۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس دوم)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)

نظرات کاربران 175 نظر ارائه شده است
بابک ارسال در تاریخ ۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

آستین رو بالا زد، تیغ و گذاشت مچ دستش، چشماش رو بست، احساس خالی بودن روی سرشو نه هاش داشت، انگشت هاش انگاری حس نداشت، جمجمه پس سرش انگاری یه نبض داغ گنده میزد و خط پشت سر رو میرفت و می آمد، با خودش فکر کرد، کاش یه لحظه خودش رو جای من میذاشت، کاش اقلا میفهمید من چی می کشم، کاش فقط... کاش، تیغ، کاش، خط، کاش،تیغ.... سوزش رو تو دستش حس میکرد، یه حس عجیب داغ شدن، از دست خودش ناراحت بود، احساس بازی خوردن داشت، بی هدف فقط می کشید و فقط سوزش و چند قطره خون.
پرستار: خره تو که می خواستی بزنی چرا اینجا رو زدی ؟ کلی تاندون داغون کردی، اقلا یه تشت آبگرم میذاشتی دم دستت./ توی صورت پرستار نگاه میکرد که براش، کلاس آموزشی گذاشته بود. پرستار آمپول آرامبخشی را در سرم و سرنگ دیگری هم در بازویش تزریق کرد. پلکهایش کم کم سنگین و سنگینتر شد.
هان پس اوندفعه هم از من خوشت نمی اومد / عی باباااااا، باز که رفتی کل این سال ها رو از روز اول بیاری جلو چشمون!!! مگه اینهمه صحبت نکردیم؟! مشاوره نرفتیم؟!!!/ نه به من بگو، اصلا من چی کم گذاشتم؟ اصلا باید به دو تا سوالم جواب بدی./ عی بابا، بگو ببینم سوالت چیه؟ / نه اول بگو من کم گذاشتم یا نه؟ تا من سوال بعدی رو بپرسم. / بابا من هیچوقت از هیچکس هیچ توقعی نداشتم ، چرا فکر میکنی، ممکنه فکر کنم کم گذاشتی؟ / عه پس چرا به من محل نمیذاری ، اصلا بگو ببینم کی تو زندگیته ؟ / این الان باز چه حرفیه؟ سوالت این بود؟!!!/ نه سوالم مونده، بگو کی ، اصلا تو چطور میتونی به دو نفر احساس داشته باشی؟/ بابا دونفر کیه؟ تو که میدونی من فقط تو رو دوست دارم. / اونکه میگفتی دوسش داشتی / عی خدااااا بابا ده بار که گفتم، اون تو عالم لچه گی بود ، تو کلاس ابتدایی براش شعر شقایق داریوش رو میخوندیم ، بعدشم اون سالهاست مرده ، کلاس پنجم ابتدایی بودیم که با خانواده اش تصادف کردن و مرد ند، احساس چی ؟!! اصلا این چیه که هی میگی به سوالم جواب بده باز میبینیم سوالت رو هنوز نکردی؟!!/ اونم به موقع/ بابا سوالت رو بپرس ، وگرنه من دیگه جواب نمیدم. / عه چشمم روشن، بیخود... سوال اولم از من چه توقعی داری که من برات برآورده نکردم؟ / اینو که گفتم، بابا هیچی... دومی. / نه تا درست جوابم رو ندی نمیگم ، اول میگی که من چی کم گذاشتم که، تو محل نمیذاری ؟/ واااای ، واااای، واااای دیونه شدم از اینهمه سوال و بازجوییها ت ،از اینهمه یطرفه بودنات ، از اینهمه بهانه گیری، از خودم، از همه چی....
...صدای شیر آب، بخار پیچیده داخل حمام ... رهایی از.

