نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام ودرود خدمت استادگرانقدروسپاس ویژه بابت این جراحی روحی روانی که به نظرم میاد لازمه ی رشدروانی هرشخصی هست
حرفهاتون فوق العاده آرامش بخش بودتاجایی که کلمه بندناف روانی روبیان فرمودین،اون لحظه یه خنده ی عجیبی اومدسراغم که چشمامم پرازشک بود،اشکام بندنمی اومد،ازته دل گریه کردم انگاری که منوگذاشتیدتومنجناق وشوتم کردین به گذشته ام،یا همسرسابقم افتادم واون حس امنیت نصفه ونیمه ای که کنارش داشتم، اون گرمای ضعیف و کورسوامیدم دراون زندگی،اون حمایت روانی،ولی الان حتی اونم ندارم،واین احساس تنهایی که الان تجربه میکنم حاصل ازبین رفتن همون بندناف روانی هست!
مثالتون درباره خونه ای که دزدید همهی روانموشخم زد، میخندیدم امااشکام سرازیر بود،غم بزرگ من همین بود!
من حق سوگواری برای غم رابطه ام نداشتم چون انتخاب خودم بودتصمیم جداشدنم وباید همیشه خودموعالی و اوکی جلوه میدادم!
اینکه گفتین یه آدم هرچقدرم که باهاش جنگ وجدل داشته همین جدلها وحضورش به بخشی از زندگیت معنامیده واقعادرسته،وبازم اشکمودرآورد،همین بود من اونموقع حداقل موضوعی داشتم که روی اون تمرکزداشته باشم ولی الان یه خلأ روتجربه میکنم.
اصطلاحاتی که دراین درس گفتین انگارمستقیما منو هدف گرفته بودن ومخاطبشون خودم بودم،رهاشدن در دره و اصابت به زمین،من الان تواین مرحله ام،بااینکه باادامه تحصیل سعی میکنم ظاهرموحفظ کنم وبگم خوبم اماوقتی گفتین عمیقا باغمهاتون برخوردمیکنین اشک شوق ریختم بابت اینکه بالاخره فهمیدم مشکلم چیه،این منم که بعدازگذشت 3سال ازاون جدایی وباوجود همه مکانیزمهای دفاعی که بابت سرکوب اون خاطرات استفاده کردم همهی غمام بانهایت وضوح وبزرگنمایی اصابت میکنه به بخش هشیارذهنم واذیتم میکنه بابی خوابی کشیدنم،سردردهای شدیدم،خستیگیهای فیزیکی وروانی بی دلیل!
ازبین انواع طردشدگی هایی که عنوان کردین من درسن 4سالگیم عمه ای که فوق العاده وابستگی عاطفی داشتم بهش وحتی بیشترازمامانم بهم توجه ومحبت داشت وبیشتر بچه های خودش دوسم داشت به علت فوت ناگهانیش ازدست دادم وتاالانم هروقت چیزی یاکسی رو بی نهایت دوست داشته باشم ازدست میدم!دومین نفرکه بزرگترین دلبستگیم بهش شکل گرفت ودوسش داشتم مثل عمه ام پسرم بود اما اونم ازدست دادم دراوج وابستگیمون بهم در18ماهگیش،برای پذیرش درخواست طلاقم حضانتشوبه به پدرش واگذارکردم ودیگه ندارمش....
دومین تله ی طردشدگیم حسرت بازی کردن با همسن وتاالانم بود که در کودکی فقط ناظربازیهاشون از تراس خونمون بودم وپدر مادرم بخاطر حساسیتهای تربیتیشون اجازه نمیدادن برم بیرون وبابچه هابازی کنم،حسرتی که الانم باهامه وخیلی وقتا به صورت حسادت خودشو نشون میده،وقتی میبینم درجمع دوستانه جام خالیه وبدون من رفتن تفریح.....
