .
سلام
از خوندن همون اولین بیت مولانا لذتی بردم که قابل وصف نیست و توضیحی ندارم، جز خواندن و خواندن چندین و چندبارهاش.
صفحهی ۱۳درمورد اعتماد نداشتن به خودمان، من زیاد این حس رو تجربهاش میکنم و هربار تلاش میکنم روند را تغییر میدهم عوضش میکنم. اما بعداز مدتی به فراموشی میرود و دوباره به یاد میاورم که به خودم اعتماد نمیکنم و تو بازههای زمانیِ متفاوتی تکرار میشود.
صفحهی ۱۶ "زمانیکه دبگر انگیزهی اعمال و تصمیمهایمان ترس نباشد، ..."
ترس...
انجام ندادن کارهایی که برمبنای ترس نباشد، زنده ایت، درجریان است.
خلاقیت دارد و جاری است و هرلحظه، لحظهای فوقالعادهی بعدی را میآفریند.
شتاور است و در مسیری است که انتهایی ندارد.
پراز ایده، پر از خلق و همچنان میگویم زنده است و زندگی را میسازد.
یک جوی روان است که میرود.زور زدن ندارد.استرس ندارد. شادی وصفناپذیری دارد که توصیفی نیست.
لذتی میدهد که تا انجام نداده باشی توضیحی ندارد. روبه جلوست... ساختن آیندهای دارد که زیبا و امیدوارکننده است، خالص و پویاست.
من این روند تبدیل ترس به عشق را تجربه کردم و همچنان انجامش میدهم البته بیشتر با کمک کتاب "استادی در عشق".
صفحهی ۲۴ "وابستگی به انجام کارهای یک چک لیست..."
درک میکنم کاملا و درون این هستم!!وابستگی به چک لیست!!
صفحهی ۲۵ " به بهترین نسخهی خود قدم بگذارید."
تصمیماش را گرفته بودم در کتاب صبح جادویی یادداشت کردم، حدود یک ماه قبل و این جمله مرا به یاد اونروز و یادآوریِ تصمیمام انداخت.
صفحه ۳۰ "ناگهان کسی چراغ را روشن میکند و این شخص، خود شمایید."
مثل روشن کردن چراغ اتاق تاریکی که در آن زندگی میکنیم، کلید هست، لامپ و اتصال هست... تمام تجهیزات و امکانات برای روشنایی هست و فقط نیازمند درک و اقدام ما هست. همه چیزهایی که لازم داریم را در اختیار داریم کافی است بدانیم چگونه و بعد انجامش دهیم.
بنظرم هرلحظه از زندگی، هر رفتار، فکر یا عملی بیانگر طرز فکری است در زندگی. مثلا اینکه تصمیم بگیریم کی میخواهیم چراغ را روشن یا خاموش کنیم!یا اینکه کدام چراغ را روشن کنیم؟ چراغ کوچک مطالعه؟چراغ کلی اتاق؟چراغ آباژور؟ یا اصلا از نور بیرون استفاده کنیم؟؟!
همهاش بسته به این است که چه میخواهیم و چگونگه اقدام میکنیم.
صفحه ۴۵ "چیزهای بد راحتتر باور میشوند."
بله مثل اینکه در زبانی جدید اول فحشها را به راحتی یاد میگیریم بدون تلاش و حفظ کردنی...
صفحه ۵۰ "محافظ یکپارچگی"
حسی خاص نسبت به کلمهی یکپارچگی دارم انگار اکثر اوقات تلاش برای حفط یکپارچگی بودم، حس میکردم اگر این فکر را دارم بهتر است این مدل لباس و این رنگ را باهم بپوشم و با این کیف و کفش بروم یا اینگونه صحبت کنم یا برای طراحیِ فضای داخلیِ مکانی بهتر است صاحب منزل را بیشتر بشناسم با افکار و اعتقاداتش بیشتر آشنایی داشته باشم تا بتوانم فضایی در جهت هماهنگی با او ایجاد کنم.، شاید بدیهی باشد اما اکثر اوقات حس میکردم همهچیز به هم مرتبط هستند و بهتره یک هماهنگیای بین همهچیز وجود داشته باشد.حتی دوست داشتم هماهنگیای بین سلیقهی فرد و محیط طبیعیاش برقرار کنم حتی اگر طبیعت را دوست نداشت.بالانس کردن و متعادل کردن را دوست دارم.
من در قسمتهای مختلفی احساس رزونانس کردم ولی مهمترینش رو می نویسم .صفحه ۴۰ .به زعم من هیچ کس مرادوست نداشت.....انگار این پاراگراف رو اززبان من نوشتن .گریه ام گرفته بود.من دقیقابرای کامل بودن تحت فشاربودم انگار قسم خورده بودم که دخترخوب باشم و حامی خانواده ای که یتیم بودیم و پدر نداشتیم ولی الان فقط احساس خستگی میکنم و پراز سوال که آیا لازم بوده ؟در حال حاضرحجم زیادی ازخشم رو باخودم حمل میکنم مادری که فوت شده و خواهرو برادر سرخونه و زندگی خودشون و من هنوز دختر قوی ، مستقل معروف کل فامیل !من فقط موفقیت های شغلی و تحصیلی رو تیک زدم و پیش رفتم دریغ از سر سوزن توجه به بخش عاطفی وجودم .
با سلام . با تشکر از استادرضایی و تیم عزیزشون . بنده دختری در سن 35 سالگی زندگی و 14 سال سابقه کار در بخش خصوصی دارم. شروع سال نو 1399 و تصمیمم برای اینکه در طرح کتابخوانی و تغییرسبک زندگی ام رو به فال نیک می گیرم. شروع کتاب با این بیت مولانا ساعتی میزان آنی ، ساعتی موزون این . بعد از این میزان خود شو ، تا شوی موزون خویش .برام یکی از جمله های تاثیرگذار بود . جاهایی هست که هنوز متوجه نمیشم . مثل اینکه علت اعتماد نداشتن،بی اعتماد بودن به خودمان است. امیدوارم استاد راهنمایی های جامع تری رو در اختیارمون بگذارن.