سلام
وقتی اولین کتک بخاطر زشت بودنش رو خورد قلبم فشرده شد و بغض گلومو به درد آورد. و حس بی پناهی و تنهایی و حمایت نشدن رو حس کردم.
ورود به خونه دهقان و با جارو دنبال کردن زن دهقان بعد از افتادن تو ظرف آرد و...: حس دست و پا چلفتی بودن که انگار بازم باعث شد هیچکس نخوادش. و در من حس اصلا خوب نیستم رو زنده کرد که همیشه خرابکاری میکنم.
خندیدن بچه های دهقان: حس بی پناهی که انگار تمومی ندارم این سختی ها. هیچکس حمایتش نکرد.
آخر داستان: حس آرامش و اینکه بالاخره تموم شد سختیها
لطفا درس هارو زودتر بگذارید...به شدت نیاز دارم بهشون گوش کنم
١-البته اگه خوب نگاه كنيم ميشه گفت خوش قيافه هم هست .(حس خوب)
٢-تمسخر جوجه اردك ( حس حقارت )
٣- مادرش بهش گفت از اينجا برو ( نا اميدي محض )
٤- رفتن از اونجا ( تنهايي )
٥- مقايسه خودش با قو هاي زيبا ( حس حقارت ) كه اي كاش مثل اونا بود
٦- سراسر زمستان ميان مرگ و زندگي سپري شد ( ترس )
٧- محيطي كه بهش تعلق نداشت، آدمايي كه بهش شبيه نبودن ( ترس )
٨- كشش به طرف عشق ( فرافكني ) قشنگي هايي كه تو اونا ميديده در واقع بازتاب قشنگي خودش بوده
...
سلام ، ممنون از فايل خوبتون و زحماتي كه مي كشيد
مي خواستم ببينم ادامه فايل گذاشته ميشه يا بايد بخريم
؟
اول داستان خیلی آروم بودم ولی از اونجایی که مادر بهش گفت از اینجا برو و اون انقدر دور شد تا به یه برکه ای رسید انقدر آب خورد بغضم ترکید و تا آخر داستان اشکام بند نیومد..یاد چهار سالگی خودم افتادم اولین باری که پدرم بخاطر اینکه از دست یه غریبه شکلات گرفته بودم یه سیلی به گوشم زد و این اولین و آخرین کتکی بود که از او خوردم اما هیچ وقت سوزش اشکهایی را که از دیدگانم جاری شد را فراموش نمی کنم از حد فاصل کوچه تا خونه گریان دویدم و به گوشه اتاق پناه بردم و یه پتو روی سرم کشیدم و انقدر گریه کردم تا به خواب رفتم..و از اون روز تا به الان که 32 سال دارم هر وقت که خیلی ناراحت جی شم و تحقیر می شم فقط دوست دارم به یه گوشه خلوت پناه ببرم و بخوابم..نمی دونم چه حس غریبی بود اما خیلی دلم گرفته...
همیشه یکی از برادرام به قصد حالا شوخی یا جدی منو مسخره می کرد و به من حس زشت بودن را می داد و من هنوزم که هنوزه با اینکه ازدواج کردم و از لحاظ ظاهری مورد قبول همسر و دوستام هستم اما همیشه این احساس زشت بودن را به دوش می کشم و به حدی که گاهی وقتا حس می کنم دیگران از روی حس ترحم و تعارف بهم می گن زیبا هستم..و همیشه تو ته وجودم حس می کنم یه روزی همه می فهمن که من چقدر نازیبا هستم و منو ترک می کنن..احساس ناخواستنی بودن همیشه منو از طرد شدن می ترسونه..من حتی از مادر شدن هم می ترسم چون با خودم می گم شاید فرزند من هم روزی منو بخاطر زشت بودنم ترک کنه..در حالی که بین دوستام به دوست داشتنی بودن معروفم اما همیشه ته وجودم این موضوع را کذب می کنم..
