۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس اول)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)


نظرات کاربران 205 نظر ارائه شده است
bita ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام.از شنیدن قصه درس اول این حس همیشه گی را گرفتم که به جای خاصی تعلق ندارم که در آنجا آرامش داشته باشم. احساس ترد شدگی واینکه اکثرا کسی منو درک نمیکنه.البته میدونم که برای من این حس همه در کودکی در من نهادینه شده و بزرگترهای خودم مرتب بهم گفتند که تو برای انجام امور خودت به تنهایی کافی نیستی. و هیچ وقت بیگدار به آب نزن.برای همین الان هم از اقدام به انجام خیلی امور میترسم و اصلا قدرت ریسک پذیری ندارم.و ترجیح میدم از حاشیه امنیتم بیرون نیام ومیدونم که دیگرانی که این ساحل امن را برای من درست کردند خیلی مواقع بابتش از من سو استفاده میکنند .منظورم اینه که باید تابع نظرات و تصمیم گیریهای آنها باشم.ضمنا فکر میکنم برای طلب خواسته هام و تغییر یکسری موارد در خودم دیره و اگر نتیجه هم داشته باشه دیگه بدردم نمیخوره. اکثر اوقات که میخوام برای شروع کاری استارت بزنم یک نفر در درون بهم میگه خب که چی.مثلا آخرش میخوای به کجا برسی.باخودم میگم اگر این به اصطلاح پشتوانه و ساحل امن را نداشتم شاید دیگه مجبور میشدم یک کاری واسه خودم بکنم.

مریم قره باغی منظر ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

عالی

mina ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام من ثبت نام کردم اما چرا پیامی برام ارسال نشد

sh ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام استاد عزیز
مرسی بابت این کمپین
من بغض داشتم زمانی که از زشتی جوجه اردک گفت وبعد گفت نه خوش قیافه هم هست، زمانی که میخواست با بقیه باشه ولی اذیتش میکردن( زمانیکه بچه بودم یه دوست خانوادگی داشتیم که ۳ تا پسر داشت و هر هفته با هم بودیم ۲برادر من و اون ۳ تا با هم بودن و هر وقت من میرفتم تو جمعشون یه کاری میکردن که من نباشم که بدترینش این بود که جیرجیرک انداختن تو موهام.
سابقه تعارض و تجاوز تو اوج یک رابطه و هی پریدن از اینور به اونور مثل جوجه اردک تو شیر و آرد و ...
من تو کل تین داستان خودم و گذشتم و دیدم...

الناز ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام استاد عزیز.بابت کمپین رایگان واقعا متشکرم.تنها جایی ک حال منو دگرگون کرد رسیدن جوجه اردک ب قوها بودش، اونجا بود ک طپش قلب شدیدو قلب درد سراغم اومد ، بغض توو گلوم بود و دلم میخواست گریه کنم ولی چون درمحل کار گوش میدادم درس اول رو متاسفانه محیط فراهم نبود ک راحت گریه کنم.من شکست عشقی سختی رو متحمل شدم ومیدونم از جنس اون ادم نبودم ولی هنوز قو همجنس خودم رو پیدا نکردم ولی نمیدونم چرا در لحظه رسیدن جوجه اردک ب قوها دلم گریه میخواست شاید عقده اش هنوز توو وجودم هست.لازمه بگم این جناب عشق من با وجود تمام زجرهاش باز هم آمد و ضربه آخرش رو زد و من هنوز زخمی تمام رفتارهای بد ایشونم. هنوز نتونستم این اتفاقات رو هضم کنم. و من هنوز همین جوجه اردک زشت هستم

الناز ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام استاد عزیز.بابت کمپین رایگان واقعا متشکرم.تنها جایی ک حال منو دگرگون کرد رسیدن جوجه اردک ب قوها بودش، اونجا بود ک طپش قلب شدیدو قلب درد سراغم اومد ، بغض توو گلوم بود و دلم میخواست گریه کنم ولی چون درمحل کار گوش میدادم درس اول رو متاسفانه محیط فراهم نبود ک راحت گریه کنم.من شکست عشقی سختی رو متحمل شدم ومیدونم از جنس اون ادم نبودم ولی هنوز قو همجنس خودم رو پیدا نکردم ولی نمیدونم چرا در لحظه رسیدن جوجه اردک ب قوها دلم گریه میخواست شاید عقده اش هنوز توو وجودم هست.لازمه بگم این جناب عشق من با وجود تمام زجرهاش باز هم آمد و ضربه آخرش رو زد و من هنوز زخمی تمام رفتارهای بد ایشونم. هنوز نتونستم این اتفاقات رو هضم کنم. و من هنوز همین جوجه اردک زشت هستم

mahdieh ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

ممنونم ازتون ، از اول صحبتهاتون گریه کردم من فرزند آخر خانواده م همیشه در مقایسه بودم در بچگی خیلی به لحاظ ظاهرم «رنگ پوستم» مورد تمسخر برادرم بودم و اونچه که بیشتر ناراحتم میکرد خندیدن همه بود بدون کوچکترین حمایتی از من این مورد تمسخر ظاهرم تا نوجوانی با من بود من هیچ وقت از سمت پدر به آغوش کشیده نشدم حتی یادم نمیاد مادر وپدرم جز زمانی که ازشون دور شده باشم منو ببوسند من هیچی از پدر و مادرم به نشان خودباوری دریافت نکردم و بعد دانشگاه شغل های متفاوتی امتحان کردم اما نمیدونم برای چی ساخته شدم روابط عاطفی منجر ب شکست داشتم حس میکنم اعتماد ب نفس ندارم الان هم اصلا رابطه خوبی با پدرم ندارم هنوز هم مدام از من ایراد می‌گیرند به احساسم , خودم هر چی که خارج از درکشون باشه معنا نداره براشون

