دنیا چه شکلی می شد اگر فرزندان این امنیت را داشتند که به دنبال زندگی که آرزو داشتند بروند، در حالیکه بدانند از آن ها حمایت می شود، حتی اگر والدین گزینه های دیگری را ترجیح می دهند؟
خانواده می تواند وسیله ای برای استبداد و محدودیت دارای مجوز و مانعی سر راه برآورده شدن نیازهای رشدی افراد باشد.
ما موظفیم افکار احساسی پیرامون خانواده را مورد تردید قرار دهیم.
در مورد هر رابطه زناشویی این سوالات را از خود بپرسید: آیا این افراد در نتیجه بودن در این رابطه رشد می کنند؟ آیا این امکان وجود دارد که با یکدیگر مانند کودک رفتار کنند؟ چه روح هایی در این رابطه زناشویی مرده اند؟ چند روح شکوفا شدند؟ رابطه زناشویی به عنوان محکی برای تعهد به رفع مشکل و از جا نپریدن با اولین اختلاف یک سرمایه گذاری شرافتمندانه و معقولانه روح است، اما رابطه زناشویی به عنوان یک محدوده امن و یک توافق اقتصادی و خوشحال کردن پدر و مادر و به دست آوردن تأییدیه اجتماعی تخریب کننده روح است. بنابراین می خواهم شما را مجبور کنم این سوالات دشوار را درباره خانواده تان بپرسید تا ببینید در خدمت روح تان هستید یا نه! برای کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص، روی عبارت "یافتن معنا در نیمه دوم عمر" کلیک کنید.
باید صادقانه از خودتان بپرسید: آیا تک تک افراد این خانواده این تأیید و حمایت را دریافت می کنند که متفاوت باشند یا این که بهای بودن در خانواده هماهنگی و یا کوتاه آمدن است، انحراف از دستور کار رشد شخصی که هر کدام از ما به این جهان می آوریم؟
همانگونه که هر رابطه زناشویی این حق را دارد که عدم خیانت، وفاداری به کار زناشویی و تمایل به کار کردن روی برطرف کردن ناهماهنگی ها را بطلبد، هر خانواده ای نیز این حق را دارد که مشارکت کامل هر یک از اعضاء را طلب کند.
نکته ای که می خواهم به آن توجه بدهم این است که ما باید در مورد هر خانواده از خود بپرسیم: آیا روح در این خانواده شکوفا شد؟ چقدر از زندگی یا حیات از طریق عدم ارائه الگوی زندگی بزرگ تر از دست رفت؟ چقدر به افراد خانواده اجازه داده شد که مسیر خودشان را طی کنند؟ افراد زیر سقف شیشه ای ترس ها و محدودیت های خانوادگی محدود بودند یا نه؟
اگر پدر و مادرها می توانستند بی قید و شرط فرزندانشان را تأیید کنند، چه اتفاقی برای زندگی های ما و جهان می افتاد؟ چه می شد اگر به بیان های مختلف به فرزندان مان می گفتیم: تو برای ما ارزشمند هستی. تو همیشه عشق و حمایت ما را خواهی داشت. تو در اینجا حضور داری تا همانی باشی که هستی. سعی کن هرگز به دیگری صدمه نزنی، اما هرگز دست از تلاش برای تبدیل شدن به خود کامل ات بر ندار. وقتی زمین می خوری و شکست می خوری، هنوز ما دوستت داریم و از تو استقبال می کنیم، اما تو به اینجا آمدی تا روزی ما را ترک کنی و بی آنکه نگران خوشنود ساختن ما باشی، دنبال سرنوشتت بروی. در این صورت تاریخ چه تغییری می کرد! فرزندان رها می شوند اگر پدر و مادرها این جرأت و جسارت را داشتند که در خدمت به سفر مشترک اما مجزای فرزندان شان، نیازهای خودخواهانه خود را قربانی کنند!
