نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
من گوش میکردم و حین شنیدن لحظاتی که تاثیر بالای داستان رو حس میکردم مینوشتم
گل های سرخ آتشین لباس دختران احساس انرژی زیادی داشت
پدرپست فطرت اردک ها که هیچوقت نیومد و مایه تنفره
چشم های صورتی شفاف اردک با پوست سیاهش چه تضاد زیبایی
ایمان مادر به فرزند حتی با اینکه حس میکنه بچه خودش نیست
آزار و اذیت جوجه اردک زشت
پنهان شدن از بقیه و بدبخت بودنش...حس بدبختی خیلی تلخه
فرار کردن از بقیه و
آب مرداب از خون غازها سرخ شد. چه لحظه وحشت آور و تلخی
تو حتی فرصت تنهاشدن با غم هاتو نداری... مشکلات میان تا غم ات رو به حاشیه بکشن و باز این غم در عمق وجودت زبانه میکشه تو از ترس فرار میکنی...فرار میکنی....فرار میکنی
گربه و مرغ اذیتش میکردن
زیر آب بودن برای همیشه...حسی که بعد از مرگ نامزدم داشتم. دلم میخواست از چشم تمام آدم های اطرافم پنهان بشم و برای غمم اشک بریزم ولی هیچوقت فرصت عزاداری بهم ندادن...
ترک کردن مداوم و همیشگی آدم ها
جایی برای آرامش نیست
سردتر شدن آب...
احساس محروم بودن...
خودباختگی در برابر دیگران و احساس عشق به چیزی که فکر میکنی نداری
احساس کم بودن
باد سردی آمد
گریه ام گرفت. حس سرمای بعد از مرگ نامزدم...چقدرررر ترسناک بود
جوجه اردک زیر آب توی یخ ها گیر افتاده بود
احساس مرگ میکرد
فرار جوجه اردک از جایی به جای دگر در زمستان
بین مرگ و زندگی
گریه ام گرفت و باز هم یاد روزهای سرد بعد از مرگ مسیح
گل نرگس بین موهای دخترها و گرم تر شدن آب
جوجه اردک بالای آسمان رفت. تولد نوزادها رو دید ... عشق سابقش و به سمت آن ها جذب میشد...تپش قلبش... احساس من بعد از مرگ نامزدم که هر آدم شبیه به اون رو میخواستم... و جذبش میشدم
کاش به دست عشق بمیرم
کاش شبیه کسی باشیم که دوستش داریم
کاش کسی به من خوشامد میگفت ... کاش زندگی جدید و زیبایی وجود داشت
جنگ چقدر طولانی و زندگی کوتاه
همه رقصیدند و قصه تکرارپذیر است
اول قصه خيلي خوشاينده اينكه دخترها گلهاي آتشيه روي دامنهاشون گلدوزي ميكنن و ...
از نامردي اردك پير بدم اومد كه خواست مادر رو از خوابيدن روي تخم بزرگ منصرف كنه.
به نظرم خيلي غرزدن اردك مادر در مورد سر نزدن پدر بچه ها بيمورد و لج درار بود.
وقتي جوجه اردك با اون دو تا غاز برخورد كه توسط شكارچيها كشته شدن به ياد خودم افتادم كه خارج از خانواده دنبال محبتي كه لازم داشتم ميگشتم و بيرون چقدر نا امن و ترسناك بود.
وقتي تو يخها گير كرد و به جاي اينكه كمكش كنن بهش خنديدن از نامردي اونهايي كه كمكش نكردن خيلي عصباني شدم.
وقتي دوباره قوهايي كه عاشقشون شده بود رو ديد چشمام أشكي شد از يك جور شوق و خوشحالي انگار. فكر كنم از اينكه هنوز ميشه اميدوار بود به رهايي ،به رهايي از غم، رهايي از غم جدايي ...
اونجایی که تو مزرعه زدنشو اذیتش میکردن و کتکش میزدن هر روز غصم گرفت و واقعا دلم سوخت و گریم گرفت خیلی به خاطرش ناراحت شدم خیلی آخرسرم که مادرش گف برو انگار قلبم ترک خورد خیلی ناراحت شدم و چشمام پر از اشک شد.اونجاییم که خونه پیرزن رفت خیلی دلم سوخت از تنهاییش چونکه هیچکس حرفشو نمیفهمیدو بهش میخندیدن اون تنها بود
قلبم خیلی جریحه دار شد موقع گوش دادن به داستان دقیقا نمیدونم چرا این حس رو پیدا کردم اما عمیقا دلم براش سوخت.