زهرا ارسال در تاریخ ۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام، من درس رهایی از غم جدایی رو تهیه کردم با اینکه متأهل هستم اما زیاد به جدایی فکر میکنم،شاید حتی به طور روزانه، بسیار ازین قضیه می ترسم و این درحالی هست که همسرمو دوست دارم و اونم منو دوست داره اما بسیاری از ویژگیهامون به طور دردناکی باهم متضاده و این باعث اعتراضات و ناهمخوانی های فراوون میشه. ما با عاشق ازدواج کردیم و هنوز هم هردو میدونیم که عاشق همیم اما از هم اسیب می بینیم. گاهی اونقدر ازین موضوع ناراحتم که بی اختیار حتی حین کار اشک میریزم و نمیدونم واقعا با این افکار چه کنم. ایا این کمپین برای من مفید خواهد بود؟
سه درس اول رو گوش کردم و چون گفتید با شما در تماس باشیم پیام دادم، از همینجا باید پیامهام رو بفرستم؟
ایا امکانش هست انجمنی در سایت برای این کار اضافه بشه که بشه تبادل نظر کرد؟

محبوبه ارسال در تاریخ ۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

با سلام . من در عقد جدا شدم .قسم خوردم موقع جدایی گریه نکنم و گریه نکردم . خودم را تا جایی که می شد مشغول کردم .احساس کردم که در روابط دائما اشتباه خواهم کرد . تا الان به ازدواج تمایلی ندارم. دلم میخواد تنها باشم . تمایل به حرف زدن زیاد ندارم . نامزدم اصلا یکبارم بهم توجه نکرد .اولویت اخر من بودم .بعد از جدایی دائما با خودرو خودش از مقابل من عبور میکرد انگار به من میگفت من هستم اگر خواستی برگرد . من سردادی شدید میگیرم حتی باگذشت 4 سال بعد از جدایی . احستس خوبی نسبت به ازرافیان ندارم مخصوصا کسانی که رفتار مشابه با نامزد و خانواده نامزدم دارند . اعتماد به نفسم پایین امدو...

Ftmh ارسال در تاریخ ۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

مرسی ازلطفتون.خواهش میکنم بقیه فایلهاروزودتردردسترس قراربدیدمن توشرایطی قرارگرفتم که شایدوبه احتمال زیادشایدتوی این چندروزبدون خواسته دلی خودم وعشقم واینکه چاره ای وجودنداره جدابشیم.کمکم کنیدکناربیام بااین مسئله

Nazanin ارسال در تاریخ ۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام شبتون بخیر
ترد شدگی من شامل شکست های عاطفی تو دوران کودکی/تنها موندن نه به انتخاب خودم/ترد شدن موقتی توسط والدین/دعوای شدید والدین/دعوای طلاق و حضانت/فاصله عاطفی طولانی مدت از والدین/سورفتار فیزیکی/شکست عشقی در نوجوانی/اعتیاد/والدین خوشیفته و خودمحور که هیچوقت حاضر نیستن تورو بشنون....میدونین وقتی به این تومار نگاه میکنم نمیدونم باید چی بگم...یه زمانی حس قربانی بودن همه وجودمو گرفته بود حس اینکه همه از روی من رشد شدن....پدرومادری که هیچوقت منو نشنیدن خودخواهیه پدرم با اعتیادش و تبعات بد اون ....انتخاب ها و شکست های متوالی و بعد از اون حس بی ارزش بودن هزبار تلاش میکردم باز با یه انتخاب اشتباه تر مواجه میشدم...سورفتارای فیزیکی پدرومادرم با من و برادرم و ترس هایی که تجربه کردم...دعواهای وحشتنکاشون و کشیده شدن منو برادرم به سمت خودشون برای طلاق و حضانت....اگر بخوام بشمارم شاید از تعداد موهای سرم بیشتر اقدام به طلاق کردن که همش ناکام موند...گاهی میگم کاش جدا شده بودن...شکست های عاطفی تو دوران بچگیم...سمت هرکسی میرفتم برای محبت دیدن پدرومادرم دورش میکردن......حالا من بعد یه ازدواج که خاصل انتخاب اشتباهم بود ولی تونستم کمی درست بسازمش....و یه دختر که از خدا به خاطر حضورش متشکرم ماه هاست پدرو مادرمو ندیدم ...گاهی حالم خوبه و گاهی انقدددرررر دنیا برام تنگ و طاقت فرساست که حتی صدای تیک تاک ساعت هم منو اذیت میکنه...اما روزای خوبی ساختم اگر نتونستم داشته باشم چیزایی که دلم میخواستو تا جایی که تونستم خلقشون کردم....دارم همه تلاشمو میکنم ...گاهی از درد زیاد زانو میزنم و توان قدمی برداشتن ندارم گاهی مثل یه سرو محکم و سبز حلو میرم....منتظر قسمت بعدی هستم

