نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
خيلي از نيت خيرتون بابت اينكار ممنون و اميدوارم معادل هزينه اي كه رايگان انجام دادين خدا خير و بركت براتون بياره... كه قطعا همينطوره.... جوجه اردك بين يخ ها گير كرده بود... وقتي جوجه اردك هرجا ميرسيد هيچكس نميخواستش... هرجايي كه دوست داشت بمونه اما ميگفتن بهش نه تو نميتوني... جوجه اردك بخاطر زشت بودنش و من بخاطر خوب بودنم همه جا اومدن گفتن، فلاني تو ادم خوبي هستي تو يه ميليون تا ادم مثل تو نيست... اما گذاشتن رفتن.... تصميم ندارم ديگه ادم خوبه باشم.... دلم ميخواد ادم بده باشم كه ادما بخوانم.... وقتي جوجه اردك خودش رو توي اب ديد تمام موهاي تنم سيخ شد.... ترسيدم وقتي تو اون اب نگاه ميكنم من قو نشده باشم.... اون ادم بده شده باشم كه ميخواست با بقيه مچ بشه.... منظورم از بد همون برعكس چيزيع كه باعث نشه ترك شم، شايدم لازمش اينه كه كسي بهم نگه تو خيلي خوبي.... يه عشق تو دلم با همه وسواسهام حفظ كردم اما با خيانت يا بهتره بگم با حس ترجيح داده نشدن ترك كردم.... تو داستان خودمو جاي اون ماده اردك هم ديدم كه اصرار داشت رو تخمي بشينه كه برا اون نبود... ازش در مقابل همه دفاع كنه... منم وقتي تو رابطم بودم بعضي وقتا حس ميكردم متعلق به جايي شدم كه برا من نيست.... اما عميقترين حس همون حس خفگي و گير افتادن بين يخ ها بود وقتي دهقان اومد حس كردم راهي باز شد رهايي حاصل شد و ديگه تنها نيستم... وارد خونش شدم ديدم اونجام باز رها شدگي و رها شدگيه......ميفهمم بعد از اومدن بيرون از خونه دهقان و خنديدن بچه هاي اون خونه به جوجه اردك چه حس مزخرفيه....
با عرض سلام ابتدا تشکر میکنم از استاد رضایی عزیز و همه دوستان بزرگوار دست اندر کار و سپاس برای این درس زیبا . این درس برای من پر از حس فهمیده نشدن و انزوا بود . حس در جمع بودن و تنها بودن چون متفاوت از بقیه ای و شاید کمتر کسی این تفاوت رو ببینه و درک کنه و این باعث میشه در پیله ای از تنهایی بیفتی البته تنهایی همیشه هم بد نیست ، تو این دنیا و در سفر زندگی هر ادمی باید بفهمه کی هست چی میخواد و به کحا قراره برسه و در نهایت رسالتش در این زندگی چیه و این تنهایی فرصتی برای پیدا کردن همه این سئوال ها و رسیدن به معنای زندگی ست
دو جای داستان گریه کردم.وقتی داشت فرهر میکرد ....یاد خودم افتادم که بخاطر نرسیدن به کسی که 8 سال عاشقش بودم و راهی جز فرار نداشتم ازدواج کردم.و جای دیگه از داستان نمیدونم چرا یه دنیا دلتنگی سالها پیش یادم اومد ...که چقدر دوست داشته نشدم
اقای دکتر نمیدونم شاید برای اولین باره که میخام داستانمو بگم.من 8 سال عاشق کسی بودم از 18 سالگی .راهمون به هم دور بود.سالی یکبار یا شاید بیشتر طول میکشید تا میومد همو میدیدیم .اما سالها نشستم به امید اینکه یه روزی میشه...همیشه باهم حرف میزدیم خیلی زیاد .فرد شکاک و بددلی بود .مدام کنترلم میکردو پر از خیانت بود ...خیلیزیاد .تمام اون سالها هر شب گریه کردم .ارزوهای جوونیم هیچ کدوم عملی نشد .عقده درونم فریاد میزد ...دوبار تا مرحله خاساگاری رفتیم اما دفعه دوم نتونستم بعد 8 سال بپذیرم و گفتم نه ...داغون شدم له شدم .زندگیتموم شد برام.تا اینکه خیلی زود با شوهرم اشنا شدم و تا حد زیادی سنتی ازدواج کردم..دوسش نداشتم .معنی نمیداد هیچی برام.ازش فرار میکردم .دوست نداشتم حتی بهم دست بزنه .سالهاست بعد رابطه گریه میکردم...تا اینکه معتاد شد بیکارم شد برای تایم کوتاهی ...منم داغون و خسته و بی عشق با کسی اشنا شدم ..عاشقش شدم .بدون اون لحظه ای نفس نمیکشیدم اونم همین ...تا اینکه خونوادم متوجه شدن و اون بعد دوسال یه شبه سعی کرد توجیهم کنه و رفت ...من موندمو یدنیا رنج .یدنیا اشتیاه .یدنیا زجر.نمیدونم چه کنم ....فقط رنج میکشم.کمکم کنید