در آخر هم این فکر به سرم اومد که وقتی پیش آدمهایی باشم که باهام هم فرکانس و هم ارتعاش هستند حالم خوبه چون هم من اونارو میفهمم هم اونا منو شاید از نطر کسایی که هم اندازه من نیستن من یه آدم احمق با رویاهای مسخره باشم.اما وقتی پیش آدمای درست باشم این اتفاق نمیوفته
سلام استاد..ممنونم از اینهمه مهربونی و دل بزرگتون که یه فکرمون هستین..راستش اونجایی که قو از دیدن همنوعان خودش احساس تعلق و سرخوشی میکرد واسم حس قرابت داشت..راستش منم که سرشار از عشق و احساس بودم ، با کلی تعهد و خلوص وارد زندگی مشترکی شدم که بخاطر اعتیادش ضربه های بزرگی خوردم و بعد ۵ سال جداشدم ازش و احساس گول خوردن موند باهام..هنوزم زندگی عاشقانه بقیه رو می بینم با مث اون قو حسرت میخورم که انگار منم به همچین زندگی عاشقانه ای تعلق داشتم که چقد ازش فاصله گرفتم و واسم یه رویا شده که فک میکنم ازم خیلی دوره..بنابراین بهش فک نمیکنم و فقط مرداب به مرداب با تنهاییم شنا میکنم و میگذرم و سختیها رو در سکوت تحمل میکنم و با خودم میگم باید قوی و محکم باشم و باشرافت و صداقتم زندگی کنم..
سلام آقای رضایی عزیز.سپاسگذارم بخاطر این کمپین.خداومند رحمان بهترین هارو براتون مقدر کنه.
در ابتدای داستان که داشتین مزرعه رو توصیف میکردین به شدت حس از دست دادن عمر سراغم اومد.بروی تخم نشستن اردک ماده حس کم نیاوردن و تا ته زندگی تلاش کردن که روزی نشود که با خود بگوید تلاشم رو نکردم.زشتی جوجه اردک من شدید یاد خودم انداخت چون مدام با خودم میگم باید با درونیاتم کمبودهای ظاهریم جبران کنم.
طرد شدن جوجه اردک اشکهایم رو سرازیر کرد چون فقط به علت زشت بودن این اتفاق براش افتاد چیزی که خودش از ابتدا انتخاب نکرده. و چیزی که همیشه ازش شاکی هستم که چرا باید اینقدر فرق بین جوجه اردک ها باشه که باعث بشه جوجه اردک زشت از ابتدا باید برای جایی داشتن در زندگی بجنگه.
بله رفتن جوجه اردک رو دیدم و میدونم خیلی موقع ها رفتن بهترین درمان در صورتی که قدرت رفتن رو داشته باشیم.وقتی که تلاش جوجه اردک روبرای داشتن محل امن شنیدم با خودم فقط گفتم تا کی دویدن پس آرامش کجاست؟؟؟
سلام استاد گرامی ممنون از کمپین های خوبتون.درس اول رو که گوش دادم و احساساتمو یادداشت کردم من همیشه احساس میکردم بقیه منو دوست ندارن چه جمع فامیل چه دوستام و همیشه توی رابطه هام این ترس رو داشتم شاید رابطه هام برای همین ترسهام از دست رفتن و یه سری حسرت گذاشتن.از آخرین رابطه ی عاطفی ای که داشتم بیشتر از دو سال میگذره یک سال اول واقعا جون دادم تا سرپا شدم خیلی از این حس هایی که توی درس دوم فرمودین رو تجربه کردم.احساس گناه که چرا فلان حرفو زدم یا فلان کارو نکردم...کم کم این حس ها از بین رفتن با خوندن کتاب و گوش دادن درسهای صوتی این دوره رو گذروندم.بعد از اون اتفاق جرات پیدا کردم رشته ی تحصیلیمو رها کنم کاری که وقتی سنم کمتر بود زمان بهتری بود برای انجامش ولی جراتش نبود.وارد رشته ای شدم که همه ی عمرم عاشقش بودم.این اتفاق مثبتی بود برام و باعث شد زنده بمونم.ولی یه چیزی هنوز درست نشده اونم اینه که توی 35 سالگی هنوز تنهام و امید و شور و شوقم از بین رفته تا چند ماه پیش هم سعی میکردم مثبت باشم و امیدمو حفظ کنم ولی الان احساس میکنم امیدی نیست یا اگرم هست خیلی کمرنگه.و خیلی روزها حس افسردگیم بهم غلبه میکنه انرژیم کم شده و انگیزه ای ندارم و تقریبا تو شش ماه اخیر حداقل 4 ماهشو افسرده بودم...بعضی وقتا انقدر زیاده که حتی نمیتونم کاری که خیلی دوست دارمو انجام بدم
