۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس دوم)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)

نظرات کاربران 175 نظر ارائه شده است
مرضیه ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد.وقتی به فایل دوم گوش میدادم گذشته ام مث فیلم سینمایی تکرار میشد و یک جاهایی واقعا دلم میخواست گریه کنم ولی متاسفانه اصلا نمیتونم حتی برای خودم هم گریه کنم!و یه جاهایی این اتفاقات واقعا مث خنجری هست توی قلبم که یادآوری شون قلبمو به درد میاره با اینکه خیلی ازشون گذشته.طرد شدن من توسط مادرم و اینکه همیشه به خواهر بعد من خیلی توجه میکرد و من همیشه با اون مقایسه میشدم و یه جاهایی واقعا فکر میکردم که اونو بیشتر از من دوست داره البته هنوز که هنوزه اینطوری فکر میکنم.و یه جورایی انگار دیده ننیشدم.دعواهای شدید پدرو مادرم به خاطر مسائل مختلف که همیشه ارزوی مرگ میکردم. (دعواهای مداومشون باعث شده که من توی زندگی خودم هم خیلی جاها برای اینکه دعوایی نشه کوتاه بیام و به خودم سخت بگیرم که بحثی نباشه توش و صدایی بالا نره).مشکل یادگیری درس ها در مدرسه این بود که نمیتونستم درس و توی مدرسه حفظ کنم و یادمه که واقعا استرس شدیدی میگرفتم و شکمم واقعا درد میگرفت.به دانشگاه رفتن خواهر بزرگم و اینکه زیاد نمیتونستم ببینمش و اونو از دست داده بودم باعث شده در من که الان واقعا بودن یا نبودن کسی برام زیاد اهمیتی نداشته باشه و بیشتر سعی میکنم به نزدیکانم زیاد دل نبندم که وقتی به هر دلیلی دور شدن از من فشاری بهم وارد نیاد.فشار عصبی مادرم که واقعا نمیتونست خوب نفس بکشه و من وقتی مادرم میخوابید تا صبح نگران این بودم که نکنه الان بمیره و میرفتم هی چک میکردم که ببینم زنده هست یا نه!؟نفس میکشه؟و مسئله دیگه اینه که توی کودکیم دندون های شیری من نمیدونم به چه دلیلی سیاه شده بودن و منظره زیبایی نداشتن وقتی میخندیدم توی مدرسه گاهی مسخره میشدم و این خیلی واسم دردناک بود نمیدونم چرا الان که یادم میاد واقعا قلبم درد میگیره.

ارزو ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد با چند تا جمله کل زندگیمونو جلوی چشمامون به تصویر میکشید.خیلی درداوره وقتی سالها عاشق باشی همه لحظه هاتو با کسی شریک باشی به خاطرش از خیلی ها و خیلی چیزها گذشته باشی هر روز اینده ای که باید داشته باشی خونه فرزندات و لحظه هایی که در ارزوشونی را مجسم کنی و به این امید زندگی کنی اما به جای پایان خوش مجبور به جدایی باشی واقعا احساس میکنی قلبت خالی میشه مثل احساس پرت شدنه.از دعوا گفتین امروز به این فکر میکردم کاش بود حتی اگه برای بار هزارم دعوا میکردیم اون نیستولی هنوزبر خلاف تصورم دارم نفس میکشم و زنده ام همیشه فکر می کردم نفسم میگیره اگه یه روز نباشه نمی دونم بی حسیه یا ناباوری یا شاید یه احساس دیگه که قراره بفهمم چیه نمی دونم چرا یاد روزی افتادم که پدربزرگمو از دست دادم من ۱۵ سالم بود و تعجب میکردم چطور بزرگترها دارن غذا میخورن و بعضی ها حتی حرف میزنن و می خندن و چطور روز بعد همه به زندگی عادی برگشتنمثل اینکه هرچی بزرگ و بزرگتر میشیم بیشتر به از دست دادن ها عادت میکنیم

