هیچ وقت دقت کرده اید که در دنیای ما چیزی در حال رخ دادن است؟
به نظر من باید آن را بحران اعتماد بنامیم.
مردم به یکدیگر اعتماد ندارند. ما به همسایه، روسا و سیاستمداران خود اعتماد نداریم.به خانواده، همسر و دوستان خود اعتماد نداریم. چرا؟ آیا به این دلیل که همه آن ها فاسدند؟آیا ببه خاطر آن است که آن ها فقط به فکر خودشان هستند؟
نه.
علت آن که ما به دیگران اعتماد نداریم آن است که در اعماق وجودمان، به خود اعتمادی نداریم.
برای لحظه ای به این موضوع فکر کنید. ما به احساسات خود اعتماد نداریم پس سعی می کنیم آن ها را سرکوب کنیم. به جای آن که به دنبال خواسته های قلبی خود برویم، در محدوده امن خود باقی می مانیم. به آن بخش هایی از خود که قابل پذیرش نمی دانیم، اعتماد نکرده و در نتیجه روی آن ها سرپوش می گداریم. ندای درون خود را نادیده می انگاریم و در بیرون از خود به دنبال پاسخ می گردیم.
ملزم نیستی کاری که به تو لذت نمی دهد،کسی که دوستش نداری،زندگی که برایت خواستنی و دوست داشتنی نیست را ادامه دهی. چرا باید به کم قانع باشی؟ کار این کتاب افشاگری است. ما ناخواسته با خود پیمان بسته ایم که به خاطر ترس، حرف مردم و از همه مهم تر حس کله شقی که می گوید، نگوکه "اشتباه" کرده ای،زندگی خود را به فنا دهیم. اگر به تمرین های کتاب وفادارانه عمل کنی، به تو می گویم که اراده و انگیزه در زندگی خواهی یافت که هیچ تفکری یارای جلودار شدن آن نیست. فرصت های بزرگ در انتظارند که تو را در آغوش بگیرند.
سلام، طیبه جلالپور، 48 ساله ازیزد
درصفحه 56 می خوانیم : ربایندگان یکپارچگی(شرم، سایه، ترس، داستان تو، ایفای نقش قربانی، خواستن، افرادی که بشمااحساس بیچارگی میدهند) موجب می شوند تاخود را دست کم گرفته وبه خود اعتماد نداشته باشیم.ازدست انهاخلاصی وجودنداردو انها بخشی ازانسان بودن ماهستند، کافیه فقط از وجودانها اگاه شویم تاموانع انتخاب های درست و پیداکنیم.
درمورد صفحه 61 ( مراجعه کنندگان من سالهااست که بخاطرترس به بی عملی مطلق رسیده اند، انها بخاطرترس از تنهاماندن دررابطه زناشویی مانده اند) تجربه ایی وخدمت تون عرض میکنم ، من بعدازازدواجم تصادف کردم وضایعه نخاعی شدم، علاوه برمسیله پیش اومده درگیر کج رفتاری های همسرم بودم.
من تو گرداب عجیبی افتاده بودم،اون موقع از اینکه مجبورم روی ویلچربشینم بشدت خجالت می کشیدم، شرم اینکه من دیگه مثل زنهای دیگر قادربه رتق وفتق امورنیستم، جذابیت جسمی ندارم و... ترسی عظیم ازدست دادن زندگی مشترک واینکه، من دیگر دوست داشتنی نیستم، درونم خونه کرد وشروع به باج دادن کردم. ازحقوقم، رفت وامد با فامیلم، هرخواسته ایی که حق یک انسان هست گذشتم. کم کم احساس کردم مرده ایی بیش نیستم، مرده ویلچرنشینی که هیچ حقی وحتی رویایی ندارد.
یک زندگی تکراری وبدون عشق (فیلم موش خرما رالطفاببینید خیلی باارزش هست) .
تااینکه همسرم ازدواج کرد ومن طردشدگی وتنهایی که همیشه ازش میترسیدم وتجربه کردم.
