نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
احساس ترس و وحشت و دوست نداشتن توسط دیگران و ترس از تنهایی منو وادار میکرد ک حتی در کودکی با اینکه بچه وسط بودم کار زیاد کنم و خودم با کار تمیز کردن و ....نشان بدم..اما فایده ای نداشت کسی مرا نمیدید من حس میکردم فرزند اون خانواده نیستم .خدمات من مهم بود .جوری ک کسی هم دوست میشدم با خریو و محبت خرکی نگهشون میداشتم و با رفتنشون دنیام خراب میشد.حسیکه همیشه با منه فرق داشتنه . همیشه ی حس بیخود متفاوت بودن دارم.احساس دیره نشدن.مهم نبودن باعث شد اعتماد ب نفسم از دست بدم و خودم تسلیم میدیدم ویا دور میشدم از ادما .
چگونه مي توانم به اين دروس دسترسي داشته باشم " رهايي از غم جدايي"
سلام
از بین ایتمایی که مطرح شد مرگ عزیز و بیکاری از کودکی فوبیای من بوده
دهن بینی اردک مادر منو یاد مادر خودم انداخت که دهان بین بود بخصوص در مورد فرزندان و هرکاری ک سایرین بخصوص خاله هام میگفتن در مورد ما اجرا میکرد
حسادت کردم به اردک زشت اونجایی ک ماادرش ازش دفاع کرد و گفت کم کم اینم مثل ما میشه (کاری که مادر من نکرد)
اما فروریختم اونجایی مادر خسته شد و طردش کرد... اصلا این واژه خسته شدن یه حال خیلی بدی ب من داد
وقتی داخل بشکه آرد افتاد یاد خرابکاریای خودم افتادم که تو یه سنی همش پشت هم گند میزدم.
از خنده کودکان هم حس زیادی بودن حس آویزون بود در من زنده شد؛ حس بودن در جایی که جای من نبود
هر سه فایل رو در یک روز گوش کردم
اما خیلی با دقت و نوشتن جزییات
اما دو سه روزه که حال درونیم اصلا خوب نیست کلافم بغض دارم و اصلا نمیدونم چمه
مرسی که هستید دکتر عزیز شما یک فرشته زمینی هستید
داستان جوجه اردک زشت رو که خوندید،تنها قسمتی که من رو دچار احساسات کرد قسمتی بود که جوجه اردک قوها رو بالای سر خودش می بینه و نسبت بهشون احساس عشق می کنه. هر دو باری که فایل اول رو گوش کردم به اون قسمت که رسید بغض کردم.
سلام
در مورد طرد شدن از جمع هم سنان تو دوران کودکی و نوجوانی مطلبی نگفتید.
بزرگترین آسیب روحی و روانی من مربوط به طرد شدنم در دوران نوجوانی و جوانی و حتی کودکی از طرف گروه همسالانم بود....
سلام، انگار داستان زندگي من را کسي با عنوان جوجه اردک زشت قصه کرده...
آن بخشي اش که مادرش فکر مي کرد که او مشکلي دارد منو ياد خودم انداخت. مادرم هميشه سعي داشت منو درست کند و انگار که من يک مشکل بزرگم و بايد تغيير کنم تا درست بشوم و نمي دانست که باورش از من دچار مشکله نه خود من! متاسفانه تفاوتهاي زيادي بين ما بود که درک او را از من سخت مي کرد. وقتي 15 سال پيش در ازدواجم به مشکل برخوردم در حالي که چيز زيادي درباره مشکلات ما نمي دانست طرف همسرم رو گرفت و گفت که مشکل از منه و در نهايت هم بخاطر اينکه من روي تصميم جدايي ام پافشاري کردم به مدت نسبتا زيادي طردم کرد و بعد از اون هم هميشه عين يک بيگانه با من رفتار کرد و نسبت به من خشم داشت!
