۳۰ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس سوم)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس سوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس سوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)

نظرات کاربران 121 نظر ارائه شده است
هلن محمودی ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

درس سوم باز نمیشه

shirin ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام
کودک درون من یک دختر ظریف جلو من ایستاده چشماش خیس ،کمی بغض داره میگه هیچ وقت دیده نشدم،مورد توجه نبودم،حس میکرد زیبا نیستم، همیشه توجهات رو 2خوهرم بود همیشه تو خودم بودم، نمیتونستم حقمو از اطرافیانم بگیرم،

کیوان ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

خیلی جالبه نظرات بقیه کاربرها رو ک میخونم تقریبا 90 درصد شایدم بیشتر خانوما نظر دادند و اکثرا هم در رابطه با یک آقا شکست خوردند. راستش یه خورده ترسیدم نمیدونم آقایون اینقدر بدند یا نظراتی ک داده شده یک طرفه بوده ؟ به هر حال به عنوان یک جوان مجرد خیلی حساس شدم تا رابطه غلطی رو شروع نکنم

نازنین ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

وای جناب سهیلی چه کار کردید با روح و روان من احساس خفگی میکنم نمیتونم چیزی بنویسم تمام خلا های زندگی ام اومد جلو چشمم و دیدم که چجور بعد از بزرگترین فقدانهای زندگی ام این خالی رو با کار زیاد با دوست های باجگیر پر کردم و همیشه با خودم میگفتم چرا چرا چرا من که عاقل بودم چرا اینجور از خم پاشیدم و متلاشی شدم چرا اینجور خورد و ضعیف شدم که نفهمیدم که چجور ازمن و موقعیتم سواستفاده کردند و من فقط پله بودم برای ارتقا افرادی که درد و دل و بدبختی هاشون رو برای من میگفتند و من هم خووم را ملزم به کمک بهشون میدونستم و وقتی بخاطر شرایط خارج از کنترل من کارشون انجام نمیشد رفتارهای زننده و سخیف و تهمت هاشون رو روانه من میکردند و من فقط میگفتم خوایا چرا قصد من که فقط کمک بود

AAA ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام من نظرم رو نوشتم و ارسال کردم ولی الان اثری ازش نیس یعنی ارسال نشده؟!

محدثه ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

من بعد از ارسال نظرم، صفحه رو رفرش کردم، و تونستم ببینمش.

شمیم ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

کودک درون من سمت چپم قرار داره.پر از بغضه لب و لوچش آویزونه و خیلی خستست.داره به بزرگسالیم میگه چرا هر کاری میکنم خودم از خودم راضی نمی شم؟ چرا هر کاری میکنم نمیتونم خودمو ببخشم بابت اون تصمیم و انتخاب اشتباه ؟داره بهش میگه من خیلی خستم و تنهام اما دلم نمیخواد از هیچ کسی کمکی بگیرم.میگه چرا با وجود اینکه همه چیو میدونم که کجاهاش اشتباهه و کجاهاش درست باز هم نمیتونم درست تصمیم بگیرم؟ برم؟ بمونم؟ من نقاب یک آدم عاقل و قوی رو زدم.میخوام ازت بپرسم میشه اون روزی که منم از درون آروم شم؟ میشه اون روز که این نقابو بر دارم؟ میشه اون روز؟ و بزرگسالیم مثل یک آدم قوی داره بهم میگه تو میتونی و اون روز می رسه که توهم به این روزا بخندی.میرسه روزی که نقابتو برداری جایی که لازمه گریه کنی ناراحت بشی و جایی که لازمه درست تصمیم بگیری.بزرگسالیم بهم میگه میرسه روزی که درد این انتخاب اشتباهت تسکین پیدا کنه و وقتی ازش یاد میکنی بهش بخندی.میرسه روزی که تو خودت فقط خودت از خودت راضی هستی و خودتو دوست داری.

