نظرات و تجربیات خود ، درباره درس دوم گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس دوم این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام خدمت استاد عزیز من هم طردشدگی رو از اوائل زندگی با تبعیضی که مادرم بین من و برادرم میگذاشت و همیشه عزیز کرده ش بود تجربه کردم و بعد از اون با دیدن خیانت پدرم در دوره دبستان و راهنمایی که تا اون زمان قهرمان زندگی من بود. و از بچگی هیچ موقع حس دوست داشتنی بودن نداشتم و تا الان که در دهه چهارم زندگیم هستم نتونستم ابراز علاقه ی هیچ پسری رو بپذیرم چون فکر می کنم ممکنه واقعی نباشه و یا منو رها کنه و اینکه حتی اگر به کسی علاقه داشته باشم هم نمی تونم از ترس اینکه منو رها کنه بهش بگم که دوستش دارم
کمتر از دو ماه از جدایی گذشته
حرف برای گفتن زیاد هست
از نداشتن دلیل برای ادامه
تا سرخوردگی 10 سال زندگی مشترک
و سخت ترین شاید نداشتن سوگواری است
چون همانطور که استاد گفت این یک سوگواری تنها است و هیچ کسی اون رو نه تنها درک نمیکنه که بیان مشکلات بیشتر انسان رو در معرز قضاوت یک طرفه و نا اگاهانه قرار میده که (( ای بابا خوب فلان کار رو میکردی )) بی خبر از این که تمام راه های شدنی رو رفتی و اخرش . . . . .. تمام
و نداشتن هدف در زندگی همانطور که استاد گفت و نداشتن انگیزه برای کار ، زندگی یا شاید اینده
انالیز کردن اتفاقات و اگر اگر اگر اگر هایی که مغز ادم رو میخوره
و احساس شکست که با تمام وجود احساس میشه چرا که پس از 10 سال زندگی مشترک تصمیم یک شبه گرفته نمیشه
خوشالم که در این کمپین هستم
سپاس سهیل رضایی تو ادم خوبی هستی
من دختر دوم بودم و خانواده ام منتظر به دنیا اومدن یه پسر. به همین خاطر شاید همیشه فکر می کردند من اگه پسر بودم دیگه لازم نبود بچه سوی به دنیا بیاد. همین باعث شده بود که یه احساس نخواستنی بودن بهم بده که همه جا باهام بود. توی مدرسه. دانشگاه. توی ازدواجم. بعد از طلاقم و ... شاید اگر این کمپین ها اونقدر گسترده توی جامعه جا بیفته آدمها سریع می فهمند اشکال کارشون چیه و می رن حلش می کنند. مرسی از کمپین خوبتون.
در نوجواني روابط پايداري نداشتم به همين علت سعي ميكردم در رابطه ي جديد زياد به كسي وابسته نشم
بعد از تغيير محل سكونت رابطم با دوستاي صميميم كمرنگ شد و قطع شد و كلي روحيمو خراب كرد.
در سن ١٨ ، ١٩ سالگي رابطه اي رو شروع كردم كه نسبت به روابط ديگه م طولاني تر و احساسي و عميق تر بود كه اون هم بي دليل از هم پاشيد و تقريبا دنيا رو سرم خراب شد و فكر ميكردم ديگه هيچكس منو اونقدر دوست نداره. بعد از چند ماه خواست به رابطه برگرده و ديدم ديگه مثل قبل نميشه كلا همه چي از چشم افتاد و اينكه سرد شدم كاملا و ازاونجا به بعد ديگه غصه نخوردم و حالم خوب شد كه ديدم پشيمونه و تقريبا با بي تفاوتيم همه رفتاراش ناخواسته تلافي شد و احساس سبكي كردم چون ديگه حسي بهش نداشتم. با گذر زمان متوجه شدم كاملا احساساتم نا پخته و كودكانه بوده و الان با شخص موجهي تو رابطم كه ميگم اي كاش همون چند ماهم غصه نميخوردم.
اما از قطع رابطم با دوستاي دبيرستانم ديگه هرگز دوست ماندگاري نتونستم پيدا كنم.
وقتی در خودم کنکاش کردم و به حرفهای شما گوش دادم دیدم من خیلی از اتفاقات تلخ و در زندگیم داشتم و چطور هنوز زندهام . از نوجوانی با بحثهای شدید پدر و مادر روبرو بودم و از ۱۸ سالگی یاد گرفتم مسئولیت زندگیم و به عهده بگیرم . بیست سالگی صلاق پدر و مادرم رخ داد و در همان سالهای اولیه صمیمیترین دوستم ، کسی که جز اون دوستی یکدلی نداشتم ازدواج کرد و به خارج از کشور نقل مکان کرد. با رفتن اون فکر کردم بهتره ازدواج کنم و کسی و داشته باشم . بعد از اتمام دانشگاه با عشق ازدواج کردم و حالیکه به شدت از بچه متنفر بودم یکسال و نیم بعد از ازدواج باردار شدم . افسردگی بعد از زایمان و خیلی مشکلات دیگه باعث شد رابطهی من و همسرم کمرنگ بشه و من حس تنهایی عمیقی رو چشیدم و چهارسال بعد تلخترین و وحشتناک ترین حادثهی زندگیم اتفاق افتاد . مرگ مادر عزیز و جوانم. که بعد از این اتفاق همهی اون تلخی های قبل رنگ باخت و این حادثه به طرز غم انگیز و سنگینی قلبم و میفشاره. دیگه نمیخندم. کم حرف میزنم و همیشه بداخلاق و عصبانی هستم . حوصلهی هیچکسی و ندارم و در عین حال عذاب وجدان از اینکه بقیه و فرزندم چه گناهی دارند که باید من و تحمل کنند با این اعصاب و حس خراب . به زور زندگی میکنم و ....
