۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس دوم)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)

نظرات کاربران 175 نظر ارائه شده است
ندا ارسال در تاریخ ۳۰ مهر ماه ۱۳۹۷

با سلام و تشکر بابت کمپین. جلسه دوم منو پرتاپ کرد به ۲۷ سال پیش وقتی ۷ سالم بود و برادر بزرگمو از دست دادم. تمام دیشب و امروز با یاداوری اون روز و اتفاقاتش گریه کردم. چیز مهمی که اتفاق افتاد اون روز کار اشتباهی بود که اطرافیان در ساعتی که پدر و مادرم بیمارستان بودن انجام دادن. اونا من و برادر هامو برده بودن خونه یکی از اقوام دور که نفهمیم چی شده. حال بد اون ساعت های تلخ رو به خوبی بیاد دارم. هربار جدایی برام پیش میاد همون حال تکرار میشه.

پرستو ارسال در تاریخ ۳۰ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام دوستان
من تا سه سال پیش احساس میکردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم و شوهرم یه مرد بی همتا است اما یک روز اتفاقی از طریق چت های تلگرام متوجه خیانت های پی در پی و اعتیاد شوهرم شدم یادمه لحظه ایی که چتاش و میخوندم باورم نمی شد که این کارا و شوهر من انجام داده و معتادم هست از شدت فشار عصبی پاک بهم ریختم تمام وجودم شده بود اضطراب و ترس و ناباوری.
شرایط طلاق و نداشتم تازه زایمان کرده بودم و پولم نداشتم.یادمه با تمام وجودم دوست داشتم فرار کنم برم یه جای دور از همه فاصله گرفتم و شدیدا خودم و بابت ساده لوحیم سرزنش میکردم شبا تا دیر وقت تو خیابون با ماشین میچرخیدم و دوست نداشتم برم خونه .زندگیم یه کابوس بی انتها بود و همش دلم میخواست یکی بیاد و من و از این خواب لعنتی بیدار کنه.احساس آدمی و داشتم که زندگی یه سیلی محکم بهش زده تا از خواب خرگوشی بیدار کنه تا رشد کنه و بالغ بشه.دلم میخواست منم به شوهرم خیانت کنم تا اونم حس من و پیدا کنه اما اینقدر از مردها متنفر بودم که نمیخواستم به هیچ مردی نزدیک بشم فکر میکردم همه مردا ریا کار و دروغ گو هستن.از همه آدما بدم میومد و هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد.حتی نمی تونستم یه خط کتاب بخونم و فکرم رو متمرکز کنم.چند ماه مشاوره رفتم و بعد بیخیال شدم.انگار خودم و گم کرده بودم یادم نمیومد قبل این جریان چطور زندگی میکردم شاد بودم تلاش میکردم.حتی خاطرات خوبم با همسرم برام بی ارزش و اعصاب خرد کن بودن.اما بعد یک سال دست و پا زدن و عذاب تو اینستا با پیج دکتر شیری و بعد آقای رضایی آشنا شدم و انگار یه روزنه نور به زندگیم وارد شد تصمیم گرفتم ریشه انتخابم و اشتباهات و پیدا کنم و قدم به قدم با مطالعه و فایل صوتی خیلی چیزها یاد گرفتم و بالغ شدم ریشه خیانت شوهرمم پیدا کردم که علتش خیانتهای پی در پی مادرش به پدرش بود و اینکه پدرش منفعلانه در مقابل مادرش رفتار کرده بود و به اعتیاد رو آورده بود و خشمی که شوهرم نسبت به مادرش و عملکرد پدرش اون و به این نتیجه رسونده بود که باید قبل از اینکه من ترکش کنم اون پیش دستی کنه و ترکم کنه .الان بعد سه سال از اون زمان دیگه نه خشمگین نه عصبانی و افسرده شادم و خودم و دوباره پیدا کردم و از زندگی لذت میبرم یاد گرفتم خودم دوست داشته باشم و برای رسیدن به رویا ها م تلاش کنم و در لحظه زندگی کنم خودم کاملا دیدم و احساس کردم که چطور مثل ققنوس از خاکستر خودم بلند شدم و فکر میکنم اون جهنم من رو وارد یه بهشت حقیقی کرد و الان از زندگی ام راضی هستم .شما هم بدونید که این رنج امروزتون تمام میشه و زندگی دوباره معنا و رنگ پیدا میکنه.فقط راهش تحمل غم و بعد پیدا کردن خرد و آگاهی از زندگی تونه.
هر اتفاق بدی تو زندگی یه خوبی و روشنایی در درونش داره کمی تیز بین باشین درخشش شعله های گرما بخشی و در درون رنجتون میبینید.