سمیه ارسال در تاریخ ۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

تو سن 10 سالگی مادربزرگم رو از دست دادم. اون مادرم بود دوستم بود هم بشقابم بود (وقتی بچه بودم غذا رو دونفر دونفر تو یه بشقاب می خوردیم من و مادربزرگ همیشه با هم تو یه بشقاب غذا می خوردیم)
چون همه توجه مادرم به خواهرم که بلافاصله بعد از من به دنیا آمده بود؛ معطوف بود خواهرم خیلی زیباتر خواستنی تر و گریه کن تر بود و توجه بیشتری طلب می کرد.
دو ماه بعد از مرگ مادربزرگ از شهرستان به تهران آمدیم. و من از دایی کوچکم که هم سن بودیم و همبازی به شکل دردناکی جدا شدم. صحنه خداحافظی به روشنی تو ذهنم باقی مانده.
در تهران وارد مدرسه ای شدم که همه فارسی صحبت می کردند و من ترک زبان بودم و مایه تمسخر و تحقیر بقیه شدم. معلم بسیار بد اخلاق و سخت گیری داشتم.گریه کردن شده بود کار هر شبم.
پدر برا تامین مخارج بیشتر از قبل کار می کرد. مادر وقت رسیدگی و توجه به همه هفت دختر رو نداشت و مدام با هم دعوا داشتن پدرم داد و بیداد می کرد و بعد قهر...
نقل مکان متعدد اجازه دوستی طولانی مدت را نمی داد
دوره دانشگاه هم وارد یک رابطه عاطفی شدم که بعد از 3 سال بدون دلیل ترک شدم. ضربه ای شدید که باعث شد به این نتیجه برسم که کسی ارزش دوست داشتن و عشقو اعتماد رو نداره. اصلاً عشقی وجود نداره.
وقتی بعد از 4سال زندگی تنهایی تو شهر دیگه، برگشتم تصمیم گرفتم مستقل بشم ولی از طرف مادر حمایت که نشدم هیچ تا می تونست مخالفت کرد که دوباره برگردم پیش خودش و اینبار با نفرتی بیشتر....
در نهایت با محدودیت هایی که برای خودم گذاشتم به اضافه محدودیت محیط مجبور به یک ازدواج بی منطق شدم و همه چی ادامه داره....
و من بی هدف بی انگیزه دلمرده و افسرده و کاملاً دوقطبی شدم. ..

زهره ارسال در تاریخ ۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام
تو موارد طردشدگی که بیان کردید، یه قسمتی بیشتر از بقیه منو به هم ریخت. داشتن والدین مستبد. پدر و مادر من هردوشون افرادی بودند که طاقت شنیدن نظر مخالف و حتی متفاوت رو نداشتن و ما همیشه مجبور بودیم اگر نظرمون مشابه نظرشون نیست سکوت کنیم. خواهرم هم به مرور این الگو تو رفتارش ایجاد شد و من که کوچیکترین عضو خانواده بودم حس کردم هیچ بزرگتری هیچوقت حاضر نمیشه نظر متفاوتی بشنوه و برای اینکه از طرف بزرگترا طرد نشم، نباید نظر متفاوتم رو بیان کنم. این موضوع در مقابل افراد همسن خودم یا کوچیکتر از خودم نیست. از طرفی الان وقتی تو بحث و گفتگویی حس کنم کسی بزرگتر از خودم نمیخواد نظرمو بشنوه یا تو موقعیتی قرار میگیرم که بعد از اظهار نظرم در یه موردی کسی دور از دسترس میشه برام( حتی در حد چند ساعت تلفن جواب ندادن یا بسته بودن در اتاقش یا در بیشترین حالت بلاک شدن شماره ام توسط اون) حالم خیلی بد میشه

