نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
سلام به استاد رضائی و تیم بنیاد
تو چند قسمت احساس درونیم یا به تعبیری اون منی که با جوجه اردک ارتباط برقرار کرد یه چیزائی واسه گفتن به جوجه داشت!
لحظه ای که باید از مزرعه میرفت و شروع سفرش
حس ترس شدیدی داشت،
میخواست بهش بگه نرو! همین دور و ور باش اگه بری نمیدونی چی برات پیش میاد! یه جائی نزدیک همین مزرعه باش و خیلی دور نشو
تو قسمت کلبه پیرزن و تمسخر رویا های جوجه اردک توسط گربه و مرغ
میخواست بهش بگه رویا هاتو فراموش کن
تا مرغ و گربه مسخرت نکنن و اون وقت شاید مثل یکی از خودشون با تو رفتار کنن...
در کل احساس نزدیکی با داستان داشتم
خسته نباشین
ممنون از شما
اه، اه، اه ، چقدر تلخ و گزنه،جز بغض و گریه چیزی دیگری این داستان برایم نداشت، در لحظه لحظه ان خودم را حس کردم و خستگی سفر زندگی را دوباره در خودم دیدم، چه فایده از آن همه زخم ها و نامهربانیها، بودن قوی زیبا....
آیا ارزش اینهمه گرفتاری ها را دارد.؟؟؟
من بجز بخش توصیف مزرعه داستان که حس خوبی برام داشت بقیه داستان احساسی بهم نداد.
اما بعد مدت ها که دنبال احساس رهاشدگی در کودکیم می گشتم و دلایلی پیدا کردم، یکهو با شنیدن یه جمله از شما در مورد دوستی های دوران کودکی یاد همبازیم افتادم، پسر بود و ما از بدو تولد تا وقتی ما از اون شهر بیایم همه جا با هم بودیم، اون همیشه حامی من بود و من به اعتماد حضور اون جسور، شجاع و با اعتماد به نفس بودم.
البته بعد از اینکه شهرمون رو تغییر دادیم به دلیل ارتباط کاری پدرها ارتباط همچنان بود و هنوز هم هست. اما همین فاصله بدون اینکه بفهمیم یهو ما رو از هم جدا کرد و تا راهنمایی هر بار همو می دیدیم آروم بدون شلوغ پلوغی یه گوشه با هم حرف می زدیم تا اینکه سال کنکور اون ها هم اومدن تهران. اما اون خیلی تغییر کرده بود و گویا سن بلوغ کار خودشو کرده بود و به اندازه شهرها از هم فاصله داشتیم. من پذیرفتم که ما دیگه مثل قدیم ها نمی تونیم باشیم انگار اما حس اینکه اون تو این فاصله ها هیچ تلاشی نکرد و اون همه صمیمیت رو کنار گذاشت ... تو ذهن من موند ...
اون بعد لیسانسش رفت کانادا، بعدش ازدواج کرد و الان بچه داره ...
و از دیشب یه بغض بدی تو گلومه
سلام آقای رضایی
بابت این هدیهای که بهمون دادین واقعا ممنونم
من خودم بچهی ناخواسته بودم،میتونم بگم تو اون داستان که قبل از شنیدنش پر از اضطراب بودم وقتی قضیه به تخم اون جوجه اردک رسید واقعا عمییییقا از ته قلبم ناراحت بودم براش وقتی که مادرش ازش دفاع میکرد حتی دلم گرم نمیشد و زمانی که بهش گفت برو نفسم واقعا حبس شده بود و نمیتونستم به راحتی نفس بکشم
اضطراب تمام مدتی که داستان در حال پخش بود تو وجودم بود
وقتی رفت ته دریاچه انگار فهمیدمش حس کردم باید همونجا بمونه
سفر جوجه اردک میتونم راجع بهش اینو بگم که انگار برا شروع کردن اون سفر ترس داشتم
حس میکردم باید بیخیال شه و تو همون دریاچه بمونه
میفهمیدمش وقتی که حتی اون قوها داشتن به سمتش میومدن اما انگار اون هنوز توجه اونا رو به خودش باور نکرده بود
وقتی خودشو تو آب دید که چقدر زیباست واقعا عمیقا خوشحال شدم و ازون قبضی که اول داستان دچارش بودم دراومدم
سلام استاد،ممنون از اينهمه انرژي كه براي ما ميذاريد.در اول اين داستان من دلم براي ماده اردكه سوخت كه بدون داشتن پدر بچه ها و يك حامي قوي،مجبور شد در مقابل همه از جوجه زشت دفاع كنه و در اخر هم مجبور شد بچه شو طرد كنه كه قطعا يكي از سختترين تصميم هاي زندگيش بوده و قطعا تا اخر عمرش به اين فكر ميكرده كه اگه باباشون بود،بچه م ميتونست پيشم بمونه.