علی ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

بسیار عالی بود

نرجس ارسال در تاریخ ۳۰ مهر ماه ۱۳۹۷

با سلام خدمت دکتر رضایی عزیز
۲۸ سالمه و دوساله که از یه دوستی ۱۲ ساله کنار گذاشته شدم.دوستی که تمام زندگی من بود،از اعضای خونوادم بم نزدیکتر بود،اولویت اول زندگیم بود و همینطور من هم اولویت اولش.باعث افتخارم بود دوستی باهاش.دعواهای و بحث های زیادی با هم داشتیم اما هیچکدوممون به دل نمیگرفتیم تا اینکه.. تا اینکه من از سر بی فکری بدون حتی کوچکترین فکر قبلی یه جمله بعد یکی از همین دعواها بهش گفتم و اون یه جمله زندگی من و نابود کرد.با اینکه بارها و بارها بابتش عذر خواهی کردم ولی کیفیت اون رابطه هنوز که هنوزه مثل اولش نشد.اون هر روز از من دورتر و دورتر میشه و من هر روز بیشتر و بیشتر بهش به رابطمون به روزهایی که با هم داشتیم فکر میکنم و حسرت میخورم.خیلی زودرنج و حساس شدم فقط دلم میخواد تنها باشم و داد بزنم و گریه کنم.هیچ عکس العملی به هیچی نشون نمیدم برام هیچی مهم نیست دو نفر جلو من خودشون و بکشن برام مهم نیست.به درجه ای از بیخیالی رسیدم که از خودم میترسم.به خودکشی فکر میکنم اما میترسم از انجامش.دلم میخواد یا خودم بمیرم یا یکی از اعضای خونوادم نمیدونم یه دردی که بالاتر از اون درد باشه و من اونو فراموش کنم.بعد دوسال جای خالی دوستم برام هر روز برام پررنگ تر میشه.نمیتونم به ازدواج فکر کنم حتی موقعیت هامو ندیده رد میکنم دلم نمیخواد هیشکی و ببینم.از اینکه من مقصر اتمام این دوستی بودم شدیدا عذاب وجدان دارم به هر دری میزنم که برگردهمن دوستم و دوست دارم مثل اون هیچ جای دنیا نمیتونم پیدا کنم.
تو درس اولتون من سه جا ته دلم خالی شد.یکیش اونجا که گفتید اردک ماده با وجود اصرارهای اردک پیر باز هم روی تخم خوابید یاد خودم میفتم که حاضرم به هر دری بزنم که دوستم برگرده و حرف هیچکس برام مهم نیست.دومیش اونجایی که اردک ماده با وجود دیدن تفاوت های اون جوجه با جوجه های خودش باز هم اصرار داشت که اون جوجه مال خودشه باز هم یاد خودم میفتم که علی رغم فاصله ای که بین ماست و دوستم علنا بم گفته که من با اون حرف بزرگترین ضربه رو بش زدم ودیگه امکان نداره برگرده به دوستی با من میفتم.سومیش اونجایی که اون اردک دو تا قوی زیبا میبینه که دارن به سمتش میان انا تو دلش میگه نکنه اینا همش تظاهر و کلک باشه این دقیقا من و یاد وقتایی میندازه که از وارد یه جمعی میشم یا میخوام از اون جمع برگردم همش اضطراب این و دارم که پشتم جه حرفایی در میاد .
شاید در مقابل نوشته های بچه ها مورد من مسخره ترینش باشه اما داغی روی دلم هست که فکر نمیکنم تا عمر دارم از دلم بره.ظرفیت فوق العاده پایینی دارم کمکم کنید اقای دکتر نمیدونم چطور از این اوضاع بیرون بیام
ممنونم بابت همه زحماتتون.