غزل ارسال در تاریخ ۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

بعد از گذشت بیشتر از سه سال از جدایی از آدمی که حتی مناسب من هم نبود خودم رو کاملا محدود کردم که با فرد جدیدی آشنا نشم حتی وقتی صحبتش پیش میاد ترس نا خودآگاهی توی وجودم میفته و یه صدای خیلی بلندی توی سرم میگه نهههه اصلا وارد رابطه نشو!
کم کم متوجه شدم که دارم هویتم رو به عنوان یه دختر از دست میدم و هیچ حس زنانگی نمونده برام! احساس زیبا بودن و ارزشمند بودن در درونم خیلی کم‌شده! حس میکنم که یه آدم خنثی هستم که صرفا تو جامعه زندگی میکنه و لزوما هم کسی متوجه اش نمیشه! و خودم رو حتی کنار آدمای جدید و محیط جدیدی که هستم به صورت پیش فرض طرد شده میبینم !
و از طرفی مداااام خاطراتم و اشتباهاتی که کردم تو رابطه قبلی از ذهنم میگذره! بعد از چند سال همه چیز رو با ریز جزییات به خاطر میارم تمام مکالمات و حتی کوچک ترین حرفای ناراحت کننده ای که رد و بدل شد بینمون! شاید چون اولین و تنها باری بود که وارد یه حس دو طرفه رو تجربه کرده بودم !
تلاش میکنم برای گذر از این داستان ولی نمیدونم چرا مراحلی که دکتر رضایی گفتن برای من نمیگذره! برای یه رابطه کوتاه مدت ( کمتر از یه سال) فکر کنم سه سال سوگواری و گوشه گیری زمان زیادیه! نمیدونم کجا گیر کردم که حل نمیشه!؟

- ارسال در تاریخ ۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

تعدادی از چیزایی که گفته بودین رو تجربه کردم، جدا شدن از همه فامیل و دوستام به خاطر مهاجرت به یه شهر دیگه، مسخره م تحقیر شدن تو مدرسه، طرد شدن توسط دوست خیلی خیلی نزدیک تو مقاطع مختلف زندگیم نه فقط یک بار، و خیلی از چیزای دیگه که گفتین. بغضم گرفت هرچند که قبلا یه بار همه اینا رو با جزئیات کامل برا خودم نوشته بودم و گریه هاشم کرده بودم :))

م. ارسال در تاریخ ۰۱ آبان ماه ۱۳۹۷

درود به استاد عزیز, امروز برای بار دوم این درس رو گوش کردم. واقعیتی وجود داره اینه که صدای شما برای من مثل مسکن هست تو این چند ماه تلخ تلخ اگه فایلای صوتی کانال نبود قطعا تا 1 سال دیگه هم از اتاقم بیرون نمیومدم.
طردشدگی
سردردها. حالات دوقطبی. اینکه هر شب تا نصفه شب تو حیاط خونه قدم میزدم و به خدا التماس میکردم مرگمو برسونه. سرزنش های وحشتناکی که حتی 1 ثانیه هم از زیر بار این حجم از سرزنش ها آسایش نداشتم. من مطمئنم اگه امکانشو داشتم حتما از زیر بار این همه فشار یه الکلی درجه 1 میشدم. میل به تاریکی به خواب در روز به قایم شدن و ترس از از بیرون اومدن و وارد اجتماع شدن...
من میدونستم این روزا هر چقدرم طول بکشه همیشگی نیست ولی متاسفم که هیچکدوم از اعضای خانواده هیچ حقی برای این سوگواری من قایل نبودند. و من بسیار تا بسیار مؤذب بودم.
پ.ن; ادامه مطالب دیشب.