جوجه اردک زشتی نبودم اتفاقا خیلی خوشگل و جذاب بودم اما هیچوقت متوجه نشدم که چقدر از بقیه خوشکلترم و گاهی هم احساس میکردم دیگران از من خوشگلتر و جذاب ترن. مادرم هیچوقت زیبایی های من و خواهرم را ستایش نکرد. داستان رادخوب شروع کردم. اما انجا ک جوجه اردک افتاد تو کیسه آرد و با جارو دنبالش کردن بغضم ترکید اشکهای درشت و بی امان. بارها و بارها اوج بی کسی و بی پناهی را توی زندگیم احساس کردم. من بچه آخر خانواده هستم همیشه نوش توام با نیش. محبت دیدم اما وقتی ب بلوغ رسیدم خیلی فاصله افتاد بین من و برادرانم و مشکلات زیادی و همیشه تو خونه پیش میومد دعوای همیشگی پدر و مادرم. اعتیاد برادرم. تا یادمه هر شب گریه کردم. بد دلی های مادرم و برادرانم خیلی عذاب کشیدم. مقاومت مادرم که همیشه مانع ازدواج من و خواهرم می شد. همیشه گیج بودم چرا این همه تناقض چرا این همه بی عدالتی. مگر می شود مادر مانع خوشبختی دخترش شود. درست مثل جوجه اردک زشت تنهایی کشیدم. درد دیدم. اما راه خودم را رفتم. هیچوقت با پسری دوست نشدم نه اینکه از ترس خانواده باشه نه میدونستم آخرش چی میشه. خیلی ها لهم ابراز علاقه کردن اما نتونستم اعتماد کنم. متاسفانه فوق العاده عاطفی هستم. تا اینکه ی خواستگار داشتم از خودم کوچکتر بود خانواده اون در جریان بودن اما من به دلیل سابقه ی که از مخالفت های مادرم داشتم گفتم به خانوادم نمی گم تا خودم با پسر به توافق برسم و متاسفانه بعد از ابراز محبتهای شدید و قربون صدقه هایی که همش بعد با بی احترامی تمام شد پایان گرفت. بعد عاشق بعدی و اون هم بعد از کلی کاراگاه بازی فهمیدم متاهل است و ی بچه داره و بهمین خاطر ازش به شدت رنجیدم. خیلی ضر یه خوردم. بعنوان خواستگار اومد محل کارم و ابراز محبت و دوست داشتن و بعد ازین که من علاقه مند شدم شروع کرد به داستان سرایی و بعد هم هر روز یک داستان سر هم میکرد. که از زنش جدا زندگی می کند قصد جدا شدن دارد... خیلی ضربه بدی خوردم چرا من؟ اونم تو ۳۰ سالگی من هیچوقت وارد رابطه دوستی نشده بودم و همیشه از طرفم تعهد می خواستم. خیلی حالم بد شد. هیچکس نمی دونست چم شده. بطوری ک سردردهای شدیدی گرفتم. مشکوک به پارگی مویرگهای سرم شدن. آزمایش. دکتر.تمام شب و روزم گریه شده بود. تمام امید و آرزو هام سیاه شده بود. و باز هم اون از رو نمی رفت و داستان سر هم می کرد تا اینکه کامل کات کردم. اما گریه مگه می ذاشت امانم بریده شده بود. از ۹۲ تا ۹۵ گریه کردم. هنوزم اذیتم. هر شب خوابش رو میدم. اون از زندگیش لذت می برو من رنج.
نمی دونم چرا من؟ تحصیلات. زیبایی. استقلال مالی. شان اجتماعی اما کیس مناسب ازدواج ندارم.
دلم میخواد از زندگیم لذت ببرم. طعم مادر شدن رادبچشم. همسری کنم. محبت ببینم از همسرم. تکیه گا هم باشه. وقتی دوستان بهم میگن تو خودت مردی. دلم میخواد با تمام وجودم بهشون بد و بیراه بگم. مگه میشه؟ من زنانگی و دنیای خودم را دوست دارم و دلم میخواد نیمه دیگر زندگیم را با ی مرد کامل کنم. مگر می شود. کاش این فرهنگ غلط و ضرب المثل های مزخرف از فرهنگ این جامعه حذف شود.
