نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
وخیلی جالب بود، برای یکی از کارهام نمیدونم چرا، یک مانع فکری بسیار مبهم دارم، اصلا نمیدونم چیه، ولی با شنیدن این داستان انگار فهمیدم همون زندان خانواده بود و برای یک لحظه احساس کردم میتونم اون کارو انجام بدم، امیدوارم باز بتونم از این حس رهایی استفاده کنم.
اون قسمتی که جوجه اردک احساس تنهایی میکرد و حس میکرد انگار مال اینجا نیست، من این حس رو تو خونوادم دارم، نه به خاطر ویژگی های بد، به خاطر متفاوت بودن تایپ شخصیتی ام، و شاید آگاه شدن به یه سری چیزا و طبیعتا مطابق میل اونها عمل نکردن، و اون قسمتی که جوجه اردک تنها بود و زمستون رو هرچند سخت، اما تنها و رها طی میکرد برای من خیلی غبطه برانگیز بود، با اینکه برای خودش سخت بود، خیلی دوس دارم از زندان خانوادم رها بشم، برم و تنهایی خیلی چیزهارو تجربه کنم، کاملا اینو میفهمم که بودن با خانواده منو فلج کرده،و نمیزاره خیلی کارهای مفید رو انجام بدم،ولی دقیقا نمیدونم این ترس از کجا میاد، احتمالا اونها با کارهای مفید من مخالف نیستن، شاید ترس از تایید نشدن توسط اونهاست،پدر پرفکشنیست که تو هر چیزی باید کامل باشم و این فکر نمیزاره از جاهای کوچیک شروع کنم،نمیزاره که اشتباه کنم،که تجربه کنم،و در نهایت اون قسمت که میفهمه که قو هست و سفید و زیبا میشه اشک منو سرازیر کرد.حتما این قسمت با شکوه درون همه ی ماست..ولی ایکاش پایان داستان زندگی همه ی انسانها این چنین زیبا بود و ای کاش به همین راحتی و با همین اطمینان میشد به این قیمت رسید.
و در ادامه بخش مبهم کننده و گیج داستان برام اینه اون علت طرد شدن شو میدونه ولی من نمیدونم چرا اینطور طرد میشم
سلام. استاد از لطفتون بی نهایت متشکرم و خوشحالم در بین این همه خودخواهی هنوز آدمهای خوبی همچون شما خیرخواهانه زندگی میکنند.
زمانی که مادر جوجه اردک گفت برو. برای جوجه اردک خوشحال شدم. چون من آرزو داشتم این اتفاق در سن پایین برایم می افتاد تا شاید مجبور میشدم روی پاهام بایستم. درسته تنها میشدم شاید تجربه ی تلخی را با سن کم پشت سر میگذاشتم. ولی الان در سن ۲۸ سالگی به دنبال چرایی و چگونگی زندگی نمی گشتم و این قدر سردرگم نبودم. من الان خود جوجه اردک زشتم. از بعد از طلاقم شدم جوجه اردک زشت و شاید هم از بعد از عقد. با پسری عقد کردم به مدت سه سال که به دلایل زیادی با هم به تفاهم نرسیدیم. و خیلی آزار و اذیتم کرد و خوانواده اش و خودش خیلی بهم بی احترامی کردند. و با این که تلاشم را کردم برای زندگی اما در نهایت در همان دوران عقد به طلاق کشید. یک سال میگذره. تو این یکسال درد و رنج زیادی را تحمل کردم. و خیلی دچار سردرگمی و ترس هستم. اون وحشتی که جوجه اردک داره و این که گاهی از شدت فشار پنهان میشه همه را تجربه کردم و دارم تجربه میکنم. حتی برای رهایی وارد شغلی شدم که بعد متوجه شدم اشتباه کردم و آنجا هم مورد اذیت و بی احترامی قرار گرفتم و بیرون اومدم. و از بعد از طلاق اطرافیان و دوستان طردم کردند. و حتی لحن حرف زدنشون هم با من تغییر کرد. طلاق مرا از نظر خیلی ها زشت کرده. و حتی اونجایی داستان که جوجه اردک یخ زد من این یخ زدگی را تجربه کردم. به حدی که به زمین افتادم و احساس میکردم منجمد شدم و دیگه نمی تونم حرکت کنم. و تنهای تنها بودم. و ناامید از همه چیز. هیچ کسی نجاتم نداد. تا این که دستان خدا را احساس کردم. و ذکر لاحول ولا قوه الا بالله نا خودآگاه به زبانم اومد. و بلند شدم. احساس کردم خدا از لای اون سنگ ها نجاتم داد.بلند شدم. از آن روز تا الان همش دنبال راه و مسیر درست میگردم ولی همچنان سردرگم هستم و هنوز نفهمیدم من دقیقا باید کجا برم. و چه کاری بکنم و دقیقا متعلق به کجا هستم. من هنوز به آخر داستان جوجه اردک زشت نرسیدم جامعه ی خودمو پیدا نکردم. جایی که برم و توانایی هام را به کار بگیرم. جایی که دوست داشته باشم و دوست داشته شوم. جایی امن.