سلام
منم وقتی دوساله بودم خواهر کوچکترم دنیا اومد و توجه مادرمو ازم گرفت.هفت ساله ازدواج کردم.از اول ازدواج هر وقت همسرم کوچکترین مسئله ای رو به من نمیگفت(منظورم پنهان کاری نیست.فکر میکرد مهم نیست که بگه) من مضطرب میشدم.پرخاش میکردم.گریه میکردم.و مدام بهش میگفتم خائن!!!
بعدها دلیلش رو فهمیدم.وقتی به تجربیات قبلیم فکر میکنم مییبینم همه کسانی که دوست داشتم ؛رفتنشون رو از من پنهان کردند و بهم آمادگی برای رفتنشان ندادند.و بعدا که دلیلش رو میپرسیدم ازشون ،میگفتن بهت نگفتیم چون اذیت میشدی.در حالی که من با این یهویی رفتنشون داغون میشدم.علت اینکه به همسرم هم میگفتم خائن،همین بود.فکر میکردم وقتی کوچکترین موضوعی رو ازم پنهان کنه یعنی قراره باز تنها بمونم.الان حالم بهتره چون رو خودم کار میکنم.ولی میدونم نیاز به کار بیشتری روی این مسئله دارم.
به نظرم داستان ترکیبی از امید و تلاش و شادی و در عین حال ترس و طرد شدگی و تلاش برای دیده شده و البته از خامی به پختگی رسیدن و تسلیم شکست نشدن بود .
اما من حسهای مختلفی داشتم ۱-برای تفاوتهایی که با زبان بد و طعنه آمیز به روی حوجه اردک می آوردند دلم سوخت .۲-وقتی مادر جوجه ازش دفاع کرد به خاطر دیدگاه لطیف مادرانه اش که حوجه اش را زشت نمیدید اشک ریختم و دلم شکست۳- برای عدم پذیرش تفاوتهاش از سوی دیگران که موجب شد مادرش عزیرترین کسش ترکش کنه دلم را مچاله کرد.۴-این که کسی خود وجودی اردک را دوست نداشت آزارم میداد.۵-برای اینکه خودش را باور نداشت اشک ریختم که مگه یک آدم زشت یا حیوان زشت نمی تونه کارایی داشته باشه.۶-ترسشو خوب درک کردم «تا فهمیدند دوستشون دارم رفتند.»۷-موقع خوش آمدگویی قوها بدن من مور مور شد
من بارها طرد شدم،بارها از لحاظ احساسی شکستم،حسی رو که اون موقعها تجربه کردم شبیه جان دادن بود،و ماهها حالم نوسان داشت،اما نمیدونم چرا و چی باعث میشد دوباره اعتماد کنم و رابطه دیگه ای رو شروع کنم....واینکه وقتی کسی میمیره میدونیم دیگه نیست اما وقتی هست و تورو نمیخاد این حس خوشایندی نیست دردش بیشتره،من از جداییهام درد زیادی رو تحمل کردم اما چیزی که مطمئنم اینه که هربار میگم ایندفه میمیرم از جدایی اما هرگز نمردم....
لحظه به لحظه با حرفاتون پرت میشدم به گذشته ای که خیلی دور نیست.
پدر و مادر من از زمانی که یادمه دچار طلاق عاطفی بودن، بدون اینکه نشونه ای از عشق و محبتو تو خانوادم ببینم بزرگ شدم، از اونجایی که از لحاظ ظاهری و هوش در درجه خوبی بودم همیشه اعتماد به نفس خوبی داشتم، الانم در موقعیت اجتماعی خیلی خوبی هستم. اما همیشه می خواستم جوری زندگی کنم که پدر و مادرم زندگی نکردن، بعد سالها درگیر آدمی شدم که بند ناف زندگیم شد، کیفیت زندگیمو تغییر داد، لحظه به لحظه در کنارش لذت می بردم، فکر میکردم همونیه که سالها منتظرش بودم و عشق می کردم که بالاخره رسیدم به چیزی که می خواستم، اما این رابطه خیلی دوامی نداشت، ایشون دچار اختلال مرزی بود و من با همه ی اذیتهایی که میشدم تحمل می کردم، چون فکر می کردم که دیگه برام پیش نمیاد که کسیو اینجوری بخوام، در نهایت به دلایلی که حاضر نشد توضیح بده رهام کرد و من تک تک حسایی که گفتینو دارم، انگیزه ای ندارم، خوشحال نیستم از روزام. بارها خودمو سرزنش کردم که کاش جور دیگه ای رفتار میکردم.
