نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
درکودکی از کوچه قدیمی نقل مکان کردیم وودوستانم رو از دست دادم وودر نوجوانی خواهر بزرگم ک بهش وابسته بودم رفتنش ب دانشگاه ووازدواجش تویه شهر دیگ تجربه تلخ از دست دادن بود برام و در جوانی دوست هم دانشگاهی ووقدیمیم انتقالی گرفت رفت ی دانشگاه دیگ .همیشه این ترس از دست دادن در من بوده و الان چند ماهیه ی رابطه عاطفی عمیقو از دست دادم و حال بسیار بدی دارم و روزا و شبهای سختی رو تجربه میکنم در تنهاییم
بچه که بودم بین من و برادرم فرق بود مامان بزرگم اونو بیشتر دوس داشت و توی دعواها ماان طرفدار اون بود خواهرم که دنیا اومد همه ی حواسا به اون بود میگفتن از من خوشگلتره . مامانم 4 ساله بودم ولم کرد و رفت و برادرمو برد و من تنها موندم. مامان هیچ وقت به حرفام گوش نمیداد حوصله مو نداشت. مامان افسرده بود چون بابا معتاد بود . بابا بزرگ که دوسش داشتم و تنها کسی بود که حس میکردم دوسم داره مرد .منو توی بازی راه نمیدادن بچه ها. همیشه از بچگی میترسیدم مامان و بابا بمیرن و سردرد میگرنی میگرفتم .مامان و بابا دعوا میکردن .16 ساله م بود عاشق کسی شدم یه طرفه .من فرزند ناخواسته بودم همیشه شنیدم.بابا همیشه کتکم میزد . عمه م منو دوست نداشت و .... الان اون دو ماهه رفته و من خیلی حالم بده . احساس بی ارزشی میکنم . میگم اگه یه جور دیگه بودم نمیرفت شاید نباید میفهمید دوسش دارم شاید من اشتباه کردم من نباید کوتاه می اومدم من باید زودتر ازینها ترکش میکردم .احساس بدی دارم اون الان عقد کرده .
استاد عزیزم من طرد شدن و ترک شدن رو از فوت پدر و مادرم وتنها خواهرم وحامی زندگیم و دیگر عزیزانم و در نهایت با از دست دادن شریک زندگیم که به انتخاب اشتباه خودم و مسائل و در نهایت با خیانت از دست دادم تجربه کردم.من اگر از آیتمهای شما شمارش کنم بیش از ۱۰ مورد و دچارم که از من زنی بی اراده و ضعیف و شکاک نسبت به همه مردها ساخته که الان در زندگی تنهای خودش به هیچ کجا نمیرسه و فقط دچار سوگواری زجه هست.
نه دعوا داشتیم نه بحث نه توضیح داد با ی تلفن کل ارتباطمون قطع کرد . وقتی رفت کارمو ول کردم ، ارشدمو ول کردم ، شش ماه بخاطر سردردهای خیلی وحشتناک از اتاقمم بیرون نرفتم ، سرم وسط ی پرس آهنی بود . فقط میخابیدم .اینقدر سخت شد برای شونه کردن موهام گریه میکردم ی کار ساده.ی بخش زیادی از پس اندازم خرج جلسات روانکاوی شد . احساس زن بودن و جذاب بودن از دست دادم . از لج اینکه هیچکس به زیبایی اهمیت نداده ده کیلو وزن اضافه کردم ، لباس هایی که دوست داشتم نخریدم گفتم چه فایده ... مدام فکرم درگیره چرا نخواست چرا نشد اون بد بود ،من بد بودم؟ سه سال منتظر بودم ی فرصتی بده حرف بزنیم حداقل بفهمم چرا ی فرصت بده درستش کنم . که مهاجرت کرد اون امیدمم برد . هنوز گیج و گنگم . همیشه تو همه رابطه هام طرد شدم ولی کنار می اومدم این یکی رو نمیتونم کنار بیام.الان خیلی خسته ام . رو هیچی تمرکز نمیکنم هیچ کاری نمیکنم همش تو خونه ام . مدام خوابشو میبینم بعد سه سال . فیلم و اهنگ عاشقانه از زندگی حذف کردم میبرتم تو رویا . با دیدن زوج ها هی میگم ما چرا نتونستم ، همه چیمون بهم میخورد . بچه ام بودم پدرمو خواهر بزرگترمو دوست داشت، خواهرم اذیتم میکرد کنترلم میکرد مسخره میکرد .نه تنها پدر باهاش برخورد نمیکرد حقم بهش میداد . ی بار یادمه داشت دستمو میپیچوند به اون میگفت که دستت درد میگیره .تو نه سالگیم پدرمو از زندگیم حذف کردم باهاش حرف نزدم حرفم اگه زدم فقط مخالفت کردم . از هجده سالگی کار کردم که حتی ازش پولم نخام . هیچ وقت تو زندگی ازم پشتیبانی نکردن . سی سالمه هیچی امیدی ندارم ، هیچ انرژی ندارم دیگه . همه ارزوهام باهاش مرد.رسما ی مرده متحرکم هر روز میگم از فردا زندگی کن بازم غمگینم. مدام تصور میکنم کنارم هست .