مینو ارسال در تاریخ ۳۰ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد. من هم جوجه اردک زشتم همسرم بودم.با هر دعوا و بحثی ،از طرف ایشون طرد شدم.(علنا به من گفته که برم).اما من نرفتم. جنگیدم . باز هم می جنگم تا هر جاکه در توانم باشه. نمیدونه اسمشو چی میشه گذاشت :حماقت ،مبارزه ،...
اما خودم خوب میدونم که چرا نمیرم.ترس از رهاشدگی دارم. میدونم که آینده ی خوبی در انتظارم نیست. اصلا بخاطر دختر۱۲ ساله ام نمیرم.نمیخوام فرزند طلاق باشه.
اینو هم بگم که رابطه ی منو همسرم خیلی هم بد نیست.فقط ادم فوق العاده سخت گیر و عصبی هست.

داریوش ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

الان که دارم این نوشته را تایپ می‌کنم غم سنگینی را همزمان تجربه می‌کنم. قبلا تجربه طلاق را داشتم و هم اکنون دوران سخت جدایی از شریک عاطفیم را تحمل می‌کنم. نفسم بند میاد. چرا چرا و چراهای فراوانی تو ذهنم غوغا به پا کرده. نمیدونم کجای راه رو اشتباه رفتم که چنین رخداد وحشتناکی رو باید تجربه کنم. احساس می‌کنم وسط زمین و آسمان گیر کردم و عملا کاری از دستم برنمیاد. خشم غصه افسردگی سردرگمی اشک خلاء تمام وجودم رو فرا گرفته. افکار منفی و مزاحم دست از سرم برنمیداره. شک شک شک شک به همه چی شک پیدا می‌کنم حتی به خودم به راهی که رفتم به او و حتی به در و دیوار. گاهی میگم کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند یا همین لحظه آخر نفسهام بود. روزهای سختی رو دارم طی می‌کنم. فقط تنها امیدم خداست ولی گاهی این به فکر خطور می‌کنه که حتی خدا هم کاری نمی‌کنه و فقط نظاره‌گر اتفاقات هست. میدونم اشتباهه ولی این افکار لامصب دست از سرم برنمیداره

شیرین ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

این درس رو گوش دادم در حالی که در حال گذراندن یک درهم شکستگی هستم پرسیده بودین چه حس هایی از گذشته بالا اومده در همین روزها در رؤیا پدرم رو دیدم بهش گفتم شما همیشه فکر می کردید من آدم ضعیفی هستم پدرم گفت نه ما همچین فکری درباره تو نمی کردیم گفتم پس چرا همیشه به من لقب لوس می دادین ایشون دوباره تأکید کردند که نظرشون این نبوده. حالا دارم درهم شکستگی مو سروسامون میدم تکه های خودمو جمع می کنم و مدام به خودم میگم که قوی هستم. حس به زیر کشیده شدن دارم انگار جا موندم و با اینکه فکر می کردم خیلی زرنگ و با دقتم بسیاری از مسائل زندگیم از نگاه و توجهم مغفول مونده مثل اینکه خواب بودم و یکی شانه هامو محکم تکون داده و بعد از 15 سال بیدارم کرده. این اتفاق باعث شد از جا بلند شم و تحمل بی مورد و نابجا رو کنار بگذارم و دستی به سر و روی روابطم بکشم. این روزها گسل های زمین زندگیم به شدت داره جابجا می شه و من نمی دونم وقتی مه بشینه و تمام اینها تمام بشه چه آدمی از من به جا خواهد موند. اما اطمینان دارم منِ بعدی بسیار باتجربه تر و هوشیار تر خواهد بود. از مدت ها پیش درس و وویس ها را گوش می دادم و زیاد کتاب خوندم وقتی این مسئله برام پیش اومد خدا رو شاکر بودم که با شما هستم انگار کسی منو از قبل آماده کرده بود من محکمم و اینهمه رو مدیون شما هستم. بی صبرانه منتظر درس سومم.