حمید ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام، نمیدونم احساس طرد شدن با تله رهاشدگی چقدر شباهت داره اما خیلی از مواردی که استاد رضایی گفتن رو من حس کردم، و میدونم مقصر این طرد شدن خودم هستم و ترس های من، من رو به این نقطه کشونده
ترسی که تو کودکی من بوده و هنوز هم اثراتش هست
و‌ بیشتر وقتا زندگی منو کنترل کرده
اما میخوام که دیگه کنترل زندگیمو از این ترس پس بگیرم

رها ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد
به نظرم همه ی جدایی های من از دوران ۱۸سالگی به بعد شروع شد،برای تحصیل به شهر دیگه ایی رفتم،انتخاب خودم بود و علاقه ی زیادی داشتم به تجربه ی شهر دیگه،در اصل از وابستگی به پدرو مادرم خسته شده بودم و ازینکه همه چیزو برام مهیا میکردن،ولی یه روز که برخلاف همیشه بهم زنگ نزدن که حالم رو بپرسم با شوق زنگ زدم بهشون که چه خبر چرا امروز زنگ نزدید،که صدای بغض آلود پدرمو شنیدم که اول سعی میکرد انکار کنه ولی بعد گفت که مادربزرگم فوت شده!احساس کردم تمام دیوارهای خوابگاه به سمتم هجوم آوردن،هیچ جای دنجی نبود که برم توی تنهایی خودمو گریه کنم به حیاط پناه بردم و وقتی همه خوابیدن به اتاق برگشتم تا کسی چشمام رو نبینه!همش صدای مادربزرگم توی سرم بود که میگفت درست کی تموم میشه که دکتر من بشی و من از عذاب وجدان همه ی وقتهایی که برای درسخوندن به دیدنش نرفته بودم داشتم خفه میشدم....بعد از ۶ماه مادربزرگ دیگرم که بیشتر از مادرم هم به اون وابسته بودم فوت شد ...هنوز که هنوزه سر مزارشون نمیتونم برم...حالم بد میشه...دیگه تصمیم گرفتم حداقل مامان و بابام رو ترک نکنم و با اینکه گاها شرایط مهاجرت داشتم این فکر رو از سرم برای همیشه دور کردم،الان اینطور شدم که وقتی از کسی برای یه مدت بسته به علاقه ایی که بهش دارم حال و احوالی جویا نشده باشم ترس و اضطراب و کلی افکار بد به ذهنم میرسه و اضطراب گونه مدام پیگیر اون فرد میشم،بعد ازون کسی رو که در دوران دانشگاه دوست داشتم و فکر میکردم آدم خیلی خوبیه رو بدون دلیل و هیچ توضیحی مسیر ارتباطی ام باهاش قطع شد،اون روز که اینو فهمیدم مغزم از شدت گرما داشت منفجر میشد یادمه بلند شدم از روی مبل و دیوانه وار دور خونه میگشتم و جیغ میکشیدم،حس میکردم خنجری توی قلبمه که باید درش بیارم ولی در نمیومد!درست یادم نمیاد چی شد که فراموش کردم و خوب شدم،مجددا چند سال بعد با کسی آشنا شدم و خیلی بیشتر از خیلی دوستش داشتم توی این رابطه چندین بار ترکم کرده و با عنوانهای مختلف سعی کرده رابطه دوستیمون رو قطع کنه بار اول سخت بود بار دوم وحشتناک بود و چند ماهی به عمق درد و رنج فرو رفتم انگار یه نفر کل وجودم رو کوبید و من مجدد از پی و بن ذره ذره دارم خودم رو میسازم...الان هنوزم دوست هستیم،همه ی تلاشم اینه که اگر قراره خداحافظی هم باشه با حس خوب باشه،این حس که دیگه نتونم باش دوست باشم قلبم رو به درد میاره واسه همین کم کم باش جلو میرم وقتی اعصابش بهم میریزه یکم فاصله میگیرم و بعد دوباره کم کم جلو میرم،اگر احساس خوبی به رابطه داشته باشم شاید یه هفته هم ارتباط نداشته باشیم مسئله ایی برام نباشه ولی اگر قرار به قطع رابطه باشه یا اگر در آخرین تماس سرد جواب داده باشه وسواس گونه مرتب باهاش تماس میگیرم و اون رو اذیت میکنم و جوابهای سرد و سردتر میگیرم و سیکل معیوب ادامه پیدا میکنه و اگر نگیرم هم مرتب از نظر فکری و ذهنی درگیرشم که زندگی و خواب و خوراکم رو مختل میکنه...این لا به لا نمیدونم کی و از کجا به این درک رسیدم که پدر و مادرم ترجیح میدادن فرزند اولشون پسر باشه هرچند منو الان خیلی دوست دارن ولی اینم گاهی اذیتم میکرد....

