نظرات و تجربیات خود ، درباره درس سوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس سوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام.اقای دکتر الان تکلیف امثال من که بعد اون رها شدن به اشتباه ازدواج کردن و سالهاست تو این وضعیت برزخی گیر کردن چیه؟؟؟؟؟
چرا یه راهکار به ما نمیدید...
ماهم یه جورایی نابود شدیم ....هنوز با وجود زندگی و بچه و....تو همون درد و بحران موندیم .تمام زندگیمون تظاهر شده ....یه راهکار بدید یه توصیه که ماهم بتونیم حداقل یکمی با ارامش بیشتری زندگی کنیم
دوست عزیز من هم این مشکل رو دارم.ماها در جای بد احساس وقتی که داغون و دردمند بودیم ازدواج کردیم و از ترس بد به بدتر پناه آوردیم.حالا وحشتناک دوباره جدایی باعث شده در یه رابطه ی داغون تر گیر کنیم.برای من که اینطور هست نمیدونم راجع به شما درست فکر کردم.ای کاش آقای رضائی کمی هم راجع به زندگی هایی که دوبار منجر به طلاق وشکست میشه صحبت کنند.
تا سالها پیش کودکیم رو اصلا دوست نداشتم چون فکر میکردم خیلی زشت و نخواستنی بودم. هیچکس منو دوست نداره.... ولی بالاخره باهاش اکی شدم و الان هم توی این تمرین بهش گفتم : تو اصلا زشت و نخواستنی و تنها نیستی برعکس خیلی هم جذاب و دوست داشتنی و توانا هستی و من مثل کوه پشتت هستم و حمایتت میکنم . بهش گفتم تو خیلی باهوشی. وبه تنهایی میتونی از پس خیلی چیزها بر بیایی. تو اصلا تنها نیستی نگران نباش من همیشه و همه جا با تو هستم . تو یک زن موفق میشی یک ملکه، یک بانوی واقعی که هر مردی آرزوی بودن در جوارت رو داره ، یک زن. تاثیر گذار _ رهبر _ مدیر موفق.
جناب رضائی عزیز امیدوارم شخصا نوشته ی منو بخونید.بعد از شکست عاطفی که بعد از هشت سال رابطه به اتمام رسید زمانی که در دره ی احساس و اندیشه بودم با فردی آشنا شدم که هیچ سنخیتی با من نداشت.متاسفانه رابطه ی ما به ازدواج ختم شد و من در تمام لحظه ها از اولین لحظه ی شروع تا به الان این فرد به من احساس لباس تنگ یا ناراحت یا کفش تنگ رو میده که فقط دوست دارم هر لحظه از تن خارج کنم.با اینکه ایشون برای رضایت من کلیه حقوق طلاق و حضانت فرزند و ...را داده ولی بارها خیانت کرده و حتی مریضی جنسی به من منتقل کرده ولی من با ترس از تنهایی و نیاز به حمایت و تایید نمیتونم ازشون جدا شم.کودک درون من تشنه ی توجه و حمایته.ترس از بی امنیتی روانی و عاطفی و مالی مثل خوره توی تک تک سلولهامه.من میخوام بکنم رها بشم ولی خانواده ام فقط میخوان این رابطه پابرجا باشه به خاطر آینده فرزندمون.هنش میگن همه ی زندگیا همینه.همه ی مردا اینجورین.درست میشه ....آقای رضائی عزیز وقتی قصه ی جوجه اردکتونو شنیدم هیج جا نه بغضی کردم و نه دردی رو حس فقط اون قسمت هایی که جوجه اردک نگاه به آسمون میکنه و پرنده ها قشنگ رو میبینه و جذبشون میشه دلم تپید و قسمت آخر داستان که به آغوش قوها باز میگرده.احساس میکنم زندگی الان من دقیقا مثل خونه ی اون صیاد هست که بچه ها و همسر صیاد دارند جوجه اردک رو اذیت میکنند.احسهس ترس احساس خفگی گیجی و ناامنی دارند دیوونه ام میکنند...ای کاش بشه کاری کرد...
چه قدر جالب! من هم در تمام قصه رنجي حس نكردم ! جز اون دو قسمتي كه شما گفتين ، فقط اونجا انگار قلبم رو فشار ميدادن
سلام
گاهی اوقات فکر می کنم تو نظر و دید دیگران چه شکلی هستم؟ حقیقتا من و دوست دارند ؟ قبلن ترها حتی فکر می کردم من واقعی هستم. این دنیا مجازی نیست ؟ بعد که بارون میومد میخورد بهم حسش می کردم و میگفتم نه واقعیه. گاهی میرفتم خودم و تو آیینه نگاه می کردم که آیا شکلم تغییر کرده یا نه. تنها حقیقت مطلق و مدام مهربون زندگیم و خدا میدونستم و این باعث شد آروم تر شم. الآن خودم و سپردم تو تموم مراحل زندگیم دست خود خدا.