می دونم که نمی تونستم باهاش برای مدت طولانی احساس خوشبختی داشته باشم اما گاهی اوقات ناهشیارم غالب میشه به هوشیارم و من درمانده میشم از همه جا.
امیدوارم که تموم بشن این روزا...
من نزدیک 3 سال درگیر رابطه ای بسیار غلط و یک ازدواج اشتباه بودم که البته بعد از 6 ماه اول کاملا میدونستم غلطه ولی به طور منفعلانه ای ادامه دادمش. ترس از تنهایی دلیلش نبود حداقل دلیل بزرگی نبود. هنوزم علت انفعالم واسم مشخص نیست.درنهایت با یک طلاق شفا بخش ازون رابطه خارج شدم و به شدت از لحظه تصمیم به طلاق تا الان حالم خوبه.ولی درگیر افکاری مثله افسوس گذشته و زمان از دست رفته و جدایی که باید زودتر انجام میشد و فداکاری هایی که نباید میکردم هستم.
در نهایت نتیجه گرفتم که نحوه شروع رابطه رو باید عوض کرد. اعتماد احمقانه باید جاشو به بی اعتمادی اولیه حتی افراطی بده. اگه از اول یه کسی یا چیزیو مشتاقانه نمیخوام معنیش اینه که اونو کلا نمیخوام و نباید با تحلیل واسش نکات مثبت بتراشم براش یا خوبیای کوچکشو بزرگ ببینم.و....
سلام و عرض ادب،بخاطر بیماری مادرم در دوران حاملگی همه پزشکان دستور سقط من رو میدن. ولی مادرم من رو به دنیا میاره .تنها یک هفته پیشش بودم و اون برای شروع درمان راهی شهر دیگه میشه. پدرم خیلی دیر صاحب اولاد شد و همیشه میگفت من پیرم و رفتنی. و همیشه از بچگی ترس بی پدر شدن داشتم. اولین روز مهدکودک متاسفانه پدر و مادرم ناآگاهانه من رو سریع رها کردند. و من تا اومدم تو حیاط دنبالشون نبودن.جوری ترسیدم که خودم رو خیس کردم. تمام سالهای مدرسه صبح ها دیگه میترسیدم تنها برم.باید یکی همراهممیبود. همکلاسی و رفیق شفیقم که ۱۳ سال باهم مثل خواهر بودیم بعد ۱۳ سال رفاقت ناگهانی در تصادف نوروز از دنیا رفت. روند بیماری پدرم و فوت ایشون کمرم رو شکست. دیگه واکنش هایی به شدت غیر معمول نسبت به از دست دادن ها داشتم و دارم. تا اینکه کسی برای ازدواج پیشنهاد داد و با همآشنا شدیم. نور امید به زندگیم اومد. همه چیز رنگی شده بود. تمام ذهنم از بودن و موندن و ادامه بود. تا اینکه طی تحقیقات فهمیدیم متاسفانه متاهل هستن! چه ضربه ایی کاری تر و محکم تر این لازم بود که من رو از پا دربیاره؟ باورم نمیشد. شوکه بودم. گریه های بی اختیار. بغض. دوست داشتم سر کار سریع تر بیام خونه. اونقدر تحمل ام کم بود که تو مسبر برگشت اشک هام میومد تا سبک بشم.خواب نداشتم. کلی چرا تو ذهنم بود؟ رفتم مشاوره. طرحواره درمان. طی تستی که انجام دادم مشخص شد تله رهاشدگی من صد در صد هست. و من شدیدا بهش گرفتارم. با وجود خیانتی که اون آقا بهم انجام داده متاسفانه بخاطر این تله هنوز کامل نتونستم این بندعاطفی گندیده رو قطع کنم.البته تحت درمانم و الان خیلی خیلی بهترم.با کودک درونِ سرخورده و مچاله شده خودم آشتی کردم. گذشته تلخ و رفتار ناآگاهانه عزیزانم رو پذیرفتم و بخشیدم و در حال شفای خودم هستم. آقای دکتر کمک کنید این تله رهاشدگی رو برای همیشه درمان کنیم. قوی بشیم.حالا که توسط طرحواره درمان علت رو فهمیدم خیلی دوست دارم سریعتر شفا پیدا کنم. ازین ترسِ مسخره که از بدو تولد تا الان باهام بوده و دست و پام رو زنجیر کرده واقعا خسته شدم. خیلی خیلی ممنونم از عنایت و توجه شما
سلام وقتتون بخیر . ممنون از صحبتهای صمیمانتون ..