دراوج تاریکی وتنهایی، تاج قربانی وگذاشتم کنار و مکاران حیله گر (شرم، ترس... )و دقیق دیدم ودرک کردم ، زندگی انگل وارم و کنارگذاشتم و مسیولیت تمام زندگی ام را خودم به عهده گرفتم و منتظر ظهور هیچ منجی نشدم . وبقول نویسنده محترم دیگرنمیخواستم زندگیم رابه سمت شخص دیگری پرتاب کنم وامید داسته باشم که او زندگی مرا کامل کند (ص 76)
ودراخر صفحه 77 نوشته :( نسبت به ترس، شرم وسایه های خود شفقت داشته باشید هرانچه که نیاز دارید در درون خود دارید)و به راستی :
بیرون ز تونیست انچه درعالم هست...
من شما رو از روز دورهمی یادمه و چه جالب که دقیقا من موقع خواندن این کتاب یاد شما افتادم. همون روز هم گفتم حضور شما اون روز برای من همزمانی بزرگی بود. امیدوارم من هم بتونم همین قدر مستقل و خودساخته بشم. لطفا بیشتر اینجا مطلب بنویسید. ممنونم.
سلامي مجدد بخش دوم كتاب را خواندم: ربايندگان يكپارچگي .اين فصل كلا بسيار عميق و پر بار بود . در بين اين ربايندگان "خواستن" در من به شكلي بارز خود را فرياد مي زد. چقدر تشنه تحقق دلخواسته هايم به واقعيت بودم!چرا به اين حد جنون آميز پافشاري بر انسجام و نگهداري ذهنياتم داشتم ؟ كدامين فقدان و ترس سر منشأ اين خواستن بود؟
از طرفي تصور مي كنم اين ربايندگان خود در درون خود يكپارچه اند و با هم عمل مي كنند و ما را از بكپارچگي دروني خود جدا مي سازند . اين ربايندگان تشكيل يك سيكل منفي را مي دهند و مكمل يكديگرند.
سلام . معصومه هستم. 34 ساله ام و یک ساله که با کتاب ها و کلاس های بنیاد تونستم حال بسیار بهتری رو در زندگی تجربه کنم. کتاب حاضر بسیار روان و دلچسبه و اصلی ترین مسائل رو مطرح کرده . من با یک سوال روبرو شدم تا به اینجا (صفحه 100). اینکه اگر قرار است هشدارگر هم راستایی با یکپارچگی، سیستم هدایت کننده ما باشد و از زمان تولد با ماست پس تنظیم این سیستم وسط خود ما چه معنایی دارد ( در مبحث صفحه 98)؟
ص 57 :ربایندگان یکپارچگی بخشی از انسان بودن ما هستن و راهی برای خلاص شدن از آنها وجود ندارد و مهم هست تا از وجود آنها آگاه شویم، و سوال من اینه که چطوری از شون رها بشیم وبتونیم باهاش مقابله کنیم، شرم و سایه و.. مثالهایی که زده شده همه تجربه هایی بوده که در دوران کودکی پشت سر گذاشته شده و وارد ضمیر ناخودآگاه شده چطوری میشه این برنامه ریزی ضمیر نا خودآگاه رو عوض کرد؟
صفحه 71-رباینده ششم: خواستن
ممکن است شما نیز مانند من خواهان پایانی همچون قصه شاه پریان باشید و در نتیجه علائم اخطار یک رابطه نا سالم را نادیده بگیرید.
در تجربه شخصی من این با برگشت به روابط قبلی پیش اومده، روابطی در آن آدم ها تغییری نکردند اما اینبار توقع نتیجه متفاوت دارم! شاید چون میتونم یک قصه عاشقانه براش بسازم!
ربایندگی یکپارچگی سوم: ترس
صفحه 62 : از بزرگترین رویاها و آرزوهایمان دور می افتیم زیرا به شدت میترسیم که آنها هرگز به وقوع نپیوندند یا می ترسیم ازینکه توانایی برآورده کردن آنها را نداشته باشیم.
منو یاد تمام اهمال کاری ها و کمال طلبی های منفیم می اندازه. کوچکترین و ابتدایی ترین موردی که یادمه، چه در زمان مدرسه و چه در دانشگاه چون میخواستم همه مطالب درسی رو مو به مو بخونم به همراه کتاب های مرجع، در وهله اول ترس از شروع کردن داشتم، پس اینقدر شروع نمیکردم که به آخرین لحظه موکول میشد. علیرغم اینکه باز هم نتایج و نمرات عالی بود ولی چه تو سر زدن ها و گفتگوهای منفی با خودم نداشتم....جزوه هایی که هیچ وقت کامل خونده نشد... کتاب هایی که نو موندن...