سارا ارسال در تاریخ ۰۲ آبان ماه ۱۳۹۷

یه چیزی واسم سواله جسارتا استاد دلیلی داره شما اصرار دارید "د" آخر کلمات را "ت" تلفظ کنید؟

سارا ارسال در تاریخ ۰۲ آبان ماه ۱۳۹۷

تمام خاطراتی که از بچگی ام دارم طرد شدن و خوب نبودنه، روز اولی که رفتم آمادگی و تمام روزهای بعدش فقط خوب نبودنم توشون بزرگه...کل دوران مدرسه ام و وقت بازی با بچه های هم سنم همیشه فکر میکردم همه بهتر از منن و خانواده ام هم دامن میزدند به این قضیه....بس بالطبع باید حس بدی میگرفتم از داستان جوجه....اما اینطور نبود و تنها زمانی که از تخم بیرون اومد حس بدی داشتم مخصوصا وقتی حرف از رگه های قرمز و سیاه میزد منا یاد ترکهای پوستم میندازه که یه عمر بزرگترین رنجم بود و همیشه خودم را بابتشون ملامت میکردم و خودما پنهان میکردم از همه....تا اینکه کم کم تونستم بپذیرمشون و تا حالا فکر میکردم دیگه نگران داشتنشون نیستم اما وقتی از رگه های جوجه گفت حالم بد شد.....جالبه اون همه بالا پایین شدن و از مرداب به مرداب دیگه رفتنش فقط برای من حسرت داشت که خوش به حالش که میتونه تجربه کنه و مانعی براش نیست که اگه نمیرفت اگه در همون رنج و عذاب میموند هیچ وقت عاشق نمیشد،که کاش مادر من هم به من میگفت برو نه اینکه منا غل و زنجیر کرده باشه به خونه و خانواده و خانواده خودش.....من تمام احساسات بد مثل عشق یک طرفه ای که در اون به تمسخر گرفته میشی، طرد شدگی، خوب نبودن، منفور بودن،دوست داشتنی نبودن و تلاش مداوم و مداوم برای اینکه کسی بهم توجه نشون بده را از سن خیلی خیلی پایین تا سالیان دراز تجربه کردم اما الان دیگه هیچ کدوم مسیله من نیستند که به غیر لحظه از تخم در آمدن تمامش مخصوصا توصیف آدمها برای همراه با لذت و زیبایی بود....فقط دلم میخواد مثل اون سفر کنم و درد و رنج و لذت و دنیا را از نزدیک ببینم

Reza ارسال در تاریخ ۰۲ آبان ماه ۱۳۹۷

با سلام خدمت استاد بزرگوار و تیم فوق العاده بنیاد فرهنگ زندگی
این کمپین برای من پدیده همزمانی بود چون درون یک غم جدای سنگین هستم که هنوز نتونستم باهاش کنار بیام و گذشته ای که پر از تحقیر و ترس و اضطراب بود تا جای که خالی از اعتماد به نفس و عزت نفسم کرد و دچار افسردگی شدید شدم ، طول درمان چند ساله که خیلی سخت گذشت و انقدر روی خودم کار کردم تا بتوانم به حالت عادی برگردم، چیزی که این مسیر را سختر میکرد تنهایم بود، تنهای تنها بدون هیچ دوستی که بتوانم به ان اعتماد کنم و درد دل کنم .
اما بعد از ان کسی وارد زندگیم شد که قلبم ، روحم و تمام وجودم را به تسخیر خودش دراورد ولی بعد به اسانی رفت بدون هیچ دلیلی و من دوباره درون دره تنهایی عمیق خودم با سرعت بیشتری پرت کرد ، امروز کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید تنهایی تنها گزینه برای من است.
اما در مورد داستان: این داستان قسمتهای زیادیش زندگی من بود ولی چیزی که من را خیلی تحت تاثیر قرار داد و اذیت کرد اخر داستان بود زمانی که همه در حال شادی ، رقص و خوشحالی کردن بودن چون من اصلا نتوانستم هیچ حسی از این قسمت بگیرم و من را یاد خاطری انداخت که دوماه قبل برای من اتفاق افتاده ، که همراه شخصی در حال خوردن صبحانه در یک طبیعت زیبا در شمال بودیم و دوستم از ان منظره بشدت تعریف میکرد و لذت میبرد و من از او سوال کردم ایا واقعا اینجا اینقدر لذت بخش است؟ گفت : فوق العاده است به او گفتم پس چرا من چیزی احساس نمیکنم و لذت نمیبرم گفت : برای اینکه روح تو خشکیده است. گفتن ان جمله دوستم یک حس عجیب و تلخ برایم داشت و امروز وقتی به اخر داستان رسیدم و نتوانستم با شادی و خوشحالی ارتباط برقرار کنم دوباره ان حس تلخ به سراغم امد . واقعا گیجم و نمیدانم چه کنم.