۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس اول)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)


نظرات کاربران 205 نظر ارائه شده است
ندا ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

استاد شما هنوز داستان رو شروع نکرده بودید تو مقدمه درس اشکای من شروع شد! اولای داستان خوب بود که مادره دفاع میکرده میگفته بچمه اما چرا یهو بهش گفت از خونه بره! جایی که رفته بود پیش پیرزن و گربه و مرغ مسخره میکردنش تصمیم گرفت از اونجا بره منم گفتم فک کنم منم باید برم از این خونه، هر روز تحقیر شدن و شنیدن حرفایی که سزاوارشون نیستی! من پدرمو کودکی از دست دادم و مامانم شاغل شد و برادرم که یه سال از من بزرگتر بود هر روز هر روز منو بشدت کتک میزد بخصوص تو دوره ی راهنمایی و دبیرستان بعد که معتاد شد خیلی بیشتر و طوری با من کتککاری میکرد که انگار با یه مرد طرفه، مامانم که از سر کار میومد خونه اون فوری میرفت کلی داستان میبافت که تقصیر رو گردن من بندازه چون من زیر بار حرف زورش نمیرفتم میگفت تقصیر خودش بوده کتک خورده، حالا که نزدیک بیست سال از اون روزا گذشته به نوع دیگه تحقیر و سرزنشاش ادامه داره و طوری شده من خودمو تو خونه نامریی کردم آسه میرم و میام که ایراد نگیره و مسخره ام نکنه، من هر موفقیتی که تو دانشگاه بدست آوردم بشدت مورد تمسخرش قرار گرفتم و حتی در کارم فقط آدما رو پر از نقطه ضعف میبینه و اونقدر قدرت رهبری جمع رو داره که بقیه ی اعضای خانواده لحظه ای که ایراد گرفتناشو شروع میکنه همراهیش میکنن اما دو دیقه بعد خودشونم قربانی این تمسخرا میشن، اخلاقش یه جورایی به بقیه هم سرایت کرده اما نه در اون حجم. از بچگی هم به همه عالم و آدم لقب میداد تا با تحقیر صداشون کنه کمتر پیش میاد کسیو به اسم صدا کنه از جمله به من هم لقب داده بود حالا که میخواد ژست آدم حسابی بگیره سعی میکنه کلمه ی رکیک استفاده نکنه اما هیچ فرقی نکرده همه میدونن منظورش از این لقبهایی که میده کوچیک کردن اطرافیانشه. در کل وقتایی که خونه هستم و هر روز توهین و تحقیر قفلم فلجم اما دوره هایی که خوابگاه بودم خیلی برام بهتر بود گرچه گیج بودم و بلد نبودم چجوری باید استفاده کنم اما کارایی که تو خونه چند سال گیر بودم و نمیتونستم انجام بدم تو خوابگاه چند ماهه تموم کردم، فکر میکنم باید برم اما برای رفتنمم مدتهاست نمیتونم کاری کنم احساس فلجی دارم. الان یهو به ذهنم رسید که اونهمه خوابی که همیشه میبینم و تکرار میشه همینو بهم میگه باید برم. خوابم اینه که توی یه خوابگاهم با یه چمدون وسیله اما معلوم نیست برای چی رفتم اونجا و با یه عالمه دختر دیگه منتظرم و بی برنامه میشینم راه میرم و میگذرونم و منتظرم اما معلوم نیست منتظر کی و چی!
اون قسمت که پرنده های سفید روی دریاچه رو دید که پرواز کردن و رفتن و عشق و کشش شدیدی به اونها حس میکرد یه غم همراه امید اما با گریه داشت برام.
یه قسمت داستان که زندگی عادی جریان داشت و مردم با خانواده هاشون مشغول بودند و با هم مراوده داشتند بشدت گریه منو درمیاره حتی الان که دوباره مینویسمش، هیچوقت اجازه ی رفت و آمد با دوستامو از ابتدای بچگی نداشتم و بعد از فوت پدرم اوضاع خیلی بدتر شد چون مامانم جوان و زیبا بود و حرف مردم براش خیلی مهم بود بجز خواهرش و داییش با بقیه قطع ارتباط کرد. ما یه جزیره ی کوچیک و تک افتاده شدیم که همیشه تنها بودیم و هنوزم ادامه داره. زندگی عادی جریان داره و من از این زندگی عادی سهمی ندارم.
فکر میکردم درباره ی روابطم بیشتر بنویسم که بی نتیجه تموم میشه، برکه ی دیگر و خانه ی دیگر در تمام زمستان سرد... سرش را خم کرد و منتظر ضربه ی آنان شد دقیقا تو رابطه هام منتظرم که با بیرحمی باهام برخورد بشه...