gh ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام من چند ماه قبل توسط نامزدم بی خبر ترک شدم.حس های خیلی بدی رو تجربه کردم دقیقا همین حالتی که گفتید یک لحظه حالم خوب بود یک لحظه بد. و با اینکه حدودا سه ماه از این قضیه گذشته باز همین حالات رو تجربه می کنم و خشم تمام وجودم رو میگیره که چرا تموم نمی کنم این قضیه رو.
و من بچه ناخواسته بودم همیشه به شوخی برام تعریف شده که چه کارا نکردن که منو بندازن و نشده ولی بعد از به دنیا اومدنم تبدیل شدم به ته تغاری و عزیز خونه. بیش از اندازه عزیز بودم و هستم و فکر میکنم این ناخواسته بودن واسه خودمم جوکه و اهمیتی نداره.
فکر می کنم بیشترین چیزی که توی کودکی اذیتم کرده دعواهای پدر و مادرم بوده. زیاد پیش نمیومد اما وقتی پیش میومد در حد تیم ملی بود و ما بچه ها اون وسط جیغ و گریه و التماس. و جالبه که من آرزوم بود مامان بابام طلاق بگیرن و اینقدر بی سامان بشیم که هیشکی بهم توجه نداشته باشه. الان که اینا رو مینویسم خودم دارم می خندم با اینکه با گریه شروع به نوشتن کردم.

میلاد ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام.
من انواع و اقسام جدایی هارو تجربه کردم، اما یک سال هست که هر روز رو به بهتر شدنم ( یکساله که روانشناسی یونگ رو دارم یاد میگیرم طبق آموزش های بنیاد) خواستم فقط اینو بگم که وقتی سر و ته داستان زندگی خود رو متوجه بشیم همه چی ی معنا پیدا میکنه و برداشت ما از اتفاقات عوض میشه به نظر من تجربه ی خوب و بد نداریم که زندگی رو قشنگ یا زشت کنه، این برداشت ما از تجربه هاست که زندگی رو میسازه و داستان زندگی رو معنا دار میکنه، طبق چیزی که من از زندگی یاد گرفتم داستان زندگی همه آدمها قشنگه.
آرزو دارم نگاهتون به جدایی ها همیشه قشنگ باشه.

Mahdis ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

ممنون از سایت خوبتون و راهنمایی هاتون
من هم این احساس ها رو داشتم و هنوزم دارم
دقیقا حالم خیلی خوبه و یهو به شدت بهم میریزم جوری که حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم... و اگه بخاطر مادرم نبود قطعا تاحالا خودکشی کرده بودم چون خیلی فکرش به سرم میزنه... ولی الان منتظرم تا شما راهنمایی کنید و من بتونم از این وضع خلاص شم... چون واقعا حس و حال بدیه و همه چیزو توی خودش حل میکنه

