۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس دوم)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)

نظرات کاربران 142 نظر ارائه شده است
کاربر گرامی تنها نظرات افرادی که دارای پنل کاربری هستند، نمایش داده می شود
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
مهدخت ارسال در تاریخ ۰۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

من دیروز حکم طلاقم اومد در حالیکه شریک زندگیم چند ماهیه با من در تماسه و از من در ابتدا می خواست فقط رابطمون از حالت جنگ و دعوا خارج بشه و الان می گه برگرد ولی شرایطی که باعث جداییمون شده هنوز پا برجاست به علاوه یه مشکل جدید و اینگه اون هیچ کدوم از اشتباهاتش رو نمی پذیره.
در مورد درس دوم استاد من در کودکی اضطراب جدایی را تجربه کردم و تله رهاشدگی در من فعاله هر رابطه عاطفی برای من محکوم به طرد شدنه در ضمن من شاهد خیانت یکی از والدینم بودم و مورد تجاوز جنسی قرار گرفتم.
من الان دچار یه سردرگمی عجیبی ام که تصمیم قاطعی نمی تونم بگیرم آمروز بیدار می شم و می گم من دیگه اون حقارت رو تحمل نمی کنم و ادامه نمی دم فردا می گم شاید کوتاهی از من بوده و می تونم دوباره زندگیمو بسازم. برای هر دو نوع سبک زندگی هم دلیل و برهان دارم...

فائزه ارسال در تاریخ ۰۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

با سلام و تشکر بابت راه اندازی کمپین
در مورد درس دومی که گذاشته بودید طبق گفته خودتون نکاتی را یاد داشت کردم که اینجا با شما در میون میزارم
در مورد غم فردی و غم جمعی کاملا درست اشاره کردین من خودمم فکر نمیکردم که حق گریه و سوگواری داشته باشم چه برسه به بقیه و تمام دوره گریه و سوگواریو تو تنهایی و خفا گذرندوندم و فکر میکردم گریه من نشانه ضعف منه و نباید گریه کنم و این باعث میشد خودمو حفظ کنم و این فشار را روی من بیشتر میکرد و چند وقت یه بار فوران میکردم
یه نکته ای اشاره کردین که بعد از جدایی منو خیلی ازار داده و میده اونم این بود که اگه من شکستم اون چه میکنه؟؟اصلا واسش مهم؟؟اصلا اون هم غم داره؟؟نکنه رفته باشه با کسه دیگه؟؟
در مورد نقش بر اب شدن امید ها گفتین وکاملا در مورد من ئصدق میکرد و شدیدا ازش اسیب دیدم چون همه جوره در تمام مسائل منو همراهی میکردو درک میکرد در مشکلاتو ناکامی ها و هر وقت مشکلی پیش میومد من میگفتم اشکالی نداره اون هست مهم اینه!!اونو دارم حلش میکنیم!!در مورد اینده و برنامه هام همش سهمی بزرگ و پر رنگ داشت!!بعد از جدایی انگار یه بخشی از نقشه راه من سوخت و گم شد.......!!
در مورد علائم ظاهری که پیش میا صحبت کردین و من این علائمو با سفید شدن موهام تجربه کردم...... که خیلی ناراحتم میکنه و منو ازار میده هر موقع که موهامو میبینم به هم میریزم و بعضی اوقات با بغض راجع بهش صحبت میکنم حتی همین الان که دارم مینویسم.... چه طور باهاش کنار بیام؟؟؟
گفتین که بعضی ها بعد از جدایی فکر میکنن که دیگه این غم تمومی نداره!!!من این فکر و نداشتم و میگفتم که چنم ماه غصه و ناراحتی و تموم میشه من ادم سقوط و شکست نیستم خودمو حفظ میکنم
درست بود سقوط نکردم و به درسو دانشگاهم اسیبی نرسید و پیش بردم اما بر خلاف عقیدم غمم تموم نشده..... بعد از گذشت 2 سال و 8 ماه من هنوز این موضوع هضم نکردم و نمیتونم ازش کامل دل بکنم
هر باری که تماس میگیره یا پیام میده میخوام که جوابشو ندم اما میگم شاید این همون برگشتی که من منتظرشم....
بعد از این مدت تازه 6 7 ماه که دیگه به صورت مدام گریه نمیکنم و بعضی اوقات اگر اتفاق خاص بیوفته فیلمی ببینم اهنگی گوش بدم که منو تحت تاثیر قرار بده و باعث شه گریه کنم
اما خودم میدونم که از لحاظ عاطفی بهبود پیدا نکردم و نمیتونم احساسمو درست کنم و نرمال بشه
نمیتونم به کسه دیگه فکر کنم و یا اجازه بدم وارد زندگیم بشه و همه در حال مقایسه شدن با نفر قبلی هستن.....

