نظرات و تجربیات خود ، درباره درس سوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس سوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام استاد عزیز ممنونم بابت این کمپین ، من تا الان که درس گفتارهای شمارو گوش میکردم بیشتر هدفم یادگیری بود ولی وقتی شنیدم متوجه شدم منم این شرایطو داشتم من بخش صحبت با کودک درونو خیلی دوست داشتم وقتی بهش نگاه میکردم جز شادی و شیطونی و کلی ارزو با چشمهای پر از برق چیزی نمیدم برام جالب بود من هیچوقت به اینده فکر نمیکردم در لحظه خوش بودم و در نهایت رویابافی ولی این دختر بزرگ شده خیلی تغییر کرده این همه تغییر منو شگفت زده میکنه من به بخشی از رویاهام رسیدم و کلا به هرچی بخوام میرسم فکر کنم تنها جیزی که منو شکوند این بود که من نمیخواستم کنار گزاشته بشم در صورتی که مطمئن بودم اون ادم من نیست فقط دنبال حس امنیت و دوست داشته شدن بودم عجیب اینجا بود من موردهایی زیادی داشتم و اصلا کسی باورش نمیشه بگم من اونو میخواستم ولی اون یک نفر برام خواستنی تر بود من کسیرو میخواستم هر جا میرم مراقبم باشه چون عادت داشتم به اینکه مراقبم باشن من فکر میکنم فوت پدرم تاثیر روحی بدی روم داشت ولی هیچ وقت تو زندگیم به کسی باج ندادم میدونید من احساس میکنم هر کسی باید خودش این دوره رو بگزرونه خیلی مهمه در چه خانواده ای بزرگ شده باشی با چه اعتقادات و چه نوع سبک زندگی اونوقت خودتی که مسیرتو انتخاب میکنی من هیچ وقت دلم نمیخواد که خودمو واسه کسی که رفته بی ارزش کنم خیلی باید صبور بود ، ولی حالا احساس میکنم این همه درد واسه چی بود اخه بهترین سالهای عمرم غصه خوردم ولی تجربه شد خیلی بزرگ شدم
عالی بود استاد .انقدر گریه کردم ک احساس سبکی خاصی دارم اهنگ مطابق با بحث خیلی زیبا بود دقیقا تمام اون احساسات شکست ووسرخوردگی رو ک گفتین تجربه کردم و اینکه اسون نیست ازین درد رها شدن ولی غیرممکنم نیست .واقعا خدا شمارو حفظ کنه و برکت بده
سلام . تو بر طرف کردن غم جدایی فقط از شرایطی می فرمایید که یه نفر یکی رو ترک کرده و حس طرد شدگی رو مطرح می فرمایید. این درست من هم به شخصه این حس طرد شدگی رو دارم و تو زمان نوجوانی هم داستان جوجه اردک زشت رو داستان زندگی خودم می دونستم. بنابراین با این حس نا آشنا نیستم. و واقعا یه مشکل بزرگ هست . اما موردی که هست اینه که همیشه رابطه ها به علت اینکه یه نفر می ره گاهی تو یه رابطه هر دو نفر عاشق هم هستند اما نمی تونن به هم برسند چون خانواده ها نمی زارند و ناچارند و یا عاشق آدمی می شی که مناسب برای ازدواج باهم نیستید و عقل تصدیق نمی کنه ولی به شدت همدیگر رو دوست دارید و مجبور به ترک هم می شید اما نمی تونید همدیگر رو فراموش کنید. تو اینجور رابطه ها درد مضاعف هست درد از دست دادن و درد نگرانی شدید برای طرف که چه اوضاعی داره . بلایی سرش نیاد و هزاران ترس و اضطراب دیگه برای اون. کاش در مورد این مسایل و راه حلش هم صحبت کنید. بسیار سپاسگزارم
چه خوب گفتید. ما هم عاشق هم بودیم و لی عقل تصدیق نکرد...
هیچکدوم از درسها برام باز نمیشه
منم چند ماهی میشه جدایی رو تجربه کردمو حس میکردم پذیرفتم و سوگواری هام تموم شده ،اما اون لحظه که گفتید من بزرگسال کودک درونمو ببینمو گوش بدم چی میگه و باهاش حرف بزنم ، قبل هیچ دیالوگی ، مظلومیت کودک درونمو که حس کردم اشکام جاری شد....
خیلی گریه کردم....یعنی نازی کوچولو خیلی گریه کرد ...از تنهایی ترسیده بود از تاریکی از بوی دود ..از پدرش ترسیده بود دلش برای مادرش سوخته بود ولی همش از مادرش کتک خورده بود....همه زندیگه کودک درون من با ترس و وحشت گذشت ...ترس ا اینکه پدرش از اعتیاد نمیره مادرش ترکشون نکنه یا از غصه نمیره ...ترس از اینکه دوستاش نفهمن پدرش معتاده و مادرش ناراحتی اعصاب داره...دروغ ،نفرت ،هیچ بغل گرفتنیو تجربه نکرد هیچ اغوشی ،هیچی.....