دو جای داستان گریه کردم.وقتی داشت فرهر میکرد ....یاد خودم افتادم که بخاطر نرسیدن به کسی که 8 سال عاشقش بودم و راهی جز فرار نداشتم ازدواج کردم.و جای دیگه از داستان نمیدونم چرا یه دنیا دلتنگی سالها پیش یادم اومد ...که چقدر دوست داشته نشدم
سلام استاد عزیز
امشب منو بردین به دنیای کودکیم .این داستان رو بارها و بارها برای من خواندن و خواندم یه جورایی باهاش بزرگ شدم تا جایی که در هنرستان این داستان رو کامل با اون چیزی که تو ذهنم بود تصویر سازی کردم.ولی چیزی که امشب از داستان فهمیدم رو سالها نمیدیدم.اون لحظه ای که پرواز قوها رو دید و دلش میخواست مثل اونها باشه.ناگهان تلنگری به من زده شد که یادم افتاد چقدر دلم میخواست جای چه اشخاص مهمی باشم و چه آرزوهایی داشتم... ولی در اردک خودم جا مانده بودم ممنونم که یاد آور پروازم شدین...
استاد شما هنوز داستان رو شروع نکرده بودید تو مقدمه درس اشکای من شروع شد! اولای داستان خوب بود که مادره دفاع میکرده میگفته بچمه اما چرا یهو بهش گفت از خونه بره! جایی که رفته بود پیش پیرزن و گربه و مرغ مسخره میکردنش تصمیم گرفت از اونجا بره منم گفتم فک کنم منم باید برم از این خونه، هر روز تحقیر شدن و شنیدن حرفایی که سزاوارشون نیستی! من پدرمو کودکی از دست دادم و مامانم شاغل شد و برادرم که یه سال از من بزرگتر بود هر روز هر روز منو بشدت کتک میزد بخصوص تو دوره ی راهنمایی و دبیرستان بعد که معتاد شد خیلی بیشتر و طوری با من کتککاری میکرد که انگار با یه مرد طرفه، مامانم که از سر کار میومد خونه اون فوری میرفت کلی داستان میبافت که تقصیر رو گردن من بندازه چون من زیر بار حرف زورش نمیرفتم میگفت تقصیر خودش بوده کتک خورده، حالا که نزدیک بیست سال از اون روزا گذشته به نوع دیگه تحقیر و سرزنشاش ادامه داره و طوری شده من خودمو تو خونه نامریی کردم آسه میرم و میام که ایراد نگیره و مسخره ام نکنه، من هر موفقیتی که تو دانشگاه بدست آوردم بشدت مورد تمسخرش قرار گرفتم و حتی در کارم فقط آدما رو پر از نقطه ضعف میبینه و اونقدر قدرت رهبری جمع رو داره که بقیه ی اعضای خانواده لحظه ای که ایراد گرفتناشو شروع میکنه همراهیش میکنن اما دو دیقه بعد خودشونم قربانی این تمسخرا میشن، اخلاقش یه جورایی به بقیه هم سرایت کرده اما نه در اون حجم. از بچگی هم به همه عالم و آدم لقب میداد تا با تحقیر صداشون کنه کمتر پیش میاد کسیو به اسم صدا کنه از جمله به من هم لقب داده بود حالا که میخواد ژست آدم حسابی بگیره سعی میکنه کلمه ی رکیک استفاده نکنه اما هیچ فرقی نکرده همه میدونن منظورش از این لقبهایی که میده کوچیک کردن اطرافیانشه. در کل وقتایی که خونه هستم و هر روز توهین و تحقیر قفلم فلجم اما دوره هایی که خوابگاه بودم خیلی برام بهتر بود گرچه گیج بودم و بلد نبودم چجوری باید استفاده کنم اما کارایی که تو خونه چند سال گیر بودم و نمیتونستم انجام بدم تو خوابگاه چند ماهه تموم کردم، فکر میکنم باید برم اما برای رفتنمم مدتهاست نمیتونم کاری کنم احساس فلجی دارم. الان یهو به ذهنم رسید که اونهمه خوابی که همیشه میبینم و تکرار میشه همینو بهم میگه باید برم. خوابم اینه که توی یه خوابگاهم با یه چمدون وسیله اما معلوم نیست برای چی رفتم اونجا و با یه عالمه دختر دیگه منتظرم و بی برنامه میشینم راه میرم و میگذرونم و منتظرم اما معلوم نیست منتظر کی و چی!
