پشت میز صبحانه نشسته بودم و مثل یک پدر خوب، به پسرم شاهپور که در حال خوردن صبحانه بود مینگریستم.
با ماشینی که من به او داده بودم، میتونست بزودی و با سرعت به طرف دانشکدهی خود رانندگی کنه. حس میکردم بهترین بابای عالم هستم که تمام امکانات خوبی را که خودم از آن محروم بودهام، برای پسرم میخواهم. از شاهپور پرسیدم:
امروز چه کلاسی داری؟
لبخندی زد و به خوردن ادامه داد. پرسیدم:
استاد MBA که دیروز به دانشگاه دعوت کردید، چیز جدیدی به تو یاد داد؟
لبخندی بیحال زد وگفت:
«ببین! چیزی که از جلسهی MBA باید به تو میگفتم، همان دیشب گفتم! آموزشهای تو نسبت به چیزهایی که پروفسور دیروز به من یاد داد، هیچه، هیچ!»
خشمی را در لحن او نسبت به خودم میدیدم. گفتم:
معلومه دیگه! تو داری به سمت آموزشهای علمی بازاریابی پیش میری! چیزهایی که من به تو یاد دادم، ناشی از تجارب خودم و پدرم بود.
زهرخندی زد و گفت:
«بهتره به این بحث ادامه ندیم.»
نویسنده در این رمان، داستان مردی میانسال به نام ایوب را روایت می کند که در برابر استقلال طلبی و پرخاشگری پسر جوانش به استیصال می رسد. او برای درک مجدد مفهوم مردانگی راهی سفر به جنوب و گفتگو با مزار پدر مرحومش می شود. اتفاقات طی مسیر و گفتگو با پدر و مردان فوت کرده، دیدگاه او را نسبت به سفر قهرمانی مرد، تازه و غنی می کند. این رمان به خواننده کمک می کند تا موانع و مواهب سفر قهرمانی مرد را در جهت بلوغ مردانگی خود به کار گیرد.