برای من امکان شنیدنش نیست میزنه خطای سایت چیکار کنم!
سلام
سه سال پيش به طور ناگهاني از يه رابطه ٨ ساله كنار گذاشته شدم بي هيچ توضيحي انگار از يه ساختمون صد طبقه پرت شدم پايين و پودر شدم
خيلي دوسش داشتم و همه دنيام بود
يك دوره ماژور دپرشن رو پشت سر گذاشتم و دارو مصرف كردم
بعد از سه سال هنوز نتونستم كسي رو دوست داشته باشم
شديدا انتظار مرگ رو ميكشم
وقتي ميبينم يه آدمايي كسي كنارشونه كه دوسش دارن به حسشون غبطه ميخورم
حس ميكنم يه احمقم كه نميتونم كسي رو دوست داشته باشم
اجازه نميدم كسي بهم نزديك شه
دائما ضايعات پوستي دارم
كهير اگزما و هر موردي كه فكرش رو بكنيد
از هيچ چيز لذت نميبرم
از بچگي هميشه از ظاهرم انتقاد ميشد هم از طرف خانواده و فاميل هم دوستان و اين در حاليه كه خودم ظاهرم رو دوست دارم ولي هميشه حس خواستني نبودن بهم داده
پدر و مادرم همديگه رو دوست نداشتن و در مرز جدايي بودن
خسته ام
نه از چيزي خيلي خوشحال ميشم نه از چيزي ناراحت
الان ٣٥ سالمه شغل خوبي دارم و كاملا مستقلم ولي درد داره وقتي ديگه نميتوني كسي رو دوست داشته باشي
من احساس طردشدگي رو درست تو زمان بارداري تجربه كردم وقتي فهميدم كه همسرم با بهترين دوستم دارن بهم خيانت مي كنن و خيلي احساس بي ارزشي بدي تجربه كردم هميشه دلم مي خواست بچه من مثل من نشه يه پدر متعهد داشته باشه و فكر مي كردم همه عقل و فكرم رو به كار گرفتم تا ادم درستي انتخاب كنم هنوزم وقتي دارم ازش مي نويسم قلبم درد مي گيره هنوز با هم زندگي مي كنيم و اون متاسف و پشيمونه اما زخم من اصلا بهتر نشده هر از گاهي مثل يه دمل چركي سر باز مي كنه و منو مي بره به لحظه هاي كودكي ام كه مامانم همه اش مي گفت بابات تا اين وقت شب رفته عياشي و من بايد بشينم شما رو بزرگ كنم هميشه حس كردم چقدر بي ارزشم كه اون ما رو گذاشته و رفته دنبال خوشي خودش و حالاخودم تو اين زندگي مي مونم تا دخترم از حضور پدرش لذت ببره اما خودم دارم آب ميشم تو اين غصه اين غم اين كنده شدن از ارامش و امنيت خيلي تلخه
سلام استاد
برخلاف فایل اول من ایندفعه منقلب نشدم چون اکثر این موارد رو در گذشته داشتم و با کوچکترین اتفاقی بصورت آگاهانه همیشه بهشون فکر میکنم
حس فرزند ناخواسته بودن از جانب مادرم رو همیشه لمس کردم، چون هیچوقت نتونستم محبت لازم رو ازش بگیرم و تا این سن حسرت به دل یه بغل کردن سادش هستم، در کودکی خیلی تنها می موندم نه به انتخاب خودم و نه دلیل خاصی فقط برای طرد شدگی و به بازی گرفته نشدن همسن و سالها با وجود اینکه خیلی ویژگیهام از اونا بهتر بود
همه اینها باعث شد که همیشه با مادرم جدل داشته باشم و زبون درازی کنم، و تبعیض بیشتری رو در مقایسه با خواهر برادر حس کنم
در کودکی من پدربزرگم رو خیلی دوست داشتم و حامی اصلی من بود، زمانیکه از دستش دادم، این حس در من ایجاد شد که نباید به کسی یا چیزی دل ببندم چون ازدست خواهم دادش، ناخواسته در روابطی قرار گرفتم و تمام محبتم رو نثار کردم ولی حس اینکه نخواهم داشتش یا ازدستش خواهم داد باعث شد که اتفاقهایی بیفته که واقعا این حس در من تثبیت بشه و الان انتخابهام نه بر اساس معیارهای اولیه بلکه براساس معیارهایی شدن برای جلوگیری از خیانت و ترک شدگی، رابطه های بدرد نخور واقعی...
