۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس اول)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)


نظرات کاربران 205 نظر ارائه شده است
Sara ارسال در تاریخ ۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷

لحظه ای که جوجه اردک زشت بر آب نگریست و قوی زیبایی رو دید .. در حالی که من دستانم در آب بود و ظرف میشستم و تک تک لحظات قبل خنده شیطنت آمیزی رو از تصورش برلبم مینشست اون لحظه .. دقیقا لحظه ای که به تکامل رسید من با هق هق گریستم .. بغضم ترکید .. احساس کردم منم تین لحظه رو تجربه کردم ولی خسته ام .. خسته ... من جوجه اردک زشت از نظر چهره بودم .. چون مامانم فوق العاده زیبا بود ولی قلدر بودم ... وقتی مامان فوت شد من فهمیدم چقدر زیبا و جذابم ولی تنها شدم .. تنها .. شاید بخاطر این قبلش میخندیدم .. وقتی جوجه اردک زشت خودش رو دید زار زدم .. الانم دارم با گریه شدید این متن رو مینویسم

غزاله ارسال در تاریخ ۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام
اولین نکته ای وقتی شما داستان خوندین ، یاد مسابقات کشتی افتادم ....بسیار پر انرژی و دقیقا اخر دستان با حس خسته نباشی دلاور تموم شد
اما حسایی که زمان گوش دادن به داستان
اول دستان یه شادابی خاصی داشت.
حس حمایت همیشگی یک مادر
حس تلخ نظر دیگران بدون دونستن واقعیت
فرصت طلبی ادم ها
وقتی جوجه اردک گیر کرد حس خود باختگی و راه فراز نداشتن
تکرار شدن یه حادثه تلخ
و زمان پدیدار شدنش حس دوست داشته شدن مجدد و ترس نداشتن از انچه پیش خواهد امد

Za ارسال در تاریخ ۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام چقدر شما خوبین ممنون از محبتتون واسه این کمپین.
اول داستان که همه تو مزرعه بودن احساس نشاط زندگی جریان داشتتن و خنده بر لبم بود لذت
وقتی جوجه به دنیا اومد نفهمیدم با همه فرق دارم خوشحال و معصوم بودم چون همیشه جاهای جدیدو دوست دارم .
حرف های ید دیگرانو میدیدم ولی باز خوشحال بودم دارم زندگی میکنم انگار درگیر کشف دنیای جدید و شادی و زندگیم بودم
تا ی جا دیگه احساس مظلوم بودن ضعیف بودن و هیشکی منو قبول نمیکنه با زیاد شدن حرفای بد داشتم ولی باز دلم به ماد اردکم گرم بود پناه بود برام که یکیو دارم هر چند همه بدن .ولی تنم از ترس میلرزید.
تا اردک مادر گفت برو عجیب شوکه شدم قلبم شکست اون قدر شکست و توقع نداشتم که زبانم قاصر بود و انگار فقط با سکوت نگاش میکردم نمیدونستم جواب این تنها گذاشتنمو چه جوری بگم اشک داشتم .واحساس میکردم قلبا راضی نیست به خاطر حرف بقین و حتی عذای وجدان داره درکش کردم و بی هیچ حرفی که من کوچیکم بچتم جای منم هست یا اعتراض و التماس رفتم .
پر از مظلوم بودن انگار بدنمم جمع شده بود تو هم بودم در راه رفتن .ناامنی.
کلبه ی پیرزن دو احساس توان ترس و امید بود .
وقتی دیدم اونجا هم بده با اینکه راضی نبودم اخساس میکردم چاره ای جز موندن ندارم کجا برم ؟؟؟ زیر بار ظلم میرفتم .
در یخ ها تلاش و ممارست ناامید نمیشدم .
کسی اومد یخ رو زد کنار حس معجزه انگار منتظر بودم و عمیقا میگفتم خدا هیچ وقت منو تنها نذاشته .
دیدن اولین بار قوها وااااایییی چه حس ستایشی چه حس شعفی هر چی نگاشون میکردم سیر نمیشدم لبخند بر لبم بود

