۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس اول)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)


نظرات کاربران 205 نظر ارائه شده است
الهام ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام، انگار داستان زندگي من را کسي با عنوان جوجه اردک زشت قصه کرده...
آن بخشي اش که مادرش فکر مي کرد که او مشکلي دارد منو ياد خودم انداخت. مادرم هميشه سعي داشت منو درست کند و انگار که من يک مشکل بزرگم و بايد تغيير کنم تا درست بشوم و نمي دانست که باورش از من دچار مشکله نه خود من! متاسفانه تفاوتهاي زيادي بين ما بود که درک او را از من سخت مي کرد. وقتي 15 سال پيش در ازدواجم به مشکل برخوردم در حالي که چيز زيادي درباره مشکلات ما نمي دانست طرف همسرم رو گرفت و گفت که مشکل از منه و در نهايت هم بخاطر اينکه من روي تصميم جدايي ام پافشاري کردم به مدت نسبتا زيادي طردم کرد و بعد از اون هم هميشه عين يک بيگانه با من رفتار کرد و نسبت به من خشم داشت!
اونجا که مادر جوجه اردک گفت: پدر پست فطرتشون اين مدت حتي يه خبر هم ازشون نگرفته، منو ياد خودم انداخت. پدرم رو در سالهاي اول زندگي از دست دادم. من و خواهرم خيلي کوچک بوديم که مادرم بيوه شد. ما بعد از پدر با خانواده مادرم زندگي کرديم. طبيعتا همه از اين وضعيت براي مادر جوانم ابراز ناراحتي مي کردند و من که از اين داستانها، حس کردم بدبخت شدن مادرم به من مربوط است، خودم رو مقصر دونستم و بار احساس اضافي بودن و مزاحمت براي خوشبختي او را بدوش کشيدم و چون قدرت درک موضوع مرگ را در دو سه سالگي نداشتم از فوت پدرم احساس ترک شدگي داشتم. در همان زمان چون نگهداري از خواهر نوزادم دست تنها براي مادرم مشکل بود در نتيجه نگهداري من تا حد زيادي به مادر بزرگم سپرده مي شدم و من از مادرم هم به نوعي احساس طرد شدگي گرفتم و اين مسئله که بعد از پدرم مادر هم منو ترک کرده باعث شد خشم و رنجيدگي ام بود. چون اطرافيان احساس ناامني، طرد شدگي، و احساس زشت بودن ام رو درک نمي کردند، برچسب بدخلقي و نحس بودن هم به من زده شد و براي مدتها اين زخم ها را بدوش کشيدم. بعدها در روابطم احساس زيادي بودن، در اولويت نبودن، طرد شدن و خشم هايي که گاها نامتناسب با موضوع، برايم مشکلات زيادي ايجاد مي کند.
آنجايي که دو تا اردک وحشي به جوجه اردک گفتند: "تو زشتي! خيلي بد شد، هيچ کاري نميشه براي تو کرد." اين مکالمه منو ياد يک همکار سابق انداخت که در مورد من گفته بود متاسفانه براي اينجور آدمها هيچ کاري نمي شود کرد! اما حالا که اين را مي نويسم اين همکار که از من جوانتر هم بودند متاسفانه فوت شدند و در بين ما نيستند و من هيچ کاري جز فاتحه خواندن براشون از دستم بر نمياد اما براي خودم برمياد... من زنده ام و به خودم اميدوارم.
اونجايي که جوجه اردک اولين بار تصوير خودش رو در آب ديد که تبديل به همان قوهاي زيبا شده و خودش رو نشناخت، برام رزونانس داشت. با يک خوابي که چند شب پيش ديدم که بانوي موفق هنرمندي را ديدم که نمي شناختمش و فکر مي کنم بخشي از درونم است که چون باورش ندارم نمي شناسمش. ناباوري ميان ما را گرفته. ناباوري از اينکه چه کسي هستم و همه اينها براي اين بوده که من بفهمم جوجه قو بودم که اشتباهي مي خواستم جوجه اردک باشم و براي رسيدن به تصويرم نياز به باور قو بودن دارم.