زهرا ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

از بین چیزهایی که گفتید یکی فرزند ناخواسته بودن رو تجربه کردم.فرزند سوم خانواده هستم خواهر و برادر بزرگ تر از خودم داشتم که بسیار زیبا بودند من نه تنها ناخواسته بودم بلکه زشت بودم و دائم توسط افراد فامیل مقایسه و طرد می شدم شبیه آنچه که در داستان جوجه اردک بود با این تفاوت در این طور مواقع والدین و خواهر و برادرم هم با اونها همراه میشدند و حتی خیلی وقت ها من رو مورد تمسخر قرار می‌دادند و اینکه مادرم همیشه احساس حقارت داشت ازاینکه من دختر بودم.مساله دیگه این بود که همبازی دختر نداشتم.و همیشه تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم اجازه کوچه رفتن نداشتم و هیچ کس با من بازی نمی کرد بخصوص خواهر بزرگترم که همیشه از من نفرت داشت و همیشه من رو طرد میکرد و تا حالا هم ادامه داره.از همون کودکی به این احساس بی ارزش بودم رسیده بودم و اینکه حق ندارم خواسته ای داشته باشم چون شایسته اون نیستم.از بچگی همیشه مریض بودم از نظر بدنی مریض بودم و خیلی کم انرژی بودم و با وجود ناخواسته بودن دایم غرغر مادرم که باید از تو نگهداری کنم همیشه توی ذهنم هست.وقتی سه ساله بودم یک فرزند دختر بعد از من به دنیا آمد که بعد دوماه از دنیا رفت.و تا همین حالا هم مادرم تکرار میکنه وقتی او مریض بود و گریه میکرد تو هم گریه میکردی و این رو با چنان نفرتی میگه که انگار من باعث مرگ او شدم و همیشه در جمع های فامیل اون رو تکرار میکرد.و من در اون لحظات و برای همیشه احساس زیادی بودن میکردم.مساله ی دیگه این بود که البوم عکس خانوادگی پر هست از عکس های کودکی خواهر و برادرم در صورتیکه تا 8سالگی هیچ عکسی از کودکی من وجود نداره و خانواده م می گفتن که دوربین رو فروختن ولی هرگز نخواستن که عکسی از من داشته باشند.و این مساله رو کاملا فراموش کرده بودم الان که شروع کردم به نوشتن یادم اومد ولی یادم هست دوران کودکی همیشه آزارم میداد.والدینم دعواهای خانوادگی داشتند که تقریبا همیشه در منزل ما قهرهای طولانی بود و وقتی پدرم درآمیزد بعدش هم تحریم میکرد مادرم هم همینطور خودش رو دریغ میکرد و من که تنها بودم بیشترین تاثیر رو میگرفتم و زندگی برام سخت به نظر می رسید و همیشه از وقتی خیلی بچه بودم آرزو داشتم یک روز خانواده رو ترک کنم.توی مدرسه هم دائم این مساله اتفاق می‌افتاد چون زیباو دوست داشتنی نبوذم دایم از سوی معلم ها نادیده گرفته میشدم در کلاس اول و دوم دبستان بسیار برام اتفاق افتاد و این نخواستنی بودن بیشتر برام القا شد.تصمیم و عهدی که باخود بستم این بود درس بخونم و در درسم موفق بشم.تا سال قبل از کنکور همه چیز خوب پیش میرفت ولی بعدش دعواها و بیماری برادر و دایی و چندین مساله دیگه از جمله تحمیل رشته تحصیلی باعث شد افسردگی بگیرم و افت شدید تحصیلی و پشت کنکور ماندن قبولی در رشته بد و همینطور شکست های پشت سرهم.ازدواج تمام دختران کوچک تر از خودم در فامیل و نداشتن خواستگار و تاییدی دوباره بود برنخواستنی بودن.چند سال هم هست که خودشناسی رو شروع کردم وقتی پکیج هارو گوش میدم و نمیتونم ازشون نتیجه بگیرم بازهم حس طرد شدن برام زنده میشه.حتی جایی که گفته میشه اگه چیزی رو متوجه نمی شوید پس اون مطلب مال شما نیست احساس طردشدگی عمیقی رو تجربه میکنم تصمیم این بودهاعتماد نکنم ،حق عاشق شدن ندارم چون کسی هرگز من رو دوست نخواهد داشت.به دنیای خیالات پناه آوردم این سلاحم از زمان بچگی بود چون اوضاع بیرونی واقعا آزارم میداد بنابراین یک قلعه پنهانی امن داشتم که همیشه بهش پناه میبردم.و شدیدا به سمت عشق ها و دوست داشتن های یک طرفه کشیده میشم.

