۳۰ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس سوم)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس سوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس سوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)

نظرات کاربران 121 نظر ارائه شده است
مهگل ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

آقای رضایی خیلی قشنگ صحبت می کنید، حرفهاتون خیلی تاثیرگذاره. من با اینکه دو سال درگیر مسئله جدایی هستم و فکر میکردم تا حدودی دیگه اوکی شدم ولی وقتی حرفهاتون رو می شنیدم گریه ام می گرفت. احساس کردم هنوز خوب نشدم و زخمی ام.
به کودک درونم گفتم: قوی باش. اون رفته...حالش خوب نیست و نمی دونه از زندگی چی میخواد. اما تو میدونی. تو کسی رو نمیخوای که یک روز باشه و یک روز نباشه. تو یه زندگی آروم و امن میخوای. یه ثبات لذت بخش. نه اینکه هر روز نگران از دست دادنش باشی. اون برنمی گرده چون دیگه اون آدم سابق نیست. تو از این مرحله عبور می کنی. با موفقیت. بالاخره اون کسی که همیشه تصورش می کردی رو روزی جایی به زودی می بینی. به ثبات و آرامش می رسی.

ساناز ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

واییی که چقدر دیر این صحبت ها به دستم رسید وقتی که به شدت به زندگیم آسیب زدم ، برای پر کردن جای خالی عشقم با کسی ازدواج کردم در خیلی موارد خوشحال نیستم و باعث جدایی من از اطرافیانم شد و بعد از اون تن به رابطه ای دادم که واقعا منو خاکستر کرد و کودک درونم به شدت گریست

Sara ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام اقای دکتر
کاش سوالات و نظراتمون رو پاسخ میدادین
ایا این درسته که بعد از یک سال جدایی که همه مشاورین هم تایید کردن درستیه این جدایی رو و تموم شدن زندگی رو اما من بعد از یک سال دارم به بازگشت فکر میکنم... این درسته؟ اون ادم که از اول هم میگفت طلاق نمیخواد یعنی از خداشه که دوباره رجوع کنیم. من خیلی علاقه ی عجیبی بهش داشتم اما بعد از ۳ سال زندگی پا رو احساساتم گذاشتم و به عقلم اجازه دادم تصمیم بگیره و تموم کردم این رابطه ی اشتباه رو. حس و حال الانم عشق و نفرت هست که باهم ترکیب شده. نه میتونم فراموشش کنم به خاطر اون احساسات و نه میتونم ببخشمش به خاطر اون هم ظلم و ستم و مشکلاتی که از کودکی به همراه داشت و تو این زندگی اورد. موندم گیج و سرگردان. بعد از گذشت یک سال و نیم انگار همین دیروز بوده که جدا شدیم نمیتونم آروم بشم خیلی آشفته ام. و نمیذارم کسی از اطرافیان اینو بفهمه. همه میگن چقدر آرومه و چقدر حالش اوکی هست. چه کنم.
از آینده میترسم که نکنه ازدواج بعدیم هم دچار مشکل بشه و به جدایی منجر بشه و روزی هزار بار خودمو لعن کنم که چرا از زندگیه اولت اومدی بیرون با اون همه عشق و البته اون همه مشکلات....

مهشید ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام .تمام حسایی و که تشریح میکنید تو این دوره برای ادم‌پیش میاد .وقتی گفتید کودک درونتون رو کنار خودتون ببینید من یه بچه سوخته مچاله دیدم .فقط درد کشیدم و اشک ریختم که جه بلایی سرش اوردم .از رابطه ای که اتفاقی خیانت طرف مقابلم رو دیدم و ۷ ماه هی ادامه دادم چون طرفم مستاصل بود و میگفت جبران میکنم ولی چیزی و حبران نکرد هیچ که من به مرحله پوچی رسیدم . الانم تو شرایط سختیم چون با هم کار میکنیم و من باید بیام بیرون تا دیگه با اون ادم مقابله نشم . از یه طرف شرایط مالی از طرف دیگه وجوداون ادم و ادامه کاراش و خوشحالی از نبودن من تو ارتباطی که خودش با اصرار هی میکشید جلو هر چند خودمم میخاستم که اومد.فشار بدی رومه . تصویر اون بچه سوخته و جزقاله ودرد کشیده با اون دوتا چشمای ملتماسه دیوونم کرد .