اونجا که مادر جوجه اردک گفت: پدر پست فطرتشون اين مدت حتي يه خبر هم ازشون نگرفته، منو ياد خودم انداخت. پدرم رو در سالهاي اول زندگي از دست دادم. من و خواهرم خيلي کوچک بوديم که مادرم بيوه شد. ما بعد از پدر با خانواده مادرم زندگي کرديم. طبيعتا همه از اين وضعيت براي مادر جوانم ابراز ناراحتي مي کردند و من که از اين داستانها، حس کردم بدبخت شدن مادرم به من مربوط است، خودم رو مقصر دونستم و بار احساس اضافي بودن و مزاحمت براي خوشبختي او را بدوش کشيدم و چون قدرت درک موضوع مرگ را در دو سه سالگي نداشتم از فوت پدرم احساس ترک شدگي داشتم. در همان زمان چون نگهداري از خواهر نوزادم دست تنها براي مادرم مشکل بود در نتيجه نگهداري من تا حد زيادي به مادر بزرگم سپرده مي شدم و من از مادرم هم به نوعي احساس طرد شدگي گرفتم و اين مسئله که بعد از پدرم مادر هم منو ترک کرده باعث شد خشم و رنجيدگي ام بود. چون اطرافيان احساس ناامني، طرد شدگي، و احساس زشت بودن ام رو درک نمي کردند، برچسب بدخلقي و نحس بودن هم به من زده شد و براي مدتها اين زخم ها را بدوش کشيدم. بعدها در روابطم احساس زيادي بودن، در اولويت نبودن، طرد شدن و خشم هايي که گاها نامتناسب با موضوع، برايم مشکلات زيادي ايجاد مي کند.
آنجايي که دو تا اردک وحشي به جوجه اردک گفتند: "تو زشتي! خيلي بد شد، هيچ کاري نميشه براي تو کرد." اين مکالمه منو ياد يک همکار سابق انداخت که در مورد من گفته بود متاسفانه براي اينجور آدمها هيچ کاري نمي شود کرد! اما حالا که اين را مي نويسم اين همکار که از من جوانتر هم بودند متاسفانه فوت شدند و در بين ما نيستند و من هيچ کاري جز فاتحه خواندن براشون از دستم بر نمياد اما براي خودم برمياد... من زنده ام و به خودم اميدوارم.
اونجايي که جوجه اردک اولين بار تصوير خودش رو در آب ديد که تبديل به همان قوهاي زيبا شده و خودش رو نشناخت، برام رزونانس داشت. با يک خوابي که چند شب پيش ديدم که بانوي موفق هنرمندي را ديدم که نمي شناختمش و فکر مي کنم بخشي از درونم است که چون باورش ندارم نمي شناسمش. ناباوري ميان ما را گرفته. ناباوري از اينکه چه کسي هستم و همه اينها براي اين بوده که من بفهمم جوجه قو بودم که اشتباهي مي خواستم جوجه اردک باشم و براي رسيدن به تصويرم نياز به باور قو بودن دارم.
عواملی ک احساس ترد شدگی رو در من ایجاد میکنه
طلاق پدر و مادرم
خیانت در رابطه با جنس مخالف، همزمان با من با کس دیگه هم بوده
ترک شدن توسط والدین
قصه :
خیلی جاها مثل اردک احساس تنهایی بی پناهی، منظورم از بی پناهی و بی کسی نداشتن خانواده و تکیه گاه ، پناه پدر و مادر تو بچگی و حتی بزرگسالی منظورمه)و بی کس
0_ (دارم اشک میریزم و یادم میاد و مینویسم) جایی ک مادر جوجه رو جلو بقیه تنها گذاشت یاد تجربه خودم افتادم، موقع ثبت نام دبیرستانم، من و پدرم رفتیم، پدرم گفت خودت برو خودت رو ثبت نام کن، همه پدر یا مادرشون بودن ک بچه رو ثبتنام میکردن اما من باید خودم اینکار میکردم با اینکه پدرم بودش، خیلی سختم بود، ب پدرم گفتم تو هم همراهم بیا تو اتاق ثبتنام اما قبول نکرد، مجبورا تنهایی رفتم، اونجا یکی از خانمایی ک کار ثبت نام رو انجام میداد وقتی متوجه شد پرونده ثبتنامم دسته خودمه و خودم اومدم خودم رو ثبتنام کنم و تنها هستم پدر و مادری همراهم نیست، تو گوش خانم بغل دستییش گفت این (یعنی من)از اونایی هست ک وسط سال شوهرش میدن و هردو خندیدن ، فکر کرد من بی کس و بی پدر مادر و.... هستم، بعدن با شروع سال تحصیلی متوجه شدم همون خانم معلم ادبیات سال اول دبیرستانم هست، همیشه حس بدی بهش داشتم ازش بدم میومد ب خاطر متلکی که موقع ثبت نام انداخته بود، و همیشه از پدرم دلگیر بودم ک چرا اونجا منو تنها گذاشت ک اون متلک رو بخورم. البته ی خاطره دیگه هم دارم که روز ثبتنام دانشگاهم باز با پدرم بودم، خطم خوب نبود و میخاستم فرم پر کنم و نمیتونستم قشنگ بنویسم، پدرم راهنماییم کرد که شکسته بنویسم هم قشنگه هم نوشتنش راحته، خودش یکم نوشت تا من یاد بگیرم بعدش من شکسته نوشتم که هنوزم خیلی جاها شکسته مینویسم.
