۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس دوم)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)

نظرات کاربران 175 نظر ارائه شده است
حسین شیرازه منبت ارسال در تاریخ ۰۸ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام من حدود چند ماه از یک رابطه بیرون آمدم و حدود زیادی از این وضعیت هارو تجربه میکنم بیخوابی یاس بیخ وابی نامیدی گریه بی اختیار حال های بابا و پایین و تصمیم گرفتم با توجه به کتابهای دبی فورد جدایی معنوی و بهترین سال زندگی یک یکپارچگی ایجاد کنم در درونم

Zahra ارسال در تاریخ ۰۷ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام ممنون از تو ضیحاتتون من یه زمانی بعد از اینکه وقتی بچه بودم تو ماشین تو پارکینگ خونمون جاموندم یاوقتی تو راهنمایی همه ازمن متنفر بودن و ودقیقا بهم میگفتن جوجه اردک زشت تا مدتها گریه میکردم تو تنهاییم ولی الان دچار خلا حسیم نسبت به این چیزا انگار یه جورایی برام مهم نیست

ستاره ارسال در تاریخ ۰۷ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام،من هنوزم در رابطه ام گيج ام.احساس مي كنم هر دو طرف ما غم طرد شدگي داشتيم،اون بيشتر.اونقد كه وقتي من تصميم گرفتم برم جلوم را نگرفت.نميدونم دوسم نداشت يا اينقد غم از دست دادن و طرد شدگي داشت كه ديگه جايي براي من نبود،تو رو خدا بهم كمك كنيد هنوزم نميدونم براي برگردوندنش تلاش كنم يا خودم را براي جدايي كامل كمك كنم؟؟؟هنوز مرددم،شايد چون دوستش دارم.

Zahra ارسال در تاریخ ۰۶ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام اقاي دكتر واقعا ممنونم از اين همه راهنمايي و اموزش هايي ك ميديد
من خودم از كودكي طرد شدم توسط خانوادم هميشه به ي نحوي مورد ازار و اذيت خانوادم قرار ميگرفتم يا كتك ميخوردم يا مورد تمسخر خواهر و برادرم قرار ميگرفتم وقتي هم بزرگ شدم ادمايي ك وارد زندگيم شدند ضربه زدند و رفتند وهيچ كسي نتونست من و درك كنه من و بفهمه هميشه من فقط بايد درك ميكردم و كوتاه ميومدم و هميشه اعتماد به نفسم و اوردند پايين ولي واقعا الان تو برهه اي هستم ك دارم با خودم ميجنگم تا با ترس از دست دادن كنار بيام بتونم خودم و دوست داشته باشم

آوا ارسال در تاریخ ۰۶ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام آقای دکتر
من دقیقن تو همین دوره طرد شدگی ام از سمت شریک عاطفی یک ساله‌م که مدام از من دوری می‌کرد و من رو به جایی رسوند که احساس کردم بودنش برام بیشتر از لذت عذابه، اما با این حال که می‌دونم خودم تصمیم گرفتم اومدم بیرون اما مدام جلوی چشممه و به خودم می‌گم کاش فلان‌جا این کارو نکرده بودم و کاش این‌جوری نگفته بودم! یعنی با اینکه می‌دونم تصمیم درست بوده اما دلم هنوز جا مونده. خسته شدم از اینکه انقدر بهش فکر می‌کنم و نمی‌تونم خودم رو نجات بدم

گل یاس ارسال در تاریخ ۰۶ آبان ماه ۱۳۹۷

عزیز جان، تو دیوانه و به درد نخور و ... نیستی. این حرفایی که اینجا زدی و تحلیلی که داشتی نشون میده که اتفاقا خیلی هم دختر خوش فکری هستی. این رو بدون که فارغ از همه ی اتفاقاتی که برات افتاده و هر روط دور و برت میافته، تو بینهایت با ارزش و توانمندی ... فقط باید خودت رو از این افکار و جوی که توش هشتی نجات بدی و ارزش خودت رو بتونی ببینی ... حدسم اینه که سنت کمه. سعی کن میون همه ی این حال بد، یه مهارتی یاد بگیری مثلا آشپزی، خیاطی، نجاری ، هر چی ... یه چیزی خلق کنی تا اعتماد بنفستو بتونی پیدا کنی و کمی مستقل بشی و خودت رو از شرایط بد نجات بدی. زندگی میتونه خیلی قشنگتر از چیزی که تو تا حالا دیدی باشه و تو، مهتاب زیبا، لیاقتش رو قطعاً داری. فقط چشمت یه همت خودت و امیدت فقط به خدا باشه. ❤❤❤

مریم ارسال در تاریخ ۰۶ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام،شما واقعا بی نظیر
هستید،من در این ترس ها ،بیشتر ترس از
دست دادن پدر و مادر رو دارم ،با اینکه
سلامت هستند و جدیدا خیلی غم فقدان
پدربزرگ مادربزرگ رو دارم،پدربزرگ پدری
ام رو که اصلا ندیدم ،مادربزرگ پدری ام
رو در ۶ سالگی از دست دادم منتها هنوزم
لحظه هایی که ایشون رو به خاطر میارم غم
عجیبی وجود منو پر میکنه ایشون تو این ۶
سال برای من خاطره سازیهای زیبایی کردند
که من با سن کم هنوزم یادمه دستهای منو
چقدر پرمهر میگرفتند....پدربزرگ
مادربزرگ مادری که دیگه نگم
براتون .همش لطف بودند و مهربونی
،مادربزرگم رو در سن ۱۸ سالگی و
پدربزرگم رو در سن ۲۴ سالگی از دست
دادم،شاید براتون خنده دار باشه الان که
دارم مینویسم دارم اشک میریزم....چرا من
سهمی از وجود این عزیزان در این سن ندارم
چراااا،من الان ۳۹ ساله هستم و با دو
فرزند

صدف ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام استاد
من به شدت احساس سردرگمی و پوچی رو دارم
و همش با خودم میگم اگه اینکارو کرده بودم الان اینجا نبودم الان حال بهتری داشتم...
و هراس از دست دادن خانواده رو و این منو خیلی اذیت میکنه...

