نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
۱۰ سال پیش تنها عشق زندگیم رو که از ۱۴ سالگی تو زندگیم بود و کم کم برام جدی شد در ۲۳ سالگی برای همیشه از دست دادن به خاطر گذشته بد پدرم .مثل جوجه اردک زشت گوشه ایی کز کردم و برای همیشه یخ زدم .۳ سال در سوگواری موندم و برای رهایی از اون حال بدون اینکه به خودم اجازه بدم عاشق بشم با فردی ازدواج کردم .یه ازدواج ساده و معمولی .روزی نیست که حتی یکبار بدون یاد آوردن اسم اون عشق بر باد رفته سپری شده باشه توی زندگیم. از اون مطالب طرد شدگی به جز ۲ یا ۳ مورد من همشو داشتم .احساس بی ارزشی و بی لیاقتی عجیبی دوباره در من زنده شده توی این کمپین که امیدوارم ضمیر ناخودآگاهم در حال شخم خوردن باشه .
دوست داشتم که اونو هم به این کمپین دعوت کنم اما به گفته ای شما نمی دونم اونم مثل من غم جدایی داره یا نه
سلام استاد با چند تا جمله کل زندگیمونو جلوی چشمامون به تصویر میکشید.خیلی درداوره وقتی سالها عاشق باشی همه لحظه هاتو با کسی شریک باشی به خاطرش از خیلی ها و خیلی چیزها گذشته باشی هر روز اینده ای که باید داشته باشی خونه فرزندات و لحظه هایی که در ارزوشونی را مجسم کنی و به این امید زندگی کنی اما به جای پایان خوش مجبور به جدایی باشی واقعا احساس میکنی قلبت خالی میشه مثل احساس پرت شدنه.از دعوا گفتین امروز به این فکر میکردم کاش بود حتی اگه برای بار هزارم دعوا میکردیم اون نیستولی هنوزبر خلاف تصورم دارم نفس میکشم و زنده ام همیشه فکر می کردم نفسم میگیره اگه یه روز نباشه نمی دونم بی حسیه یا ناباوری یا شاید یه احساس دیگه که قراره بفهمم چیه نمی دونم چرا یاد روزی افتادم که پدربزرگمو از دست دادم من ۱۵ سالم بود و تعجب میکردم چطور بزرگترها دارن غذا میخورن و بعضی ها حتی حرف میزنن و می خندن و چطور روز بعد همه به زندگی عادی برگشتنمثل اینکه هرچی بزرگ و بزرگتر میشیم بیشتر به از دست دادن ها عادت میکنیم
سلام استاد
به نظرم همه ی جدایی های من از دوران ۱۸سالگی به بعد شروع شد،برای تحصیل به شهر دیگه ایی رفتم،انتخاب خودم بود و علاقه ی زیادی داشتم به تجربه ی شهر دیگه،در اصل از وابستگی به پدرو مادرم خسته شده بودم و ازینکه همه چیزو برام مهیا میکردن،ولی یه روز که برخلاف همیشه بهم زنگ نزدن که حالم رو بپرسم با شوق زنگ زدم بهشون که چه خبر چرا امروز زنگ نزدید،که صدای بغض آلود پدرمو شنیدم که اول سعی میکرد انکار کنه ولی بعد گفت که مادربزرگم فوت شده!احساس کردم تمام دیوارهای خوابگاه به سمتم هجوم آوردن،هیچ جای دنجی نبود که برم توی تنهایی خودمو گریه کنم به حیاط پناه بردم و وقتی همه خوابیدن به اتاق برگشتم تا کسی چشمام رو نبینه!همش صدای مادربزرگم توی سرم بود که میگفت درست کی تموم میشه که دکتر من بشی و من از عذاب وجدان همه ی وقتهایی که برای درسخوندن به دیدنش نرفته بودم داشتم خفه میشدم....بعد از ۶ماه مادربزرگ دیگرم که بیشتر از مادرم هم به اون وابسته بودم فوت شد ...هنوز که هنوزه سر مزارشون نمیتونم برم...حالم بد میشه...