۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس اول)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)


نظرات کاربران 205 نظر ارائه شده است
فريبا محمدي ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

من اون قسمت داستان و كه دخترا رو لباس هاي سفيدشون گلهاي سرخ اتشين گلدوزي ميكردند و خيلي دوست داشتم چون ياد بچگي خودم افتادم كه در أوقات فراقتم گلدوزي ميكردم.

s.s ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام الان انقدر تپش قلب دارم که نفس کشیدن برام سخته .اونجایی از داستان که جوجه اردک زشت و اذیت می کردن و مادرش رهاش کرد دقیقا منو یاد زمانی میندازه که مامان منو داداشامو خونه میذاشت و میرفت خونه داییم برای کمک به زنداییم که تو بستر بود و ما تو خونه تنها می موندیم و پدرم 5 صبح میرفت سر کار تا بعد از ظهر و تو نبودشون پسر عمم که مستاجر ما بودن میومد و منو اذیت میکرد و منم نمیتونستم کاری کنم داداشامم کوچیک بودن و دنبال بازی .و هر چی گریه میکردم و به مامان بابام میگفتم تو رو خدا ما رو تنها نذارید .گوش نمیکردن و فکر میکردن من خودمو لوس می کنم .الان واقعا دارم جون میدم .دستم همراهیم نمیکنه برا نوشتن

س.ر ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

خيلي از نيت خيرتون بابت اينكار ممنون و اميدوارم معادل هزينه اي كه رايگان انجام دادين خدا خير و بركت براتون بياره... كه قطعا همينطوره.... جوجه اردك بين يخ ها گير كرده بود... وقتي جوجه اردك هرجا ميرسيد هيچكس نميخواستش... هرجايي كه دوست داشت بمونه اما ميگفتن بهش نه تو نميتوني... جوجه اردك بخاطر زشت بودنش و من بخاطر خوب بودنم همه جا اومدن گفتن، فلاني تو ادم خوبي هستي تو يه ميليون تا ادم مثل تو نيست... اما گذاشتن رفتن.... تصميم ندارم ديگه ادم خوبه باشم.... دلم ميخواد ادم بده باشم كه ادما بخوانم.... وقتي جوجه اردك خودش رو توي اب ديد تمام موهاي تنم سيخ شد.... ترسيدم وقتي تو اون اب نگاه ميكنم من قو نشده باشم.... اون ادم بده شده باشم كه ميخواست با بقيه مچ بشه.... منظورم از بد همون برعكس چيزيع كه باعث نشه ترك شم، شايدم لازمش اينه كه كسي بهم نگه تو خيلي خوبي.... يه عشق تو دلم با همه وسواسهام حفظ كردم اما با خيانت يا بهتره بگم با حس ترجيح داده نشدن ترك كردم.... تو داستان خودمو جاي اون ماده اردك هم ديدم كه اصرار داشت رو تخمي بشينه كه برا اون نبود... ازش در مقابل همه دفاع كنه... منم وقتي تو رابطم بودم بعضي وقتا حس ميكردم متعلق به جايي شدم كه برا من نيست.... اما عميقترين حس همون حس خفگي و گير افتادن بين يخ ها بود وقتي دهقان اومد حس كردم راهي باز شد رهايي حاصل شد و ديگه تنها نيستم... وارد خونش شدم ديدم اونجام باز رها شدگي و رها شدگيه......ميفهمم بعد از اومدن بيرون از خونه دهقان و خنديدن بچه هاي اون خونه به جوجه اردك چه حس مزخرفيه....