سه‌شنبه ها با موری ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

عواملی ک احساس ترد شدگی رو در من ایجاد میکنه
طلاق پدر و مادرم
خیانت در رابطه با جنس مخالف، همزمان با من با کس دیگه هم بوده
ترک شدن توسط والدین

قصه :
خیلی جاها مثل اردک احساس تنهایی بی پناهی، منظورم از بی پناهی و بی کسی نداشتن خانواده و تکیه گاه ، پناه پدر و مادر تو بچگی و حتی بزرگسالی منظورمه)و بی کس
0_ (دارم اشک میریزم و یادم میاد و مینویسم) جایی ک مادر جوجه رو جلو بقیه تنها گذاشت یاد تجربه خودم افتادم، موقع ثبت نام دبیرستانم، من و پدرم رفتیم، پدرم گفت خودت برو خودت رو ثبت نام کن، همه پدر یا مادرشون بودن ک بچه رو ثبت‌نام میکردن اما من باید خودم اینکار میکردم با اینکه پدرم بودش، خیلی سختم بود، ب پدرم گفتم تو هم همراهم بیا تو اتاق ثبت‌نام اما قبول نکرد، مجبورا تنهایی رفتم، اونجا یکی از خانمایی ک کار ثبت نام رو انجام میداد وقتی متوجه شد پرونده ثبت‌نامم دسته خودمه و خودم اومدم خودم رو ثبت‌نام کنم و تنها هستم پدر و مادری همراهم نیست، تو گوش خانم بغل دستییش گفت این (یعنی من)از اونایی هست ک وسط سال شوهرش میدن و هردو خندیدن ، فکر کرد من بی کس و بی پدر مادر و.... هستم، بعدن با شروع سال تحصیلی متوجه شدم همون خانم معلم ادبیات سال اول دبیرستانم هست، همیشه حس بدی بهش داشتم ازش بدم میومد ب خاطر متلکی که موقع ثبت نام انداخته بود، و همیشه از پدرم دلگیر بودم ک چرا اونجا منو تنها گذاشت ک اون متلک رو بخورم. البته ی خاطره دیگه هم دارم که روز ثبت‌نام دانشگاهم باز با پدرم بودم، خطم خوب نبود و میخاستم فرم پر کنم و نمیتونستم قشنگ بنویسم، پدرم راهنماییم کرد که شکسته بنویسم هم قشنگه هم نوشتنش راحته، خودش یکم نوشت تا من یاد بگیرم بعدش من شکسته نوشتم که هنوزم خیلی جاها شکسته مینویسم.
1_ اونجا ک از تخم بیرون اومد و مادرش با خودش گفت چقدر زشته چه که بودم حس میکردم زشتم، هنوزم بعضی وقتها همچین حسی دارم
2_ اونجا که قصه گو میگه اونا درک نمیکردن زیر آب بودن یعنی چی و چه لذتی داره اینکع زشتو دوست داشت فقط زیر ی چیزی باشه رو درک نمیکردن، یاد خودم افتادم ک کسی درک نمیکنه که رویای من فقط آرامش داشتن سکوت آغوش گرم نوازش و آرامش و یه خونه سفید و مرتب، شاید رویای من برای دیگران خنده داره اما خودم ک دردش رو كشيدم رسیدن ب رویام آرامشه، کسی نمیدونه آرامش داشتن یعنی چی
3_ رفت زیر آب،پایین ترین عمق آب، خودش رو باخته بود، کز کرد، یاده شبها و روزهایی از دزد و تنهایی تو خودم شکستم و گریه کردم افتادم، احساس بی پناهی و بی کسی و سردرگمی و فشار و آشفتگی میکردم
4_ مجبوز بود تند تند شنا کنه و پا بزنه که یخ نکنه و خشک نشه از سرما، مجبورم همش کار کار کنم بدوم تا ب زندگی و خرجهام برسم،مجبورم پول جمع کنم تا احساس امنیت کنم و هر شب خسته و خورد برسم خونه و غمگین و افسرده
5 شروع بهار، یاد این می افتم ک بالاخره بعد بدبختی و سختی های فراوان ب آرامش نسبی رسیدیم تو خونه حاجی، بهار برای منم از راه رسید
6_ لحظه ای ک خوذش تو آب دید و متوجه زیبایی خودش شد و قوهای دیگه اومدن سمتش و با مهربانی لمسش کردن، یاد این افتادم که بعضی مواقع متوجه خوبی های خودم میشم و از اینکه با ادمای از جنس خوبی خودم آشنا میشم خوشحال میشم
7_ آخرش که همه رقصیدن، یاد خودم افتادم ک عاشق رقصیدن هستم اما نمیرقصم وقتش ندارم کلاسش رفتم اما متاسفانه تعطیل شد

At ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

وقتی که جوجه اردک دسته قوهارو درحال پرواز دید و خودش رو باخت، برام خیلی سخت بود. انگار بارها این لحظه رو تجربه کرده بودم. زمانی که قوها بهش خوشامدگفتن حس خوشحالی و غم رو باهم داشتم. غم ندانستن و نشناختن خود