الان دقیقا دوهفته ست که تو وضعیت یک جدایی اجباری هستم . بعد از ۶ سال داشتن یک رابطه موفق ، و یکسال ازدواج بخاطر برنده شدن لاتاری و متاسفانه به نتیجه نرسیدنش، بخاطر اینکه پدرومادرش منو تایید نمیکنن و از اول مخالف بودن ، الان به اجبار باید ازش جدا بشم و حتی طلاق بگیریم . کاملا تو شوک هستم. تمرکز ندارم . به معنای واقع کلمه قلبم درد میکنه . و تصور زندگی بدون اون ، وحشتناکترین کابوس زندگیم شده . احساس میکنم بدون اون نمیتونم نفس بکشم و در مقابل اون داره سعی میکنه با این شرایط کنار بیاد و من فقط باید بپذیرم و نمیدونم واقعا چه کاری میتونم انجام بدم ! چون توان انجام هیچ کاری رو بدون اون ندارم . تمام ۶ سال گذشته ی من به اون گره خورده بود و حالا بدون اون زندگی اصلا برام معنایی نداره .. نمیدونم باید چیکار کنم ؟....
من وقتی شیش سالم بود محل زندگی مونو تغییر دادیم و به یک باره تمام همبازی های دوران کودکیمو از دست دادم. و تا ماه ها افسرده بودم.
و این ترد شدگی در روابط عاطفی حالام بارها و بارها داره تکرار میشه و نمیدونم چه راه حلی براش هست.
تقریبا 9 مورد از موارد گفته شده رو از بچگی تا بزرگسالی تجربه کردم، از فرزند ناخواسته بودن، جدا شدن از دوست صمیمی، به بازی راه داده نشدن، ازدواج خواهر که تکیه گاه بود تا از دست دادن عشقی که خیلی یهویی یه روز به این نتیجه رسید که به درد هم نمیخوریم، دیگه حسی بهم نداره و تلاش فایده ای نداره و رفت و نزاشت من حرفام رو بزنم! بعد از جدایی خانواده به من میگفتن چرا حالت بده نخواست که نخواست بهتر که رفت و من واقعا زجر کشیدم. من بی خوابی، دل شوره های زیاد، احساس گیجی (که اصلا چی شد، چرا یهو گفت حسی به من نداره مگه من چی کار کردم که لایق این رفتار باشم)، بعضی روزها میگفتم حالم خوبه ولی بعد از چند روز دوباره اشک و غم و حسرت را تجربه کردم. راستش الان بعد از 1 سال از گذشتن این جدایی، شرایط قبل رو ندارم و آروم ترم، ولی باز هم سوالاتی تو ذهنم میاد که نمیتونم استاپ کنم و همین باعث میشه من چند روزی به شدت حالم بد باشه. ولی عهد کردم با خودم که اول خودم رو پیدا کنم، خودم رو دوست داشته باشم و دیگه دنبال ادمی راه نیفتم و التماس نکنم.