نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام
جالبه استاد داشتم ميرفتم سركار جديدم و حالم خوب بود كه كاري پيدا كردم فعلا با اوضاع روحي كه تازه گذروندم اكيه و تايمش ازاد كه كمتر فشار روم باشه و ذهنم باز كه خودمو به زندگي برگردونم و ايندمو بهتر كنم
ولي صحبتاتونو گوش دادم مخصوصا اونجا كه گفتين غم خيلي بزرگيه از دست دادن و غماي جدايي هاي ديگه رو بالا مياره حالم بدجور به هم ريخت الان نشستم روبروي محل كارم و نميدونم چجوري برم
دقيقا درست گفتين جدايي و عقده هاي ديگه م با از دست دادنا بالا مياد
حالا جالبه كه من خودم خيلي اوقات كه ميبينم طرفم به درد زندگي نميخوره يا دنبال رابطه جدي نيس از رابطه بيرون ميرم و مسلط به رابطه منم، ولي اين رابطه اخيرم منو برد به بهشت و جهنم معشوقي كه به سرعت براي خودم ساخته بودم يني اجازه دادم كه ببره همينم باعث شد تسلطم و از دست بدم و من ترك بشم ولي موضوع چيز مهمتريه كه من بايد رو خودم كار كنم هنوز با ٣٥ سال سن پختگي لازم براي سنجيدن رابطه مو ندارم و احساسي ميرم جلو
اينو داشتم ميگفتم كه گفتين جدايياي قبلي و بچگي هم بالا مياد و به مثالاتون دقت كردم يه چيزي گفتين خيلي اديتم كرد دقيقا من دوست دوران مدرسه و دبيرستانمو به خاطر بعضي شيطنتهاي نوجووني و تعصب خانواده هامون از دست دادم اون بعدها ازدواج كرد و ديگه همو نديديم و من خيلي ناراحت بودم و از اونجا كه با خواهر و برادرم رابطه صميمي نداشتم خيلي احساس نياز به اون دوست قديمي داشتمكه خاطرات زيادي باهم داشتيم و مثل خواهرم بود و من خيلي دلخور بودم ازش كه چرا بعد از مدتي دور سدن دور موند و دو تا دوست قديمي ديگم كه ازدواج كردن هم همينطور دور شدن و روم تاثير بدي گذاشت چون مثل اونا ديگه پيدا نكردم و دوستاي جديد جاي اونا رو نگرفتن
مرسي استاد اره بزاريم گند و كپك مونده از قبل و بيرون بريزيم با اينكه حال به هم زنه دستام داره ميلرزه روزم خراب شده ولي بايد بشه بايد بتونم زندگي كنم بايد سعي كنم ديگه فرار نكنم بمونم و مادري كنم واسه خودم
ولی فهمیدم بعضی از اون قوهایی ک در من خواهش قو بودن ایجاد کردن قوی پلاستیکی بودن همونایی ک تحقیر کردنم!!.. اصالتی نداشتن و این خودش کلی بهم کمک کرد،ک هرچقدرم طول بکشه بزارم روند طی بشه تا اصیل اون چیزیکه باید. بشم بشم ن با لباس مبدل یکدفعه تبدیل بشم..
باور. ب خودمو ازم گرفتن..و غمی ک موند،گریه هایی ک کردم و. راهی ک اغاز کردم برای تغیرم!تمام اون مدت تلاش میکردم شبیه اون قو بشم،تمام اون خواهش و خلاای ک ایجاد. شده بود. از زیباییش در درونه من،نمیتونستم و. هربار. شکست سخت تری میخوردم تا حایی ک ازون قو و تمام قوهایی ک نمیتونستم شبیهشون بشم متنفر. شدم و البته دیگه بین اردکاهم جایی نداشتم!!نه بسته ب قبل و ن رسیده ب اینده!!معلق!بی سرزمین! بی تعلق و با عشق و تنفر و خواهشی ک اصالتش رو پیدا نمیکردم. خیلی سخت بود. خیلی. وقتی دست کشیدم از رسیدن و تن ب خودم بودن دادم پذیرفتم ک همینم با همین زشتی با همین سطح از تعلق نداشتن و. مسیر. خودسازیمو شروع کردم موجودات جدیدی دیدم گرچه ن اونها بمن تعلق داشتن ن من ب اونها اما راه های موازی ای داشتیم!نمیدونم کی منم ب اون برکه میرسم و اون بهار یا کی خودم قو میشم..
