نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
اول داستان که جوجه اردک از اولین و تنها حامیش که مادرش بود رونده شد حس خیلی بدی گرفتم (ترس،طرد شدگی)یعنی دقیقا زمانی که نیاز داشت که حمایت بشه از طرف عزیزترین فرد زندگیش ترک شد شاید خیلیا بگن مادرش مجبور بوده ولی به نظرم چون مادرشم ته دلش به فرق داشتن جوجه اردک پی برده بود انقدر راحت تصمیم گرفت ازش دست بکشه در غیر اینصورت میتونست جلوی همه وایسته و پشت جوجه اردک رو خالی نکنه. فکر میکنم جوجه اردک اولین ضربه رو از مادرش خورد(نادیده گرفته شدن) که خود این حس باعث شد جوجه اردک ادامه مسیر رو دائما از خودش فراری باشه و اخر داستان هم تازه بر حسب اتفاق چهرشو تو برکه میبینه وگرنه باز هم فکر میکرده موجودیه که ارزشی نداره و حتی در کل این مسیر تلاشی برای شناخت خودش نمیکرده . جوجه اردک اول داستان و از نزدیک ترین کسش چنان ضربه ی عمیقی خورده که در طول مسیر هم این ضربه مجبورش کرده فقط خودش رو پنهان کنه و هیچوقت به درون خودش نگاه نکنه و دائما خودش رو مثل بقیه سرزنش کنه و همیشه غبطه حال کسایی رو بخوره که مورد تایید هستن و پذیرفته شدن.اگر بخوام واقعیت رو بگم دوست ندارم پایان قصه من مثل جوجه اردک باشه دوست ندارم تایید و حمایت بقیه تنها راه خوب بودن حالم باشه دوست ندارم مثل جوجه اردک فقط زمانی برای خودم پذیرفته شده باشم که کسی تایید و حمایتم کنه و مورد پسند بقیه باشم .من دوست دارم از درون اونقدر محکم باشم که هیچ عامل بیرونی ای نتونه روم تاثیر بذاره و روحمو آزرده کنه و فکر میکنم رضایت و ارامش حقیقی دقیقا تو همین نقطه نصیب اون شخص میشه.
به نظرم کسی که شبیه اطرافیانش باشه و رفتاری مشابه اونها داشته باشه طبیعتا هیچوقت بازخواست نمیشه و خودش هم احساس تنهایی نمیکنه بنابراین مهم این هست که متفاوت باشی و کسی درکت نکنه و حالا تو این زمان و شرایط روحت انقدر قوی و شخصیتت انقدر خودساخته باشه که بتونی دووم بیاری و خودت رو ثابت کنی چون به نظر من انسان هایی که شخصیت های محکمی دارند هیچوقت جا نمیزنن و فرار نمیکنن و حتی سعی نمیکنن خودشون رو شبیه بقیه کنن تا از سرزنش ها و طردشدگی ها در امان باشن بلکه سعی میکنن اتفاقا خودشون رو نشون بدن و بگن ببینین من این هستم با تمام تفاوت ها کسی که لایق احترام،درک و زندگیه
سلام
اول اونجا که مادر اردکها با اینکه میدونست کارش اشتباهه و هم خودش و هم دیگران میدونستن،ولی به کار اشتباهش ادامه داد یاد خودم افتادم از سر عادت از وابستگی شایدم از ضعف نمیتونم راحت کنار بزارم چیزی یا کسی که بش وابسته شدم رو هرچقدرم برام دلیل و مدرک بیارن
و بعد اونجایی که عشق شدیدی به پرنده های زیبا داشت و نمیتونست اونو درک کنه،باز یاد خودم افتادم...
و اونجا که پرنده ها به جوجه اردک زشت کمک نکردن و بش گفتن برای امثال تو هیچ کاری نمیشه انجام داد جا خوردم...
و جمله استاد که گفتن چه محیطهایی که ما فکر میکردیم محیط ماست و نبود خیلی برام آشنا بود و لمسش کردم...
سلام مرسی که این کمپین را راه انداختین.من به تازگی با سایت شما آشنا شدم و خوشحالم از این بابت.
اونجایی که جوجه اردک وسط یخها گیر کرده بود و حس میکرد داره میمیره ، من این حس رو بارها تجربه کردم وقتی که حس میکنم تنهای تنهام و دیگه هیچوقت نمیشه شاد باشم و بعد اونجایی که از این مرداب به اون مرداب میره، حس کردم منم که از همه چی فرار میکنم.
چرا نظر من نیومد؟
سلام.
اول اینو بگم که چقققدر زیبا خوندین داستان رو اقای رضایی.
من سرمای زمستونشو خیلی حس کردم انقدر که زیبا بیان کردید.و جایی که اشک تو چشام حلقه زد"عاقبت مادرش هم خسته شد و با ناراحتی گفت: از اینجا برووووووو"
و
"به ته دریاچه شیرجه زد و در حالی که میلرزید در آنجا کز کرد."اینجا گریه کردم.
و جایی که احساس شعف و غرور کردم: "wow در آب قوی با شکوهی دید درست مثل پرندگانی بود که از دور آنها را تحسین کرده بود."
من دوساله بودم که آبجیم دنیا اومده.احتمالا اونجا ضربه سنگینی خوردم.حرفهای اطرافیان که گویای اینه.
سلام . در ابتدای داستان با حمایتهای اردک از تخم و جوجه زشتش حس حمایتگر و مادرانه خودم بالا اومد . سپس با آسیبهایی که اردک از اجتماعش می خورد یاد آسیب هایی که این روزها پسرم از مدرسه ، اطرافیان و ... می خوره افتادم و غمگین و خشمگین شدم از اینکه نمی تونم همیشه و درست ازش محافظت کنم که آسیب نبینه مثل روزهای کودکی که همیشه می خواستم از مادرم در برابر پدرم و .. محافظت کنم اما خودم متحمل رنج می شدم .
