نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام اقاي دكتر واقعا ممنونم از اين همه راهنمايي و اموزش هايي ك ميديد
من خودم از كودكي طرد شدم توسط خانوادم هميشه به ي نحوي مورد ازار و اذيت خانوادم قرار ميگرفتم يا كتك ميخوردم يا مورد تمسخر خواهر و برادرم قرار ميگرفتم وقتي هم بزرگ شدم ادمايي ك وارد زندگيم شدند ضربه زدند و رفتند وهيچ كسي نتونست من و درك كنه من و بفهمه هميشه من فقط بايد درك ميكردم و كوتاه ميومدم و هميشه اعتماد به نفسم و اوردند پايين ولي واقعا الان تو برهه اي هستم ك دارم با خودم ميجنگم تا با ترس از دست دادن كنار بيام بتونم خودم و دوست داشته باشم
سلام آقای دکتر
من دقیقن تو همین دوره طرد شدگی ام از سمت شریک عاطفی یک سالهم که مدام از من دوری میکرد و من رو به جایی رسوند که احساس کردم بودنش برام بیشتر از لذت عذابه، اما با این حال که میدونم خودم تصمیم گرفتم اومدم بیرون اما مدام جلوی چشممه و به خودم میگم کاش فلانجا این کارو نکرده بودم و کاش اینجوری نگفته بودم! یعنی با اینکه میدونم تصمیم درست بوده اما دلم هنوز جا مونده. خسته شدم از اینکه انقدر بهش فکر میکنم و نمیتونم خودم رو نجات بدم
سلام استاد
من به شدت احساس سردرگمی و پوچی رو دارم
و همش با خودم میگم اگه اینکارو کرده بودم الان اینجا نبودم الان حال بهتری داشتم...
و هراس از دست دادن خانواده رو و این منو خیلی اذیت میکنه...
از دست دادن عشق برای همیشه
خیانت دیدن و مورد خیانت واقع شدن ( ازدواج سریع طرف مقابل بعد از تموم شدن رابطه در حد یک ماه)پس چی شد آن حجم عشق که میگفتی!!
حس ترس ترک شدن بوسیله والدین
هراس از دست دادن والدین
دعوای شدید والدین
سوء رفتار جنسی
وضعیت طرد شدگی: وقتی که از یار 6 ساله ام جدا شدم انقدر فشار نیومد بهم که خبر ازدواجش رو شنیدم. دیگه کامل امید برگشت ان رابطه رو از دست داده بودم و از طرفی هم مدت کم ازدواج ان بعد از رابطه حس خیانت بهم داد. اولین فکر خودکشی لحظه ای بود که من دیگه نمیتونم زنده بمونم. بعد افسردگی شدید در حدی که فیزیکی دچار لرزش شده بودم. هر روز سرم و .... احساس میکردم چیزی رو از تار و پود من جدا کردن، چیزی که متعلق به من و جزیی از من بود. از مردها متنفر شده بودم بخاطر ضعفشون، بخاطر جایگیزین کردن سریعشون از سر ضعف... و عهد کردم که ادم ضعیف دیگه ای رو انتخاب نکنم!! یه جورایی عهد کردم ازدواج نکنم با چنین موجودیییی.........
هنوز نکردم ولی خوب سالها کار کردم روی خودم و رابطه ام باهاشون بهتر شده
تجربه از دست مدادن مادر...نه فیزیک مادر بلکه حمایتهای اواز سنین پایانی کودکی و نوجوانی و آغاز جوانی
بیماری مادر و خونه بدوشی من و خواهرم و رفتن به خونه اقوام درحالی که من بسیار خود خور بودم (چون سایه شخصیتی اویزون نبودن داشتم) وااااااای حس داشن نقطه ضعف...بین بقیه دخترخاله ها و پسرخاله هام ....اخه لازمه همه این حسای بد دوباره یاداوری بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انقدری حس خلا نسبت به مادر داشم چ از گذشته چه در اون وضعیت که گاهی فکر میکردم اگر مادرم بمیره بهتره چون اقوام مهربانی ک اطرافم بودن میتونن منو سرپرستی کنن و شرایطم بهتر بشه
دعوای والدین و روزی ک پدرم گفت که اگر مادرم به کارهاش ادامه بده اون رو طلاق میده...حس فروپاشی زندگیم حس اینکه اگه مادرمو طلاق بده چی میشه
جستجو بین اینکه مادرم مقصره یا پدرم
ترس از مرگ والدین و چک کردن همیشیگی نفس های اونا وقتی خواب بودن و گریه های عمیق و طولانی در شب ها وقتی همه خاب بودن از ترس از دس دادن اونا
حس بازندگی و طرد شدن وقتی مادر پت انتقاد اطرافیان رو میگرفت و منو جلو همه میکوبید با گفتن این جمله: این (شبنم) همینطوره که میگین!!!