اونجايي كه جوجه زشت هر جايي كه ميرفت ،مكان مناسبي نبود هوذات پنداري كردم كه چققدر غصه خورده،خوب چرا بايد اينجوري ميشده؟چرا مثل بقيه جوجه قوها روند عادي زندگي رو نداشته،اخرشم كه يه قو شد.مثل بقيه.چرا اين بايد اينهمه تحقير و بدبختي رو تحمل ميكرده ولي بقيه بچه قوها خيلي عادي ميرسن به اون نقطه.در مورد خودم هم همين حس و دارم.دوستاي همسن من بچه دومشون رو باردارن يا بچه شون داره ميره مدرسه،ولي من همچنان در پي پيدا كردن پارتنر مناسب هستم.اينهمه حس بد،اينهمه تجربه هاي تلخ.خوب واسه چي؟يه روند طبيعي زندگي كه حتي يه دختر زشت توي يه روستاي دورافتاده داره طي ميكنه،من توش موندم.رو پله اول با وجود اينكه تمام فاكتورهاي مثبت رو كه بايد يه خانوم داشته باشه در حد خوب دارم.ولي تو روند طبيعي زندگيم موندم
اونجايي كه جوجه زشت تو يخها گير كرد،،ارزو كردم كاش ميمرد و راحت ميشد.بسه اونهمه غصه و تنهايي و بدبختي
اخر داستان هم به شدت عصبي شدم و كلي از زندگي و عدالت و ... شامي شدم و تپش قلبم زياد شد به شدت
اولین چیزی که به ذهنم رسید زحمتهای مادر تلاش بی نتیجه پدرم تو کشاورزی وتنهایی خودم بود
منم مثل جوجه اردک یخ زدم . همیشه طرد شدم ، همیشه تنها موندم ، هیچ کس منو برای ی رابطه عمیق و صمیمی نمیخاست کافی بود نزدیک شم تا همون رابطه سطحی از بین بره. بعد مسله ام شد چرا دوست نداشت ، چرا هیچ توضیحی نداد. برم صحبت کنم برم بگم من میتونم درستش کنم ، من خوبم، من دوستت دارم ،... هر بار نشده و آخرم ی شیفت دیلیت شدم! همه بار همه وجودمو میبردم تو ی رابطه ولی بازم کافی نبودم و جایگزین میشدم . هر دفعه می گفتم این بار نمیزارم رها شم ولی تکرار میشد.
احساسات من در زمانی که جوجه اردک قوی زیبایی شده بود و شکوه و زیبایی خودشو در آب دید برانگیخته شد و غرق در لذت شدم..
من هم اینک در شرف جدایی هستم، ولی در یک حالت بی تفاوتی و بی احساسی به سر میبرم، در تمام م احل داستان هم بی احساس و خلص بودم... مشکلی دارم آیا؟؟؟
سلام وسپاس .آقای دکتر چرا داستان را اینقدر تندتند میخوانید؟من بیشترین چیزی که عصبیم میکرد اشتباهات شما درحین خواندن وتندخواندتان بود.آنقدر که نتوانستم با داستان ارتباط بگیرم.
حس خاصی نداشتم اما یه نکته میتونم بگم زود قضاوت نکنیم