من با همینا بزرگ شدم از بچگی خیلیا اذیتم کردنو نتونستم جوابی بهشون بدم..خیلیارو دوست داشتم و نشد داشته باشمشون ...فرار کردم انقدر که دیگه یادم رفت کیم ..چیم....شدم غمخوار مادر تو سن هشت سالگی از هکه پیش واس من گفت حتی از رابطه جنسیه که ازش ناراضی بود برام تعریف کرد ...حس تنفر از مردا توی من رشد کرد بدون اینکه شناختی ازش داشته باشم....و حس اینکه یه زن بیچاره ترین موجود رو زمینه...تو نوجونیم دنبال این بودم که خاص باشم واس بقیه که یه وقتی ترکم نکنن خاص بودنو تو حس ترحم اونا میدیدم میخواستم دلشون برام بسوزه تا منو کنار خودشون نگه دارن ...شروع هر رابطه با جنس مخالف ختم میشد به سو استفاده و خشم بیشتر من ...فک میکردم هیچ کس از من خوشش نمیاد واس همین با اولین نفری که میومد جلو رابطه رو شروع میکردم از سواستفاده مالی بگیر تا روحی و .....برای ازدواجم اولین و اخرین و تنها معیارم فرار کردن از اونجا بود انتخاب غلط و بعد از اون ماجراهای وحشتناک تر....دیگه ادمای اشنایی نبودن من میون ادمای غریبه با حس تنهایی بیشتر افسرده شدم نه اونا خرف منو میفهمیدن نه من حرف اونارو...مادر شدن تو سن ۱۹سالگی برای من ضربه محکم تری بود....نمیدونستم بچه چیه تربیت چیه فقط برای فرار از اوضاع یه نفرو دعوت کردم....استاد کودک درون من بین مرز عشق و نفرت ایستاده من تونستم حالمو بسازم و برای ایندم روزای بهتری رقم بزنم تونستم کنار همسرم همون انتخاب غلط درست بیام جلو ...هنوز خیلی راه هست واس خوب تر بودن اما هنوز وقتایی مه بارون میاد نازی کوچولو صدام میکنه اخه از رعدو برق میترسه ...هنوز نتونستم توی خودم حلش کنم
سلام و خسته نباشید. ممنون از زحمات ارزنده شما . جلسه سوم خیلی خوب بود. میدونید چی من رو خیلی اذیت میکنه؟ این که شما میفرمایید برای پر کردن جای خالی یک نفر به یه نفر اشتباهی پناه نبرید . حالا دارم از خودم میپرسم نکنه طرف مقابل من هم فقط به خاطر پرکردن جاهای خالی خودش اومد سمت من؟ اگر اینطوری باشه من که نمیدونستم . و دیگر اینکه چرا یک طرف رابطه اینقدر از طرد شدگی اذیت میشه؟ مگر اونی که طرد میکنه ادم نیست؟ یعنی هیچ چیز این رابطه براش مهم نبوده؟
فقط مى خوام بخوابم و بيدار شم ببينم تمام بشه همه چيز
مرسى كه مارو مى فهمين
دقيقا دارم تار و پودى كه بافته بودم و نخ به نخ باز مى كنم و آتيش مى گيرم
همش مى گم خدايا چى كار كردم كه رفت مقصر صد در صد خودم بودم خردم باعث شدم تموم شه اين حس روانيم مى كنه
اى خدا آقاى رضايى شما مثل يه فرشته هستين كه تو اين حال خدا به من هديه داد
دقيقا حس و حال درونى من انگار كه دارين راجع به من حرف مى زنين واى انگار حس منو كامل مى فهميد
چقدر اين حس بده
چقدر سخته
اين فكر و خيال آدم و از پا در مياره اين چنگ زدن براى اين كه همه چيز مثل قبل بشه اين كه نمى تونى ديگه زندگى كنى و حرف هيچكس و نمى تونى بپذيرى و فكر مى كنى كه هيچ كس نمى فهمه تو رو
واقعا دلم مى خواد جيغ بزنم و بگم هيچكدومتون منو نمى فهمين
مرسى كه كمكمون مى كنين
سلام وخسته نباشید به استاد رضائی و همکارانشون
خیلی مفید بود
برای من همیشه پیدا کردن راهی برای سرپوش گذاشتن روی بحران هام عادت شده بود، توان روبرویی باهاشون رو نداشتم، چون قدرت تفسیر غم ها و ترس هام رو نداشتم، و تو همین مسئله غم جدائی و عقده های دیگه همیشه با چیزی یا کسی رو اون بحران سرپوش میزاشتم، شکاف ها رو با آوردن کسی یا مشغول شدن به چیزی پر کنم، و هرچی میگذشت نه تنها هیچی درست نمیشد بلکه عقده هام بزرگ و بزرگ تر میشدن،اما الان با تمام وجود دارم سعی میکنم غم ها عقده ها و ترس هام رو تفسیر کنم، ردش رو تا کودکیم بگیرم و ریشه اش رو بشناسم و باهاش روبرو بشم و بپذیرم همشون جزئی از من هستن
فرار کردن چیزیو خل نمیکنه و من اینو خوب فهمیدم
ممنون از کمک های خیلی خوب شما
واقعا ممنون.