زهره رضایی ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

با سلام و خدا قوت. خوشحالم که با این کمپین آشنا شدم. یک سال هست که جدا شدم، و خودم خواستم. با اینحال فکر نمیکردم چون به میل خودم جدا شدم دوران بعد از جدایی سختی داشته باشم که داشتم. البته هیچ وقت از جدا شدن پشیمون نشدم، چون اعتقاد دارم تا جایی که امکان داشت در حدو اندازه و توان خودم برای درست شدن زندگیم تلاش کردم ولی دیگه بیشتر از اون نمیتونستم ادامه بدم. چون زندگیم به جایی رسیده بود که خط قرمزهام که یکیش احترام و نگهداشتن احترام متقابل بود از بین رفته بود. با داشتن دوتا بچه تصمیم گرفتم. تصمیمی که شاید تو ده سال زندگیم هشت سال بهش فکر کردم ولی هر دفعه با تصور اینکه بهتر میشه، درست میشه و... به تعویق افتاد. پس شاید بگید چرا بعدش برام سخت بود. چون دیگه دو فرزندم کنارم نبودن. گاهی با فکر کردن به اینکه من مادر خوبی نبودم و بخاطر فشار عصبی که داشتم دائم باهاشون بدرفتاری میکردم وحالا که نیستم شاید بهتر باشه براشون خودمو آروم میکردم. ولی این واقعا آرومم نمی‌کرد. بیمار شدم. موهام هر روز دسته دسته می‌ریخت. گوارشم مشکل پیدا کرد. وتنها بودنم و کناره گیری از خانوادم همه چیزو تشدید می‌کرد. من بعد از جدایی به پدر بچه‌ها گفتم هزینه نگهداریشون رو تامین کنه تا من با بچه ها باشم چون خودم شاغل نبودم واون هم تواناییش رو داشت. اما از سر لجاجت اینکارو نمی‌کرد نا مجبور به برگشتن بشم. چندبار خواستم ولی تصور برگشتن حتی کنار بچه ها با اون برام مثل برگشتن به زندان بود. صبر کردم، خیلی سخت گذشت تا بعد از هفت ماه به این نتیجه رسید که بچه‌ها رو بهم برگردونه و هزینه نگهداریشونو بده. تواین مدت مشاوره میرفت و میره، که بگه عوض شده و من برگردم. ولی برای من که انقدر از دستش شکستم امکان نداره. با درس دوم شما متوجه شدم شاید تمام شکستن هایی که از کودکی متحمل شدم بی تاثیر نباشه. من فرزند اول خانواده ام. تو سن چهار سالگی خواهر نه ماهمو از دست دادم. اون یه فرشته بود. تقریبا یک ماه بعد داییم شهید شد، کسی که بعد پدرم قهرمان من بود. الگوی من بود. بعد از شهادت اون پدرم عضو رسمی سپاه شد و دائم تو جبهه بود. وزندگی من شد انتظار انتظار انتظار. ولی بچه شادی بودم. دو برادر و یک خواهر دیگه داشتم. کلاس پنجم بودم پدرم به شهادت رسید. من حتی گریه نمیکردم. چون مواظب مادرم بودم که حالش خیلی بد بود و برادر کوچیکم. تقریبا دوسال بعد مادرم ازدواج کرد. که اگر نگاه نادرست اطرافیان به زن بیوه نبود اون اشتباه صورت نمی‌گرفت. به هر حال اون وارد زندگی ما شد ما پنج نفری که به علت از دست دادن پدر دنبال یه ابر قهرمان بودیم. ده سال زندگی ما با اون پر از تنش بود. افت تحصیلی چهارتا مون. ترک تحصیل دوساله من. یک عقد تو هفده سالگی و طلاق بعدش. یک نامزدی نافرجام از نتایج اون زندگی ده ساله بود. خب زندگی ما پنج تا نابود شد بکلی. بعد از ده سال از گذشت دیپلم دانشگاه قبول شدم. به سختی درس خوندم، چون پایه درسیم ضعیف بود. ولی لیسانس گرفتم. بعد یکسال از ورودم به دانشگاه ازدواج کردم. سعی داشتم همسر خوبی باشم و بودم. به درسم و زندگیم می‌رسیدم چیزی برای همسرم کم نمیذاشتم. چون گذشته خوبی نداشتم حرفی نمیزدم. وسعی میکردم اتفاقای نازیبایی زندگی مشترک رو بپذیرم و متشکرم باشم که با دونستن گذشته ی من همسرم با من ازدواج کرده. سالها گذشت و دیگه نمیتونستم این حجم از بی حرمتی و نادیده گرفته شدن رو تحمل کنم. جدا شدم. با مشاور همسر سابقم چند جلسه صحبت کردم و در اینکه ایشون مقصر بوده شک نداشت. ولی دیگه من آدم برگشتن نبودم.