آغوش و محبت خداوند اون حامی ابدی و ازلی باش و بدون که اون همیشه عاشق و حامی فرزندش، پس تو هیچ وقت تنها نیستی
در پناه محبت خدا باشی
سلام استاد مهربان من ازتون خیلی زیاد ممنونم تمام داستانتون با اون گویش زیبا منو متاثر کرد فقط مثل اون جوجه بیجاره تبدیل به قوی زیبا نشدم
چرا ارسال نميشه
برای منم ارسال نمیشه... در ضمن انگار من داستان رو کامل نشنیدم. فقط تا جایی شنیدم که پسرها موقع درو آواز میخوندن...
تا زمانی که جوجه اردک زشت تو جمع بود حتی با اینکه جامعه ی مناسب خودش هم نبود از نظر من همه چی اوکی بود.(نه همه چی! مهم اینه که احساس امنیت داشت) وقتی مادر هم گفت برو و کامل طرد شد خیلی تاثربرانگیز بود واسم. و اتفاقات بعدش مثل شکارچی ها و تیراندازی بیشتر تایید میکرد اینو که نباید ازون جامعه فاصله میگرفت.
در نگاه من علت حس خوب انتهای داستان هم پذیرش مجدد جوجه اردک در یک جامعه بود.
من از تنهایی و طرد شدن میترسم. و راه حلی که براش پیدا کردم بزرگ تر کردن دایره ی دوست هام هست. که البته راه حلم همیشه هم جوابگو نبوده.
با سلام خدمت استاد محترم و قددرانی برای این لطف محبت بی چشم داشتتون .
اول داستان همذات پنداری داشتم با مادر جوجه اردکها که میدید یه جای کار میلنگه و طبق روال نیست اما میخواست با توجیه و رفو کردن تناقضات واقعیت نپذیره که بعد واقعیت با پتک خورد توی سرش (عین خودم که تلاشم برای بهبود هیچوقت جواب نداد و بعدش با چشمان باز ، متحیر و گیج و منگ از مداراو سازش واقعیت مثل پتک خورد توی سرم و واقعیت انقدر دردناک، فجیع و عریان بود که دیگه یارای مقاومت و ماست مالی نداشتم . فقط کرخت و بی حس از این همه زشتیه واقعیت منفعلانه نظاره گر شدم و پذیرفتم اشتباه کردم ).
بعد از این بخش با خود جوجه اردک در موارد زیر احساس همذات پنداری کردم .
مثل اون کشتی بی لنگرم، لنگر ندارم . تو طوفانم . بی مامن .
برکه دیگه و خونه دیگه - کشیده شدن به سمت قوها ولی ترس از نزدیکی - منتظر ضربه و اذیت و آزار قبل از شروع ارتباط - فریاد و نهیبِ ندای درونی ترس زمانی که حس کششی دارم . در شروع هر کششی این صدای درونی گوشخراشه با تمسخر چهار ستون بدنمو میلرزونه مسخره ام میکنه که لیلا باز چه مصیبتی میخوایی سر خودت بیاری ؟ این دفعه چه جور طعمه ایی میشی ؟ انگار اون صدا داره میگه لیلا چه جونی داری که باز میخوایی پتک بخوره تو سرت . احمق کم درس عبرت اطرافیانت شدی بتمرگ زنده مانی تو ادامه بده . زندگانی مال تو نیست .
از این نظر هم احساس همذات پنداری به جوجه اردک کردم که میدید همه با هم خوشن میخندن ، خانواده دارن ، میرقصن، درو میکنن، میکارن ولی تنهایی من عمیق ، سرد ، تاریک و بی انتهاست.
ولی تفاوتهام با جوجه اردک زشت : من اصلا زشت نیستم و قو شدنی (موفق شدنی ) هم در کار نیست .
و در ادامه بخش مبهم کننده و گیج داستان برام اینه اون علت طرد شدن شو میدونه ولی من نمیدونم چرا اینطور طرد میشم
و در ادامه بخش مبهم کننده و گیج داستان برام اینه اون علت طرد شدن شو میدونه ولی من نمیدونم چرا اینطور طرد میشم
جایی که جوجه اردک گفت من همیشه زیر"م...زیر آسمون پهناور...زیر آبهای سرد....واقعاً متاثر شدم...
شاید عادت بد ما این شده که از بدبختیامون برای خودمون کلیشه درست کنیم...
سلام الان انقدر تپش قلب دارم که نفس کشیدن برام سخته .اونجایی از داستان که جوجه اردک زشت و اذیت می کردن و مادرش رهاش کرد دقیقا منو یاد زمانی میندازه که مامان منو داداشامو خونه میذاشت و میرفت خونه داییم برای کمک به زنداییم که تو بستر بود و ما تو خونه تنها می موندیم و پدرم 5 صبح میرفت سر کار تا بعد از ظهر و تو نبودشون پسر عمم که مستاجر ما بودن میومد و منو اذیت میکرد و منم نمیتونستم کاری کنم داداشامم کوچیک بودن و دنبال بازی .و هر چی گریه میکردم و به مامان بابام میگفتم تو رو خدا ما رو تنها نذارید .گوش نمیکردن و فکر میکردن من خودمو لوس می کنم .الان واقعا دارم جون میدم .دستم همراهیم نمیکنه برا نوشتن