اون قسمت که پرنده های سفید روی دریاچه رو دید که پرواز کردن و رفتن و عشق و کشش شدیدی به اونها حس میکرد یه غم همراه امید اما با گریه داشت برام.
یه قسمت داستان که زندگی عادی جریان داشت و مردم با خانواده هاشون مشغول بودند و با هم مراوده داشتند بشدت گریه منو درمیاره حتی الان که دوباره مینویسمش، هیچوقت اجازه ی رفت و آمد با دوستامو از ابتدای بچگی نداشتم و بعد از فوت پدرم اوضاع خیلی بدتر شد چون مامانم جوان و زیبا بود و حرف مردم براش خیلی مهم بود بجز خواهرش و داییش با بقیه قطع ارتباط کرد. ما یه جزیره ی کوچیک و تک افتاده شدیم که همیشه تنها بودیم و هنوزم ادامه داره. زندگی عادی جریان داره و من از این زندگی عادی سهمی ندارم.
فکر میکردم درباره ی روابطم بیشتر بنویسم که بی نتیجه تموم میشه، برکه ی دیگر و خانه ی دیگر در تمام زمستان سرد... سرش را خم کرد و منتظر ضربه ی آنان شد دقیقا تو رابطه هام منتظرم که با بیرحمی باهام برخورد بشه...
سلام استاد عزيز. ممنون از زحمات ارزشمندتون.
وقتي اين داستانو گوش دادم احساسات متفاوتي در من زنده شد. وقتي مادر جوجه اردك كه تنها حامي اون بود بهش گفت از اونجا بره احساس تاريكي مطلق و رها شدن و اينكه نميدوني چي پيش روته برام تداعي شد. احساساتي كه چند ماه هر روز و شب حتي توي خواب باهاش درگير بودم. به خاطر يه اتفاق همش ترس از اين رو داشتم كه از طرف خانوادم طرد بشم.
در جايي ديگه داستان كه گربه و مرغ روياهاي جوجه اردكو مسخره كردن حس نااميدي بهم دست داد. چون هميشه اطرافيان من هم روياهامو جدي نميگيرن و ميگن بايد دست از آرزوهام بكشم تا بتونم زندگي كنم و اينجوري فقط دارم خودمو اذيت ميكنم. شايدم واقعا زيادي تو رويا غرق شدم!!!! ولي احساس منم نسبت به ارزوهام مثل حس جوجه اردك به پرنده هاي زيباي توي آسمون، احساس عشق و كشش هست كه به دليل قضاوت هاي ديگران مثل جوجه اردك فقط يه گوشه فقط كز ميكنم و حس درماندگي بهم دست ميده.
شايد اگه اينقدر حس عزت نفسش رو از دست نداده بود، مجبور نبود سرتا سر زمستان از اين خونه به اون خونه و مزرعه ميان مرگ و زندگي سپري كنه. وقتي بهش فكر ميكنم كه شايد حكايت خيلي از ماها باشه كه كل عمرمون رو توي سردرگمي ميگذرونيم و فقط دست و پا ميزنيم تا از اين باتلاقي كه توش هستيم نجات پيدا كنيم در صورتي كه داره ميگذره و ما بيشتر غرق ميشيم قلبم به درد مياد. منم مثل جوجه اردك قصه كه در اثر حرفاي ديگران اعتماد به نفسشو از دست داده كه حتي جرات اينكه يكبار تلاش كنه و خودشو توي آب ببينه را پيدا نكرده بود، ميترسم از اينكه چيزي كه ميخوام رو شروع كنم و در اون موفق نشم. غافل از اينكه شايد اگه حرفاي ديگران رو باور نميكرد اينقدر عذاب نميكشيد.