دیگه تصمیم گرفتم حداقل مامان و بابام رو ترک نکنم و با اینکه گاها شرایط مهاجرت داشتم این فکر رو از سرم برای همیشه دور کردم،الان اینطور شدم که وقتی از کسی برای یه مدت بسته به علاقه ایی که بهش دارم حال و احوالی جویا نشده باشم ترس و اضطراب و کلی افکار بد به ذهنم میرسه و اضطراب گونه مدام پیگیر اون فرد میشم،بعد ازون کسی رو که در دوران دانشگاه دوست داشتم و فکر میکردم آدم خیلی خوبیه رو بدون دلیل و هیچ توضیحی مسیر ارتباطی ام باهاش قطع شد،اون روز که اینو فهمیدم مغزم از شدت گرما داشت منفجر میشد یادمه بلند شدم از روی مبل و دیوانه وار دور خونه میگشتم و جیغ میکشیدم،حس میکردم خنجری توی قلبمه که باید درش بیارم ولی در نمیومد!درست یادم نمیاد چی شد که فراموش کردم و خوب شدم،مجددا چند سال بعد با کسی آشنا شدم و خیلی بیشتر از خیلی دوستش داشتم توی این رابطه چندین بار ترکم کرده و با عنوانهای مختلف سعی کرده رابطه دوستیمون رو قطع کنه بار اول سخت بود بار دوم وحشتناک بود و چند ماهی به عمق درد و رنج فرو رفتم انگار یه نفر کل وجودم رو کوبید و من مجدد از پی و بن ذره ذره دارم خودم رو میسازم...الان هنوزم دوست هستیم،همه ی تلاشم اینه که اگر قراره خداحافظی هم باشه با حس خوب باشه،این حس که دیگه نتونم باش دوست باشم قلبم رو به درد میاره واسه همین کم کم باش جلو میرم وقتی اعصابش بهم میریزه یکم فاصله میگیرم و بعد دوباره کم کم جلو میرم،اگر احساس خوبی به رابطه داشته باشم شاید یه هفته هم ارتباط نداشته باشیم مسئله ایی برام نباشه ولی اگر قرار به قطع رابطه باشه یا اگر در آخرین تماس سرد جواب داده باشه وسواس گونه مرتب باهاش تماس میگیرم و اون رو اذیت میکنم و جوابهای سرد و سردتر میگیرم و سیکل معیوب ادامه پیدا میکنه و اگر نگیرم هم مرتب از نظر فکری و ذهنی درگیرشم که زندگی و خواب و خوراکم رو مختل میکنه...این لا به لا نمیدونم کی و از کجا به این درک رسیدم که پدر و مادرم ترجیح میدادن فرزند اولشون پسر باشه هرچند منو الان خیلی دوست دارن ولی اینم گاهی اذیتم میکرد....
سلام من چند ماه قبل توسط نامزدم بی خبر ترک شدم.حس های خیلی بدی رو تجربه کردم دقیقا همین حالتی که گفتید یک لحظه حالم خوب بود یک لحظه بد. و با اینکه حدودا سه ماه از این قضیه گذشته باز همین حالات رو تجربه می کنم و خشم تمام وجودم رو میگیره که چرا تموم نمی کنم این قضیه رو.
و من بچه ناخواسته بودم همیشه به شوخی برام تعریف شده که چه کارا نکردن که منو بندازن و نشده ولی بعد از به دنیا اومدنم تبدیل شدم به ته تغاری و عزیز خونه. بیش از اندازه عزیز بودم و هستم و فکر میکنم این ناخواسته بودن واسه خودمم جوکه و اهمیتی نداره.
فکر می کنم بیشترین چیزی که توی کودکی اذیتم کرده دعواهای پدر و مادرم بوده. زیاد پیش نمیومد اما وقتی پیش میومد در حد تیم ملی بود و ما بچه ها اون وسط جیغ و گریه و التماس. و جالبه که من آرزوم بود مامان بابام طلاق بگیرن و اینقدر بی سامان بشیم که هیشکی بهم توجه نداشته باشه. الان که اینا رو مینویسم خودم دارم می خندم با اینکه با گریه شروع به نوشتن کردم.
سلام.