مريم ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد عزيز. ممنون از زحمات ارزشمندتون.
وقتي اين داستانو گوش دادم احساسات متفاوتي در من زنده شد. وقتي مادر جوجه اردك كه تنها حامي اون بود بهش گفت از اونجا بره احساس تاريكي مطلق و رها شدن و اينكه نميدوني چي پيش روته برام تداعي شد. احساساتي كه چند ماه هر روز و شب حتي توي خواب باهاش درگير بودم. به خاطر يه اتفاق همش ترس از اين رو داشتم كه از طرف خانوادم طرد بشم.
در جايي ديگه داستان كه گربه و مرغ روياهاي جوجه اردكو مسخره كردن حس نااميدي بهم دست داد. چون هميشه اطرافيان من هم روياهامو جدي نميگيرن و ميگن بايد دست از آرزوهام بكشم تا بتونم زندگي كنم و اينجوري فقط دارم خودمو اذيت ميكنم. شايدم واقعا زيادي تو رويا غرق شدم!!!! ولي احساس منم نسبت به ارزوهام مثل حس جوجه اردك به پرنده هاي زيباي توي آسمون، احساس عشق و كشش هست كه به دليل قضاوت هاي ديگران مثل جوجه اردك فقط يه گوشه فقط كز ميكنم و حس درماندگي بهم دست ميده.
شايد اگه اينقدر حس عزت نفسش رو از دست نداده بود، مجبور نبود سرتا سر زمستان از اين خونه به اون خونه و مزرعه ميان مرگ و زندگي سپري كنه. وقتي بهش فكر ميكنم كه شايد حكايت خيلي از ماها باشه كه كل عمرمون رو توي سردرگمي ميگذرونيم و فقط دست و پا ميزنيم تا از اين باتلاقي كه توش هستيم نجات پيدا كنيم در صورتي كه داره ميگذره و ما بيشتر غرق ميشيم قلبم به درد مياد. منم مثل جوجه اردك قصه كه در اثر حرفاي ديگران اعتماد به نفسشو از دست داده كه حتي جرات اينكه يكبار تلاش كنه و خودشو توي آب ببينه را پيدا نكرده بود، ميترسم از اينكه چيزي كه ميخوام رو شروع كنم و در اون موفق نشم. غافل از اينكه شايد اگه حرفاي ديگران رو باور نميكرد اينقدر عذاب نميكشيد.

مونا ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام شبتون بخير
راستش اولش كه گفتين ميخواين قصه تعريف كنين بنظرم كسل كننده اومد و با بي ميلي گوش دادم، يكم كه گذشت و رسيد به بحث دو تا مرغابي سر قيافه و اندازه تخم يكدفعه حالم بد شد و حس كينه و خشم و نفرت گرفتم،
همينطور كه داستان جلو ميرفت و اتفاقاتي كه برا جوجه اردك مي افتاد حس ميكردم من دارم زندگي ميكنم نه اون جوجه اردك تا جايي كه توي درياچه بقيه قو ها بهش ملحق شدن و شروع به جشن و شادي كردن ديگه ضاز شدت گريه صداي شما رو هم نميشنيدم هنوز هم حالم خوب نشده و به پهناي صورت اشكهام سرازيره...

راستي يه موضوع جالب! از وقتي ياد گرفتم امضا كنم امضاي من شكل جوجه اردك زشت بود!