جنت ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

از دست دادن عشق برای همیشه
خیانت دیدن و مورد خیانت واقع شدن ( ازدواج سریع طرف مقابل بعد از تموم شدن رابطه در حد یک ماه)پس چی شد آن حجم عشق که میگفتی!!
حس ترس ترک شدن بوسیله والدین
هراس از دست دادن والدین
دعوای شدید والدین
سوء رفتار جنسی

وضعیت طرد شدگی: وقتی که از یار 6 ساله ام جدا شدم انقدر فشار نیومد بهم که خبر ازدواجش رو شنیدم. دیگه کامل امید برگشت ان رابطه رو از دست داده بودم و از طرفی هم مدت کم ازدواج ان بعد از رابطه حس خیانت بهم داد. اولین فکر خودکشی لحظه ای بود که من دیگه نمیتونم زنده بمونم. بعد افسردگی شدید در حدی که فیزیکی دچار لرزش شده بودم. هر روز سرم و .... احساس میکردم چیزی رو از تار و پود من جدا کردن، چیزی که متعلق به من و جزیی از من بود. از مردها متنفر شده بودم بخاطر ضعفشون، بخاطر جایگیزین کردن سریعشون از سر ضعف... و عهد کردم که ادم ضعیف دیگه ای رو انتخاب نکنم!! یه جورایی عهد کردم ازدواج نکنم با چنین موجودیییی.........
هنوز نکردم ولی خوب سالها کار کردم روی خودم و رابطه ام باهاشون بهتر شده

شبنم ارسال در تاریخ ۰۵ آبان ماه ۱۳۹۷

تجربه از دست مدادن مادر...نه فیزیک مادر بلکه حمایتهای اواز سنین پایانی کودکی و نوجوانی و آغاز جوانی

بیماری مادر و خونه بدوشی من و خواهرم و رفتن به خونه اقوام درحالی که من بسیار خود خور بودم (چون سایه شخصیتی اویزون نبودن داشتم) وااااااای حس داشن نقطه ضعف...بین بقیه دخترخاله ها و پسرخاله هام ....اخه لازمه همه این حسای بد دوباره یاداوری بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

انقدری حس خلا نسبت به مادر داشم چ از گذشته چه در اون وضعیت که گاهی فکر میکردم اگر مادرم بمیره بهتره چون اقوام مهربانی ک اطرافم بودن میتونن منو سرپرستی کنن و شرایطم بهتر بشه


دعوای والدین و روزی ک پدرم گفت که اگر مادرم به کارهاش ادامه بده اون رو طلاق میده...حس فروپاشی زندگیم حس اینکه اگه مادرمو طلاق بده چی میشه

جستجو بین اینکه مادرم مقصره یا پدرم


ترس از مرگ والدین و چک کردن همیشیگی نفس های اونا وقتی خواب بودن و گریه های عمیق و طولانی در شب ها وقتی همه خاب بودن از ترس از دس دادن اونا


حس بازندگی و طرد شدن وقتی مادر پت انتقاد اطرافیان رو میگرفت و منو جلو همه میکوبید با گفتن این جمله: این (شبنم) همینطوره که میگین!!!

اعتیاد پدر به سیگار و خجالت دایمی من از این مسیله اش
حس اینکه برای اون ارزشمند نیستیم که تلاش برای مرگ میکنه و نگران سلامتیش و اینکه بالای سر ما باشه نیست
همچنین پدر میل به پوچی و مرگش رو مدام به زبان میاورد و مرگش رو ب مدلای مختلف بما القا میکرد
من هنوزم که 32 سال دارم از مسیله سیگار پدرم زجر می کشم

خاطراتی هستن که همیشه به یاد دارم از جمله خاطره روزی ک مدرسم عوض شد و وسط تایم کلاس، وارد کلاس جدیدم شد، معلمم که خانوم پیری بود گفت ما جا نداریم و نیمکت نداریم و شاگرد اضافم داریم و ... من اون لحظه فقط میخاستم بمیرم از حس اضافی بودن

حس اضافی بودن همجا با من بود و هنوزم یه جاهایی با منه
حتا در دوران نامزدیم هر بار با نامزدم رستوران میرفتیم من دونگ خودمو میدادم
یا الان تو محیط کارم وقتی داخل جلسه هستم جرات نمیکنم اظهار نظر کنم چون میترسم بگن به تو چ مربوط!


رابطه من در کودکی با پدر و مادر عالی بود عالی... مادر قصه گو و پدر همبازیم رو همیشه به یاد میارم اما نمیدونم چی شد که یهو همچی خراب شد

ابتدای جوونیم که پدرم سنگ تموم گذاشت و مادرم هم مدام تخریب میکرد

بگذریم

اقای رضایی یاداوری اینا چند روزه که منو بهم ریخته
افسرده و بی انگیزه شدم