اعتیاد پدر به سیگار و خجالت دایمی من از این مسیله اش
حس اینکه برای اون ارزشمند نیستیم که تلاش برای مرگ میکنه و نگران سلامتیش و اینکه بالای سر ما باشه نیست
همچنین پدر میل به پوچی و مرگش رو مدام به زبان میاورد و مرگش رو ب مدلای مختلف بما القا میکرد
من هنوزم که 32 سال دارم از مسیله سیگار پدرم زجر می کشم
خاطراتی هستن که همیشه به یاد دارم از جمله خاطره روزی ک مدرسم عوض شد و وسط تایم کلاس، وارد کلاس جدیدم شد، معلمم که خانوم پیری بود گفت ما جا نداریم و نیمکت نداریم و شاگرد اضافم داریم و ... من اون لحظه فقط میخاستم بمیرم از حس اضافی بودن
حس اضافی بودن همجا با من بود و هنوزم یه جاهایی با منه
حتا در دوران نامزدیم هر بار با نامزدم رستوران میرفتیم من دونگ خودمو میدادم
یا الان تو محیط کارم وقتی داخل جلسه هستم جرات نمیکنم اظهار نظر کنم چون میترسم بگن به تو چ مربوط!
رابطه من در کودکی با پدر و مادر عالی بود عالی... مادر قصه گو و پدر همبازیم رو همیشه به یاد میارم اما نمیدونم چی شد که یهو همچی خراب شد
ابتدای جوونیم که پدرم سنگ تموم گذاشت و مادرم هم مدام تخریب میکرد
بگذریم
اقای رضایی یاداوری اینا چند روزه که منو بهم ریخته
افسرده و بی انگیزه شدم
من همیشه افرادی رو قبول میکنم که به قصد ازدواج باهام میان جلو و بعدش میگن نمیتونن ازدواج کنن و درخواست رابطه دوستی میکنن که من قبول نمیکنم ادامه بدم که بعدش یه مدت کجدار مریض ادامه میدم و تموم میشد.
بعد از اینکه روابطم تموم میشد و به نتیجه نمیرسید طرفم ترکم میکرد به خودم میگفتم دیگه به کسی محبت زیاد نمیکنم و همون اول درخواست هام رو میگم و سعی میکنم دنبال فقط محبت و حال خوب گرفتن از طرف مقابلم نباشم، اجازه نمیدم با احساساتم بازی بشه و اجاره نمیدم ازم سوءاستفاده بشه و رابطه رو بعد ی مدت کوتاه آشنایی دونفره، خانوادگیش میکنم، از طرفم میخام با خانواده اش بیاد مطرح کنه
تجربیات و رنج های قدیمی :
0_ نداشتن خانواده، خانواده از هم گسیخته، فقط هم خونه هستیم، نداشتن تکیه گاه عاطفی و روانی در خانواده
1_ شکست های روابط قبلی، اینکه به همه محبت میکنم و طرف محبت رو میگیره و میره، آدمهایی متزلزل هستن اکثراً محکم نیستن
2_ دعوای شدید والدین
3_ دعوای طلاق بین پدر و.مادر و حضانت
4_ فاصله عاطفی طولانی مدت از والدین
5_ سو رفتار عاطفی و فیزیکی و جنسی ک با شما اتفاق افتاده
6_ اعتتیاد در خانواده
7_ غایب شدن یکی از والدین، نیست نداریش
8_ افسردگی یا بیماری روانی در خانواده
9_ والدین خود محور
10 _ جایگاه من تو این زندگی پدر مادرم کجاست من براشون مهم نیستم
با سلام و تشكر از استاد گرانقدر
من فرزند ناخواسته بودم ولى با وساطت مادربزرگم وارد اين جهان شدم و تا زمان مدرسه با مادربزرگم زندگى ميكردم و اونو مادر خودم ميدونستم و در ٧ سالگى وارد خانواده اصليم شدم و چقدر حس هاى غريبى و انتظار براى آمدن مادربزرگم داشتم و هميشه حس دوست نداشتنى بودن رو توى اون خونه حس كردم و هميشه همه توجهها شامل حال خواهرم بود و شب ادرارى هم باعث تمسخرم شد و متاسفانه در سن ١٦ سالگى منو وارد ازدواجى كردند كه از ابتدا علاقه اى به اين فرد نداشتم و بعد از سالها زندگى جدا شدم و بعدش فوت مادربزرگم باعث شد احساس تنهايي شديدى كنم و با ازدواج دومم مهاجرت كردم حالا هميشه ترس از فوت ايشون منو آزار ميده و اينكه تنها دلخوشى و پناه أمن زندگيم امكان داره نباشه و من تنهاتر از قبل بشم و اينقدر اين فكر آزارم ميده كه هميشه در حال رسيدگى به همسرم هستم و نگران وضعيت سلامتشون .
