نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
من جدایی و سوگ رو تجربه نکردم. اما فرزند ناخوانده بودن رو دارم.
سلام و وقت بخیر خدمت همه عزیزان و تشکر از اقای رضایی بابت این کمپین.اون قسمتهایی که منو تحت تاثیر قرار داد یکی در ابتدا که مادر جوجه اردک ازش تعریف و پشتیبانی میکرد بود که خوشم اومد و حس خوب گرفتم.چون خودم اکثرا در بچگی در مقابل بقیه خانواده دفاعی نمیکردن یا تعریف خاصی نمیشد...ولی بعد ک دیدم مادر هم رهاش کرد اذیت شدم.و جاهایی ک از اذیت اطراف میگفت بیاد مدرسه و همکلاسی ها و حس ناتوانی که گاها درونی حس میشد و از مدرسه میترسیدم و بدم میومد و وابسته ب مادر بودم افتادم.و ی بحث دیگه اینکه بخاطر متفاوت بودن پذیرش نبودن،چیزی که در خونه ما هم بود و پدرم خیلی با خواهرم بخاطر نافرمانیهاش خوب نبود و من حس گناه میگرفتم که همش به سمت من میاد.. و هنوز از اینکه شبیه خواسته بقیه نباشم میترسم که طرد بشم.و دردهایت ک قو شد..حس خوبی بود چون سالها در تلاش درست کردن وابستگیم ب آدمها و الان چندماهیه که از جداییم گذشته و دیگه خسته شدم از اینهمه تلاش و درمانی اینهمه حس ترس تنهایی و سایر ترسها و عدم خودباوری...
كل داستان جوجه اردك من رو آزار ميداد و دوست داشتم زودتر تموم بشه حالم رو خيلي خيلي بد
جوجه اردک زشت بچه که بود، خوشگل نبود که دل ببره، شیطون نبود چون درون گرا بود، برای محبوبیت سعی میکرد که خیلی خوب باشه تا کسی نرنجه، و بتونه مورد تایید باشه.مادر غیر قابل دسترسی که بیماریش خاطرات کودکی جوجه اردک زشتو از مادرشو تبدیل کرده بود به اتاق های انتظار مطب ها.آخرین جوجه بود و سن و سال پدر مادر نسبتا زیاد، کودکیش و با محاسبات ذهنی میگذروند که اگر بیست سالش بشه پدر و مادرش چندسالشونه و آیا اصلا هستن یا نه؟ تعویض شدن محل زندگی تمام هم بازی هاشو ازش گرفت و اون توی نه سالگی دیگه همبازی نداشت، دوستان مدرسه ایش شاگرد تازه واردو هیچ وقت نپذیرقتن و زمستون پشت زمستون ازین برکه و ازین دوست به اون دوست و نپذیرفتن بود. دبیرستان فکر می کرد می تونه جمع و دوستای خودشو داشته باشه، اما اینطور نبود جمع های موقتی که توشون نادیده گرفته میشد،فرو رفتن توی سطل شیر بود، درست وقتی که ابراز دوست داشتن زیادی به رفیق دبیرستانیش کرد،دیگه هیچ خبری ازون نشد،بین برفا وسط دریاچه گیر کرد پس تصمیم گرفت قبل اینکه ترکش کنن آدمارو ترک کنه،بقیه دوست پسرداشتن و اون شجریان گوش میداد. وقتی یه کتاب جدید می خرید ذوق می کرد نه از یه لاک جدید. حرفای خاله زنکی براش جذاب نبود، پس هیچ وقت به عنوان هم صحبت انتخاب نشد، خواهرش که اون رو حامی خودش میدونست و اونی که میگفت عزیزم اشکال نداره که متفاوتی مهاجرت کرد، وقتی سرشو لای بالهاش میذاشت فقط خواب میدید که اون برگشته و این شده بود رویای هرشبش. همین طور بیشترو بیشتر توی دریاچه یخ زده فرورفت،دانشگاه و به شهر دیگه ای پرواز کرد و دیگه معنای کامل تنهایی