غزاله ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام استاد عزیز سپاس از این کمپین اموزشی عالی که در حساس ترین زمان زندگیم به من رسیده.دقیقا 6 ماه که طلاق گرفتم و از یه رابطه اشتباه که حاصل یک انتخاب عجولانه بود بیرون اومدم.من برای فرار از رفتارای تند و بد مادرم این تصمیمو گرفتم.دقیقا اونجایی که مادر جوجه اردک زشت دست از حمایتش برداشت یاد رفتارای بد مادرم افتادم که از دوران کودکی باعث شد من خونه رو دوست نداشته باشم و به دوست و خونه همسایه ها پناه ببرم و محبتی که مادر باید میکرد از دیگران طلب میکردم.وقتی جوجه اردک رو مسخره میکردن یاد زمانهایی میافتادم که منو با دیگران مقایسه میکرد و به من سرکوفت میزد.تمام دوران کودکی و نوجوانی که با تحقیر مادرم و سرزنش اطرافیان (که منو مثل مادرم میدونستن و به خاطرش از من فاصله میگرفتن) با شنیدن این داستان جلوی چشمم تداعی شد.یه جاهایی واقعا حس کردم یکی داره قلبمو تو مشتش فشار میده.دوست دارم مثل قوی زیبای اخر داستان بشم ولی نمیدونم باید از کجا شروع کنم

سمیه ارسال در تاریخ ۰۴ آبان ماه ۱۳۹۷

من جدایی و سوگ رو تجربه نکردم. اما فرزند ناخوانده بودن رو دارم.

نسترن ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام و وقت بخیر خدمت همه عزیزان و تشکر از اقای رضایی بابت این کمپین.اون قسمت‌هایی که منو تحت تاثیر قرار داد یکی در ابتدا که مادر جوجه اردک ازش تعریف و پشتیبانی میکرد بود که خوشم اومد و حس خوب گرفتم.چون خودم اکثرا در بچگی در مقابل بقیه خانواده دفاعی نمیکردن یا تعریف خاصی نمیشد...ولی بعد ک دیدم مادر هم رهاش کرد اذیت شدم.و جاهایی ک از اذیت اطراف میگفت بیاد مدرسه و همکلاسی ها و حس ناتوانی که گاها درونی حس میشد و از مدرسه میترسیدم و بدم میومد و وابسته ب مادر بودم افتادم.و ی بحث دیگه اینکه بخاطر متفاوت بودن پذیرش نبودن،چیزی که در خونه ما هم بود و پدرم خیلی با خواهرم بخاطر نافرمانیهاش خوب نبود و من حس گناه میگرفتم که همش به سمت من میاد.. و هنوز از اینکه شبیه خواسته بقیه نباشم میترسم که طرد بشم.و دردهایت ک قو شد..حس خوبی بود چون سالها در تلاش درست کردن وابستگیم ب آدمها و الان چندماهیه که از جداییم گذشته و دیگه خسته شدم از اینهمه تلاش و درمانی اینهمه حس ترس تنهایی و سایر ترسها و عدم خودباوری...

پريسا نوروز ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

كل داستان جوجه اردك من رو آزار ميداد و دوست داشتم زودتر تموم بشه حالم رو خيلي خيلي بد