نگار كريمان ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

من با همه اين چهار درس
زار زدم

Nur ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام استاد جانم،تشكر و سپاس بابت زخماتتون... استاد عزيز هر حرفى كه زدين رو با تمام وجودم تجربه كردم واسه همين كلى اشك ريختم چندبار هم گوش دادم ولى راهكارى ندادين واقعا نميدونم شايد هم من نفهميدم ولى بيشتر از حس و حال اين آدمها گفتين ولى در همين حد هم براى من با ارزش بود چون فكر ميكردم من آدم ضعيفى هستم كه به اين روز افتادم ولى حرفاتون باعث شد بفهمم نه من تنها نيستم و كسايى هستن كه منو درك كنن و تجربه كردن سربلندى و خودشناسى نصيب همه ما انشاءالله

سه‌شنبه ها با موری ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

یکی دیگه از درد های من با پدرم این بود که هیچ وقت ما رو گردش و تفریح نمیبرد حتی وقتی ماشین پیکان خریده بود ما رو با ماشین جایی نمیبرد و نمیگردوند تنها جایی ک یادمه ما رو برد خونه خاله رباب بود اونم با کلی غر زدن که تو هیچ وقت ما رو جایی نمیبری و شکایت کردن و خواهش کردن

سه‌شنبه ها با موری ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

درس سوم گوش دادم و...
یاد میاد موقعی که امین ازم خاستگاری کرده بود مامان که تعادل روانی نداشت و مریض و افسرده شده بود پرچم رو سر گرفت و رفت خونه عمو ماشاءالله و آبروریزی راه انداخت و داد و بیداد راه انداخت و امین و خانواده اش ترسیدن و منو پس زدن، ایمانه اشغال کثافت بهم گفت بیا بریم شیراز تو رو به یه مشاور نشون بدم اگر سالم بودی و مثل مادرت مریض نبودی اون موقع میایم خاستگاری، و ی دختر اصفهانی ب امین معرفی کرد، آخرش امین منو ول کرد، چقدر با امین برنامه‌ریزی کرده بودیم، بعدش ک تموم شد، ایمانه منو کشوند و گفت پدر و مادر تو اینطور بودن اونطور بودن، بد بودن، اومدم خونه به امین زنگ زدم بیدارش کردم و دعواش کردم و.گریه کردم و یه ایمیل تند براش نوشتم و گفتم تو مرد نیستی ک اونا برات تصمیم میگیرن و بعدش ک تموم شد ، شبا درست خابم نمیبرد، گریه میکردم قبل از خاب، میرفتم تو کمد و گریه میکردم تا کسی صدام نشنوه، تو خودم شکستم، از پدر و مادرم متنفر بودم، همین الانم تحمل مادرم رو ندارم، دوست ندارم کنارم باشه، همش افسرده است و بی حال، حالم خراب میکنه وقتی کنارشم
یاد این افتادم که تو بچگی فقط دوستم آنا بود وقتی میرفتم خونه عامو غلامحسین مامان دعوا و تحقیرم میکرد منو کتک میزد منو دوست نداشت چون پدرم هوای منو داشت، منو دوست داشت، منو همه جا با خودش میبرد، منم طرفدار پدرم بودم، پدر، مادرم رو اذیت میکرد تحقیر میکرد تمام ناراحتی و عقده هاش سر اون خالی میکرد، اون بیچاره هم کسی نداشت پشت و پناهی نداشت، مریض و روانی شد از دست کتکاری و تحقیر و توهین های پدرم، پدرم اجازه هم بهش نمیداد هیچ جا بره نمیذاشت با کسی رفت و آمد کنه حتی خانواده خودش ، وقتی هم قهر میکرد میرفت پیش خانواده اش، اونا هم بعد مدتی میزدنش هیچ کس نداشت هیچ کسسسس
دردهای من تو بچگیم، هیچ موقع ما با کسی رفت و آمد نداشتیم، هیچ موقع سیزده بدر جایی ما رو نمیبرد، اصلا برای امنیت مالی ما تلاش نمیکرد، من خیلی زجر کشیدم تو بچگیم خیلی حسرت کشیدم، رفت و آمد ما فقط با دوست های الکل خور بابام بود، هر شب بساط داشت، هر روز صبح دیر میرفت سرکار، هر روز از سرکار که میومد خونه میخابید بعدش میرفت عصری خرید مختصری میکرد خرید قرضی و همیشه هم بدهکار بود و شب بساط الکل به پا میکرد با دوستاش و آهنگ شجریان و مستی و سر و صدا و فشار و ناراحتی برای ما ازش متنفرم برای کارهایی که با ما کرد، روانی که از ما سوزوند