در روند داستان غرق یه خاطره تلخ در کودکی شدم و یه جاهای داستان و از دست دادم . اونجاهایی که جوجه اردک از جایی به جای دیگه می رفت تا درد کمتری بکشه باهاش هم احساس بودم چون منم خیلی وقتا دلم می خواد از آدمای آزارگر دورو برم دور بشم .
در آخر داستان که جوجه اردک با تمام ترسش پا در آب گذاشت و انتظار مرگ داشت اما متوجه شد که یک غوی زیباست گریه کردم دلم می خواست که رنجا و ناکامی های منم همچین پایان زیبایی داشته باشه و منم به تمامیت خودم برسم .
در پایان تشکر می کنم از استاد رضایی بابت راه اندازی این کمپین های رایگان که باعث شدن ما در مسیرمون متوقف نشیم .
جوجه ادرک زشت از اون داستانهای کلاسیکی هست که بخاطر شنیده شدنهای زیادش، از تاثیری که داره کاسته شده. اجرای صوتی زیبا و فضا سازی در این درس، کمی حس و حالی که لیاقت این داستان رو داره بهش برگردوند.
شخصا بجز دو مورد، نسبت به داستان، حس و حال خاصی نداشتم. شاید بخاطر اینکه در زندگی به یه سری نتایج رسیدم. اینکه زندگی، زندگیه و همیشه در حال جاری بودن و تغییر کردنه بدون اینکه به کسی اهمیت بده. زندگی کار خودشو می کنه و ما آدما هم کار خودمون رو. واسه همینه که انگار زندگی رو همیشه به خودمون بدهکار می دونیم. تنهایی، طرد شدگی و ناکامی حسهایی هستن که خیلی موقعها منو آزار می ده ولی چون زندگی رو با همین چیزاس که درک می کنم سعی می کنم خیلی احساساتی نشم.
دو قسمت حال و هوای خاصی به من داد:
اول داستان، وقتی که فضای روستا توصیف میشد. یه توصیف زیبا و ساده و رنگارنگ از تقسیم کار اجتماعی در روستا! خیلی خیلی حس خوبی بهم داد. این حس که همه چی طبق رواله. همه چی داره خوب پیش می ره.
دوم اونجایی که در زمستون جوجه اردک داشت یخ می زد و در به در شده بود حسابی گریه کردم. قلبم درد گرفت.
منم برای خودم مث سایر دوستان ندیده م تعابیر و تحلیلهایی مناسب زندگیم دارم ولی بیشتر مایلم با تحلیل های استاد آشنا بشم تا خودم راجع به خودم اظهار نظر کنم.
عالی و ممنون
منم بعد از یکسال رابطه در حالی که کاملا برای رابطمون هزینه می کردم و تلاش و همیشه شریک عاطفیم می گفت بهترین روزها رو کنار من میگذرونه،یهو گفت که کلا تو این مدت هیچ حسی به من نداشته و عاشقانه کس دیگری رو دوست داشته و فقط با من اوقات میگذرونده و رفت.
اونجایی که جوجه اردک رو اردکها و مادرش ترد و رها کردند دوباره اون حس رهاشدگی برام زنده شد.
سلام جناب رضایی عزیز که این روزها صداتون همراه تمام لحظه های تنهاییمهو ممنون برای تمام آموزش هاتون. با این داستان حس های مختلفی رو تجربه کردم. اول داستان که مادرش ازش دفاع می کرد حس حسادتی که خوش به حالش من هیچ وقت مادر حامی نداشتم و از همون کودکی اینو یاد گرفتم که از اولین کسی که باید همه چیمو پنهان کنم مادرمه و ضربه های زیادی خوردم بخاطر این باور وقتی مادرش بهش گفت برو انگار خیالم راحت شد که حتی مادر حامی هم ی روز رهات می کنه... این که شبیه هیچ کدوم ار اعضای خانوادش نبود حسی که تمام کودکی و نوجوانیم داشتم. اینکه هر جای جدیدی می رفت و امیدوار میشد به زودی می فهمید که جاش اونجا نیست و آزرده و رها میشد و مثل من که از نظر عاطفی به هر کسی امید بستم جای من نبود و رها کردم و رها شدم... از نظر کاری با اینکه خیلی توانا بودم و هر جایی که کار کردم سودآوری بالا براشون داشتم ولی مجبور به ترک شدم... و امروز در آستانه چهل سالگی نه رابطه عاطفی دارم و نه شغل و متاسفانه با وجود تلاش های زیاد هنوز قوی زیبایی نشدم...
سلام استاد، خیلی ممنونم از شما به خاطر این کمپین ارزشمند ، زنده باشید.
من در ابتدا دلم به حال جوجه اردک سوخت اون زمانی که تازه از تخم بیرون اومده بود و محیطش اون رو نمی پذیرفت و زشت خطابش می کردن . ولی در ادامه ی داستان احساس خوبی داشتم که جوجه اردک با وجود همه ی سختی ها و مشقت ها ولی امیدی و ندایی در درونش بود که اون رو به گذر از این مرحله و رفتن به سمت یه شرایط بهتر ترغیب می کرد چون حس می کرد اونجا جای اون نیست و باید عبور کنه و وقتی رسید به سایر قو ها یعنی جایی که باید می بود، زیبایی های خودش رو هم دیدو خودش رو کشف کرد ، که این احساس فوق العاده خوبی بود .