م الف ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

آقای رضائی بزرگوار ازتون به خاطر این سخاوت، مسئولیت پذیری و عشق تون تشکر میکنم و دعا میکنم خیلی زود خیلی زود لوپ انرژی عشقی که سخاوتمندانه نثار ما کردین به خودتون برسه و قبلتون رو از شادی بلرزونه.اونجایی که اون اردک پیر گفت نباید رو این تخم بخوابه چون تخم بوقلمونه خیلی ازش بدم اومد یه جور احساس کینه و نفرت، اردک مادر گفت: پدر پست فطرتشون(این کلمه هم گرفتم اما نفهمیدم به کجا برد) ،وقتی مادر گفت اگه درست نگاه کنی خوش قیافه هم هست لبخند به لبام نشست اما بعد دو ثانیه تبدیل به اشک شد و بعد هق هق، اونجا که گفتین او واقعا بدبخت بود و جایی که گفتین آخر سر از خونشون فرار کرد واقعا دلم سوخت، تصور رودخانه قرمز رنگ از خون غازها و آرامش جنگل، اونجا که پیرزن گفت اگه تخم نگذاره حداقل میشه اون رو کشت و خورد ترسیدم، اونجا کخ مرغ و گربه پیرزن گفتن تو که نه میتونی چیزی شکار کنی و نه تخم بگذاری بغض کردم، برق چشمهام به پرندگانی که در آسمان دید و خیلی زیبا بودند، هق هق عشق به اون پرنده هایی که خودش را محروم ازشون میدید، پیرزنها طناب میریسیدند آرامش و احساس لذت، اونجا که 2 تا اردک وحشی بهش گفتند تو زشتی تو زشتی برای امثال تو نمیشه هیچ کاری کرد خیلی خیلی حالم بد شد رو کاغذ نوشتم ازتون متنفرم کثافتها آشغالها احمقها عوضی ها بی رحم ها بی شرفها من زشت نیستم من زشت نیستم من خیلی هم خوشگلم خاک به سرتون که گفتین من زشتم کور بودین یا حسود که زیبایی خیره کننده منو نتونستین یا نخواستین ببینین ازتون متنفرم متنفر آشغالهای حال به هم زن من خوشگلم و هیچ کسی نمی تونه به من بگه من زشتم ازتون متنفرم رذلهای پست فطرت ، احساس عشق نسبت به مرد دهقان که منو با شکستن اونها از بین یخ ها نجات داد زیر کتش احساس آرامش ، عشق و امنیت کردمچیزی که خیلی وقت بود نچشیده بودم دوستش داشتم مرد دهقان عزیز را، در بشکه آرد وحشت مرگ ترس وحشت بی حد و حصر بی پناهی ، در زمستان مدام از خانه ای و برکه ای به خانه ای و برکه دیگه احساس دربه دری، ناامیدی، معلق بودن، سرگردانی، پیرزنها رختخوابهای تر را تکان دادند احساس عشق، دخترها گل نرگس در موشون گذاشتند احساس خشم یا حسرت و غم ،مور مور شدم یه انرژی از سرم تا پاهام اومد وقتی خوندین احساس کرد به سمت اون دو قوی زیبا کشیده می شه، شوک شدن نفس نکشیدن موقع دیدن اون قوی بزرگ سفید زیبا در آب از نزدیک، پیرزنها گره از موهای طلائی شان باز کردند جنگ چقدر طولانی زمان زندگی چقدر کوتاهه، احساس سبکی زیادی کردم خیلی عجیبه همین الانم حالم خیلی بهتر است.

زهرا ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام
خيلي زيبا و تاثيرگذار
با همون تصور جادويي كه ازتون انتظار داشتم و انتخاب اهنگ دلنشين و رمزالود كه منو برد به دنياي اساطيري كه هميشه باهاش زندگي كردم پرسفونمو
من همه جاي قصه احساس داشتم
از همون شروع با گفتن تخم بزرگ و خاص تا منع شدن اردك ماده براي گرم نگه داشتنش،
وقتي جوجه اردك زشت و پراشو كندن و مادرش طردش كزد بغضم گرفت وقتي به زوووووور جدا شد و رفت و زياد اب ميخورد ياد تنها شدن زوري خودم و اينكه چقد موقع هيجانم اب زياد ميخورم افتادم اينجاش خنده داره
موقع پارس سگا و قايم شدنش از ترس گريه كردم
محو زيبايي قوها شدنش و اينكه گفت ميخوام زير باشم!
خود من بود!
يخ زدنش و هميشه تنها رها شدنش..
وقتي بزرگ شد و بالهاش قوي شد كلا به هم ريختم و هق هق زدم
وقتي تو ترس و سردرگميش تو اب يا همون ايينه نگاه كرد و زيبايي شو ديد
همش من بودم
دمتون گرم حال كردم شب خوبي خواهم داشت ممنونم واقعا
شب و روزتون بخير
منتظر محبتتون هستيم..