٣٠ ساله.كارشناس ارشد تصويرسازى.دختر...در قسمت سايه ها و موانع يكبارچگى رزونانس داشتم و فكر ميكنم حتى شروع اين كتاب هم براى من يك همزمانى با طرحواره درمانى و شفقت درمانيم بود...من با سركوب قدرتم، غلو آميز ضعف و ناتوانى و نيازمندى رو نمايش دادم .من كم كم از نوجوانى تبديل به كاريكاتور بى عرضگى و بلاهت و شكايت شدم.هنوز وقتى توانمندى از خودم نشون ميدم وحشت سركوب دارم و از وحشت و شرم خودم يا با كلام يا با يه حركت اشتباه خرابش ميكنم تا مثل قبل با سرزنش خانواده مواجه بشم. من معتاد به انزوا و محدوديت و خانه نشينى شدم و توى حوزه ى كار اين ميل رو با ناسازگارى درونى نشون ميدم تا خودم رو قانع كنم بايد اين شغل رو ترك كنم و برگردم به اتاقم. و همين من در بين ٠ و ١٠٠ گاهى افسار پاره مى كرد و ريسك و تجربه هاى عجيب و غريب براى جبران بى هيجانى اون انزوامى كرد.ميل به نمايش و داستان قربانى و مضطرب و نااميد كه داستان من نبود، باعث شد كاملا قدم رو از قدرت محروم كنم و شيفته ى مردها و زن هاى قدرتمند بشم. و در عين حال ضعف و منفعل پرخاشگرى در كالبد دختر مهربون و دوست داشتنى كليت من رو تصاحب كرده بوده .و به خاطر همين "دوست داشتنى لعنتى" بيشتر و بيشتر منفعل شدم و بيشتر و بيشتر نبودم و خودم رو حذف كردم و هر كارى رو نصفه رها كردم تا نباشم.از قلب خودم كه تمايل به قدرت سالم براى انجام كارهاى شخصيم داشت دور افتادم و گداى خيابان تاييد شدم. كم كم براى من تنها فانتزى ها و رويا هاى ماجراجويانه و عجيب و غريب مطرح بودن و فرمون رفتارها و افكار و انتخاب هام به دست اونها بود و مثل بادبادك در باد من رو مى برد و من مى رقصيدم...از هر محاسبه ، قاعده و چهارچوب و قانونى فرارى بودم و تا اونجا واكنش نشون دادم كه حتى از محاسبه ى دو عدد ساده گريزان بودم. در صفحه ٤٠ بر عكس نويسنده در تمام دوران نوجوانى براى اثبات ناقص، مقصر و اشتباه بودن تحت فشار بودم. هيچ وقت از ديد خانواده انتخابم درست نبود و هيچ وقت تاييد نشدم.هيچ وقت موجه نبودم...هنر خوندم و بى فايده و بى عرضه و دردسر آفرين و پر هزينه بودم ...به گفته ى پدر : مصرف كننده ى بى مصرف...تا دو سال پيش ناآگاهانه به اين حجم از بى خاصيتى خودم هم اصرار داشتم و امروز تلاش ميكنم آگاهانه مچ خودم رو بگيرم كه اينطور نباشم و داستان بيچاره ى بى خاصيت رو ايفا نكنم.براى جبران بى ارزشى هام تا حد مرگ دهندگى داشتم و حتى احساس نمى كردم لياقت داشته باشم چيزى براى خودم داشته باشم.به خاطر رها شدگى، نقص و شرم و احساس نخواستنى بودن هميشه مطيع و موافق و بله قربان گو بودم تا پذيرفته بشم و حتى خودم رو لايق عشق نميدونستم و نيازمند و گدا و محتاج عشق بيرونى شدم و به شدت نسبت به رها شدن حساس، كه البته با طرد هاى دردناكى مواجه شدم.
من كسى بودم كه در هر جمعى داستان لطفا من رو مسخره كنيد رو اجرا مى كردم و خودم رو ناخودآگاه نيازمند ارشاد و سرزنش نشون ميدادم. من كسى بودم كه من رو پرخاشگر به برادر مظلومم ميخوندن ، در حالى كه مادر و برادرم دو نفرى بدن من رو مسخره مى كردند.من كسى بودم كه پسر هاى فاميل لقب اوشين رو به من داده بودند و هيچ كس روى من حساب نميكرد و ديده نميشدم و اگر روزى ورق برميگشت و نگاهى به من ميكرد من روى ابرها به پرواز در ميومدم.