مزرعه ی جدید حس زندگی جدید امید بر خلاف تمام سختی های گذشته شروع زندگی جدید .
باز قوها رو دیدم هم میترسیدم برم سمتشون هم اشتیاق داشتم ولی اشتیاقم به تزسم غلبه کرد و با لبخند رفتم .احساس بزرگی و عزت میکردم پیششون دوست داشتم همیشه همنشین اونا باشم .
وقتی دیدم یکی اژ اونام هم گریه که خداااا چرا این همه مدت خودمو نشناختم و به ارزش خودم پی نبردم و هم شادی کهدمن زیبام .بالندگی و افتخار به خودم .
اون قدر به خودم افتخار میکرم که ذوق اهالی مزرعه برام شادی دوچندان نبود رضایت خودم کافی بود .
کل داستان حس همدردی من همیشه احساس میکنم هیچ جا جام نیست تو هیچ گروهی جمعی احساس نمیکنم دوست داشتنیم .

شیما ارسال در تاریخ ۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام
اون قسمت از داستان که گربه و مرغ جوجه اردک مسخره میکردن یاد خودم افتادم که هر وقت از رویاهام و آرزوهام برای دیگران حرف زدم مخصوصا خانواده مادری یا مسخره شدم یا نظرشون این بود که این چیزا واسه ما نیست!تا چند سال پیش خودمم با اونا موافق بودم اما کم کم چیزهایی دیدم که واقعا حرف اونارو نقض میکرد اما باز هم گاهی وقتها فکر میکنم حق با اوناست و اونا درست میگن و این به شدت آزارم میده.

راحله ارسال در تاریخ ۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام اقاي دكتر عزيز، ازتون ممنونم كه اين كمپ رو راه اندازي كرديد
حس من در ابتداي داستان حس ترد شدگي،دوست داشتني نبودن،احساس تلاش بي فايده براي پذيرفته شدن
اما لحظه اي كه جوجه اردك به عكس خودش تو بركه نگاه كرد پشتم لرزيد از اينكه بالاخره جايگاه واقعيش رو پيدا كرد و اينكه چطور تفكر ديگران باعث شده بود قو خود واقعيش رو نبينه و حتي تلاشي براي ديدن خودش نكنه چرا كه بينش ديگران رو در مورد خودش پذيرفته بود
يادم اورد كه گاهي من هم خودم رو نميبينم و به بينش ديگران راجع به خودم اكتفا ميكنم و دست از تلاش ميكشم.

زهرا ارسال در تاریخ ۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷

با سلام ممنون از کمپین خوبتون. داستان جالبی بود. قسمت اول داستان که جوجه اردک توسط مادرش حمایت می شد برام دلچسب بود چون تا وقتی از حمایت خانواده برخوردار باشی دیگران برات اهمیتی ندارن. اما زمانی که مادرش تردش کرد اون حس برام غم انگیز بود. و دلم براش سوخت که چرا همه فقط به ظاهرش دقت می کنن. متاسفانه تو جامعه ما یا به خاطر زشتی ی سری افراد پس زده میشن و یا یک سری دیگه فقط به خاطر زیباییت میان سمتت...!
و انتهای داستان خیلی زیبا و قابل لمس بود برام که باید سختی بکشی و از جاها یا افرادی که متعلق به تو نیستن جدا بشی تا به اون چیزی که لیاقتش رو داری و حقته برسی و تا اون مشقت ها رو تجربه نکنی و به قول معروف آبدیده نشی، خیلی چیزهارو نمیتونی درک کنی در واقع آرامش پس از طوفان هستش که بسیار لذت بخشه.

