هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
من شتابانه وازسر تشنگي تخته گازدارم ميرم جلوومطالبو ميخونم ديروز شايد درقسمت بازخورد روابط وماجراي طلاق نويسنده، سه باردوباره برگشتم وازنوخوندم وكلي روش فكر كردم وازاين كارم وتوجه چندين باره ام به اين قسمت، متعجب شدم نميدونم شايد چيزي درمن زنده شد شايد بايد به مشكلاتي كه در رابطه ام هست هرچندكوچك بازنگري وتفكري كنم وشايد همين كتاب ومطالعه اون پيامي باشه كه ازطريق اون بتونم اون چيزايي كه واسم قابل تحمل نيست كه درفردمقابلم ببينم، شفا پيداكنه اميدوارم
به بيماريم فكرميكنم وبه پيامي كه ممكنه كائنات چندين ساله داره سرم دادميزنه ومن تازه فهميدم وبايد شنونده ش باشم
تااينجا كه خيييلي عالي بود وهمانند نوري بود كه درتاريكي محض راه روبهت نشون ميده وقراره كه همراهت باشه تا گم نشي
من كه دارم لذت ميبرم از لحظه لحظه وخط به خطش?
در صفحه ی 52 کتاب نوشتهشده :
در وضعیت عدم یکپارچگی بودن به معنای آن است که چیزی غلط است . یعنی آنچه که در بیرون انجام می دهیم ،هم راستا با آنچه در درون احساس می کنیم نیست .
اما من اینجا سوال می کنم که زندگی بر اساس خواسته های درونی و بیرون آمدن از محدوده ی امن و تکیه نکردن بر ترس زمانی است که شما بچه ی 6 ساله نداشته باشید
زمانی که شما مسولیت فرزندی را دارید واقعا همه چیز فرق نمی کند ؟
جالبه
من خودم کسی بودم که ناخولسته احساس بی پناهی و بیچارگی میدادم
حالا باید چه کار کنم تا این کار رو با فرزندان خودم تکرار نکنم؟
"ما چشم بر روی حقیقت خود بسته ایم زیرا به سامانه هدایت درونی خود ایمان نداریم،حقیقت درست درمقابل چشمان ماست،آن را می بینیم ولی ندیده می گیریم" واژه سامانه هدایت درونی برای من معنی زیادی داشت،یادم اومد وقتی من خیلی کوچیک بودم،خیلی خیلی کوچک،وقتی در ابتدای خلقت بودم خدا در وجود من ابتدا قلب رو قرار داد قبل از اینکه مغز تکامل داشته باشه قلب من بوده،تپش داشته و کارش رو بع درستی انجام داده،اونه که با تپش خودش به مادر به دنیا اعلام کرد من زنده هستم،پس اونه که از تمام حقیقت من باخبره،از دلیل خلقت من،از مسیر راه،از راهبری زندگی با شهود درونی اونجور که الکس جانسون میگه،و به نظرم عقل و منطق مقایسه اشتباهیه در برابر عظمت قلب و اونها در کنار تجربیات زندگی ابزارهایی هستند برای کمک ،کمک برای رسیدن به تمامیت،چگونه در هر موقعیت انتخاب درست داشته باشیم؟؟ ببین مسیر قلب تو چیست؟ قلب نوزاد قلب کودک،قلب دستکاری نشده،قلبی که هنوز تمامیت دارد،قلبی که تمامیت خود را با تمام ابعاد پس گرفته و به جرات می توان گفت تنها دلیل زنده بودن رسیدن به تمامیت خود است.
سلام..وقتتون بخیر.اعظم صادقی هستم
از طریق خواهرم با بنیاد آشنا شدم و خوشحالم که راه جدیدی در زندگیم باز شد به سمت کامل شدن و رسیدن به آرامش واقعی..ارتباطی که با این کتاب و مطالبش گرفتم در من اونقدر عمیق بود که گاهی احساس میکردم اختصاصا برای من نوشته شده...خصوصا در بحث سایه ها و اینکه محصور سایه هاییم و بخش هایی از وجودمان را که نتوانستیم بپذیریم طرد کرده و سرکوب میکنیم...اینکه یکپارچگی زمانی به دست می اید که بتوانیم تمام نقاط تاریک و ضعفهای وجودی خود را بپذیریم و آنچه در بیرون از خود نشان میدهیم همان درون واقعی ما باشد...قرار است هر آنچه که مرا سنگین کرده رها سازم و به این باور برسم که دگرگونی در قلب رخ میدهد نه سر...