مژگان ارسال در تاریخ ۰۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام آقای استاد رضایی..... واقعا خدا قوت.
اگر امکان دارد در درس بعدی کمی درباره از دست دادن و فوت همسر و یا پدر و مادر توضیحی بفرمائید. واینکه چگونه میتوان از این فقدان عبور کرد؟ و چه کارهایی را میتوان انجام داد؟ چگونه میتوان آن خلا را پر کرد؟
وقتی دیگران می پرسند ؟ چطوری؟ نمیتوان از حال دورنی خودت بگویی و لزومی هم نداره، آنها درک شرایط تو را ندارند. زندگی را دنبال می کنی...‌در ظاهر همخونی روی روال هست .ولی غم و فقدانی بزرگ را با خودت حمل میکنی...
چند دقیقه ای راهم به این امر اختصاص بدهید.
موفق و پر توان باشید‌

ماهرخ ارسال در تاریخ ۰۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

با سلام خدمت شما بزرگواران
من تجربه اجتناب رو زیاد داشتم چیزی که در والدینم دیدم و باعث شده بگم من اینجوری نمیکنم من این راهو نمیرم من اینطوری رفتار نمیکنم....برای مثال پدر من در زمینه کاری اشتباه زیاد داشتن وام های زیاد که همشون عقب میفتادن و دردسرهای خاص خودش پول قرض گرفتن و شکست خوردن در کسب و کارشون برای همین در دوران بچگی من این فکر و کردم که وام گرفتن چیز بدیه برای همین ترس از وام هنوز توی من هست ولی کمتر شده .کمتر شدنش هم به این خاطر که برادر و خواهرم که ازدواج کردن وام گرفتن و دیدم میشه وام گرفت و به دردسرم نیفتاد.بعد چون پدرم شغل ازاد داشتن و مشکلات زیاد من باخودم عهد کردم با هیچ مردی که شغل ازاد داره ازدواج نکنم.و خودم هم حتما کارمند بشم.تا اینکه به سن ازدواج رسیدم در بین خواستگارام هرکی شغل ازاد بود فقط به دلیل شغلش ردش کردم و کارمندها موندن ولی هیچ کدوم معیارهای منو نداشتن بین اینها یک نفر شغل ازادی راه پیدا کرد به خونمون من دوسش داشتم چون معیارهای منو داشت ولی حالا با شغلش چیکار میکردم!و مادرمم هم سخت که شغلش ازاد میشه یکی عین بابات.در این حین برادرهای من بهم کمک کردن برادر کوچکترم اومد بهم گفت ماهرخ دلیل نمیشه بابا یک راهو اشتباه رفته بقیم اشتباه برن خیلی از کسانی که شغلشون ازاد موفق هستن این طرز فکر درست نیست.و باعث شدن من بیشتر فکر کنم.
ولی در کل اقای رضایی خیلی از موردهایی که نام بردین من دارم و نمیدونم کدومشو بنویسم!!!
مثلا از دست دادن عزیزان یکی پس از دیگری،مریضی والدین که هر ان ادم نگران دیگه نبینشون،یا حس ترد شدگی به دلیل خواهر و برادر مثلا من خودم چون خواهرم بزرگتر و برادرم کوچکتر بود مادرم همیشه بهم میگفتن خواهرت بزرگتر احترامشو داشته باش برادرت کوچکتر هواشو داشته باش و من میگفتم پس کی احترام منو داشته باشه کی هوای منو داشته باشه و این باعث شد که تصمیم بگیرم همیشه خودم حقمو بگیرم چون کسی مواظب من نیست و قطعا این خشم به دنبالش داشت.من تا مدتها از دست اونا عصبانی بودم ولی بعد که بزرگتر شدم با خودم گفتم خواهر و برادرم که مقصر نیستن این ایراد اشتباه فکر مردم مادر من هستش و نباید از دست خواهر و برادرم عصبانی باشم.
(بازهم دوباره گوش میدم و اگه تجربه ای داشتم حتما مینویسم.)
سپاس