من تجربه یک عشق ۶ سال و نیمه ی یک طرفه و دارم که فقط دو بار از نزدیک دیدمشون و الآن یک سالی میشه فراموشش کردم و خودم تصمیم گرفتم از این شیفتگی درآم. الآنم چند ماهی هست دلبسته یکی از هم دانشگاهیهام شدم. نمیدونم تو چه مرحله ای هستم و چیکار باید بکنم. امیدوارم این کمپین بهم کمک کنه اشتباهات قبلی و مرتکب نشم و به عافیت برسم.
با سپاس فراوان از شما استاد عزیزم .آقای رضایی من تمرین شما رو انجام دادم .هر چند که سخت بود برام لحظه ایی رو پیدا کنم که احساس قدرت کردم در اون لحظه این قدر از بدو تولدم هر گونه طرد شدگی رو که شما گفتید در زندگیم تجربه کردم. الا که می نویسم براتون بی نهایت متاثر هستم و اشک هایم بدون اینکه در اختیار من باشه جاری هستن .آقای رضایی واقعا خیلی جاهای کودکیم رفتم و کودک درونم را نوازش کردم و چه قدر تنها و مظلوم دیدم کودک درونم رو و چه بی پناه .برای اولین بار احساسش کردم و دیدم که کودکی تنها و رنجور در من زندگی میکنه که در تمام مدت این ۳۳ سال زندگیم دیده نشده .اما نمیدونم هنوز چه کاری میتونم براش بکنم احساس کردم نمیتونه با من ارتباط بگیره دبدمش فقط به من نگاه میکرد .بی صبرانه منتظر جلسه بعدیتون هستم .خیلی حس عجیبی را تجربه کردم امشب ....
سلام منم حسی شبیه شما دارم .و علاوه بر اون مدتیه از یه ارتباط نامناسب خارج شدم و در اینمدت بسیار وزن کم کردم اشکهای فراوان با اینکه فقط خودم مایل به جدایی بودم .ولی در اینمدت کودک درونم رو ندازش کردم کمی آرامش گرفتم ولی هنوز نمیدونم باید چکار کنم
اقای رضایی من دقیقا امروز اون حسی که گفتین از دوسداشتن اجتناب میکنی اما توی موقعیتی که باید تصمیم بگیری دوباره زخمت سرباز میکنه رو تجربه کردم.یه خواستگاره خوب برام پیدا شده و پدرم راضیه که بیاد اما من تا اسم ازدواج میاد حالم بد میشه حتی حاضر نیستم خواستگارمو ببینم و از وقتی پدرم مطرح کرد همش ناراحتم و گریه میکنم.من چند ساله که از جداییم گذشته ولی حس میکنم هنوز درمان نشدم دیگه علاقه ای به اون شخصی که ترکم کرد و با کس دیگه ای ازدواج کرد ندارم اما حس میکنم این برام یه عقده شده چون نمیتونم به ازدواج فکر کنم و عروس و داماد میبینم یا میشنوم کسی ازدواج کرده یجوری میشم.واقعا نمیدونم باید چیکار کنم چون تا اخره عمر که نمیتونم مجرد بمونم از طرفی هم فکر میکنم نمیتونم دیگه هیچوقت به کسی حسی داشته باشم و این واقعا ازارم میده که بدونه عشق و علاقه باکسی زندگی کنم.
من کتاب رهایی از غم جدایی رو خوندم.شاید برای یه مدت کوتاهی خوب بود ولی هر بار که فکر میکنم مساله م حل شده و میخوام به خودم تبریک میگم این احساس طرد شدگی با شدت بیشتری برمیگردد.مبتلا به یک عشق نامعقول و تقریبا یک طرفه شدم.از احساس تنهایی نمی ترسم.کار نامعقول هم انجام نمیدم.میدونم نمیشه، غلطه،می گذرم ولی بعدش نمیدونم باید چکار کنم؟یعنی چون محیط غنی ندارم.یعنی سن بالا ،ازدواج نکردم.تحصیلات دارم ولی شغل ندارم.خانواده همچنان تحقیرکننده و طرد کننده دارم.و خیلی وقته دیگه هیچی نمیتونم بخوام.مشکلم اینه نمیتونم شفا پیدا کنم چون ورای این طرد شدگی همچنان احساس میکنم چیزی وجود نداره که بخاطر بجنگم.احساسم اینه دنیا تمام شده و دیگه از آرزوهایم دست کشیدم.مثلا چون موسیقی درخانه ما حرام...من دوست داشتم شاغل بشم مستقل بشم که یه روزی بتونم برک دنبال موسیقی.ولی هنوز نمیتونم.و در مورد مساله ازدواج هم وقتی میبینی خیلی ها خواسته شدند و تو کنار گذاشته شدی و این همه سال گذشته آخرش به این نتیجه می رسی که حتما یه ایرادی داری.و خواستنی نیستی.منظورم اینه که یک وقت هایی محیط عملا طرد کننده است.و اینطور نیست همش آثار زخم های کودکی باشه.و اینا توهم و خیال باشه یا بهانه تراشی
کناب زندگی خود را دوباره بیافرینید و بخون تمامی تله ها توش هست
بعد از قطع و وصل سایت درس سوم باز نمیشه!
