نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
یه چیزی واسم سواله جسارتا استاد دلیلی داره شما اصرار دارید "د" آخر کلمات را "ت" تلفظ کنید؟
تمام خاطراتی که از بچگی ام دارم طرد شدن و خوب نبودنه، روز اولی که رفتم آمادگی و تمام روزهای بعدش فقط خوب نبودنم توشون بزرگه...کل دوران مدرسه ام و وقت بازی با بچه های هم سنم همیشه فکر میکردم همه بهتر از منن و خانواده ام هم دامن میزدند به این قضیه....بس بالطبع باید حس بدی میگرفتم از داستان جوجه....اما اینطور نبود و تنها زمانی که از تخم بیرون اومد حس بدی داشتم مخصوصا وقتی حرف از رگه های قرمز و سیاه میزد منا یاد ترکهای پوستم میندازه که یه عمر بزرگترین رنجم بود و همیشه خودم را بابتشون ملامت میکردم و خودما پنهان میکردم از همه....تا اینکه کم کم تونستم بپذیرمشون و تا حالا فکر میکردم دیگه نگران داشتنشون نیستم اما وقتی از رگه های جوجه گفت حالم بد شد.....جالبه اون همه بالا پایین شدن و از مرداب به مرداب دیگه رفتنش فقط برای من حسرت داشت که خوش به حالش که میتونه تجربه کنه و مانعی براش نیست که اگه نمیرفت اگه در همون رنج و عذاب میموند هیچ وقت عاشق نمیشد،که کاش مادر من هم به من میگفت برو نه اینکه منا غل و زنجیر کرده باشه به خونه و خانواده و خانواده خودش.....من تمام احساسات بد مثل عشق یک طرفه ای که در اون به تمسخر گرفته میشی، طرد شدگی، خوب نبودن، منفور بودن،دوست داشتنی نبودن و تلاش مداوم و مداوم برای اینکه کسی بهم توجه نشون بده را از سن خیلی خیلی پایین تا سالیان دراز تجربه کردم اما الان دیگه هیچ کدوم مسیله من نیستند که به غیر لحظه از تخم در آمدن تمامش مخصوصا توصیف آدمها برای همراه با لذت و زیبایی بود....فقط دلم میخواد مثل اون سفر کنم و درد و رنج و لذت و دنیا را از نزدیک ببینم
با سلام خدمت استاد بزرگوار و تیم فوق العاده بنیاد فرهنگ زندگی
این کمپین برای من پدیده همزمانی بود چون درون یک غم جدای سنگین هستم که هنوز نتونستم باهاش کنار بیام و گذشته ای که پر از تحقیر و ترس و اضطراب بود تا جای که خالی از اعتماد به نفس و عزت نفسم کرد و دچار افسردگی شدید شدم ، طول درمان چند ساله که خیلی سخت گذشت و انقدر روی خودم کار کردم تا بتوانم به حالت عادی برگردم، چیزی که این مسیر را سختر میکرد تنهایم بود، تنهای تنها بدون هیچ دوستی که بتوانم به ان اعتماد کنم و درد دل کنم .
اما بعد از ان کسی وارد زندگیم شد که قلبم ، روحم و تمام وجودم را به تسخیر خودش دراورد ولی بعد به اسانی رفت بدون هیچ دلیلی و من دوباره درون دره تنهایی عمیق خودم با سرعت بیشتری پرت کرد ، امروز کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید تنهایی تنها گزینه برای من است.