شهرزاد ارسال در تاریخ ۰۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام وقتتون بخیر
این فایل صوتی خیلی به احوالات من شبیه است من ۲ ساله که مهاجرت کردم و این برام از اول که میخواستم از خانواده و وطن جدا بشم خیلی سخت بود با شنیدن مریضی مادر همسرم که اونم توی کشور دیگه ای بودن تصمیم به مهاجرت گرفتیم تا به کشوری که تمام خانواده همسرم هستند بیایم به محض وارد شدن و مهاجرت بعد از ۱۰ روز غم از دست دادن مادر همسرم که خیلی هم دوسش داشتم و با هم خیلی دوست و رفیق بودیم تجربه کردم تا یکسال باورم نمیشد از یک طرف مهاجرت کردن و از طرفی غم از دست دادن عزیز خیلی از لحاظ روحی داغون شدم الان همش ظاهرمو خوب نشون میدم ولی باطنن ترسها منو ول نمیکنن همش فکر از دست دادن عزیزام میزنه به سرم هرچی سعی میکنم با گوش دادن به حرفای شما و دکتر شیری کمی اروم کنم درونمو ولی نمیشه

ماهرخ ارسال در تاریخ ۰۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

من هم همسرم دوست داره مهاجرت کنیم ولی من از جدا شدن میترسم .میترسم خانوادمو از دست بدم و من دیگه نتونم ببینمشون.

مژگان ارسال در تاریخ ۰۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

سال ۸۸ در بحبوحه ی انتخابات و درگیری های بعدش ، متوجه بی وفایی همسرم شدم. شاید این مورد آخرین چیزی بود که از او در ذهنم احتمالش رو میدادم ولی پیش اومد. حس بسیار عجیب و متفاوتی را برای چندین ماه و بعدش هم حس زخمی عمیق که همیشه باهام موند را تجربه کردم. دقیقا موافقم که گذشته هیچوقت پاک نمیشه فقط بالغ تر شدن فکر و رفتارمون میتونه اثرات اون گذشته ی تلخ را کمرنگ کنه که قطعا رسیدن به این بلوغ زمان خاص و دوره ای رو میطلبه که طول مدتش برای آدمهای مختلف متفاوته. من با همسرم موندم و ادامه دادم و قطعا اون تجربه رو فراموش نخواهم کرد. حسی که داشتم شبیه کسی بود که داره غرق میشه و هیچ وسیله ایی برای نجات دم دستش نداره گاهی این حس که مثل یه سردرگمی وحشتناک گریبانم رو میگرفت شبها وقتی همه خواب بودن سراغم میومد و منو وادار به رفتاری میکرد که به شکلی باعث بیدار کردن فرزند و همسرم میشد در حالیکه میدونستم کاری از دستشون برای آروم کردن من برنمیاد..در اوج سردرگمی میدونستم که کسی جز خودم التیام دهنده ی این درد نیست....از رنج قدیمم باید اینجا بگم و اون دعواهای والدینم بود که منو بسیار مضطرب و وحشت زده میکرد ..به شکلی همسرم که بسیار دوستش میداشتم رو جایگزین پدر و مادر عزیزی کرده بودم که دلم میخواست به من لذت امنیت رو بدن . و وقتی با بی وفایی اون روبرو شدم حکم کسی رو داشتم که بی پناه توی بیابان سردرگمی رهاش کرده باشن.
سخت بود..خیلی سخت بود..همه چیز زندگیم بی رنگ و روح بود. برای اولین بار صبحها با حس پوچی از خواب بیدار میشدم و سر کار میرفتم.دائم دنبال چرایی این ماجرا بودم و دائم میخواستم مطمئن بشم که دیگه تکرار نمیشه.شروع سردردهای میگرنی توام با سرگیجه ام از همون دوران بود که هنوز هم باهام هستن و انگار یادگار اون زخمن که گویا چندان التیام پیدا نکرد، هر چند که دیگه به ندرت با همسرم به اون موضوع اشاره میکنم.
اون درد تاثیر خودش رو گذاشت و بعد از فراز و نشیبهای زیاد الان میبینم که روابطم با همسرم دیگه به صمیمیت قبل اصلا نیست. اون ماجرا بطور مستقیم اعتماد به نفس منو هدف قرار داد و سالها طول کشید که متوجه تاثیر اون ماجرا روی تصمیم گیریهای بعدی زندگیم شدم.
ولی خوشبختانه از جمله آدمهایی هستم که معتقدن همیشه راهی هست و در این مدت از مطالعه و گرفتن مشاوره دست نکشیدم. اون درد با من موند به شکلی دیگه ولی شاید منبع خیری بود برای وارد کردن من در مسیری که از بودن درش لذت میبرم و اون ، مسیر بهتر شناختن خودم بود . گرچه افتان و خیزان تو این جاده پیش میرم ولی به هرحال همون جاده ایی هست که باید توش قرار داشت تا زندگی رو بهتر ببینی و بچشی و نوش و گزندهای زندگی رو با چشم جدیدی ببینی که قبلا توهم داشتنش رو داشتی.