در این صورت پدر و مادرها هم آزاد می شدند تا به سؤالاتی بپردازند که زندگی برای آن ها مطرح می کند. در این صورت هر کودکی می توانست کشف کند، تجربه کند، اشتباه کند و گروه جدیدی تشکیل دهد، بدون احساس شرمساری و بدون تحقیر خود در حالیکه همیشه پشتوانه تجربه عشق و حمایت پدر و مادر را دارد، چیزی که فرد می تواند در لحظات سختی و گرفتاری و شکستی که برای همه ما اتفاق می افتد، از آن به عنوان غذای روح استفاده کند.
اما پدر و مادرهای معدودی وجود دارند که بتوانند چنین عشق بی قید و شرطی را به فرزندانشان هدیه کنند، چرا که خودشان هرگز چنین عشقی را دریافت نکردند و تاریخ به طرزی دیوانه وار تکرار می شود. افراد جوانی که تلاش می کنند خودشان را از والدین شان جدا کنند و شدیداً تحت تأثیر عوامل روانی خانواده پدر و مادری شان هستند و اغلب تحت تأثیر عهده دار شدن زندگی خانوادگی و زندگی حرفه ای به هم ریختند. همانگونه که یونگ با بیانی که احتمالاً همه پدر و مادرها را آزار می دهد، عنوان کرده است: بزرگ ترین باری که یک فرزند باید به دوش بکشد، زندگی نزیسته پدر و مادرش است. منظور یونگ این است که در جایی که رشد پدر یا مادر متوقف شده و ترس بر او غلبه کرده است، او قادر نخواهد بود که ریسک کند و این ترس خانواده در فرزند درونی می شود. در نتیجه، فرد در بزرگسالی تبدیل به یک پدر یا مادر می شود، به احتمال قوی دوباره همین الگو را در مورد خانواده ای دیگر با کودکی دیگر تکرار می کند یا ممکن است اعتیاد به الکل یا اعتیاد به کار را تجربه کند تا زخم عمیق و مرموز روح را تخفیف دهد.
توصیه من به پدر و مادرها همیشه یک چیز است: نَفَسِ تان را حبس کنید. آن ها بالاخره بزرگ خواهند شد و شما را ترک خواهند کرد و بی شک به خاطر همه چیز شما را مقصر دانسته و سرزنش می کنند تا اینکه متوجه می شوند مشکلات شان آن ها را دنبال کرده است. سعی کنید مدل یک زندگی عمیق تر و کامل تر و استانداردهای اخلاقی که دوست دارید آن ها را تأیید کنند ارائه دهید. به آن ها اجازه دهید متفاوت باشند. یعنی همان کسی باشند که هستند. عشق بی قید و شرط را از خود نشان دهید در حالیکه استانداردها، محدودیت ها و انتظارات منطقی تان را حفظ می کنید.
فردی که در نیمه دوم زندگی قرار دارد و در حال بزرگ کردن نوجوانان و به طور همزمان مراقبت از پدر و مادرش است، هر چند مشتاقانه به این مسؤولیت ها بپردازد، متوجه خواهد شد نیازهای رشدی خودش مورد غفلت قرار گرفته است. تنها راهی که از طریق آن فرد می تواند مانع از دلخوری شود، این است که تلاش کند همه مراقبت های بالا را به طرزی آگاهانه انجام دهد. این به این معنی است که شخص همزمان که عهده دار مسؤولیت مراقبت از فرزندان و پدر و مادر خویش است، وقتی را نیز به خودش اختصاص دهد. بی توجهی مداوم به خویشتن جایی خود را نشان خواهد داد؛ شاید در بیماری فیزیکی یا افسردگی یا به شکلی معمول تر در زودرنجی و خشم ابراز تشده است.
ایجاد توازن بین نیاز خود فرد به آزادی و رشد شخصی و نیازهای دیگران کاری دشوار است، اما عدم تلاش برای انجام این کار تضمینی برای خستگی مفرط، دلخوری و افسردگی است که در واقع خشمی است که به درون معطوف شده است. پس تا دیر نشده سعی کنید به این بخش از روح تان بپردازید.
منبع: یافتن معنا در نیمه دوم عمر
نویسنده: جیمز هالیس
مترجم: سید مرتضی نظری
ناشر: بنیاد فرهنگ زندگی