مونا ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

من ده سالم بود كه مادرم رو از دست دادم اين شك بقدري براي من سنگين بود كه هيچ چيزي تا قبل از ده سالگي بخاطر ندارم حتي چهره ي مادرم هم بخاطرم نيست يا هيچ خاطره اي انگار من ده ساله بدنيا اومدم بعد از فوت مادرم مدتي با پدربزرگ مادربزرگ زندگي كردم كه با تمام علاقه اي كه به پدربزرگم داشتم يك سال بعد اون هم فوت كرد و يادمه كمي بعد از اون وقتي داشتم تكاليفم رو انجام ميدادم مادربزرگم با گريه اومد بالا سرم و گفت كه خاله ام فوت شده اما ديگه من هيچ احساسي نداشتم حتي ناراحت هم نشدم سرم رو انداختم پايين و ادامه تكاليفم رو انجام دادم، مدتي بعد پدرم با شهصي ازدواج كرد كه اون هم كم سن و سال بود و جاي مادر كه نه ولي جاي خواهر رو برام پر كرد خواهري خيلي صميمي اما بعد از چند سال پدرم ازش جدا شد و به كل ارتباط ما به اجبار به پايان رسيد دو سال بعد وقتي ١٨ سالم بود ازدواج كردم و زندگي بشدت سرد و بي روحي داشتم و بعد از ده سال با يك دختر يك ساله به علت خيانت همسرم ازش جدا شدم و زندگي مستقل تشكيل دادم، بعد از جدايي وارد يك رابطه يك ساله شدم كه اون هم با خيانت سرانجام گرفت و الان هم وارد يك رابطه سه ساله هستم كه ميدونم پايان خوشي نخواهد داشت ، راستش اميد به زندگيم خيلي زياده با تنهايي و خلوت خودم كنار اومدم خيلي چيزها رو تونستم بپذيرم ولي در روابطم بشدتتتت طرز از دست دادن دارم و بخاطر اين موضوع باج هاي هنگفتي ميدم تا كنار گذاشته نشم از رابطه با اينكه ميدونم ميتونم بهترين انتخاب هارو داشته باشم اما يه چيزي در درونم هست كه هيچ وقت خودمم نفهميدم من چرا بايد انقدر بترسم كه كنار گذاشته بشم يا چرا انقدر حس ميكنم دوست داشتني نيستم ،... با تمام وجود فايل هاتون رو گوش ميكنم تا گمشده ي درونم رو پيدا كنم و باهاش روبرو بشم، من نياز دارم از اين ترس رها بشم.