نرجس ارسال در تاریخ ۰۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام
از موارد طردشدگی من از دست دادن عشق برای همیشه،تنها شدن نه به انتخاب خود،راه نداده شدن به بازی،ازدواج خواهر بزرگتر و رفتن از منزل را در کودکی تجربه کردم.
در حال حاضر هم در مرحله ی در هم شکستگی هستم فشار زیادی رو قلبم حس میکنم میلی به انجام هیچ کاری ندارم هییییچ چیزی نه تنها منو خوشحال نمیکنه بلکه نمیتونه عکس العمل و منو برانگیخته کنه،من یه آدم خنثی ام که هیچ حرفی برا گفتن نداره فقط اشک داره و آه از جدایی که براش اتفاق افتاده و همه مسائل زندگیش و درگیر کرده

م. ارسال در تاریخ ۰۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

4 سال طول کشید تا تونستم دوباره عاشق بشم، یه آدم عاشق پیشه. مهربون. که هرگز ترکم نمیکنه...
با خودم گفتم این دیگه خود خود خودشه. همونی که منتظرش بودم همونی که همیشه میخواستم...
خب خیلی نمیشه طولانی از جزییات گفت. همه جور سرویسی دادم که بمونه. نموند. با هیچکس نمونده و نمیمونه من از کجا میدونستم وقتی بعد از جدایی باید شنونده قصه های هرزگیاش و اعترافتاتش زمان مصرف مواد میشدم, اصلا فکرشم نمیکردم پسر خاله که اینقد ازش حرف میزدن و تحصیلکرده هست اینجوری شده, با خودم فکر میکردم خب همه انسانیم و اشتباه میکنیم... خیلی دست و پا زدم تا دوباره برگردونم همچیو به روز اول نشد که بشه, خیانت, تحقیر, توهین, آیا من مستحق این حجم از بی مهری و دروغ بودم؟
الان 4 ماهه که میگذره...
تمامی رفتارای طرد شدگی رو داشتم منتها تا 1 ماه اول شکه بودم نمیتونستم گریه کنم, باور نمیکردم تمامی این اتفاقات برای من رخ داده باورش خیلی سخت بود
بی خوابی, رفتارای دو قطبی و...
خانواده تو این روزا فقط سرزنشم میکردن به خاطر حال بدم حتی خواهرای تحصیل کرده و کتاب خون.
اون جوجه اردک زشته دقیقا منم بچه نخواستی که دو سال بدو تولدش پدرو مادر از هم جدا میشن و همیشه شاهد سختیای مادرش برای سیر کردن شکم خواهر و برادراش بوده.
حالا آزارهای جنسی و روحی هم که از بچگی شاهدش بودم و شاهد بی مهریای مادر و علاقه شدیدش به خواهر و تبعیض های زیاد و افسردگی که از همون بچگی بهش دچار شدم و هرگز توجهی بهش نشد.
انگار همیشه تو چشمان و کلام مادر نفرت دریافت میکردم و احساس گناهی وحشتناک که چرا به این دنیا اومدم.
حالا از الانم بگم که تصمیم گرفتم تا آخر عمرم تنها باشم تنها...
میدونم رفتار عقده ای هست ولی خب من هستم. نقاشی هست ویلون هم هست. همین مرا بس.