اما در مورد داستان: این داستان قسمتهای زیادیش زندگی من بود ولی چیزی که من را خیلی تحت تاثیر قرار داد و اذیت کرد اخر داستان بود زمانی که همه در حال شادی ، رقص و خوشحالی کردن بودن چون من اصلا نتوانستم هیچ حسی از این قسمت بگیرم و من را یاد خاطری انداخت که دوماه قبل برای من اتفاق افتاده ، که همراه شخصی در حال خوردن صبحانه در یک طبیعت زیبا در شمال بودیم و دوستم از ان منظره بشدت تعریف میکرد و لذت میبرد و من از او سوال کردم ایا واقعا اینجا اینقدر لذت بخش است؟ گفت : فوق العاده است به او گفتم پس چرا من چیزی احساس نمیکنم و لذت نمیبرم گفت : برای اینکه روح تو خشکیده است. گفتن ان جمله دوستم یک حس عجیب و تلخ برایم داشت و امروز وقتی به اخر داستان رسیدم و نتوانستم با شادی و خوشحالی ارتباط برقرار کنم دوباره ان حس تلخ به سراغم امد . واقعا گیجم و نمیدانم چه کنم.
سلام. بخش بلند شدن که بخش مهمی بود کمی مبهم بیان شده بود و من نفهمیدم دقیقا باید برای بلند شدن چه کنم. سپاس از توجه شما
زماني كه جوجه اردك سرگردون بود و از اين بركه به اون بركه و نيمه جان زمستون رو سپري كرد حس عجيبي منو گرفت ياد تمام زخمهايي افتادم كه تو ساليان دراز با خودم حمل ميكردم. اميد در قالب پيرمردي اومد كه منو زير بغلش گرفتو و برد خونه، اما اونجاهم سرابي بيش نبود.
اگه بدونيم رفتن تو روابط غلط بدون فكر و درايت چه زخمهايي ميتونه بزنه خيلي حواسمونو بيشتر جمع ميكنيم.
خواهش ميكنم وقتي وارد ارتباطي ميشين بفهميد نيت طرف از اون رابطه چيه، زنگ تفريح نشين كه به خاطر غم فراموش كردن كسي ديگه با شما وارد ارتباط بشه.
سلام وقتتون بخیر
اول داستان خیلی حس بدی داشتم و دلم برای جوجه اردک زشت خیلی سوخت .حس طرد شدگی و دوست نداشتنی بودن و بی پناهیش و ترسی که تو محیطای ناامن داشت دلم رو به درد اورد.اونجایی که بعد از فرار کردن رو اورد به اب خوردن زیاد حالمو بد کرد و بهش حق دادم که رفتار افراطی انجام بده .اینکه خودشو با قوها مقایسه کرد و حسرت خورد به شدت واسم ناراحت کننده بود و فکر میکنم تو دلش گفت هیچ کس منو دوست نداره اما مادرم دوسم داشت و از ناچاری منو طرد کرد حتما به فکرمه
در اخر اما حس خوبی گرفتم با اینکه هیچ وقت مثل بقیه قوها نمیتونه اعتماد به نفس داشته باسه اما بازم راضیه از زندگیش و شاید ی مدت به این فکر کنه چرا تو محیط اشتباهی بودم و این همه زجر کشیدم .شاید از خدا هم عصبانی باشه ولی در نهایت فکر کنم میتونه از زندگیش لذت ببره
سلام؛ ممنونم ازتون برای این درسها؛ زخم هایی که در بسیاری از ماهست سالهای عمرمونو زایل میکنه و هیچ وقت بلد نیستیم دنبال درمانشون بریم و تا آخر عمر فلج میمونیم...
احساس طرد شدگی من از وقتی رفتم راهنمایی شروع شد؛ وقتی از دوست قدیمیم که همه دبستانو باهم بودیم خواستم هرکدوم بریم دنبال دوستان جدید تا بزرگتر بشیم و اون موفق شد واسه خودش دوستای صمیمی پیدا کنه اما من نتونستم و تنهاییم شروع شد...