مدتیه به صورت آگاهانه دیگه نمیخوام این دور باطل رو ادامه بدم، میدونم رفتار مادرم متاثر از کودکی خودش و جدایی والدینش بوده و یا دیگران به نحوی دیگه برای روابطم هم تصمیم گرفتم اول خودم خودمو بشناسم بعد به دنبال پیدا کردن یه هم مسیر برای خودم باشم، با همه اینها ولی هنوز نتونستم معنی پازل زندگیم رو به عنوان یک کل درک کنم، امیدوارم این کمپین پایانی باشه بر این درد و جستجوی طولانی
ممنونم آقای رضایی از شما و بنیاد فرهنگ زندگی
من خیلیاشو تو بچگی داشتم بعضیاش که مهمترن مینویسم
خیانت پدرم و زندگی با نامادری و دوری از مادرم بدون ملاقات و تلفن هشت ماه و گریه های هر شبم بخاطر جدایی. از دوستای همکلاسیمم جدا افتاده بودم و شهر دیگه ای بودیم.
بیماری پدرم به مدت یک ماه و اینکه به من گفت چند روز دیگه میرم بیمارستان و دیگه برنمیگردم با اینکه معنیشو دقیق متوجه نشدم که مرگه اما برام زجرآور بود و همون لحظه به هق هق افتادم اما چند وقتی که بیمارستان بود منتظر بودم کسی خبر مرگشو هرلحظه بهم بده اما حتی جرات بیانش رو نداشتم و حالا هم از پدرم و هم از مادرم دور بودم و اوضاع خیلی بدتر شده بود برای من.
مرگ پدر بدون اینکه تو این مدت من تو بیمارستان حتی یه بار ببینمش. حتی خبر فوتشم به من ندادن و یکی از اقوام منو آورد تهران بدون یه کلمه حرف اما من تو کل راه توی دلم میدونستم پدرم فوت کرده و هرلحظه منتظر بودم بشنوم هیچکس نگفت اما پشت سر هم فاتحه میخوندم براش با اینکه مطمئن نبودم. جلوی بیمارستانم رفتیم کسی نگفت، رفتیم بهشت زهرا بازم کسی نگفت هیچ کس حرف نمیزد یا جرات نداشت بگه، تا اینکه مامانمو بعد اون همه وقت دیدم منکه اونقدر هر شب و روز لحظه شماری میکردم ببینمش باهاش غریبی کردم وقتی دوید منو بغل کنه خجالت میکشیدم ازش، از مامانم پرسیدم چی شده و گفت بابا مرده انگار باید از دهن کسی میشنیدم تا مطمئن بشم.
مرگ پدر عذاب وجدان بزرگی هم برای من داشت تا سالیان دراز فکر میکردم شاید اگه من دعا نمیکردم برگردیم پیش مامان، بابا هم نمیمرد. هفت هشت سال هر شب تو رختخواب گریه میکردم. حتی تا اول دبیرستان من شب ادراری داشتم بیشتر شبا.
یه دوره هایی هم برای اینکه از این فشار خارج بشم فکر میکردم شایدم بابا زنده اس و قایم شده و یه زندگی پنهانی داره، از مدرسه که برمیگشتم آرزو داشتم ببینم که بابام برگشته خونه تا برای آخرین بار با مامانم بحث و دعوا کنه و بعد آشتی کنن و دور هم جمع بشیم حتی به اینم فکر میکردم بعدش برمیگردیم خونه ی قبلیمون یا نه و فکرم این بود ما موقت اینجا زندگی میکنیم. چون بازم شهرمون عوض شده بود و همون داستان از دست دادن دوستای مدرسه که هنوزم چشمم دنبالشونه. اما از مدرسه که برمیگشتم سرازیری جلوی خونمونو میدویدم و با عجله میومدم تا اگه هنوز بابام نرفته بود ببینمش چون با خودم فکر میکردم شاید بعد از بحث با مامان توافقشون نشده باشه و بخواد بره حداقل قبل رفتنش ببینمش. این فکر زنده بودنش هنوزم گاهی میاد سراغم خیلی خیلی بندرت، اما چیزی که همیشه کمکم میکرد به واقعیت برگردم اینه که قبل از دفن پدرم، مادرِمامانم کفن رو از روی صورت بابام باز کرد وقتی بقیه اعتراض کردن که بچه هاش اینجان بهشون جواب داد باید بچه هاش ببینن که بعدا ادعا نکنن که بابای ما نبود. این یه خاطر جمعی ای به من میده با اینکه ندیدمش اما مامانبزرگم دیده و باور کرده! و جالب اینکه اون صحنه رو فقط من به خاطر میارم و چقدر الان ازش ممنونم که فراست به خرج داد با این کارش.