سپاس از کمپین خوب شما
سلام ازتون بابت این کمپینها صمیمانه سپاسگرارم شنیدن قصه منو بردبیشترتوی دوران جنگ که اونجامااون جوجه اردک زشت بودیم توی کشورخودمون طرد شدیم توهین تحقیرودقیقا عین جوجه اردک هر شهروخونه ای مارو بیرون کردن از خود روندن عینه جذامیها ازخودشون جدا کردن هرخلافی انجام میشد مقصرمابودیم فکرمیکنم بزرگترین ضربه روازجدایی شهرمون خوردم جلوی اشکهامونمیتونم بگیرم حالا میبینم اون طرد شدنها حتی توی زندگی زناشویی هم تاثیر داشته توی انتخاب شریک زندگی تقریبا همه جا البته دلایل دیگه ای هم که استاد گفتن هم خیلهاش هست مثل ازدست دادن خواهروبرادرم بطور ناگهانی وبد همینطور پدرومادرم بخصوص مادرم که هنوز برام جا نیفتاده توی این سالها همیشه تلاش کردم خودمو رشد بدم قبلنا برای اینکه همه ببینن که قوی زیباهستم ودیده بشم باج دادم که بگم من هستم ویه زمانی دیگه خسته شدم موارد دیگه ای مثل دعوای پدرومادر اعتیادبرادرم خلاصه هرآنچه همه خوبان دارن فکرمیکردم آدم قوی هستم وتونستم ازاین همه غم رها بشم ولی توی این دوسال فهمیدم که همه رو دفن کردم وبه ظاهر باهاشون کنار اومدم ولی هرچی مرور میکنم میبینم ای بابا البته ناگفته نماند که خیلی مواقع هم تحت تاثیرهمین اتفاقات درست عمل کردم وتصمیم گرفتم وجنگیدم که بابت هیچکدوم پشیمون نیستم یکیش همینه که الان میتونم اینجاباشم وبنویسم ممنون وسپاسگزارم ازحوصله تون
سلام ازتون بابت این کمپینها صمیمانه سپاسگرارم شنیدن قصه منو بردبیشترتوی دوران جنگ که اونجامااون جوجه اردک زشت بودیم توی کشورخودمون طرد شدیم توهین تحقیرودقیقا عین جوجه اردک هر شهروخونه ای مارو بیرون کردن از خود روندن عینه جذامیها ازخودشون جدا کردن هرخلافی انجام میشد مقصرمابودیم فکرمیکنم بزرگترین ضربه روازجدایی شهرمون خوردم جلوی اشکهامونمیتونم بگیرم حالا میبینم اون طرد شدنها حتی توی زندگی زناشویی هم تاثیر داشته توی انتخاب شریک زندگی تقریبا همه جا البته دلایل دیگه ای هم که استاد گفتن هم خیلهاش هست مثل ازدست دادن خواهروبرادرم بطور ناگهانی وبد همینطور پدرومادرم بخصوص مادرم که هنوز برام جا نیفتاده توی این سالها همیشه تلاش کردم خودمو رشد بدم قبلنا برای اینکه همه ببینن که قوی زیباهستم ودیده بشم باج دادم که بگم من هستم ویه زمانی دیگه خسته شدم موارد دیگه ای مثل دعوای پدرومادر اعتیادبرادرم خلاصه هرآنچه همه خوبان دارن فکرمیکردم آدم قوی هستم وتونستم ازاین همه غم رها بشم ولی توی این دوسال فهمیدم که همه رو دفن کردم وبه ظاهر باهاشون کنار اومدم ولی هرچی مرور میکنم میبینم ای بابا البته ناگفته نماند که خیلی مواقع هم تحت تاثیرهمین اتفاقات درست عمل کردم وتصمیم گرفتم وجنگیدم که بابت هیچکدوم پشیمون نیستم یکیش همینه که الان میتونم اینجاباشم وبنویسم ممنون وسپاسگزارم ازحوصله تون
من ٣سال پيش بعد از ٩ما ه تلاش براي حفظ رابطه عاطفي كه به صورت سنتي شروع شده بود شكست خورم و به طور ناگهاني طرف مقابل بدون هيچ گونه خدافظي مستقيم و فقط طي تلفن مادرشىون همه چي تموم شد و بعد از ان به وجود امدن بي خوابي شديد، كم كردن وزن ،بي قراري،گيجي و عدم شناخت راه درست زندگي .بعد از اين رابطه شروع بيماري پدرم به دليل كهولت سن كه بدون بهبودي است و ترس از تنهايي با عث بدتر شدن اوضاع من شد.در واقع تجربه كردن ٣غم در كنار هم ان هم در حالي كه تنها فرزند خانواده هستم باعث شده اين گيجي و عدم تمركزهمچنين ادامه داشته باشه و ترس از برقراي رابطه جديد و مقايسه تمام موارد جديد با هم از مسائلي كه همچنان من را اذيت مي كنه.و در بيشتر موارد حس مي كنم تواناي تصميم گيري درست ندارم.