مهتاب ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام به همگی خب نمیدونم عجیبه یا نه من ۱۲ مورد از این مشکلاتو تجربه کردم و الان خیلی وقتا کل ذهنم راجبه اینکه چه طوری خودمو بکشم میگذره و حتی توی این زمان من به فکرم خانوادمم و درکشون میکنم اما اونا هیچوقت نمیتونن بفهمن من چی میگم خب بخاطر دعوای زیا همیشه خونه تنها بودم و حق اعتراض نداشتم و حتی بچه ناخواسته بودم و مادرم منو نمیخواست و الان جدا شدن و پدری ندارم که برم پیشش مادرم خوبه اما همیشه اون و بقیه خانواده میخوان من درکشون کنم اونا نمیدونن هیچ وقت گوش ندادن وقتی مدرسه میرفتم ۱۰/۹ سالم بود باید خودم با تاکسی میرفتم و یه بار یکی از اون راننده تاکسیا اذیتم کرد و دقیقا مامانم منو دست همون مرد سپرد که منو ببره صبا و هرچی گفتم نه من نمیرم گفت باید بری و بازم من نرفتم.. خواهرم درسش خیلی خوب بود و دفت دبیرستان ولی من به اندازه اون وارد نبودم اون رشتش ریاضی بود اما من سال اول ریاضی افتادم ولی همیشه کار عملیم خوب بود اما اینا واسش اهمیتی نداشت خواهرم همیشه دختر خوب و نمونه مامانم بود و بجاش یه برادر دارم که هیچ وقت قدر هیچیو نمیدونه بزرگم هس همیشه چیزایی که من حق خودم میدونستم به اون داده شد و همیشه چیزایی که براش درست میکرون یا بش میدادن به راحتی از دست میداد و به منم همیشه میگن بی لیاقت ولی اونا هیچی راجبم نمیدونن اونا میگن من نمیفهمم و هیچ وقت منو توی بحثایی که دارن راه نمیدن میگن من احمقم و هیچ وقت نزاشتن منم توی زندگی نظر بدم و همیشه شروع میکردن از دردایی که کشیدن سر من خالی میکردن اما من‌نه پدرم زندگیمونو خراب کرد شوهر خواهر هممونو اذیت کرد حتی خواهرم خودم ۴بار مورد اذیت جنسی قرار گرفتم و بخاطر اینا هیچوقت حاضر نیستم ازدواج کنم و حتی حاضر نیستم هیچ بچه ای واسه خودم داشته باشم و نمیخوام کسی اولویتم باشه چون من هیچ وقت الویت هیچ کسی نبودم و همیشه ادم احمق دیونه بی لیاقت به درد نخور نام برده شدم با اینکه اونا خودشون خواستن من اینجوری باشم حتی هیچ وقت از طرف کسی که دوسش داشتم و گفتم اون با بقیه فرق میکنه نشون داد از بقیه بدتره و همیشه به این فکر میکنم من به ادم سربار خانوادم با اینکه به نظرم خودم هیچ چیزی ازشون نخواستم اما سربارم الویتشون نیستم پس دلیلی نداده بخام به زندگی ادامه بدم و کل شب به این فکر میکنم که هیچکس نمیتونه منو قبول کنه همیشه ادم بهتری از من بهتری که نه من یه اوم مزخرفم که همه خوبن به جز من پس زندگی بقیه بدونه من راحت تره میدونم خیلی طولانی شد و کسی نمیخونه اما این نصف چیزایی که توی دلم و ذهنم هر روز هرشب هر ساعت میگذره رو گفتم ببخشید که هیچ وقت حتی نمیتونم درست نظر بدم یا اصن چرا اینارو نوشتم فقط دوست داشتم بنویسمشون و اونا حق دارن که به من میگن دیوونه :)