و چشید، سعی کرد بی تفاوت جلوه کنه پس تو دانشگاه پرتلاش و فعال بود تا اعلام حضور کنه، دبیر کانونا و کلی فعالیت دیگه که بگه من هستم، اما بازم مثل بقیه نبود چون بقیه خیلی سرگرم کننده تر بودن،اما تونست توی خوابگاه برای خودش چندتا دوست پیدا کنه و شد آتشی توی سرما اما این آتیش دوومی نداشت و دانشگاه تموم شدو هر کدوم باید میرفتن شهر خودشون، تاریکی بود، احساس می کرد حتی خدا هم دوسش نداره هم زمان، پسری که دوسش داشت تا متوجه شد این جوجه اردک حریم داره و تن به هرچیزی نمیده، رفتارش عوض شد تا جوجه اردک توی زمستون سرد عاطفیش تلف بشه یا کوچ کنه، پس کوچ کرد اما بعد از مدتی شروع کرد به ایراد گرفتن از خودش پس تمام تیرهای خلاص و به خودش زد و دریاچه زندگیش سرخ شد..اگه تو لوند بودی، اگه دلبری بیشتر می کردی اون رهات نمی کرد،تو کلا مشکل داری وگرنه این همه تنهایی برای چیه، توبَدی، همین طور که تو سرما می لرزید و مرگ تو چندقدمیش میدید مدام خودشو سرزنش کرد که چرا خوب نبودی، چرا لوند نبودی، چرا مثل بقیه نبودی، چرا چرا و چرا، گوش کودک درونشو گرفت وگفت چرا نمیتونی مثل بچه آدم باشی، تو فقط بلدی که خوب باشی، که وقتی ترکت می کنن بگن خوب بود اما سرگرم کننده نبود، خوب بود اما زن نبود، خوب بود اما فقط خوب بود بعد از حدود دوسال از تموم شدن همه چیز هنوز وسط برکه است با حجم انبوه تنهایش، پاهاش لمس شدن، نگاهی به مه اطرافش می کنه و با خودش می گه پس کی بهار میشه؟! اصلا ممکنه که دیگه بهار بشه؟
سلام
این داستان شاید به نوعی داستان طرد شدگی های من در کودکی بود زمانی که جمله غالب زندگیم تا هفت هشت سالگی
و تا نوجوانی تنها سرزنش بود و مقایسه. زمانی به خاط ریز نق بودن اطرافیانم درشتی من به چشم می آمد و به خاطر هیکلم و موهای پر پشتم مورد تمسخر واقع می شدم. زمانی که می ترسیدم از رویاهام بگم اما نمی تونستم هم مثل اطرافیانم باشم . زمانی که حسرت شنیدن یک جمله تعریف رو از زیبایی هام داشتم منم تونستم تا یه جایی همنوع های خودم رو پیدا کنم و از گذشته و سرزمینی که نمی خواستم جدا شوم اما هنوز داستان من مثل جوجه اردک تمام نشده گذشته ای که منو رها نمی کنه و شریک و باقی قبیله ای را که هنوز پیدا نکردم .... من سرزمین گذشته را ترک کردم اما خاطرات و احساس تحقیر شدنش هنوز بامنه...
اون لحظه ی آخری که جوجه اردک زشت همتاهای خودش رو دید و می ترسید بازم طرد بشه ولی ترجیح داد به دست اون موجودات زیبا بمیره. اون لحظه بود که بغضم ترکید چون دقیقا این حس رو اخیرا تجربه کردم. این حس که بخوام سمت آدم هایی برم که واقعا همیشه به نظرم زیبا و دست نیافتنی بودن و فکر می کردم طردم می کنن ولی وقتی نزدیک رفتم خودم رو دیدم و رفتار خوب اونا رو با خودم. طوری که انگار همیشه به اون جمع تعلق داشتم و نمی دونستم. من حتی به اشتباه تصور می کردم درون گرا هستم بیشتر ولی حالا فهمیدم درونگراییم به خاطر جمع های اشتباهی بود که درونشون بودم.