نکاتی که در فصل دوم کتاب برایم جالب بودربایندگان یکپارچگی شامل: شرم ، سایه ، ترس ،داستان ما ، ایفای نقش قربانی ، خواستن و افرادی که احساس بیچارگی شما را تقویت می کنند.
شرم که معمولا ناشی از واقعه ای در کودکی ماست کاری می کند تا آنچه حقیقتا هستیم را پنهان سازیم.شرم مانع می شود دریابیم که بی عیب و نقص و کامل هستیم.شرم موجب می شود در حیطه محدودی عمل کرده و بلند پروازی نکنیم و مانع می شود که به زندگی رویایی که در سر داریم دست یابیم و شرم سایه را به دنبال می آورد به خاطر آن که ویژگی های منفی ما چنان ناخوشایندو نفرت انگیزند و یا نماد کسی هستند که ما را عمیقا آزرده است آنها را انکار کرده و این انکار موجب ویرانی شدید یکپارچگی ما می شود و سایه باعث زندگی در ترس می شود این احساس ترس دایمی وضعیت وجودی ما می شود منظری که از آن جایگاه زندگی را تفسیر می کنیم افکار و احساسات ما از آن منشا می گیردو این حال و هوا تعیین کننده اعمال و رفتار ماست و به خاطر این ترس گاهی به بی عملی میر سیم. هر یک از ما داستان هایی داریم که شامل افکار باورها و ترس های ما هستند و الزاما خوب یا بد نیستند اما می توانند محدود کننده باشند. داستان های ما از آنچه برما گذشته خبر می دهند بر زمان حال تاثیر می گذارند و به یک پیشگویی برای آینده مبدل می گردند. داستان ما می تواند شادی و خوشبختی را که در انتظار ماست برباید. تمایل ما برای سرزنش دیگران و ایفای نقش قربانی رویاهای ما را از مسیر یکپارچگی خارج می سازد برای رسیدن از وضعیت قربانی به وضعیتی که در آن در خلق زندگی خود مشارکت داریم باید از گفتن چرا؟ دست برداشته و بپرسیم چرا که نه؟ خواستن از ترس یا فقدان نشات می گیرد چه آگاه باشیم یا نه فکر می کنیم چیزی را نداریم پس از ته دل حسرت آن را داریم تا دنیای بیرون فضای تهی ما را پر کند این ترس ها و نیز خود زخمی ماست که احساس حقارت می کند. این که چیزی را بخواهید اشتباه نیست اما هر گاه محکم بر روی خواسته خود پافشاری کنیم تا جایی که همه چیز را فدای ان سازیم از یکپارچگی خارج می شویم.
مهمترین جمله ای که بار معنایی زیادی برای من داشت و رزونانس عجیبی داشت صفحه ۴۰ کتاب و این بود که تمام اشتباهاتم انتخابهای اشتباهی که تا به امروز بابتش خودمو سرزنش میکردم هر کدومشون داری خرد بودن و هدایای برای من همراه داشتن که الان تو این موقعیت از موهبتهاش هم که بچه هام هستن باید قدردان باشم،یاد جمله ی استاد تو سمینار نقشه ی راه افتادم که از زندگی زیسته اتون قدردانی کنید و اونو به گند نکشید...
خیلی خیلی ممنونم از استاد عزیز که این طرح رو گذاشتن و باعث شد من این کتاب و تو لیست کتابهایی که باید میخوندم نبود رو غیرنوبت شروع به خوندن کنم،فوق العاده بود از ابتدای کتاب از همون شعر اولش برای من رزونانس داشت تا اخر صفحه پنجاه که خوندم،داستان کلید ملانصرالدین،به در و دیوار کوبیدن روح برای یکپارچگی،جمله ی پا بر حقیقت خودمون گذاشتن ،گوش کردن به صدای سرم تو همه زندگیم بجای حرف قلبم،و خیلی جملات دیگه که اونقدر با همزمانی برای من همراه بود که حس میکردم خود نویسنده من هستم و از زبون من نوشته شده این کتاب.خیلی عجیب و مفید بود یک دنیا سپاس❤️