قسمت اخر قصه جوجه اردک گریم گرفت! موقعی ک با عشق و اشتیاق ب سمت قو هایی ک از ته وجود تحسینشون میکرد رفت و. ترسی ک داشت و یاداوری اون بدبختیو سختیو تفاوتی ک باهاشون داشت. سالهایی ک نمیتونست کاری کنه برای این تفاوت برای این حجم از. زشت بودنش ساده بودنش و. نادانسته هاش از زندگی..قو ها انگار. بدون اینکه بدونن اونو ترک کرده بودن و حتی بهش نزدیک نشده بودن ولی همون لحظه کوتاه ب عمیق ترین قسمت وجودش نزدیک شده بودنو خلا ای ایجاد کرده بودن ک پر از خواستن شده بود..این منو یاده خودم میندازه..
سلام استاد
روز و شبتون به خیر
همسرم سه سال پیش وقتی از سر کار به خونه برگشتم به خونه راهم نداد.ما مدتها به خاطر بیکاری همسرم اختلاف داشتیم. همسرم اجازه ملاقات من و پسر چهارده سالمون رو از من گرفت .چون پدر بود و حق حضانت رو برای خودش می دونست. از جایی که چند ماه به چهارده سالگی پسرم مونده بود حکم دادگاه گرفتم اما باید با مامور کلانتری دنبال پسرم می رفتم به خاطر شخصیت پسرم منصرف شدم.پسرم شماره منو بلاک کرده .وقتی مدرسه می رم روی از من بر می گردونه.توی این سه سال حتی حاضر نیست باهام حرف بزنه. ازش دلیلش رو پرسیدم و گفت بابا ناراحت میشه.محکومم بدون اینکه حتی بدونم به چه جرمی چه برسه به اجازه دفاع. روزهای سختی گذشت قاضی دادگاه بهم گفت اینجا ایرانه حق با پدره اگه ناراحتی برو کانادا،مشاور مدرسه سعی کرد باهام رابطه عاطفی بگیره و من از مدرسه هم نتونستم کمک بگیرم و.......
من قلبی توی بدن ندارم،گاهی واقعا نمی تونم نفس بکشم، واقعا احساس خفه شدن می کنم سال اول وقتی پسرم رو از من برمی گردونت آرزوی مرگش رو می کردم تا همسرم هم عذاب دوریش رو بکشه .گاهی پاهام توان راه رفتن نداره .دلم نمی خواد توی جمع خانوادگی باشم.یک سال اول اینقدر سرفه می کردم تا به حالت تهوع بد می رسیدم .روی دلم یه عقده سنگی احساس می کردم
امااااااا
با هر طلوع خورشید می دونم که یه شروع جدیده
بلافاصله بعد از اون اتفاق با پکیج زندگی برازنده من و اصول پسر بزرگ کردن زندگیم رو با تغییر جدید وفق دادم
ولییییی
با دیدن هر مادر و پسری نفسم بند میاد قلب من توی خونه جا مونده و هنوز توی سن ش.نزده سالگی حاضر نیست با من حرف بزنه
من با پکیج ها و کتابهای شما به خودم خیلی کمک کردم .سپاسگزارم. امید وارم روزی پسرم هم کنار شما باشه.
خداوند پسرتون رو براتون حفظ کنه
سلام خسته نباشید دکتر رضایی عزیز من ترد شدن با طلاق حس کردم اونم طلاق از کسی که ازدواجمون با عشق بود عشق دوطرفه و تلاش زیادی کردم برای رسیدن بهم ووالان واقعا دلیل واقعی برای جدایمون ندارم چون همسر من بعدداز ازدواج اون ادمی که نشون داده قبل از ازدواج بود نبود و یکهو اعلام کرد من از تو متنفرم الان که فایل شما رو گوش میکنم میبینم او در دوران کودکی نوجوانی جوانی خیلی از این موارد ترد شدن گذرونده و واقعا انگار اصلا دوست داشتن و ما شدن در رزندگی مشترک بلد نبود و الان مثل هوای بهارم یک ساعت خوب خوشحال یک ساعت انگار بزرگترین غم عالم تو قلبم قرار میگیره و و با کوچکترین تلنگری اشک میریزم مضطرب میشم
دعوای شدید والدین رو یادم میاد از سن ۴-۵ سالگی از مشتی که بابام زد به پشت مامانم یادمه حیلی ناراحت شدم منو دوتا برادر بزرگترم که اونا هم حدودن ۸ ساله و ۱۰ ساله بودن گریه میکردیمو نگاه میگردیم، جنگو دعوایی که همیشه بود. قهر کردنای مامانم که گاهی مارو با خودش میبرد، گاهی خودش میرفت و گرفتار شدن ماها وسط دعواها و اختلافات. وقتی مادرم مارو هم وارد اختلافای خودشون میکرد دعوای طلاق همیشه بود و تا ۱۸ سالگی من ادامه داشت ینی زمانی که بلخره جدا شدن. بی عدالتی که وجود داشت بین منو برادرام انگار همیشه حق با اونا بود چون من دختر بودم خیلی حقا به من داده نمیشد یه سری کارا واسه پسرا فقط مجاز بود یادمه ۱۴-۱۵ سالم بود یه بار سر کل کله بازی فوتبال با برادرم مامانم برای اینکه برادرم عصبی میشد بهم گفت اصلن دختر که فوتبال نمیبینه و این رفتار خیلی جاهای دیگه هم تو فرم های مختلف اتفاق میوفتاد.