آرزوی موفقیت دارم برای تمام کسانی که خودشون رو مستحق زندگی ای بهتر و رسیدن به آرامش واقعی میدونن و با شروع این راه...قطعا تحولات بزرگی رو در زندگیمون تجربه خواهیم کرد..ممنون از جناب استاد سهیل رضایی و بنیاد فرهنگ زندگی
ربایندگان یکپارچگی؛ افرادی که احساس بیچارگی شما را تقویت می کنند.
جملاتی مانند ؛
هیچ کس مثل من تو را دوست ندارد.
هیچ کس مثل من به تو عشق نمی ورزد .
بگذار این کار را من برایت انجام دهم زیرا منم که می توانم آن را درست کنم.
کودک هراسان و ناامنی که درون هر یک از ماست ؛ کودکی که به خود اعتماد ندارد که به تنهایی می تواند این کار را انجام دهد یا به کائنات اعتمادی ندارد که شرایط را برایش مهیا می سازد .
فلج شده و متقاعد می شود که آنها چیزی دارند که من ندارم.
این فصل تماما برای من کودکیم را نشانم داد که چقدر با احساس نقص وشرم گذشت . من نسبت به خانواده ام متفاوت بودم و آنها به زور می خواستند که من مانند آنها بشوم . من سیبی بودم که در خانواده ی انارها متولد شده بود .
الان با چهل وشش سال عمر زخم این رفتارها را حس می کنم .
ولی من دیگر کودک وضعیف نیستم . الان خودم مادرم و هر کجا کودک درونم دچار ناامنی می شود برایش مادری می کنم. من راه نجاتم را یافته ام .
این داستان ادامه دارد ...
صفحه ی۱۴:هرگاه ما تصمیم های غلطی میگیریم در اغلب اوقات دانسته اینکار را انجاممیدهیمبا این حال چشم بر روی حقیقت بسته و آنرا زیر پا میگذاریم
من ۲۷سالمه خیلی این کتاب مخصوصا این جملش منو تحت تاثیر قرار داد در مورد پایان دادن به رابطه ی عاطفیم خیلی داره کمکم میکنه ....
صفحه ۲۴:من آنچه را در اعماق وجودم باور داشتم قربانی کرده بودم زیرا به شدت نیازمند آن بودم تا خود را متقاعد سازم تصمیم درستی گرفته ام و بالاخره چیزی یا کسی عاقبت به اوضاع سر رو سامان میدهد
با عرض سلام و خسته نباشید
من بخش دوم این کتاب رو دوباره مرور کردم و انگار دوباره کلی به مسائلم نزدیکتر شدم هر چند من تقریبا تا انتهای کتاب پیش رفتم اما برای بازنگری و نگارش دیدگاهم دوباره بخش دوم را با لذت خواندم و دریافت که سایه های ایجاد شده در گذشته چقدر میتونه تو اتفاقات امروزمون تاثیر گذار باشه و اگه مثل قبل روشون درپوش بزارم همیشه در همین روند تکرار خواهم بود.
احساس میکنم سطر سطر این کتاب میخواد بگه اگه واقعا خودتو دوست داری و واسه خودت ارزش قائلی بسم الله
آلن با گیجی به من نگریست و سپس گویی لامپی روشن شد. او مجبور نبود در این فضای حقارت بار گناه باقی بماند. او میتوانست انسان بودن خود را بپذیرد، خود را ببخشد و عاقبت زندگی را شروع کند که احساس میکند برایش مناسب و دست است.
(گاها چقدر بیش از حد خودمون رو سرزنش میکنیم)
داستان های این کتاب عالیه هم شیوا و رسا هم پربار و غنی
سلام. حدود دو سال پیش که داشتم تو ویرایش یه کتابی به استادم کمک میکردم یه جمله ای دیدم که برای من خیلی جالب بود.نویسنده ی اون کتاب (مارک ساویکاس) از فردی نقل کرده بود که" زندگی تکرار مکرر یک مسئله ی بنیادین است" و تا زمانی که این مسئله حل نشه بازهم خودشو به ما نشون میده. قبل از عید و قبل از اینکه کتاب چگونه در هر موقعیتی انتخاب درست داشته باشیم به دستم برسه فهمیدم که من توی یه داستان تکراری و از نوع قربانی تو موقعیت های مختلف گیر افتادم. این کتاب یه جورایی حجت را برمن تمام کرد. من این کتاب را خیلی دوست دارم چون فکر میکنم میتونه کمک کنه اقتدار از دست رفته مون برگرده. آقای رضایی من نمیتونم یه جمله ی خاص از این کتابو بگم. آخه اصلا انگار این کتابو برای امثال من نوشتند. این کتاب خیلی خوب از ریشه های نارضایتی مون حرف میزنه. این کتاب حقشه که زندگی بشه. ازتون ممنونم