۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس اول)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)


نظرات کاربران 205 نظر ارائه شده است
sare vafaee ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

با سلام و خسته نباشی خدمت استاد مهربان و دلسوز تشکر اول بخاطر داستان سرایی زیبای شما .زندگی به جوجه اردک زشت با طردشدگی از طرف مادر درس بزرگی داد تونست با تمام سختییها و سرما و اوضاع یخبندان زمستان و تمسخر از طرف اطرافیان بزرگ بشه و بعد از پشت سر گذاشتن همه این سختیها در پایان با نگاه عمیق کردن تو برکه متوجه زیبایی و شکوه و عظمت خودش شد و اونجا بود که از طرف جنس مخالفش جذب شد جوجه اردک رفت و تجربه جدید زندگیشو بدست اورد پس همه ما باید جدا شدنو تجربه کنیم حالا واسه هر کی فرق میکنه از چه چیزی

fsafarian ارسال در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷

خسته نباشید.
وقتی مادر ازش حمایت می کرد حس خوبی داستم ولی اونجایی که مامانش گفت برو واقعا تو تمام بدنم احساس گز گز کردم و دلم ریخت نمی دونم چرا
از آموزش مستمری که در اینیستا و تلگرام و سایت دارید سپاسگزارم

ع‌.الف ارسال در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷

آقای رضایی عزیز، این سخاوت و بخشش شما واقعا جای تقدیر و تشکر داره، با تمام وجود سپاسگذار این خدمت باارزشتون هستم ..... در تمام طول داستان، از وقتی اردک پیر سعی داشت اردک ماده رو از خوابیدن روی تخم منصرف کنه، من شکستم و اشک ریختم، تمام داستان مو به مو داستان زندگی من بود، حتی از زمانی که توی تخم بودم و وجود خارجی نداشتم! من هم بچه‌ی نخواسته‌ای بودم که بدون برنامه‌ریزی بوجود آمدم و احتمالا نجواها و صداهایی رو شنیدم که میگفتن نباید من به دنیا بیام! من جوجه اردک زشت و نخواسته‌ای بودم که بهم میگفتن دختر سیاه! تا یک جایی دلم به حضور مادرم و حمایتش گرم بود اما اونهم طلاق گرفت و رفت و من تنها و بی‌پناه و زشت و نخواستنی موندم توی این دنیا! خانواده‌ی پدرم، به خصوص مادربزرگم که باهاش زندگی میکردیم هم پسر دوست بود و من همچنان دوست نداشتنی و نخواستنی بودم! بزرگ و بزرگتر میشدم اما این حس همچنان با من بود! تا جایی که حتی به شکارچی هم دلخوش کردم که شاید پناهی باشه برای تمام بی‌پناهی‌هام اما نتیجه‌ای جز زخم و درد عمیقتر نداشت! مهاجرت، کار، درآمد خوب، ماشین، ازدواج، هیچکدوم حال منو خوب نکرد و اینقدر این حس دوست‌نداشتنی بودن زیاد بود که با خیانت همسرم جدا شدم! وای که این داستان فقط من بودم و تمام فراز و نشیبهای زندگیم ... اما خوشحالم که بعد از طلاقم که حدود ۴ سال میگذره، شروع کردم به رشد و پوست انداختن، پر و بال باز کردم، اوج گرفتم و قویی زیبا فرود آمدم ... اما هنوز گاهی این داستان، ناخودآگاه زندگی منو هدایت میکنه ... منتظر درسهای بعدی هستم .... با سپاس جوجه اردک زشت :)

مقیمی ارسال در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷

من تو قسمت دانلودهای من فایل رو پیدا کردم،ولی روی دکمه پلی که میزنم هیچ اتفاقی نمیفته؟

fatima ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام،پایین فایل زده دانلود،اول دانلودش کنین بعد پلی میشه

coral ارسال در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷

اولین جایی که دلم لرزید جایی بود که مادر جوجه رو رها کرد و طرد شد، به یاد تمام دوران کودکی که به دلیل ناخواسته بودن و باعث مریضی مادرم شدن، حس طرد شدگی داشتم برای چیزی که در اختیار من نبوده! دومین جا اون زمستون سخت و طرد شدن دوباره از خونه دهقان به خاطر اذیت و آزار، به یاد عشق 3 ساله ای که با وجود اینکه 1 سال میگذره ولی من هنوز در زمستون اون طرد شدن موندم، و در نهایت اشکی برای شکوه تبدیل به قو شدن، کاش بهار منم بیاد