سلام استاد عزیز
مرسی بابت این کمپین
من بغض داشتم زمانی که از زشتی جوجه اردک گفت وبعد گفت نه خوش قیافه هم هست، زمانی که میخواست با بقیه باشه ولی اذیتش میکردن( زمانیکه بچه بودم یه دوست خانوادگی داشتیم که ۳ تا پسر داشت و هر هفته با هم بودیم ۲برادر من و اون ۳ تا با هم بودن و هر وقت من میرفتم تو جمعشون یه کاری میکردن که من نباشم که بدترینش این بود که جیرجیرک انداختن تو موهام.
سابقه تعارض و تجاوز تو اوج یک رابطه و هی پریدن از اینور به اونور مثل جوجه اردک تو شیر و آرد و ...
من تو کل تین داستان خودم و گذشتم و دیدم...
سلام استاد عزیز.بابت کمپین رایگان واقعا متشکرم.تنها جایی ک حال منو دگرگون کرد رسیدن جوجه اردک ب قوها بودش، اونجا بود ک طپش قلب شدیدو قلب درد سراغم اومد ، بغض توو گلوم بود و دلم میخواست گریه کنم ولی چون درمحل کار گوش میدادم درس اول رو متاسفانه محیط فراهم نبود ک راحت گریه کنم.من شکست عشقی سختی رو متحمل شدم ومیدونم از جنس اون ادم نبودم ولی هنوز قو همجنس خودم رو پیدا نکردم ولی نمیدونم چرا در لحظه رسیدن جوجه اردک ب قوها دلم گریه میخواست شاید عقده اش هنوز توو وجودم هست.لازمه بگم این جناب عشق من با وجود تمام زجرهاش باز هم آمد و ضربه آخرش رو زد و من هنوز زخمی تمام رفتارهای بد ایشونم. هنوز نتونستم این اتفاقات رو هضم کنم. و من هنوز همین جوجه اردک زشت هستم
سلام استاد عزیز.بابت کمپین رایگان واقعا متشکرم.تنها جایی ک حال منو دگرگون کرد رسیدن جوجه اردک ب قوها بودش، اونجا بود ک طپش قلب شدیدو قلب درد سراغم اومد ، بغض توو گلوم بود و دلم میخواست گریه کنم ولی چون درمحل کار گوش میدادم درس اول رو متاسفانه محیط فراهم نبود ک راحت گریه کنم.من شکست عشقی سختی رو متحمل شدم ومیدونم از جنس اون ادم نبودم ولی هنوز قو همجنس خودم رو پیدا نکردم ولی نمیدونم چرا در لحظه رسیدن جوجه اردک ب قوها دلم گریه میخواست شاید عقده اش هنوز توو وجودم هست.لازمه بگم این جناب عشق من با وجود تمام زجرهاش باز هم آمد و ضربه آخرش رو زد و من هنوز زخمی تمام رفتارهای بد ایشونم. هنوز نتونستم این اتفاقات رو هضم کنم. و من هنوز همین جوجه اردک زشت هستم
ممنونم ازتون ، از اول صحبتهاتون گریه کردم من فرزند آخر خانواده م همیشه در مقایسه بودم در بچگی خیلی به لحاظ ظاهرم «رنگ پوستم» مورد تمسخر برادرم بودم و اونچه که بیشتر ناراحتم میکرد خندیدن همه بود بدون کوچکترین حمایتی از من این مورد تمسخر ظاهرم تا نوجوانی با من بود من هیچ وقت از سمت پدر به آغوش کشیده نشدم حتی یادم نمیاد مادر وپدرم جز زمانی که ازشون دور شده باشم منو ببوسند من هیچی از پدر و مادرم به نشان خودباوری دریافت نکردم و بعد دانشگاه شغل های متفاوتی امتحان کردم اما نمیدونم برای چی ساخته شدم روابط عاطفی منجر ب شکست داشتم حس میکنم اعتماد ب نفس ندارم الان هم اصلا رابطه خوبی با پدرم ندارم هنوز هم مدام از من ایراد میگیرند به احساسم , خودم هر چی که خارج از درکشون باشه معنا نداره براشون