طردشدگی هایی روکه گفتید..من بعضی هاشو تجربه کردم...تنهایی ناخواسته که مامانم شاغل بود واززمانی که یادممیاد خودمباید مسولیت خیلی ازکارهانو به عهده میگرفتم..واینکه مادرمخیلی وقت ها که بهش نیازداشتمنبود...براهمین همیشه یک حس خشم نسبت بهش داشتم...حس دوست داشتنی نبودن به خاطررنگ پوستممتاسفانه همیشه سرزنش شدم......من آدم احساسی هستم...وتوی بروزاحساساتم همیشه جاری ام..ولی چون مادر وپدرم شاغل بودن وکسی نبود این احساسات رو بپذیره...ویااگه بودن خسته بودن یاسرشون شلوغ بود...برای همین اجتناب کردم ازبروز دادن احساساتم..همه این حسها موند ویک زمانباحجم زیادی ازحس های سرکوب شده روبروشدم..
سلام مباحث درس دوم من رو به گريه انداخت و حالم رو بد كرد من واقعا تمام موارد رو داشتم از دست دادن عشق مردي كه دوستم داشت و ١٤سال زندگي كرديم و بعد از من خواست براش برم خواستگاري تا من رو مثل گذشته دوست داشته باشي و اين موضوع دقيقا بعد از زايمان من براي من اتفاق افتاد و من دچار از دست دادن اعتماد به نفس شدم مردي كه خيلي راحت و جلوي من به اون خانم توجه ميكرد و من رو بهم ميريخت و الان ميگه تو دچار توهمي مردي كه تو هيچ زمينه ايي من رو حساب نميكنه و مدام به من سركوفت پولكي بودن ميزنه ...ياد تغيير مكان هاي زياد از دوران كودكي ام تا حالا افتاد كه يك دوست صميمي ندارم و هزاران چيز ديگهو حالا باشنيدن اين درس كل زندگي من از كودكي تا الان جلوي چشمام ورق خورد حالم بد شده و دوست دارم بلند فرياد بزنم
سلام مسئله من کاملا متفاوت هست برای اولین بار مدتی رابطه ای برقرار کردم و مانند بند نافی که دکتر گفت ازش تغذیه میشدم. با عشق ورزیدن و دریافت عشق از طرف مقابلم . تمام ویژگی های شخصی اورا دوست دارم وبرام جذابه اما پس از مدتی متوجه شدم سطح خانواده او (بیشتر فرهنگی)اون طوری که می خواستم و از بچگی بهم گفتن اینطور اننتظار دارن خانواده نبود خلاصه کسی منو مجبور نکرد و با این که دوستش دارم تصمیم گرفتم رابطه رو قطع کنم از حس طرد کردن اون با وجود عشقی که بهم داره از خودم ناراحتم و در کنارحس دوست داشنش از لحاظ روحی نابودم میکنه
راجع به تجربه هایی که دکتر در این درس گفتن
وقتی کوچک بودم خواهرم به خاطر این که درس داشت در اتاقشو روم می بست و من همراهی نداشتم برا همین کلا با خواهرم رابطه خوبی ندارم