سما ارسال در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷

عااالی

حنا ارسال در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد جان خدا قوت
من سه جاي اين داستان شديدا تحت تاثير قرارگرفتم مخصوصا اون قسمت كه مادرش بهش گفت بره ياد خودم افتادم كه همسرم تو چشمام نگام كرد و گفت به درد هم نميخوريم ، اون قسمت كه اردك تو زمستون اواره و از اين خونه به اون خونه ميشد واقعا باهاش هم حسي كردم ، و اونجا كه با خودش گفت بزار حداقل به دست قوها موجودات زيبا كشته شم دقيقا همون حسيه كه من اين روزا تو زندگيم دارم ، يك سال و نيمه كه همسرم تركم كرده سراغي از من نميگيره با هم زندگي نكرديم نشد كه زندگي كنيم فقط عقد كرديم و بعد همه چي يهو عوض شد الانم دارم ازش جدا ميشم

غزال ارسال در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام
من حدود یکساعتی با اشک نوشتم ولی بعد از ارسال پیام آمد که نظر شما ثبت نشد...حقیقتش الان شاید جملاتم دیگه اون روح قبل رو نداشته باشن
ولی قسمتهایی که به نظرم برجسته بود قسمتی که مادرش هم به اون پشت کرد و اون قسمتی بود که زمستان بین روستاییان و بچه هاشون اسیر شده بود و مورد آزار و اذیت همراه با خنده های اونها و ترس ازشون قرار گرفته بود...حتی همحسی کردن باهاشم برام سخت بود میترسیدم خودم رو جاش قرار بدم و نتونم از پس تحمل حس اون لحظاتی که بر جوجه ی داستان گذشت بربیام....و در پایان وقتی به قوی سفید تبدیل شده بود،به جای شادی تمام روحم پر از احساس غم و غصه و خشم و حسرت و افسوس شد...تا اونجا که برای ده دقیقه بدون توقف گریه کردم حتی الانم دوباره اشک توی چشمام جمع شده...احساس غم و غصه و خشم از نادانی اطرافیانی دارم که با جهل و نادانی خودشون چقدر این موجود بی گناه و معصوم رو عذاب دادن و افسوس ازینکه چرا باید این جوجه اینقدر بدشانس باشه که در بین کسایی که نمیشناسنش و درکش نمیکنن بدنیا بیاد و یکسال از زندگی اش رو با اینهمه ترس و درد و غصه و اندوه بگذرونه....چرا این حسها رو درک کردم،حقیقتش نمیدونم...تفسیرشون چیه،اونم نمیدونم....شاید مربوط به این حس اه که اکثرا توی روابطم خانواده ام احساس میکنم کسی درکم نمیکنه یا بهتر بگم نوع نگاهم به مسایل و زندگی متفاوته و این تفاوت خسته ام میکنه و من رو به گوشه ایی از تنهایی سوق میده...

ستاره ارسال در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷

قسمت آخر داستان به درد حال این چند ساله من می خوره. این حس و بهم داد که باید صبر کنم و فرد مناسب خودش به سمتم میاد و هی نباید دل به اونایی بدم که مال من نیستن. هی نباید یکی و جایگزین کنم و بعد همون ناراحتیها و دلشوره ها و افسردگیهارو تجربه کنم.

Nazanin ارسال در تاریخ ۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام شب پاییزیتون بخیر باش...ممنونم بابت کمپین
داستان جوجه اردک زشت منو یاد بچگیم انداخت و لکه سیاهی که بعد از اینهمه تغییر هنوز نتونستم ازش رها بشم.من جوجه اردک زشتی بودم که پدرو مادرش نتونستن ازش مراقبت کنن.و من کم کم واردمسیر تاریکی شدم انقدر خودمو به درو دیوار کوبیدم که اخرش خسته و هلاک نشستم...سکوت کردم سال های زیادیو حرف نزدم هرکس از راه رسید چیزی گفت و رد شد..ومن بین مرزعشق و نفرت از عزیزترین افراد زندگیم دست و پا میزدم...روز تغییرمو خوب یادمه ..چیزی درون من شکست به پیزی منو کشید سمت خودش..درست مثل جوجه اردک که توی اب دریاچه عکس قو رو دید من نازنین دیگه ای رو پیدا کردم...درد زیادیو تحمل مردم به خاطر تغییرهام...از عزیزانم مسیرمو جدا کردم ...نمیدونم گاهای حال دلم خوبه و گاهی خرابم به خاطر دلتنگی اما قلبم همچنان به من میگه کار درستی بوده این جدایی ...دردش دقیقا مثل وقتیه که مادر جوجه اردک بهش گفت برو ...منتظر قسمت های بعدی هستم...میخوام خودمو به پالش بکشم..یه بار دیگه ..حس میکنم وقت یه تغییر دیگست