بی صبرانه منتظر فایل بعدی ام..ممنونم ازتون برای این حرکت زیبا اجتماعیتون
اون قسمت از داستان که جوجه اردک توی اون شب سرد به یاد تمام عشق های گذشته اش و جدایی هاش میوفته رو خیلی خوب تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم ...به یاد آوردم پارسال همین موقع ها بود که به خاطر یه عقد غلط توی یه زمان غلط و شاید با آدم غلط باعث شده بود کارم به جایی برسه که به مرگ خودم راضی بشم ....آرزوی مرگ میکردم ...حتی یادمه میرفتم سرچ میکردم چگونه خودکشی کنیم!!!یادم میومد آدمی که به ظن خودم چقدر بهش مومن بودم در عرض چند ماه شده بود بزرگ ترین غم زندگیم ....تحقیرهایی که از خودش و خانوداش شنیدم و انفعال بدتر خودم توی اون شرایط و این که انقدر تحریک پذیر شده بودم که فقط گریه میکرم...به خانواده ای که حتی اونام پشتم نبودن و مینشستن میگفتن برای اون زن هست ولی تو میمونی!پس بساز!!....اون سرما رو من خیلی خوب حس کردم و یادمه تصمیم گرفتم زنده بمونم اون شب و سوار اتوبوس شدم و برگشتم شهر خودم و توی 12 ساعت راه همش به همون سرما فکر میکردم ...و وقتی رسیدم رفتم پیش روانپزشک و با تشخیص MDDبستری شدم ....درمانم چندین ماه طول کشید...از اون رابطه هر جوری که بود بیرون اومدم یعنی دیگه راهی نمونده بود برای موندن یا حداقل اون موقع خرد هممون به همین نتیجه رسیده بود ......با بزرگ ترین ترسای زندگیم از اون موقع تا همین حالا بارها و بارها مواجه شدم و شاید بشه گفت دیگه اون جوجه اردک زشت نیستم و الآن آدم بهتری ام ...و بهتر معنی کامل شدن نداره برام بلکه معنی پختگی داره و زندگی ای که حالا ارزشش رو بیش از هر وقتی میدونم و خدا رو بابتش شکر میکنم حتی اگه تنها باشم توی این مسیر ....
شاید باورتون نشه لی من حتی غذا هم که میخورم خوشحال میشم و سر ذوق میام به یاد پارسال همین روزا که شده بودم 39 کیلو! و حالا حتی غذا خوردن برام نشونه ی پیشرفته نشونه ی اهمیت دادن به تنم به روحم و به استعدادهایی که نباید بی مادر بشن .......
ممنونم ازتون بابت این کمپین .....اگه شما نبودین دنیا یه جای بزرگ خالی رو همیشه توی خودش حس میکرد....
تو از پسش براومدی تو فوق العاده ای..همیشه بخند و شاد باش و قوی
نمیدونم چرا نمیتونم باور کنم اخر داستان خوب تموم شد
به نظرم قرار باز یه اتفاق جدید دیگه میوفتاد و باز شروع بدبختی
A.H.Tohidi, [۱۸.۱۰.۱۸ ۱۰:۱۷]
قسمتی که دید کسی درکش نمیکنه رو احساس میکنم، اونایی که درکش نمیکردن رو رها کرد برای رسیدن به جایی که کسی هست که باهاش احساسش رو در میون بذاره و بتونه پرواز کنه، به جایی که تعلق داره، وقتی افراد موفق رو میبینم احساس میکنم جای من پیش اون هاست و حس خودباختگی دارم و اینکه کی قرار من هم مثل اونا قوی و موفق باشم و احساس رضایت درون داشته باشم
چطور میتونم دوستم رو به این کمپین دعوت کنم؟
خیلی ممنونم از توجه و محبتتون و راه اندازیِ این کمپین اقای رضایی به غم جدایی چون ما نه رابطه بلدیم نه قطع رابطه. احساس شخصی من درباره داستانِ جوجه اردک زشت خیلی جالب بود. من با 2 قسمتش خیلی حالم بود شد در این حد که دیشب گوش دادم امروز صبح با حالت تهوع بیدار شدم. قسمت اول دفاع مادرِ جوجه اردک زشت بود از جوجه...و دوم اون قسمتی که مادر جوجه بهش میگه "دیگه باید بری" مخصوصا قسمت دوم حالِ منو خیلی بد کرد. حس بی پناهی و نخواستنی بودن. تجربه شخصی من این بوده من فرزندِ (دختر) آخرِ یه خانواده شلوغ بودم. و بعد ها متوجه شدم ناخواسته دنیا اومدم. و تو دوران کودکی مادر من هیچ وقت اگر بین همبازی های محله کودکیمون که فامیلامون بودن اختلافی بینمون بوجود میومد یا دعوا میشد از من دفاع نمیکرد حتی طرف اونا بود. و این زجر اور بود برای من چون اونا زور گو بودن و مادرشون خیلی پلنگ طور پشتشون بود. و دوم اون قسمت که میگه مادر جوجه که برو (اول یادِ روزِ اول مدرسه افتادم تا 2 ابتدایی هر روز زنگ های تفریح برای مامانم گریه میکردم)...من این حس رو از طرف مادرم دریافت کردم یه جور بی تفاوتی و بی احساسی. من بیشتر مورد توجه فرزندای بزرگ تر بودم. و از توجه مادر به خاطر اینکه اون زمان کارها و مسئولیت هاشون زیاد بود محروم بودم. حتی همیشه مادرم میگفت تو 2تا مادر داری. منظورشون خواهرِ ارشدِ من بود که 12 سال اختلاف سن داریم و ایشون به من میرسیدن بیشتر. پدر مثل همین قصه همیشه نبود. سر کار بود. شب ها گاهی بام بازی میکرد و مورد توجه ایشون بودم.