1_ اونجا ک از تخم بیرون اومد و مادرش با خودش گفت چقدر زشته چه که بودم حس میکردم زشتم، هنوزم بعضی وقتها همچین حسی دارم
2_ اونجا که قصه گو میگه اونا درک نمیکردن زیر آب بودن یعنی چی و چه لذتی داره اینکع زشتو دوست داشت فقط زیر ی چیزی باشه رو درک نمیکردن، یاد خودم افتادم ک کسی درک نمیکنه که رویای من فقط آرامش داشتن سکوت آغوش گرم نوازش و آرامش و یه خونه سفید و مرتب، شاید رویای من برای دیگران خنده داره اما خودم ک دردش رو كشيدم رسیدن ب رویام آرامشه، کسی نمیدونه آرامش داشتن یعنی چی
3_ رفت زیر آب،پایین ترین عمق آب، خودش رو باخته بود، کز کرد، یاده شبها و روزهایی از دزد و تنهایی تو خودم شکستم و گریه کردم افتادم، احساس بی پناهی و بی کسی و سردرگمی و فشار و آشفتگی میکردم
4_ مجبوز بود تند تند شنا کنه و پا بزنه که یخ نکنه و خشک نشه از سرما، مجبورم همش کار کار کنم بدوم تا ب زندگی و خرجهام برسم،مجبورم پول جمع کنم تا احساس امنیت کنم و هر شب خسته و خورد برسم خونه و غمگین و افسرده
5 شروع بهار، یاد این می افتم ک بالاخره بعد بدبختی و سختی های فراوان ب آرامش نسبی رسیدیم تو خونه حاجی، بهار برای منم از راه رسید
6_ لحظه ای ک خوذش تو آب دید و متوجه زیبایی خودش شد و قوهای دیگه اومدن سمتش و با مهربانی لمسش کردن، یاد این افتادم که بعضی مواقع متوجه خوبی های خودم میشم و از اینکه با ادمای از جنس خوبی خودم آشنا میشم خوشحال میشم
7_ آخرش که همه رقصیدن، یاد خودم افتادم ک عاشق رقصیدن هستم اما نمیرقصم وقتش ندارم کلاسش رفتم اما متاسفانه تعطیل شد
وقتی که جوجه اردک دسته قوهارو درحال پرواز دید و خودش رو باخت، برام خیلی سخت بود. انگار بارها این لحظه رو تجربه کرده بودم. زمانی که قوها بهش خوشامدگفتن حس خوشحالی و غم رو باهم داشتم. غم ندانستن و نشناختن خود
سلام استاد عزیز سپاس از این کمپین اموزشی عالی که در حساس ترین زمان زندگیم به من رسیده.دقیقا 6 ماه که طلاق گرفتم و از یه رابطه اشتباه که حاصل یک انتخاب عجولانه بود بیرون اومدم.من برای فرار از رفتارای تند و بد مادرم این تصمیمو گرفتم.دقیقا اونجایی که مادر جوجه اردک زشت دست از حمایتش برداشت یاد رفتارای بد مادرم افتادم که از دوران کودکی باعث شد من خونه رو دوست نداشته باشم و به دوست و خونه همسایه ها پناه ببرم و محبتی که مادر باید میکرد از دیگران طلب میکردم.وقتی جوجه اردک رو مسخره میکردن یاد زمانهایی میافتادم که منو با دیگران مقایسه میکرد و به من سرکوفت میزد.تمام دوران کودکی و نوجوانی که با تحقیر مادرم و سرزنش اطرافیان (که منو مثل مادرم میدونستن و به خاطرش از من فاصله میگرفتن) با شنیدن این داستان جلوی چشمم تداعی شد.یه جاهایی واقعا حس کردم یکی داره قلبمو تو مشتش فشار میده.دوست دارم مثل قوی زیبای اخر داستان بشم ولی نمیدونم باید از کجا شروع کنم