من انواع و اقسام جدایی هارو تجربه کردم، اما یک سال هست که هر روز رو به بهتر شدنم ( یکساله که روانشناسی یونگ رو دارم یاد میگیرم طبق آموزش های بنیاد) خواستم فقط اینو بگم که وقتی سر و ته داستان زندگی خود رو متوجه بشیم همه چی ی معنا پیدا میکنه و برداشت ما از اتفاقات عوض میشه به نظر من تجربه ی خوب و بد نداریم که زندگی رو قشنگ یا زشت کنه، این برداشت ما از تجربه هاست که زندگی رو میسازه و داستان زندگی رو معنا دار میکنه، طبق چیزی که من از زندگی یاد گرفتم داستان زندگی همه آدمها قشنگه.
آرزو دارم نگاهتون به جدایی ها همیشه قشنگ باشه.
ممنون از سایت خوبتون و راهنمایی هاتون
من هم این احساس ها رو داشتم و هنوزم دارم
دقیقا حالم خیلی خوبه و یهو به شدت بهم میریزم جوری که حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم... و اگه بخاطر مادرم نبود قطعا تاحالا خودکشی کرده بودم چون خیلی فکرش به سرم میزنه... ولی الان منتظرم تا شما راهنمایی کنید و من بتونم از این وضع خلاص شم... چون واقعا حس و حال بدیه و همه چیزو توی خودش حل میکنه
باسلام به استاد رضایی ، از بچگی خانواده ام بخاطر تصادفی که باعث از دست دادن یک کلیه ام شد توجه خاصی به من داشتن ولی مرتب به من و دیگران میگفتن دخترم ناقصه و بچه دار نمیشه و این باعث شد با کسی ازدواج کنم که نه کار ونه سواد درست و حسابی داشت تازه معتاد هم بود (البته در این مورد) اطلاعی نداشتم . دخترم به دنیا آمد تا ثابت کنم من میتونم بچه دار بشم . تلاش زیادی برای ترک اعتیاد همسرم کردم ولی بی نتیجه بود و ازش جدا شدم . ازدواج مجدد کردم با مردی که 6 سال از من کوچکتر و قبلا مجرد بود و 16 سال با هم زندگی کردیم و یک دختر دیگه بدنیا آوردم. تا اینکه با خیانت او سرد شدنش با زندگی با من و با وجود یک بچه ما را ترک کرد . تمام این در هم شکستنها و گریه ها و استرسها را تجربه کردم . این اتفاقها درس بزرگی تو زندگی بهم داد . خود کم بینی و کوچک شمردن خود از بچگی به من القا شده بود و زندگیمو تحت تاثیر قرار داد . و شفای خود را مدیون آموزشهای بینظیراستاد رضایی هستم و تا عمر دارم دعاگوی شما هستم .
نمیتونم بگم که چقد گریه کردم و چقد حالم بده به جرات میتونم بگم که من تجربه اگه همه موارد شکستن و نه ولی بیشترشو داشتم از کودکی بخاطر مشکل اعتیاد پدرم و دعواهای وقت و بی وقت پدرو مادرم همین مساله باعث بی حوصلگی مادر و غم از دست دادن محبت مادر همین باعث وابستگی به مادربزرگ و وقتی میامد خونه ما یا من میرفتم و مدت طولانی پیشش میموندم و باید بعداز مدتی برمیگشتم یه غم بزرگتر، در استانه بلوغ تولد یه فرزند جدید و جلب کردن تمام توجه داشته و نداشته پدرو مادرم به خودش که هنوز هم بعداز 25سال ادامه داره ،اوایل جوونی غم از دست اولین عشق زندگیم و رفتن برادر بزرگم که انگار تکه ای از وجودم بود به خدمت ،غم نداشتن محبت مادر و حس بی ارزشی ،بعد از اون تجربه یه خودکشی بعد یه ازدواج ناموفق و تو سن 20سالگی طلاق و یه غم دردنااااک و عمیق دیگه بعداز چندسال ازدواج و حاصلش یه دختر 7ساله که حالا همه ی غم های من و غیر از توجه مادر و داره تجربه میکنه ،که این هم شده غم بینهایت بزرگ من. دخترم هم یک پدر معتاد و اگر من با وجود پدر معتاد از نظر امکانات رفاحی به قول معروف تو پر قو بودم دخترم از ابتدایی ترین امکانات هم محرومه و حالا دوباره توی تصمیم برای جدا شدن از همسرم و غمی که بخاطر دخترم و البته بعداز 10سال زندگی، وابستگی به همسرم داره خفم میکنه و انگار دیگه اصلا نمیدونم که هستم این منم که هنوز نفس میکشم یا نه .فقط اینو میدونم که برعکس ظاهرم که همه فکر میکنن خیلی قوی و محکمم از تو خالی و خیلی خیلی خسته ام خیلی
سلام.