delroba ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

جدایی خیلی سخته وبدتر از اون وقتی کنارت باشه وتو رو نبینه وهر رو تحقیرت کنه

راحله ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

دلربا

الهه ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

با عرض سلام ابتدا تشکر میکنم از استاد رضایی عزیز و همه دوستان بزرگوار دست اندر کار و سپاس برای این درس زیبا . این درس برای من پر از حس فهمیده نشدن و انزوا بود . حس در جمع بودن و تنها بودن چون متفاوت از بقیه ای و شاید کمتر کسی این تفاوت رو ببینه و درک کنه و این باعث میشه در پیله ای از تنهایی بیفتی البته تنهایی همیشه هم بد نیست ، تو این دنیا و در سفر زندگی هر ادمی باید بفهمه کی هست چی میخواد و به کحا قراره برسه و در نهایت رسالتش در این زندگی چیه و این تنهایی فرصتی برای پیدا کردن همه این سئوال ها و رسیدن به معنای زندگی ست

الهام ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

دو جای داستان گریه کردم.وقتی داشت فرهر میکرد ....یاد خودم افتادم که بخاطر نرسیدن به کسی که 8 سال عاشقش بودم و راهی جز فرار نداشتم ازدواج کردم.و جای دیگه از داستان نمیدونم چرا یه دنیا دلتنگی سالها پیش یادم اومد ...که چقدر دوست داشته نشدم

الهام ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

اقای دکتر نمیدونم شاید برای اولین باره که میخام داستانمو بگم.من 8 سال عاشق کسی بودم از 18 سالگی .راهمون به هم دور بود.سالی یکبار یا شاید بیشتر طول میکشید تا میومد همو میدیدیم .اما سالها نشستم به امید اینکه یه روزی میشه...همیشه باهم حرف میزدیم خیلی زیاد .فرد شکاک و بددلی بود .مدام کنترلم میکردو پر از خیانت بود ...خیلیزیاد .تمام اون سالها هر شب گریه کردم .ارزوهای جوونیم هیچ کدوم عملی نشد .عقده درونم فریاد میزد ...دوبار تا مرحله خاساگاری رفتیم اما دفعه دوم نتونستم بعد 8 سال بپذیرم و گفتم نه ...داغون شدم له شدم .زندگیتموم شد برام.تا اینکه خیلی زود با شوهرم اشنا شدم و تا حد زیادی سنتی ازدواج کردم..دوسش نداشتم .معنی نمیداد هیچی برام.ازش فرار میکردم .دوست نداشتم حتی بهم دست بزنه .سالهاست بعد رابطه گریه میکردم...تا اینکه معتاد شد بیکارم شد برای تایم کوتاهی ...منم داغون و خسته و بی عشق با کسی اشنا شدم ..عاشقش شدم .بدون اون لحظه ای نفس نمیکشیدم اونم همین ...تا اینکه خونوادم متوجه شدن و اون بعد دوسال یه شبه سعی کرد توجیهم کنه و رفت ...من موندمو یدنیا رنج .یدنیا اشتیاه .یدنیا زجر.نمیدونم چه کنم ....فقط رنج میکشم.کمکم کنید

الهام ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

دو جای داستان گریه کردم.وقتی داشت فرهر میکرد ....یاد خودم افتادم که بخاطر نرسیدن به کسی که 8 سال عاشقش بودم و راهی جز فرار نداشتم ازدواج کردم.و جای دیگه از داستان نمیدونم چرا یه دنیا دلتنگی سالها پیش یادم اومد ...که چقدر دوست داشته نشدم

افرا ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد عزیز
امشب منو بردین به دنیای کودکیم .این داستان رو بارها و بارها برای من خواندن و خواندم یه جورایی باهاش بزرگ شدم تا جایی که در هنرستان این داستان رو کامل با اون چیزی که تو ذهنم بود تصویر سازی کردم.ولی چیزی که امشب از داستان فهمیدم رو سالها نمیدیدم.اون لحظه ای که پرواز قوها رو دید و دلش میخواست مثل اونها باشه.ناگهان تلنگری به من زده شد که یادم افتاد چقدر دلم میخواست جای چه اشخاص مهمی باشم و چه آرزوهایی داشتم... ولی در اردک خودم جا مانده بودم ممنونم که یاد آور پروازم شدین...