مهگل ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام. من دقیقا دو سال پیش جدایی بدی رو تجربه کردم. چند روز بعد از تولد سی سالگیم، از راه دور و پای تلفن، یک رابطه ی سه سال و نیمه. یهو تمام رویاهام، کسی که دوست داشتم، زندگی قشنگی که با هم درست کرده بودیم تو شهر قشنگی اون سر دنیا همه رو با هم از دست دادم. نمی تونستم بفهمم علتش چی بوده. درست حرف نمی زد و بهم نمی گفت. ازش دور بودم و جواب تلفنم رو دیگه نمی داد.
قرار بود ازدواج کنیم، بهم گفت برو یکی دو هفته به پدر و مادرت سر بزن و بعد یهو همه چیز تموم شد و من حتی اجازه برگشتن نداشتم تا حداقل حضوری باهاش صحبت کنم. حتی نتونستم برگردم وسایلم رو بردارم و یه خداحافظی واقعی داشته باشیم.
همش با خودم فکر می کردم چرا اینطوری شد؟ دنبال این می گشتم که کجا اشتباه کردم، اگر فلان کارو می کردم، اگر فلان حرف رو نمی زدم شاید اینطوری نمی شد. بعد اون رو تحلیل می کردم که یعنی از کی تصمیم گرفته بود و من متوجه نشده بودم، چون تا همون روزهای آخر فکر می کردم دوستم داره. هزاران بار با خودم فکر کردم که اگر زمان به عقب برمی گشت چه کار می کردم، هزاران بار آینده ای که اتفاق نیفتاده رو تصور می کردم و همش تو خیال پردازی و یا حسرت بودم.
دوران سختی رو می گذروندم، بیکار تو خونه، از ترس قضاوتهای دیگران نمی خواستم هیچ کدوم از دوستانم بدونن که من برگشتم. تنهایی بدی رو تجربه می کردم و تنها کسانی که کنارم بودن خانواده ام بودند. من دوران سوگواری طولانی ای رو پشت سر گذاشتم، طوری گریه می کردم که انگار مرده باشه، به خودم می گفتم فکر کن مرده، بارها فکر خودکشی به سرم زد ولی جرئتش رو نداشتم. بیمار شدم و مدتها مریض بودم، آزمایشاتم همه سالم بود و دکترها بهم می گفتن فقط از اعصابه و بارها برام قرص های پروزاک و مشابهش رو تجویز کردند، به روانپزشک ارجاعم می دادند ولی من مقاومت می کردم و هیچ کدوم رو انجام ندادم. به هر ترتیبی بود یک سال طول کشید تا کمی خودم رو پیدا کنم، رفتم سر کار جایی که دوست داشتم مشغول شدم، احساس می کنم بعد از دو سال بهترم ولی هنوز گاهی اثرات اون روزها خودش رو نشون میده، گاهی راحت با کوچیکترین حرفی می شکنم و گریه می کنم. حتی سر کارم هم همش توهم اخراج شدن دارم و دائم می ترسم که کارم رو از دست بدم.
ناگفته نماند که نامزد سابقم بعد از مدتی برگشت و شش ماهی مثل دوران عشق و عاشقیمون رفتار می کرد اما باز دوباره رفت تو همون فاز و ول کرد رفت. میدونم که مشکل داره و از نظر روحی کاملا بی ثباته ولی این بار از رفتنش خیلی ناراحت نشدم چون می دونستم توقعی از این آدم نمیشه داشت و حسابی روش نمیشه باز کرد. این آدم برای من تمام شده است ولی هنوز از ضربه ای که ازش خوردم زخمی ام و کاملا التیام پیدا نکردم. کافیه موضوعی پیش بیاد و من یادم بیفته که چطور طرد شدم.
در مورد حس هایی که تو بچگی تجربه کردیم هم باید بگم من با جوجه اردک زشت خیلی همزاد پنداری کردم و گریه ام گرفت از شنیدن اون داستان، یاد بچگیم افتادم که گاهی تو بازی ها تنها می موندم، حسادت می کردم وقتی یکی از دوستهام رو به اون یکی معرفی می کردم و بعد اونها با هم صمیمی می شدند و من رو فراموش می کردند، وقتی تو مدرسه با من قهر می کردند و یه اکیپ تشکیل می دادند و به من کم محلی می کردند( از این لوس بازی های دخترانه) و من فقط بغض می کردم، و اینکه قبل از اینکه ارتودنسی کنم (تو سن 8 یا 9 سالگی) تو مدرسه بابت دندونهام که کج بودند زیاد مسخره می شدم...همینها شاید مضحک باشه ولی روی من تاثیر بدی داشت چون من خیلی حساس و زودرنج بودم و هنوز هم هستم. پدر و مادرم از اول بهم توجه و محبت می کردند ولی هیچ وقت از یادم نمیره که هیچ محبتی از جانب پدر بزرگم ندیدم، فقط نوه های پسریش رو دوست داشت اونهم نوه های ارشد رو (مثل برادر بزرگترم) گاهی فکر می کردم حتی من رو نمی شناسه و نمیدونه من بچه کدوم یکی از پسراش هستم.
ببخشید خیلی طولانی شد، بیشتر حالت درد دل داشت.