دختری ۲۸ ساله هستم. مواردی که گفتید هیچ کدام در کودکی برای من اتفاق نیفتاد. اما شکست عاطفی سنگینی را بعد از طلاق از همسرم تجربه کردم. هر آنچه گفتید عینا با تمام وجود لمس کردم. از احساس تنهایی و طرد شدگی گرفته تا احساس بغض و عصبانیت و گاهی خوشحالی و گاهی نفرت وگاهی عشق و دلتنگی و گاهی هم سرزنش که کاش بیشتر تلاش میکردم. و گاهی هم از تصمیمم مطمئن تر میشدم. من یک ساله قانونا از همسرم جدا شدم و یک سال و شش ماهه که از پیشم رفت. یکسال بی خوابی و سختی و رنج و درد را تحمل کردم اوایل گاهی خشمم و ناراحتی و غمم را در خانواده بروز میدادم. اما برخورد خوبی باهام نمیشد و کم کم تصمیم گرفتم پیش خودم نگه دارم. متاسفانه زن بعد از طلاق راه سختی را درپیش داره. من عاشق همسرم بودم. ایشون خود فرزند طلاق بودن. و سختی زیادی در زندگی کشیده بود. پدر ایشون مادرش را رها کرده بود. و دقیقا عینا رفتار پدرش را برای من تکرار کرد.ایشون محبت های من را درک نمیکرد و فکر میکرد محبت های من دروغه. و همیشه یه خشم درونی داشت. و گاهی پرخاشگری و خودزنی میکرد و از طرفی هم چند وقت یک بار مرا رها میکرد. مادر ایشون هم به خاطر خشم درونی خودش نمی تونست ما را کنار هم ببینه. و به همسر من میگفت باید ازش جدا بشی. من تحت فشار زیادی بودم و دیگر تحمل فحش و بی احترامی و توهینهاشون و دخالت بیجای خانواده اش را نداشتم و با وجود این که همسرم را دوست داشتم خودم قانونی اقدام کردم. اما ابتدا ایشون رفت و دیگه جواب تلفن های مرا نداد. برای همین من حس هر دو نفر را دارم هم شخصی که طرد شده از نظر عاطفی. و هم شخصی که ترک کرده از نظر قانونی و گاهی احساس خلا و گاهی احساس عذاب وجدان دارم.
با توجه به تجربه ی یک ساله ای که دارم خواستم به دوستانی که اخیرا جدا شدن بگم گذر زمان خیلی عالیه. فقط سعی کنن هر چند سخت بر خودشون مسلط باشن. گاهی به این فکر میکنن که با فرد مقابل ارتباط برقرار کنند اما این فقط یک هیجانه اصلا تماس برقرار نکنن. سعی کنن تا جایی که می تونن پیش هیچ کسی درد و دل نکنند. با نوشتن درد ها روی کاغذ و پاره کردنش احساس بهتری خواهند داشت. اما درد و دل قطعا بار شکست را سنگین تر خواهد کرد. من نسبت به اوایل بهتر شدم. اما هنوز خشم درونی از گذشته و نگرانی برای آینده در وجودم هست. و این که حال افسرده ای دارم خیلی توانایی انجام کارهای مهم را ندارم ولی نه مثل اوایل.همچنین خیلی از ازدواج مجدد میترسم. استاد اگر ممکن است راجع به راهکار مهار کردن این خشم درونی و برگشتن به زندگی و فعالیت ها راهنمایی کنید خودم حس میکنم هنوز کاملا رها نشدم. یه مدت حالم عالی میشه و به یک ثباتی میرسم ولی دوباره همان حالات شاید با شدت کم تر بر میگرده.
ازتون به خاطر این کمپین ممنونم. به امید این که من و همه کسانی که با چنین سختی مواجه شده ایم توسط شما و به لطف شما از این غم رها شویم.