دقیقا دوهفته است که در کوران جدایی عاطفی از یک رابطه ی بسیار عمیق 7 ساله هستم و چقدر این درس گفتار بهم حس امنیت داد چون فکر میکردم حالاتم غیرطبیعیه و حالا احساس میکنم من یک آدم طبیعی هستم. رابطه ی 7 ساله ای که حتی یکبار توش جروبحث یا ناراحتی و قهر نبود و واقعا برای هردوطرفمون آرامش بخش و لذت بخش بود ناگهان با خیانت طرف مقابلم خاتمه پیداکرد. اگرچه درنهایت خودم بودم که بعد از دوسال کلنجار رفتن با خودم و امیدوار شدن به قول های بی اساس شریک عاطفیم مبنی بر ترک کردن همسر دومش بالاخره تصمیم به جدایی گرفتم و ناگهان رابطه رو تموم کردم اما بازهم هرلحظه احساس تحقیرشدن پس زدگی و بی ارزشی در وجودم شعله میکشه. بخصوص وقتی یادم میافته که من رو که از نظر تحصیلات خانواده موقعیت اجتماعی شغل و خلاصه از هرنظر به لطف خدا موفق هستم با کسی معاوضه کرد که اصلا در حد مقایسه کردن با من نیست این احساسات بد بیشتر شعله ور میشه. عاشقانه دوستش داشتم و در این مدت در نهایت صداقت کمکهای زیادی بهش کردم روانی و حتی اقتصادی و البته اون هم آدم فرصت طلب و رندی نبود و قصد سواستفاده نداشت . خیانت دیدن از جانب مردی که قبله ی آمال من بود و اونقدر متین و با اخلاق بود واقعا پنو خرد کرده.اشکهام متوقف نمیشه و دردی دائمی در قفسه سینه ام احساس میکنم که نفس کشیدن رو برام سخت کرده.
ضمن اینکه چندین مورد از اون دردهای قدیمی که شما نام بردید رو من در کودکی و نوجوانی داشتم و کاملا بخاطر دارم که سالهای زیادی با این احساس که فرزند محبوب خانواده نیستم و برادرم خیلی از من محبوبتر هست زندگی کردم اگرچه بعدها این فکر دیگه منو رها کرد و فراموشش کردم. پدرم سالهای طولانی به دلیل شغلش در جبهه جنگ ایران و عراق بود و هربار که می رفت اضطراب عدم بازگشتش و کشته شدنش در جنگ کل خانواده را در بر میگرفت و من هم به عنوان یه کودک دبستانی هرشب خواب جدایی از پدرم رو میدیدم. وحشتی که 8 سال بر خانواده ما سایه انداخته بود.
سلام من حدود چند ماه از یک رابطه بیرون آمدم و حدود زیادی از این وضعیت هارو تجربه میکنم بیخوابی یاس بیخ وابی نامیدی گریه بی اختیار حال های بابا و پایین و تصمیم گرفتم با توجه به کتابهای دبی فورد جدایی معنوی و بهترین سال زندگی یک یکپارچگی ایجاد کنم در درونم
سلام من حدود چند ماه از یک رابطه بیرون آمدم و حدود زیادی از این وضعیت هارو تجربه میکنم بیخوابی یاس بیخ وابی نامیدی گریه بی اختیار حال های بابا و پایین و تصمیم گرفتم با توجه به کتابهای دبی فورد جدایی معنوی و بهترین سال زندگی یک یکپارچگی ایجاد کنم در درونم
سلام ممنون از تو ضیحاتتون من یه زمانی بعد از اینکه وقتی بچه بودم تو ماشین تو پارکینگ خونمون جاموندم یاوقتی تو راهنمایی همه ازمن متنفر بودن و ودقیقا بهم میگفتن جوجه اردک زشت تا مدتها گریه میکردم تو تنهاییم ولی الان دچار خلا حسیم نسبت به این چیزا انگار یه جورایی برام مهم نیست
سلام،من هنوزم در رابطه ام گيج ام.احساس مي كنم هر دو طرف ما غم طرد شدگي داشتيم،اون بيشتر.اونقد كه وقتي من تصميم گرفتم برم جلوم را نگرفت.نميدونم دوسم نداشت يا اينقد غم از دست دادن و طرد شدگي داشت كه ديگه جايي براي من نبود،تو رو خدا بهم كمك كنيد هنوزم نميدونم براي برگردوندنش تلاش كنم يا خودم را براي جدايي كامل كمك كنم؟؟؟هنوز مرددم،شايد چون دوستش دارم.