بعد ۲۲ سالم بود که ازدواج کردم و بخاطر اینکه زودتر از دخترخاله دیگه ام که از من بزرگتر بود ازدواج کرده بودم از روابط فامیلی نزدیکی که با خاله هام داشتیم رانده شدیم و بعد از اینکه زندگی مشترکم به بن بست خورد خودمم ازشون خجالت میکشیدم و دیگه همون رابطه نیم بند هم قطع کردم. هم از زندگی مشترکم جدا شدم هم از فامیل مادری...و الان سالهاست بااینکه موقعیت شغلی و تحصیلی خوبی دارم با هیچکس جز تعداد معدودی از خانواده و فامیل پدریم ارتباطی ندارم و این تنهایی سالهاست آزارم میده. تا حدی که به یه مهرطلب تبدیل شدم که از آدمها به سرعت ناامید و دل زده میشم...اونجاهایی که جوجه اردک از تنهایی و سختی زندگیش به آدمها و خانه هاپناه میبرد و دوباره آزرده ترکشون میکرد تکرار ده سال اخیر زندگی منه...
کاش بشه با این کمپین راهی برای نجات از این رنج مستمر پیدا کنم...
خیلی حسی نداشتم. فقط شاید اینا: حس رها شدگی، عدم تأیید شدن توسط نزدیکترین اعضا به فرد که حتی میتونه مادر باشه. عدم دوست داشته شدن :( ولی همش ته دلم میدونستم که پایان شب سیه سپید است. البته الان که برخی از نظرات دوستان رو دیدم فهمیدم که چقدر تو بخشهای مختلف زندگیم جوجه اردک زشت بودم و الن فهمیدم :)
من بعضیجاها هم که دکتر رضایی تغییر صدا میدادند خندم میگرفت.خیلی باحال بود.
گلای سرخ آتشین نقاشی میکردم: حس شعف و زندگی
پدر پس فرتش: حس ناخوشایند و تنفر
جوجخ اردک زشت ئاقعا بدبخت بود: حس طرد شدگی
از اینجا برو : حس تنهایی و غم
ریختن خون تو برکه: حس ترس و ناامیدی
پرواز پرنده ها: سرخوش و لذت
خود رو باخته بود و نسیت به پرنده های زیبا عشقی رو حس میکرد که نمیتونست درک : حس خوشایند عشق و دور از دسترس بودنشون
اولین عشقایی که پیدا کردیم چقدر وجودمون براشون تپید: گریه و غم از دست دادن و حسرت تجربه آن حس عشق
روزها سردتر سردتر میشه: حس ناامیدی بیشتر و اینکه آن تجربه (عشق) دیگه زنده نمیشه - دیگه هیچکس آنطور دوست نداری- دیگه کسی نمیشه که جزیی از تن تو بشه- جزیی از وجود تو بشه و تو فکر کنی که از وجود تو پاره کردن
بین یخها گیر کرده و داره : ناامیدی و جونی برای سعی کردن نماندن
تو زشتی و هیچ کاری واسه ات نمیشه کرد!! یاد بچگیم افتادم که من به دنیا امدم گفتن انقدر زشت بودی که مامانت میگفت اشتباه شده و این بچه من نیست
نجات جوجه به دست پیرمرد: دلگرمی، حمایت
خونه به خونه، برکه به برکه: حس دربهدری. ناامنی. خواستنی نبودن
دختران گل نرگس میان گیسوان خود: حس زیبایی
قلبش میتپید: کشش
در آب قوی باشکوه،...درست مثل پرنده های زیبا بود: باور نکردن اینکه چه وجود زیبایی داشتم و نه خودم میدونستم نه بقیههه- حس شادی و گریه
رقصیدن همه: شادی
دو جاش به قوا اقای رضایی منو تاچ کرد و گریه کردم: یکی انجا که گفت اولین عشقایی که پیدا کردیم.....یکی هم انجاست که جوجه اردک فهمید چقدر زیبا بوده و ....
استاد عزیز باسلام
متشکرم از این کمپین عالی، سوالی که درخصوص فایل اول برای من پیش آمد این بود که جوجه اردک هیچ تغییر درونی نکرده بود و وقتی که زیبا شد حس اش تغییر کرد، یعنی وقتی اتفاقی در بیرون افتاد اتفاقی در درون او به وجود اومد.