سمیه ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

من الان ازدواج کردم و یه بچه‌ دارم. حداقل ماهی یکبار به خودم میگم من اینجا تو این زندگی چکار میکنم؟ این چیزی بود که می خواستم؟ !
خیلی تلاش کردم کودک درونم رو پیدا کنم ولی ارتباط برقرار کردن باهاش سخت بود چون اصلاً دلش نمی خواست دیده بشه در نهایت کودک ده ساله رو دیدم که تو مرگ مادربزرگش درک نشده آغوش گرفته نشده و بسیار غمگین و تنهاست. بغلش کردم و آرومش کردم.
جدایی من از مادرم بوده در حالی که همیشه کنارم بوده انتظار داشتم بغلم کنه ولی اون هیچ وقت این کار رو نکرده و همیشه این کارها رو لوس بازی می دونست و مسخره میکرد. انگار از مادرم فرار میکنم
من اصلاً با کسی صمیمی نشدم که جدایی ازش برام دردناک باشه فقط موردی تو 25 سالگی ام که خودم رو قانع کردم که بالاخره باید عاشق کسی باشی که اون هم منجر به جدایی شد و دوست نداشتنی بودن برام تشدید شد.
و فرار آخر از غرولند هاش و گیر الکی دادن هاش منجر به ازدواج شد. شاید هم دنبال جلب رضایت اش بودم....

ر. ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام، اون قسمت كه گفتين كودك درونتون رو تصور كنيد كه خيلي منو تكون داد، من دختري رو ديدم كه خيلي پناه بود، توي سن ١١ سالگي خواهر بزرگم سرطان خون گرفت و قرار شد از من مغزاستخوان گرفته بشه و پيوند بشن، درهمون زمان مادرم باردار شد، وقتي فهميدم قراره از من پيوند بگيرن به شدت ترسيدم چون نميدونستم قراره چي بشه، هرروز ازم خون گرفته ميشد و بهم آمپول تزريق ميشد تا مغزاستخوان بياد توي خونم، تا قبل از اون من دختر بدغذايي بودم و هرغذايي رو نميخوردم ولي بعد از اون منو مجبور ميكردن غذا بخورم احساس ميكردم كسي احساسات من براش مهم نيست و فقط شدم وسيله، افت تحصيلي شديدي داشتم چون اون زمان همه تمركزها خواهربيمارم بود و فرزند جديد، پدرم ارتشي بود و بين ما فاصله زيادي بود، درواقع محبتي نميديديم زياد ازش، هنوزم همينطوره، بعد از اين قضايا فاصله من با پدرم بيشتر شد و احساس ميكردم هيچكس اهميتي واسه من قائل نيست، بعد از اينكه خواهرم خوب شد چند بار وقتي خواهر كوچكترم رو گذاشتن پيش من اون توي عالم بچگي گفته بود وقتي كسي نيست من اونو ميزنم و بقيه هم باور كرده بودن و منو دعوا ميكردن، من به شدت احساس تنهايي و طرد شدگي ميكردم از اين ناراحت بودم كه حرف بچه رو باور ميكنن ولي حرف منو نه، اين احساس وقتي بيشتر شد كه يه روز از كلاس زبان اومدم خونه و ديدم هيچكس خونه نيست و كسي حتي يادش نيست من برميگردم و پشت در ميمونم، حدودا يك الي ٢ ساعت پشت در نشستم و گريه كردم.
اون دوران گذشت، هرچند مادر و خواهرام خلا اون زمان رو پر كردن، وقتي بزرگ شدم فهميدم اونام تقصيري نداشتن ولي اون حس طرد شدگي و رها شدگي هميشه با من هست، از اون طرف بخاطر فاصله اي كه هميشه با پدرم داشتيم و از يه سني به بعد از طرفش طرد شديم اين حس رو تشديد ميكنه. توي روابط غلط رفتم و هميشه سعي كردم تاييدي كه از طرف پدرم نگرفتم از پسراي ديگه بگيرم همه تلاشمو ميكردم ولي از اونجا كه دست روي آدمايي ميذاشتم كه اعتماد به نفس كمي داشتن و از لحاظ سطح خانوادگي و فرهنگي پايين تر از من و خانواده ام بودن اونا از من اعتماد به نفس ميگرفتن و پايان رابطه.
وقتي اولين بار مبحث رهاشدگي رو خوندم كلي گريه كردم. من يه كودك درون تنها و بي پناه رو ديدم. يه دختري كه يهو كنار گذاشته شد.
هميشه قوي بودم و دارم تلاش ميكنم خودمو بهبود بدم، زخمامو ترميم كنم. اميدوارم بتونم. برام دعا كنيد.