Af ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

جوجه اردک زشت بچه که بود، خوشگل نبود که دل ببره، شیطون نبود چون درون گرا بود، برای محبوبیت سعی میکرد که خیلی خوب باشه تا کسی نرنجه، و بتونه مورد تایید باشه.مادر غیر قابل دسترسی که بیماریش خاطرات کودکی جوجه اردک زشتو از مادرشو تبدیل کرده بود به اتاق های انتظار مطب ها.آخرین جوجه بود و سن و سال پدر مادر نسبتا زیاد، کودکیش و با محاسبات ذهنی میگذروند که اگر بیست سالش بشه پدر و مادرش چندسالشونه و آیا اصلا هستن یا نه؟ تعویض شدن محل زندگی تمام هم بازی هاشو ازش گرفت و اون توی نه سالگی دیگه همبازی نداشت، دوستان مدرسه ایش شاگرد تازه واردو هیچ وقت نپذیرقتن و زمستون پشت زمستون ازین برکه و ازین دوست به اون دوست و نپذیرفتن بود. دبیرستان فکر می کرد می تونه جمع و دوستای خودشو داشته باشه، اما اینطور نبود جمع های موقتی که توشون نادیده گرفته میشد،فرو رفتن توی سطل شیر بود، درست وقتی که ابراز دوست داشتن زیادی به رفیق دبیرستانیش کرد،دیگه هیچ خبری ازون نشد،بین برفا وسط دریاچه گیر کرد پس تصمیم گرفت قبل اینکه ترکش کنن آدمارو ترک کنه،بقیه دوست پسرداشتن و اون شجریان گوش میداد. وقتی یه کتاب جدید می خرید ذوق می کرد نه از یه لاک جدید. حرفای خاله زنکی براش جذاب نبود، پس هیچ وقت به عنوان هم صحبت انتخاب نشد، خواهرش که اون رو حامی خودش میدونست و اونی که میگفت عزیزم اشکال نداره که متفاوتی مهاجرت کرد، وقتی سرشو لای بالهاش میذاشت فقط خواب میدید که اون برگشته و این شده بود رویای هرشبش. همین طور بیشترو بیشتر توی دریاچه یخ زده فرورفت،دانشگاه و به شهر دیگه ای پرواز کرد و دیگه معنای کامل تنهایی و چشید، سعی کرد بی تفاوت جلوه کنه پس تو دانشگاه پرتلاش و فعال بود تا اعلام حضور کنه، دبیر کانونا و کلی فعالیت دیگه که بگه من هستم، اما بازم مثل بقیه نبود چون بقیه خیلی سرگرم کننده تر بودن،اما تونست توی خوابگاه برای خودش چندتا دوست پیدا کنه و شد آتشی توی سرما اما این آتیش دوومی نداشت و دانشگاه تموم شدو هر کدوم باید میرفتن شهر خودشون، تاریکی بود، احساس می کرد حتی خدا هم دوسش نداره هم زمان، پسری که دوسش داشت تا متوجه شد این جوجه اردک حریم داره و تن به هرچیزی نمیده، رفتارش عوض شد تا جوجه اردک توی زمستون سرد عاطفیش تلف بشه یا کوچ کنه، پس کوچ کرد اما بعد از مدتی شروع کرد به ایراد گرفتن از خودش پس تمام تیرهای خلاص و به خودش زد و دریاچه زندگیش سرخ شد..اگه تو لوند بودی، اگه دلبری بیشتر می کردی اون رهات نمی کرد،تو کلا مشکل داری وگرنه این همه تنهایی برای چیه، توبَدی، همین طور که تو سرما می لرزید و مرگ تو چندقدمیش میدید مدام خودشو سرزنش کرد که چرا خوب نبودی، چرا لوند نبودی، چرا مثل بقیه نبودی، چرا چرا و چرا، گوش کودک درونشو گرفت وگفت چرا نمیتونی مثل بچه آدم باشی، تو فقط بلدی که خوب باشی، که وقتی ترکت می کنن بگن خوب بود اما سرگرم کننده نبود، خوب بود اما زن نبود، خوب بود اما فقط خوب بود بعد از حدود دوسال از تموم شدن همه چیز هنوز وسط برکه است با حجم انبوه تنهایش، پاهاش لمس شدن، نگاهی به مه اطرافش می کنه و با خودش می گه پس کی بهار میشه؟! اصلا ممکنه که دیگه بهار بشه؟

آآآ ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

سلام
این داستان شاید به نوعی داستان طرد شدگی های من در کودکی بود زمانی که جمله غالب زندگیم تا هفت هشت سالگی
و تا نوجوانی تنها سرزنش بود و مقایسه. زمانی به خاط ریز نق بودن اطرافیانم درشتی من به چشم می آمد و به خاطر هیکلم و موهای پر پشتم مورد تمسخر واقع می شدم. زمانی که می ترسیدم از رویاهام بگم اما نمی تونستم هم مثل اطرافیانم باشم . زمانی که حسرت شنیدن یک جمله تعریف رو از زیبایی هام داشتم منم تونستم تا یه جایی همنوع های خودم رو پیدا کنم و از گذشته و سرزمینی که نمی خواستم جدا شوم اما هنوز داستان من مثل جوجه اردک تمام نشده گذشته ای که منو رها نمی کنه و شریک و باقی قبیله ای را که هنوز پیدا نکردم .... من سرزمین گذشته را ترک کردم اما خاطرات و احساس تحقیر شدنش هنوز بامنه...

آرزو ارسال در تاریخ ۰۳ آبان ماه ۱۳۹۷

اون لحظه ی آخری که جوجه اردک زشت همتاهای خودش رو دید و می ترسید بازم طرد بشه ولی ترجیح داد به دست اون موجودات زیبا بمیره. اون لحظه بود که بغضم ترکید چون دقیقا این حس رو اخیرا تجربه کردم. این حس که بخوام سمت آدم هایی برم که واقعا همیشه به نظرم زیبا و دست نیافتنی بودن و فکر می کردم طردم می کنن ولی وقتی نزدیک رفتم خودم رو دیدم و رفتار خوب اونا رو با خودم. طوری که انگار همیشه به اون جمع تعلق داشتم و نمی دونستم. من حتی به اشتباه تصور می کردم درون گرا هستم بیشتر ولی حالا فهمیدم درونگراییم به خاطر جمع های اشتباهی بود که درونشون بودم.