مهرداد ارسال در تاریخ ۳۰ مهر ماه ۱۳۹۷

در مورد درس اول:
اولین کسی که در زندگی منو تنها گذاشت پدرم بود مخصوصا وقتی که خواهرم به دنیا اومد تمام توجه به سمت اون رفت بابام منو همیشه یه آدم بی عرضه میدید و از همون سن ۱۰-۱۱سالگی فقط حرفایی میزد که اعتماد به نفسم به شدت پایین میومد که تا همین الان هم ادامه داشته و اثرات مخربی در من به جا گذاشته مخصوصا در مورد ارتباط برقرار کردن با دیگران بابام همیشه میگفت تو هیچی نمیشی به درد هیچ کاری نمیخوری عرضه نداری بعضی وقتا فکر میکنم اون وجهه مردانه من به شدت سرکوب شده که بعضی علائمش در روابط جنسی هم دیده شده به شدت اعتماد به نفسم پایین بودش به شدت خودکم بینی داشتم در حالی که اطرافیان همیشه نکات مثبت در موردم میگن ولی بازم باورم نمیشه چون خودمو قبول نداشتم الان حدود دو سال که با بنیاد آشنا شدم و حدودا شش ماهه تغییراتی در خودم به وجود آوردم هم شرکت در سمینار هم کتاب و هم پکیج صوتی کمکم کرده تا بهتر بشم ولی حسرت روزای کودکی رو میخورم که چقدر شخصیت منو خرد و ضعیف کرد که الان کلی انرژی و وقت گذاشتم که برطرفش کنم

ثنا ارسال در تاریخ ۳۰ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد گرامی
این اولین باره بعد از سه سال میخوام در موردتجربه رنج این مدتم از جدایی صحبت کنم .من بعد از این ترد شدن از طرف مقابلم به هر علتی چون سعی به نگه داشتنش کردم برای ادامه برام خیلی سخت بود قبول این شکست و اینکه کسی منو ترد کرده و من مدتها اینکه کسی منو رها کرده باشه رو نمیتونستم قبول کنم چون همیشه جذاب و مورد توجه بودم و هر روز خودمو سلاخی میکردم چرا انتخابی کردی که باعث خرد شدنت بشه چرا اعتماد کردی برای ادم مغروری مثل من این ترد شدن خیلی ضربه سختی بود همراه یه عالمه حس بد به خودم تا شش ماه بعد جدایی هرشب با گریه خوابم میبرد حدود ساعت ۴ از خواب میپریدم و کاملا بی حوصله بودم پر از خشم و نفرت شدم نسبت به همه منی که به خوش اخلاقی شر و شور بودن معروف بودم و همه منو با لبخند رو صورت یادشون بود اونقدر عصبی و پرخاشگر شده بودم که با خانواده هم نمیتونستم حرف بزنم .حتی یه مرتبه حمله عصبی داشتم که تنفس برام سخت شده بود کم کم بعد شش ماه این همه التهاب اروم تر شدظاهرا .اما یک سال بعد حدود یه ماه سر گیجه های شدید همراه اختلالات تعادلی و تهوع داشتم که هیچ زمینه فیزیکی نداشت این همه ی اون تاثیری بود که این غم روی بدن من گذاشت اما بعد از اون هر چی تلاش کردم حال خودمو خوب کنم نشد و خشم درونی موند با من، خیلی تحمل انتقاد ندارم و کلا اجازه نمیدم کسی انتقاد کنه ازم ،سعی کردم با کارم اونقدر مشغول کنم خودمو که حذف کنم این شکست رو از زندگیم اما بعد از اون اتفاق حسم نسبت به خودم خیلی بده اعتماد به نفسم واسه اون ترد شدنم پایین اومده و رنج های قدیمیم الان برام پر رنگ تر شده بین یه سری ادم خودشیفته زندگی کردم که باعث شده همیشه حس کم هوشی بین خواهر و برادرا داشتم (تنها به این دلیل که اونا همه تا مقاطع خیلی بالا درس خوندن و من بعد کارشناسی ادامه ندادم قبلا برام مسیله نبود چون معتقد بودم من مثل اونا تک بعدی نیستم حتی یه کتاب تا اخر نمیتونم بخونم چون تحمل نشستن یه جا ندارم)با اینکه از نظر بقیه من درای موقعیت شغلی و اجتماعی خوبی ام و حتی باهوش خطاب میشم اما این شکست اونقدر برام بزرگه که اصلا دارایی هام برام مهم نی چیزایی که ندارم و رنج های قدیمم الان داره اذیتم میکنه و خیلی دلم میخواد به ارامش وحس خوبی که نسبت به زندگی قبل از این شکست داشتم برگردم