Shi ارسال در تاریخ ۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد عزيز ممنون از اين كمپين
وقتى اين داستان رو گوش ميكردم وقتى توى اين داستان همه اش بحث زشتى بود درواقع من ياد نديده شدن هاى دوران كودكيم افتادم جايى كه زيبايى هاى ديگران مانع از ديدن من ميشد جايى كه من سعى ميكردم با بهتر درسخوندنم دريك خانواده پرجمعيت استعداد خداد داديم رونشون بدم تا ديده بشم ومورد محبت قرار بگيرم سعى ميكردم با استفاده از استعدادم وفشارهايى كه ازبى محبتى تحمل ميكردم روبرو بشم ولى وسط راه رسيدم به جايى كه خسته شدم يك مدت پنهان شدم تا قوى وجودم رو پيدا كردم منتها اوايل اين قوى فقط ظاهرى بود خيلى هم ظاهرى وماسك جديدى بود ولى الان قوى درون روپيدا كردم ودارم كشفش ميكنم مثل اون لحظه ديدن تصويرتو آب دارم روحم رو ميشناسم
سخته ولى انجامش ميدم خيلى سخته

.baran ارسال در تاریخ ۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد . من دختر سیاه و زشت خونه بودم دیگرون همیشه مسخره ام میکردن والبته به قول خودشون شوخی میکردن وسربسرم میذاشتن وبه من می خندید . از اون همون اول شدم یه دختر منزوی و خجالتی با اعتماد به نفس پایین و برای اینکه دوستم داشته باشن همیشه جوری رفتار کردم دیگرون ازم تعریف می کردن تاجاییکه من دختر خوب خونه شدم . اما تمام دوران کودکی نوجوانیم با اشکهای یواشکی گذشت یادمه یه بار آیینه رو شکستم عکسامو ما چهرشو خط خطی کردم من واقعا شبیه خواهر برادرهای دیگم نبودم هر از گاهیم فکر میکردم اینا خانواده واقعی من نیستن و خیالبافی می کردم . وچون پدرم دوتا زن داشت و ما بچه زن دوم بودیم همیشه از این موضوع خجالت می کشیدم و همیشه فکر میکردم خانواده ما مثل باقی خانواده ها نیست .هیچ وقت نخواستم هویتمو بپذیرم انگار. همیشه احساس بی ارزشی همراهم بوده و بارها از بابتش زخمشو خوردم تا چند سال پیش رفتم شفای کودک درون اونجا من با خودم تاحدود زیادی به صلح رسیدم به سختی پذیرفتم من زیبا هستم . داستان شما رو گوش کردم جایی که جوجه اردک، قو ها رو برای اولین بار توی آسمون دید دلم گرفت من همیشه دلم پر از حسرت بوده من همیشه خودمو سرکوب کردم حتی به عنوان یه دختر زن بودنمو انگاری دوست نداشتم الانم که۳۹سالمه تازه خود واقعیمو به عنوان یه دختر پذیرفتم . همه این مسائل زندگیم باعث شد من برم سراغ خودشناسی ،فهمیدن سخته ولی درعین حال نتیجه اش عالیه .

محبوبه ارسال در تاریخ ۲۸ مهر ماه ۱۳۹۷

من فکر می کنم مهمترین درس این قصه برای من بخش پایانی اون و رسیدن به بالندگی و بلوغی بود که برای جوجه اردک زشت بعد از گذشتن از تمام مصائب و سختی ها و طرد شدن ها حاصل شد؛ یه جمله معروف همیشه تو لحظه های سخت تنهایی، شکست های عاطفی، نرسیدن ها؛ سرخورده شدن ها و نادیده انگاشتن ها و ... (مواردی از این دست) تو زندگیم بهم دلداری و امید میده و اونم اینه که با خودم مدام مرور کنم پایان شب سیه سپید است ؛ یا این آیه شریفه: ان مع العسر یسرا ....

ایراندخت حق شناس ارسال در تاریخ ۲۷ مهر ماه ۱۳۹۷

رهایی از غم