یادمه وقتی کوچیک بودم همیشه حس میکردم مامان بزرگم منو دوست نداره اونم چون دخترم.
بعدشم که دیگه یک جدایی خیلی بزرگو تجربه کردم بعد از ۸ سال بودن توی رابطه اشتباه همراه با دعوا و جدل که هیچوقت نمیتونستم تمومش کنم و اصلن نمیدونستم کی و کجا باید اینکارو بکنم و خودمم کاملن وقفه رابطه کرده بودم وقتی تموم شد شرمساری و سرزنش های شدید درونی و بعد از اون هم احساساتی که در من مرده بودن نمیتونستم هیچ کسی رو بپذیرم.
با خودم قرار گذاشتم منتظر اتفاقات خوب نباشم قرار گذاشتم امیدوار نشم تا یه وقت نا امید نشم
دیگه فهمیدم آدمیزاد تنهاست همونطور که تنها به دنیا میاد و تنها از دنیا میره. قراره تو طوله زندگیش هم تنها باشه آدمای دیگه فقط رهگذرن حتا پدر و مادر وقتی با مرگ ازت جدا میشن و البته اینی فهمیدم چیزه دردناکیه و پذیرشش سخته خیلی.
به تازگی هم یک جدایی مجدد رو دارم تجربه میکنم که باز شرمساری درونی دارم چون مقصر جدای بودم البته به ظاهر
خواب های نا منظم تپش قلب سر در گمی و بی هدفی که از وقتی یادم میاد در تمام بخش های زندگیم وجود داشته و داره و الان شده بزرگترین مشکل زندگیم و توی زندگی ساکن موندم و به هیچ کاری دست نمیزنم
سلام خسته نباشید دکتر رضایی عزیز من ترد شدن با طلاق حس کردم اونم طلاق از کسی که ازدواجمون با عشق بود عشق دوطرفه و تلاش زیادی کردم برای رسیدن بهم ووالان واقعا دلیل واقعی برای جدایمون ندارم چون همسر من بعدداز ازدواج اون ادمی که نشون داده قبل از ازدواج بود نبود و یکهو اعلام کرد من از تو متنفرم الان که فایل شما رو گوش میکنم میبینم او در دوران کودکی نوجوانی جوانی خیلی از این موارد ترد شدن گذرونده و واقعا انگار اصلا دوست داشتن و ما شدن در رزندگی مشترک بلد نبود موفق باشید
من الان در مرحله از هم پاشیدگی هستم.همسرم به طور ناگهانی منو ترک کرد و خواست که جدا شیم.تمام این حسها و حس طردشدگی سراغ من میاد.اینکه من اصلا ارزشی نداشتم که اینقدر ساده منو تنها گذاست.احساس تنهایی و غم زیادی دارم.دقیقا احساسهای طردشدگی رابطه قبلیم و از دست دادن ناگهانی دوست صمیمیم هم بالا میاد.
سلام و درود بر شما.
من طلاق پدرومادر رو تجربه کردم و با رفتن مادرم واقعا درهم شکستم چون به مادرم خیلی وابسته بودم در صورتی که من حتی در دوران دبیرستان هم وقتی به مدرسه میرفتم دلم برای مادرم تنگ میشد و گریه میکردم که زود برم خونه و مادرم رو کنارم حس کنم اما یکدفعه اتفاقی افتاد که مسیر زندگی من با رفتن مادرم و بزرگ کردن خواهر کوچکترم و کلی مسئولیتی که تا اون روز اصلا برام معنا نداشت اتفاق افتاد . الان که اینها رو میگم سالها گذشته و من به سختی از اون شرایط گذر کردم اما همش با آزمون و خطا ،تجربه بسیار سختی بود که زندگیم رو به دو بخش قبل و بعد تقسیم کرده.