زهرا ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

يه موردي ام اضافه كنم از تعريفاي تو قصه از ادما نميدونم چرا فقط اين تو ذهنم مشخص موند كه پسران جوان ساق پاي دختران را ديد ميزدن :|
من هميشه از اينكه مرد مقابلم از من و يا از بدنم، مثل چشمام تعريف كنه خوشم ميومد ًشايد به اين خاطره
و به خاطر شكستي كه به تازگي داشتم افروديتم شديد سركوب شده و افسرده شدم و به سختي دارم تلاش ميكنم دوباره مثل قبل جلو اينه برقصم و از خودم لذت ببرم و فريبكاري ادم قبلي رو كاملا فراموش كنم

زهرا ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

اولین مورد اونجایی بود که مادرش آروم بهش گفت برو قلبم فشرده شد،من سومین فرزند خانواده بودم و با فاصله کمی از من برادرم به دنیا اومد،جدای از دو فرزند بزرگتری که قبل از من بودند ، عملا من از همون ابتدا به سایه رفتم کسی منو ندید،منو برادرم از لحظ شخصیتی و استعداد خیلی تفاوت داشتیم من دختر آروم و درونگرایی بودم و اون ی پسر شیطون و پر جنب و جوش برون گرا و تو خانواده من این شخصیت خیلی مورد تحسین بود تا من ،اون خوش زبون بود و هر چیزی رو که بهش یاد میدادم میتونست به همه نشون بده و من باید سکوت میکردم چون ب اندازه اون جالب نبودم به اندازه او باهوش به نظر نمیرسیدم به اندازه اون تو بازیا نمیبردم ،اصن ب خودم اجازه نمیدادم تا بقیه هستن فکر بردن تو بازی رو کنم،چون با هر اشتباهی بهم به شوخی یا جدی میگفتن خنگ ،ترسو ،لال...حتی مادرمم دیگ منو نمیدید و دومین بار جایی بود که تو کلبه پیر زن به خودش گفت من پنهون باشم و اون زیر باشم آرومتر و درست راهی بود که من تو کل دوران نوجونیم انتخاب کردم و همیشه خودمو پنهون کردم،اگه ی کوچولو بیشتر دیده میشدم تمام وجودمو استرس و اضطراب میگرفت و تصمیم گرفتم خودمو از همه پنهون کنم و این زیادم سخت نبود چون کسی منو نمیخواست ببینه و آخرین جایی که قلبم فشرده شد جایی بود که از دست زن دهقان فرار کرد و از این برکه ب اون برکه گریزان بود که اوایل دوران جوانیم برام تداعی شد که در حالت سردرگمی و پریشونی بودم که تو ارتباطام بیشتر خودشو نشون میداد، از یک ارتباط ناقص و اشتباه وارد یک ارتباط دیگ میشدم و ی پریشانی و گریزانی طولانی را تجربه کردم و به خاطر ی جدایی سخت و تحمل تنهایی سخت تر فکر میکنم تونستم ی مقدار خودمو پیدا کنم و کم کم تغییر بدم و خودمو از تک تکشون کم کم پس بگیرم و  به روزهای آخر زمستون نزدیک تر شم ولی هنوز قسمت آخر دادستان برایم ملموس نیس و بهار را تجربه نکردم ولی حس میکنم در میسر روشنی قرار گرفتم البته به کمک شما دکتر سهیل رضایی عزیز و کتابها و کمپینها و کلاسهاتون و  بخاطر تک تک جمله هایی که هدایتگرم بود و مسیر رو برام روشن کرد ازتون خیلی ممنونم...