بخاطر جوان و زیبا بودن مامانم که بیوه بود با عالم و آدم قطع رابطه کردیم و از قبلشم مامان نه دوست داشت تو کوچه با بچه ها بازی کنیم و نه با همسنامون رفت و آمد داشته باشیم و بجز چندتا مهمون در سال رفت و آمدی نداشتیم و نداریم و تنهاییم همچنان.
بچه ی داییم که کنار هم زندگی میکردیم تو یه اتفاق فوت کرد و خانواده ی ما که بشدت بهش وابسته شده بودیم فروپاشیدیم دوباره.
من فکر میکردم هرکسی رو زیاد دوست داشته باشم میمیره و اصلا به ذهنمم وارد نمیکردم بخوام یکی دیگه رو دوست داشته باشم میترسیدم باعث مرگش بشم. اینو یه روانکاو حدود بیست و سه چار سالگیم متوجهم کرد که چه فکر بی منطقیه و با چه مکانیسمی وارد ذهنم شده.
تا بیست و هفت سالگیم خواستگار برام میومد عزا میگرفتم و با پرخاش با خانواده ام نمیذاشتم کسی رو به عنوان خواستگار خونه راه بدن و فکر میکردم چقدر بی فکرن میخوان بدبختم کنن و باید پیشرفت کنم و ... اما جرات نمیکردم حتی با پسری دوست بشم تا بیست و هفت سالگی اولین دوستیمو تجربه کردم دو هفته طول کشید از بس آویزون بودم و محتاج توجه اما یه لحظه هم فکر نمیکردم رفتارام غیر طبیعیه تا اینکه بعد از کلی کش و قوس جدا شدیم و من تا یه سال بخاطرش مریض بودم بخاطر دوهفته! برام اندازه یه عمر طول کشیده بود از بس بالا و پایین داشتم. و این داستان همچنان در حال تکراره جدا شدنها و تنها موندنها، اما نسبت به اونموقع خیلی رفتارام تغییر کرده و بعضی ترسامو تونستم کم کنم ولی از بین نرفتن یه کم متعادلتر شدم اما هنوزم مشکل دارم تو ارتباطاتم و اینکه بعضی وقتا فکر میکنم شاید همیشه تنها بمونم و نتونم ازدواج کنم :,(
عرض سلام خدمت دوستان و تشکر فراوان از استاد رضایی به خاطر کمپین فوق العاده و همچنین صفحات مجازی عالیشون.
من هم با گوش دادن به فایل اول گریه میکردم و زمانهای طردشدگی و اجبارهایی که تو زندگی باهاشون مواجه بودم رو به خاطر میاوردم.
گوش دادن به فایل دوم سراسرش گریه و فشار عاطفی شدید بود.چون من دقیقن در مرحله جدایی از همسرم هستم.و هنوز هم برای این جدایی سردرگم و گیجم.
چون من یک فرزند 4ساله دارم و مدت زیادی هستش که با فرزندم در منزل پدرم زندگی میکنیم.
من از زمان عقدم مشکلات خیلی خیلی زیادی رو پشت سر گذاشتم که واقعن یک رمان میشه چاپ کرد ازش.
الان هم شدیدن همون حالات درهم شکستگی وسردرگمی و گیجی رو دارم و فشارهای شدید عاطفی دارم.
ازون لیستی که استاد خوندن دست کم ده موردش رو من دچار شدم.طرد شدگی از سمت خانواده.طردشدگی از طرف دوست.راه داده نشدن به بازی.افسردگی خانوادگی چون مادر و مادربزرگم هم به علت شهادت دایی هام دچار افسردگی هستند و زمینه این بیماری در خانوادم هستش.و اینکه من تا 8سالگی از پدرم دور بودم چون ایشون در سپاه بودن و تا جنگ بود که در جبهه و بعد ازون هم ماموریت های مختلف میرفتن.و بعد ازون هم تولد برادر کوچکم شاید ضربه عاطفی برای من بود چون من فرزند اول خانواده بودم.و من بیشتر سالهای کودکیم رو کنار مادربزرگ و پدربزرگم زندگی کردم.و محبت خیلی کمی از پدر و مادرم دریافت کردم.
فکر میکنم مجموع زندگی کودکی من و اون فشارهای عاطفی الان دوباره سرباز کرده و داره تکرار میشه.
خیلی سخته فکر کردن به خودکشی و حتی کشتن فرزند در طول این چند سال بارها برای من پیش اومده.ولی خداراشکر تا بحال تونستم ازشون رد بشم.
امیدوارم به امید خدا و با کمک شما ازین مرحله سخت سنگین طاقت فرسا به سلامت بیرون بیام.
بازهم مچکرم.