سلام دقیقا نمیدونم تو کدوم مرحلم ولی با توجه گفته های شما ک میگید یه لحظه خیلی خوبی یه لحظه شدیدا دپرس فکر میکنم تو مرحله درهم شکستنم . البته تعجب میکنم دوسال گذشته ولی انگار نگذشته و این منو بیشتر عصبی میکنه. من یه مدت ک فکر میکردم این جدایی تاوان رد کردن های خواستگارام بوده یه جور اه و ناله ک دامنمو گرفته باشه ولی خب خداروشکر از این مرحله گذشتم. درسته بعضی اوقات پشیمون میشم ک چرا ردشون کردم ولی بعدش ک خوب فکر میکنم میبینم به غیر از متفاوت بودن سبک زندگی هامون ، ازدواج من تو موقعیتی ک هنوز نتونستم شخصی ک بهم زخم زده رو فراموش کنم اصلا کار انسانی و درستی نبود. بگذریم. اینکه چرا نمیتونم فردی ک از پس مادرش برنیومده و نتونسته پای انتخابش بایسته فراموش کنم حس بدی بهم میده. حس حقارت شدید. شاید اونجور ک گفتید دلداری بقیه اینجور مواقع درست نیست ولی من خودمم ک این حرفا رو به خودم میزنم بیشتر. خودم از اینکه انقدر غرور ندارم عزت تفس ندارم عصبانیم. بیشتر اوقات بی دلیل گریم میگیره. حتی بعد از گذشت دوسال. یسری سابقه هایی ک گفتید رو دارم. مثلا ما تو خانوادمون افسردگی موروثیه. یا من بچه ک بودم اکثرا تنهایی ناخواسته داشتم. مثل بقیه بچه ها نبودم. تو بازی ها میباختم. تو جمع بازی ها خیلی توانمند ظاهر نمیشدم. اکثرا چون دلشون میسوخت باهام دوست میشدن. یا بازی میکردن . همیشه من تو دوستی ها سراغ میگرفتم بقیه منو اکثرا فراموش میکردن. اون دوست صمیمیه نبودم. نمیدونم تا همین چند وقت پیش نظریه دیگه ای اومد توذهنم ک اشتباه من بوده. شاید میتونستم ازدستش ندم. ولی میخوام این بار گناه الکی رو بندازم دور واقعا اذیت کنندست. چون میدونم تقصیر من نیست. من تلاشمو کردمو نشد. اون ادم داره زندگی میکنه حتما.. ولی من الکی خودمو گیر انداختم. اره اعتراف میکنم اون ادم تمام مواردی ک حس میکردم نقصه رو نداشت یه ادنی بود ک همه معیارامو داشت همون جیزی بود ک تو ذهنم از یه همسر ساخته بودم ولی خب فکر قدرت مادرشو نکرده بودم و اینکه من حس حقارت دارم و از بچگی تو رقابت ها برنده نمیشم. و حتی اگه تو رقابتی شرکت کنم زود خسته میشم و تو اوج خداحافظی میکنم. من تو درس خوندن تقریبا قدر بودم اول نبودم اما قدر بودم ولی خب زوو خسته شدم بعد لیسانس ادامه ندادم من ک اول نمیشدم چرا ادامه بدم. البته من بعد این دوسال گیجی و سردرگمی تقربیا راهمو پیدا کردم. این جدایی برای من مثل سیلی بود. من حس میکردم اون ادم جرا نباید خودش باشه چرا نباید چیزی رو ک میخواد براش تلاش کنه بعد فهمیدم خب منم همینم منم یه عمر واسه چیزی دویدم ک خواسته من نبود هدف من نبود ارزوی من نبود. کارمو ول کردم و اومدم دنبال علاقم . الان دارم تو رشته ای ک دوست دارم تحصیل میکنمو تو همین رشته دست و پا شکسته کار هم میکنم و راضیم و امید دارم ک به خواست خودمو و عنایت خدا پیشرفت هم خواهم کرد خیلی. ولی متاسفانه این روحیات ناگهانی این تغییر وضعیت های روحیم خیلی دارن سنگ جلو پام میندازن. بعضی اوقات اونقدر کرخت میشم ک حتی حوصله کار مورد علاقه هم رو ندارم و به کسی ک دوسال میش ازدست دادم مدام فکر میکنم . من ک بلند شدم من ک توراهی ک میخوام هستم من ک حتی حکمت این جدایی ناگهانی و ترک شدن رو هم فهمیدم چرا نمیتونم باهاش کنار بیام و ازش بگذرم؟