پروفایل اینستاگرامم، برایم حکم ویترین قنادی دوران کودکیام را دارد؛ آن زمانی که از پشت ویترین قنادی به انواع شکلاتها و کیکهای شکلاتی نگاه میکردم ولی پول نداشتم بخرمشان. حالا میتوانستم حسرتهایم را جبران کنم و در نقش یک قناد چنان ویترینی از شکلاتهای خوشمزه بزنم که هیچکس یارای خریدنشان را نداشته باشد. من مثل آن شیرینیفروش به پول خریدار نیازی نداشتم. فقط میخواستم نیاز خودم را بر طرف کنم؛ هر رهگذری که به عکسهای من نگاه میکرد و آبدهانش سرازیر میشد نیاز من به تأییدشدن را ارضا میکرد. هر مطلبی راجع به تناسب اندام و مدلینگ و عکاسی بود، میخواندم و یاد میگرفتم. خوشبختانه بسیار لاغر بودم. دست بر قضا، همان اندامی که در کودکی همکلاسیهایم «ریقو» مینامیدند، حالا باربی خطاب میشد و برای دیگران جذابیت داشت.
فقدان با تمام دردهایی که به همراه دارد، اما کوله باری از آگاهی و رشد را نیز به ارمغان میآورد. فریبا دختری بیستوهفتساله است که بهطور ناگهانی با فقدان پدری مواجه میشود، که عاشقانه او را دوست دارد، اما همین فقدان باعث میشود، بند ناف خیالیاش از پدر بریده شود و پا در مسیری بگذارد که هم خودش را بهتر بشناسد هم اطرافیانش را. فریبا به خاطر کودکی سختی که داشته با خود و هیجانات خود بیگانه است، اما طیکردن مسیر فقدان باعث میشود هیجاناتش را پیدا کند و در آخر با قطعکردن رشته اتصال با پدر و بخشیدن کسانیکه بیدلیل از آنها خشمگین بوده است، گنج درونش را بیابد.