لادن ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

باسلام به استاد رضایی ، از بچگی خانواده ام بخاطر تصادفی که باعث از دست دادن یک کلیه ام شد توجه خاصی به من داشتن ولی مرتب به من و دیگران میگفتن دخترم ناقصه و بچه دار نمیشه و این باعث شد با کسی ازدواج کنم که نه کار ونه سواد درست و حسابی داشت تازه معتاد هم بود (البته در این مورد) اطلاعی نداشتم . دخترم به دنیا آمد تا ثابت کنم من میتونم بچه دار بشم . تلاش زیادی برای ترک اعتیاد همسرم کردم ولی بی نتیجه بود و ازش جدا شدم . ازدواج مجدد کردم با مردی که 6 سال از من کوچکتر و قبلا مجرد بود و 16 سال با هم زندگی کردیم و یک دختر دیگه بدنیا آوردم. تا اینکه با خیانت او سرد شدنش با زندگی با من و با وجود یک بچه ما را ترک کرد . تمام این در هم شکستنها و گریه ها و استرسها را تجربه کردم . این اتفاقها درس بزرگی تو زندگی بهم داد . خود کم بینی و کوچک شمردن خود از بچگی به من القا شده بود و زندگیمو تحت تاثیر قرار داد . و شفای خود را مدیون آموزشهای بینظیراستاد رضایی هستم و تا عمر دارم دعاگوی شما هستم .

فاطمه ارسال در تاریخ ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۷

نمیتونم بگم که چقد گریه کردم و چقد حالم بده به جرات میتونم بگم که من تجربه اگه همه موارد شکستن و نه ولی بیشترشو داشتم از کودکی بخاطر مشکل اعتیاد پدرم و دعواهای وقت و بی وقت پدرو مادرم همین مساله باعث بی حوصلگی مادر و غم از دست دادن محبت مادر همین باعث وابستگی به مادربزرگ و وقتی میامد خونه ما یا من میرفتم و مدت طولانی پیشش میموندم و باید بعداز مدتی برمیگشتم یه غم بزرگتر، در استانه بلوغ تولد یه فرزند جدید و جلب کردن تمام توجه داشته و نداشته پدرو مادرم به خودش که هنوز هم بعداز 25سال ادامه داره ،اوایل جوونی غم از دست اولین عشق زندگیم و رفتن برادر بزرگم که انگار تکه ای از وجودم بود به خدمت ،غم نداشتن محبت مادر و حس بی ارزشی ،بعد از اون تجربه یه خودکشی بعد یه ازدواج ناموفق و تو سن 20سالگی طلاق و یه غم دردنااااک و عمیق دیگه بعداز چندسال ازدواج و حاصلش یه دختر 7ساله که حالا همه ی غم های من و غیر از توجه مادر و داره تجربه میکنه ،که این هم شده غم بینهایت بزرگ من. دخترم هم یک پدر معتاد و اگر من با وجود پدر معتاد از نظر امکانات رفاحی به قول معروف تو پر قو بودم دخترم از ابتدایی ترین امکانات هم محرومه و حالا دوباره توی تصمیم برای جدا شدن از همسرم و غمی که بخاطر دخترم و البته بعداز 10سال زندگی، وابستگی به همسرم داره خفم میکنه و انگار دیگه اصلا نمیدونم که هستم این منم که هنوز نفس میکشم یا نه .فقط اینو میدونم که برعکس ظاهرم که همه فکر میکنن خیلی قوی و محکمم از تو خالی و خیلی خیلی خسته ام خیلی