محدثه ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

حتما موفق می شید. مکالمه با کودک درون تون رو ادامه بدید. انقدر ادامه بدید تا کودک احساس کنه داره حمایت می شه...

معصومه ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

مطالب گذشته مفید بوده

پگاه ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام. از موارد مطرود شدن كه نام برديد ، چندين مورد را تحربه كرده ام. اما از همه آزار دهنده تر كم توجهي عمدي همسرم به نشانه ي دلخوري از من بوده. اين رويه بييشتر از دو سال ادامه داشت به طوري كه باور كرده بودم فقط از روي اجبار به خاطر بچه ها با من به زندگي ادامه مي دهد. تصميمات اشتباهي گرفتم و عملكرد هاي اشتباه داشتم هر دو به شدت زخمي و رنجيده شديم اما همين رنجش باهث بفهميم هر دو هنوز به شدت هم را دوست داريم. اما همسرم سر هر دلخوري كه پيش مياد باز هم اشتباه مرا بهرخم مي كشد. و اين در حاليست كه به من گفته است كه مرا بخشيده و دوستم دارد.احساس كودكي را دارم كه ناگهان در دنياي بي رحم بزرگسالان بدون حمايت رها شده. با كودك درونم خيلي صحبت كرد ه ام تا باور كند. كه با وجود بازيگوشي توانا و قدرتمند است . قدرت مديريت دارد و تحمل و صبرزيادي دارد تا اوضاع به شرايط متعادل تري برسد. اما هر بار كه چشمم را مي بندم تا كودك درونم را كنار خودم تجسم كنم هر دو رو به يك دشت خشك ايستاده ايم در حالي كه بادنسبتا شديدي موها و لباسهاي ما وا به هم مي ريزد و گرد و خاك به پا كرده است.

محدثه ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام دوباره :)
یک اتفاق خوب که پایان درس سوم وقتی داشتم تمرین رو انجام می دادم، برای من افتاد، این بود که کودک درونم بهم گفت که از وقتی باهم آشتی کردیم، حالش بهتره! با این که ترس داشت و با این که از این که زیاد گریه می کنه، ناراحت بود، ولی حمایت منِ بزرگسال رو سریع پذیرفت...
این اتفاق برمی گرده به سال 94 یا اوایل 95 که من خودشناسی رو تحت عنوان شفای کودک درون شروع کردم. کودک من از حالا خیلی آزرده تر بود. خیلی ... خیلی ... ولی من دل به درس ها دادم و امروز وقتی با کودک درونم مکالمه کردم، متوجه شدم که تلاش هام جواب داده. احساس گریه و بغض دارم؛ ولی از خوشحالیه بیشتر...
از همه می خوام حتما حتما تمرین درس سوم رو انجام بدن! خواهش می کنم با کودک تون مکالمه کنید. من حرف های بزرگسال رو با دست راست و حرف های کودک رو با دست چپ نوشتم (چون این طوری آموزش دیده بودم). جوابی که می گیرد خیلی خیلی راست و واقعی ه... از نتیجه ش شگفت زده می شید!

sh ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

آقای رضایی من این تمرین و انجام دادم و حس امنیت و به کودک درونم دادم ولی خیلی از چیزهایی که جزیی بود کودکم بهم گفت و وقتی فکر میکنم میبینم چقدر کودکم تو اون لحظه ها تنها بوده و چقدر ترس از دست دادن و تکرار شونده تا بزرگسالی تجربه کرده