سلام شبتون بخير
راستش اولش كه گفتين ميخواين قصه تعريف كنين بنظرم كسل كننده اومد و با بي ميلي گوش دادم، يكم كه گذشت و رسيد به بحث دو تا مرغابي سر قيافه و اندازه تخم يكدفعه حالم بد شد و حس كينه و خشم و نفرت گرفتم،
همينطور كه داستان جلو ميرفت و اتفاقاتي كه برا جوجه اردك مي افتاد حس ميكردم من دارم زندگي ميكنم نه اون جوجه اردك تا جايي كه توي درياچه بقيه قو ها بهش ملحق شدن و شروع به جشن و شادي كردن ديگه ضاز شدت گريه صداي شما رو هم نميشنيدم هنوز هم حالم خوب نشده و به پهناي صورت اشكهام سرازيره...
راستي يه موضوع جالب! از وقتي ياد گرفتم امضا كنم امضاي من شكل جوجه اردك زشت بود!
آقای رضائی بزرگوار ازتون به خاطر این سخاوت، مسئولیت پذیری و عشق تون تشکر میکنم و دعا میکنم خیلی زود خیلی زود لوپ انرژی عشقی که سخاوتمندانه نثار ما کردین به خودتون برسه و قبلتون رو از شادی بلرزونه.اونجایی که اون اردک پیر گفت نباید رو این تخم بخوابه چون تخم بوقلمونه خیلی ازش بدم اومد یه جور احساس کینه و نفرت، اردک مادر گفت: پدر پست فطرتشون(این کلمه هم گرفتم اما نفهمیدم به کجا برد) ،وقتی مادر گفت اگه درست نگاه کنی خوش قیافه هم هست لبخند به لبام نشست اما بعد دو ثانیه تبدیل به اشک شد و بعد هق هق، اونجا که گفتین او واقعا بدبخت بود و جایی که گفتین آخر سر از خونشون فرار کرد واقعا دلم سوخت، تصور رودخانه قرمز رنگ از خون غازها و آرامش جنگل، اونجا که پیرزن گفت اگه تخم نگذاره حداقل میشه اون رو کشت و خورد ترسیدم، اونجا کخ مرغ و گربه پیرزن گفتن تو که نه میتونی چیزی شکار کنی و نه تخم بگذاری بغض کردم، برق چشمهام به پرندگانی که در آسمان دید و خیلی زیبا بودند، هق هق عشق به اون پرنده هایی که خودش را محروم ازشون میدید، پیرزنها طناب میریسیدند آرامش و احساس لذت، اونجا که 2 تا اردک وحشی بهش گفتند تو زشتی تو زشتی برای امثال تو نمیشه هیچ کاری کرد خیلی خیلی حالم بد شد رو کاغذ نوشتم ازتون متنفرم کثافتها آشغالها احمقها عوضی ها بی رحم ها بی شرفها من زشت نیستم من زشت نیستم من خیلی هم خوشگلم خاک به سرتون که گفتین من زشتم کور بودین یا حسود که زیبایی خیره کننده منو نتونستین یا نخواستین ببینین ازتون متنفرم متنفر آشغالهای حال به هم زن من خوشگلم و هیچ کسی نمی تونه به من بگه من زشتم ازتون متنفرم رذلهای پست فطرت ، احساس عشق نسبت به مرد دهقان که منو با شکستن اونها از بین یخ ها نجات داد زیر کتش احساس آرامش ، عشق و امنیت کردمچیزی که خیلی وقت بود نچشیده بودم دوستش داشتم مرد دهقان عزیز را، در بشکه آرد وحشت مرگ ترس وحشت بی حد و حصر بی پناهی ، در زمستان مدام از خانه ای و برکه ای به خانه ای و برکه دیگه احساس دربه دری، ناامیدی، معلق بودن، سرگردانی، پیرزنها رختخوابهای تر را تکان دادند احساس عشق، دخترها گل نرگس در موشون گذاشتند احساس خشم یا حسرت و غم ،مور مور شدم یه انرژی از سرم تا پاهام اومد وقتی خوندین احساس کرد به سمت اون دو قوی زیبا کشیده می شه، شوک شدن نفس نکشیدن موقع دیدن اون قوی بزرگ سفید زیبا در آب از نزدیک، پیرزنها گره از موهای طلائی شان باز کردند جنگ چقدر طولانی زمان زندگی چقدر کوتاهه، احساس سبکی زیادی کردم خیلی عجیبه همین الانم حالم خیلی بهتر است.