پرنیان ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

باسلام خدمت استادرضایی بزرگواروتشکربابت این کمپین فوق العاده
این قصه درچندقسمت مجزا اشک واضطراب وحال خوب برام بوجود آورد
اول اینکه ترک خوردن تخم های ماده اردک اضطرابموبالاآورد وحس ازدست دادن داشتم؛که دیگه اون تخم ها مال اردک ماده نخواهندبود باوجوداینکه مالک اصلیشون اونه!
دوم ازاون شخصیت داستان که به ماده اردک گفت تخم رو رهاکن بدم اومدوحس تنفررو تجربه کردم؛ناخودآگاه یادحرفای پدربزرگم افتادم که دردوره ی نوجوانیم همیشه به مامانم میگفت منوخیلی تحویل نگیره؛لوسم نکنه!
سوم وقتی جوجه اردک کنارمرداب به دورازهمه درازکشیده بودوآسوده بودحس آرامش همه ی وجودموگرفت ازاینکه دیگه آزاده وبادنیای خودش تنهاست ومیتونه لذت ببره ازتنهاییش!
چهارم وقتی جوجه اردک بین یخهاگیرکرددلم براش سوخت وگریه کردم؛حس کردم خودمم اون جوجه اردک که تنهایی داره تلاش میکنه ومیجنگه برای چیزی که دنبالشه وهیچ حامی وتکیه گاه عاطفی نداره!
پنجم قسمتی که جوجه اردک تمام زمستان رو تنهاوسرگردان گذراند باعث گریه ام شد؛یه جوری ترحم به خودم بابت سختیهایی که کشیدم ومثل اون دنبال پناه وآرامشم هستم!
ششم ترس جوجه اردک ازاینکه بگن دوسش دارندوبعدپروازکنند ترس منم هست؛دوست ندارم آدمها بهم نزدیک بشن تادرد رفتنشو تجربه نکنم،آدما ازدور قشنگترن!
هفتم وقتی جوجه اردک عکسشودرآب دیدوفهمیدقوهست حس خوبی داشتم ولذت بردم چون خودمم به این کشف دریک نقطه بحرانی زندگیم رسیدم والان نتایجشومیبینم
ازاینکه خوده خوده واقعیم هستم مطمئنم وخوشحالم بابتش!

نوشین ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام. ممنون از برگزاری این کمپين بدوند داشتن چشمداشت مالی و ممنونا از حسم مسئوليتتون.
فضاسازی اول داستان برای من خوشایند بود. قسمتی که مادر جوجه اردک زشت گفت که قشنگم هست برام رزونانس داشت. جایی که توی جمعیت اردکها گفتن این همه اردک این یکی دیگه جایی نداره و طرد شدن توسط مادرش چندتا خاطره ناخوشایند رو به ذهن من آورد. قسمتی که پرنده های سفید و زیبا رو دید و دوسشون داشت حس مشابهى رو در من برای بودن در جمع هایی که دوسشون داشتم ايجاد کرد. قسمتی که دهقان اردک رو از آب یخ گرفت... و نهایتا اومدن بهار و اینکه فهمید خودش هم یکی از اون قوهاي زیباست خوشحال کننده بود...

شهرام ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

ارزوش برای پنهون موندن
از ترد شدن های مداوم خسته شدم, بعد از طلاقم اکثر اطرافیانم و حتی خانواده تردم کردن, بخاطر حرفایی که زنم پشتم زد که دلیل جدایی و ازدواج مجددش جور باشه.
انقدر دست رد به سینه ام خورده که دیگه توان شروع ی ارتباط حتی دوستانه و همجنس رو هم ندارم, دلم میخواد فقط تنهای تنها باشم و کسی کاری به کارم نداشته باشه

داریوش ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

با سپاس از درس اول.
زمانی که اردک مادر جوجه اردک زست را وارسی و نوازش می‌کرد و با خود گفت آنقدرها هم زست نیست حال عجیبی پیدا کردمیاد مادرم افتادم که در هر حالتی حتی زمانی که کار اشتباهی می‌کردم در نهایت در آغوش مهربتن و گرمش بودم و نوازش موهایم از طرف مادرم آرامش و آسودگی خاصی به من می‌داد.
وقتی غازها در مرداب شکار شدندو در آخر سکوتی مرداب را فرا گرفت احساس کردم چقدر به آرامش و سکوت در زندگی نیاز دارم نیازی مبرم.
توصیف وضعیت جوجه اردک در زمستان که از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر می‌رفت برام واقعا دردآور بود دردآور.
قتی جوجه اردک زشت سابق خودش را درون آب دید با پرهای سفید زیبا، برای لحظاتی عظمت و زیبایی در وجودم رخنه کرد و موهای بدنم سیخ سیخ شد.
زمانی که در کنار همنوعانش قرار گرفت آرامش زیبایی سکوت و عشق را می‌توانستم لمس کنم انگار خودم جای قوی زیبا بودم