۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس اول)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)


نظرات کاربران 173 نظر ارائه شده است
کاربر گرامی تنها نظرات افرادی که دارای پنل کاربری هستند، نمایش داده می شود
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
کیمیا ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

دیشب درس اول رو گوش کردم و کامنت هم گذاشتم اما از صبح قشنگ درگیر داستان شدم. احساس کردم من اون جوجه اردک زشت بودم در مقایسه و حتی رقابت با اردک ها ( دختر ها) یی که از جنس من نبودن و نیستن و برای همین ترکم کرد!!! چون من اردک نبودم ! چه مقایسه اشتباهی! چه رقابت بی رحمانه ای!!!

لیلی شیرمرد ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام آقای رضایی عزیز من چند جا احساس غم کردم.1.وقتی دهقان جوجه اردک رو از دریاچه یخی نجات داد2.وقتی مسحور قوهای زیبا شد درحالی که خودش یه قو بود و نمی دونست 3.وقتی برای یافتن جای امن تقلا میکرد و مدام از خونه ای به خونه ی دیگه میرفت.
جالبه آقای رضایی من خونواده داشتم و دارم.هرگز برای پذیرفته شدن میون هم کلاسیهام یا همسن و سالهام تقلا نکردم ولی غم غریبی رو در این زمانهای داستان احساس کردم! حالا ماجرا چیه شما بگید.

- ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام
من این داستانو چندین بار خونده بودم و شنیده بودم، حتی با روند شبیه سازی ش با اتفاقات زندگی خودمون و کلا دید نمادینش هم آشنایی داشتم برای همین اصلا فک نمیکردم تحت تاثیر قرار بگیرم! به خصوص که افکت های خیلی فانی به صداتون برای شخصیتا میدادین و میخندیدم اولش :)
اولین باری که داستانو خوندم تو بچگی م بود و یه کتاب داستان به اسم «قوی زیبا» ! برا همین بعدا هر بار که با اسم جوجه اردک زشت داستانو میشنیدم با خودم میگفتم چقد خرن که نمیفهمن این قوی زیباس این چه اسمیه ب داستان دادن!
حتی همین دیشب که گوش میدادم اوایل داستان همه ش خطاب به جوجه هه توی ذهنم این بود که: عیبی نداره، اینا نمیفهمن! ته این داستان تو قوی زیبایی! ولی ولی ولی...!!!
به اون جاهای تحقیر و مسخره شدن شدیدش که رسید بغض کردم! یاد بچه های مزخرف مدرسه مون افتادم و سال های داغونی که هیچ دوستی نداشتم! همین طور که داستان ادامه پیدا میکرد کم کم صحنه های مختلف زندگیم اومد جلوی چشمم و اشک ریختنام شروع شد! تک تک روزای سختی ک سپری شدن تا امروز اومدن جلوی چشمم! قسمت پیر زن، و قسمت کت گرم اون دهقان، یاد وقتایی افتادم، که فک کرده بودم میشه جایی رو موقت پیدا کرد برا تحمل کردن سرمای زمستون، ولی اشتباه می کردم! یاد کارایی ک انجام میدادم صرف این که همه دور و بریام انجامش میدن و به نظرشون فان و جالب و لذت بخشه، و هر آدمی ک اینطوری تفریح کنه ادم باحالیه، و برای من ب جز درد و بدتر شدن حسم به خودم، چیزی نداشت! به قسمتای گیر کردن تو برفا و از این خونه به اون خونه شدن و زمستون سرد و سخت پیش رو که رسید کلن پاز زدم و یک ساعت گریه کردم، هق هق طوری! توصیف همین الان خودم بود! حس روزای تلخی که گذشت، تنهایی های همیشگی م، و حس این که روزای پیش رو هم قراره همینطوری ادامه پیدا کنه، تنها توی زمستون سرد و تاریک ابدی! این جاها حتی یاداوری این که «تو که میدونی این جوجه همون قوی زیباس» هم حالمو خوب نمیکرد!
خیلیا اینجا نوشتن بعد از رسیدن به اون قسمت بهار و تبدیل شدن جوجه به یه قوی زیبا حالشون بهتر شده، ولی من نه! راستش اصلا بعید میدونم همچین روزایی رو به چشم ببینم! یه چیزی برام جالبه: حالا اردک ها نمیفهمیدن این جوجه اردک نیس، غاز ها نمیفهمیدن، مرغ و گربه و آدمیزاد نمیشناختنش، ولی اون پرنده های زیبا چی؟ وقتی داد زد چرا ندیدن و نفهمیدن ک این جوجه از جنس خودشونه؟ اونا که میشناختن! چرا رفتن و اجازه دادن زمستون رو اینجوری بگذرونه؟ من اگه روزی پرنده های زیبای زندگی مو، که میدونستن من از جنس اونام ولی با این وجود بی توجهی کردن، پیدا کنم، دیگه اصلا نمیخوام ببینمشون! ببخشید، ولی اینجا تا چشم کار می کنه زمستونه!
(هم زمان، خودمو فحش میدم که من که وضعم زیاد بد نیس و خانواده ی خوبی هم داشتم و دارم، چیزایی هم اگه تجربه کردم الان میدونم منظور بدی نداشتن، پس چرا این حسا رو اینقد شدید دارم؟ جواب خیلی قانع کننده ای ام ندارم!)

مژده ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

شروع داستان خیلی برام‌زیبا بود...تمام‌بدنم‌رو یک‌گرمای خیلی زیبایی حس کرد..همون‌ صمیمیت ویکرنگی که‌به من حس زندگی عمیق رومیده...
اونجایی که اون مرغابی...حاضر نشد اون‌تخم‌رو رها کنه...شهامت های خودمو توی زندگی یادم‌اومد ویک‌لبخندزدم‌وگفتم‌آفرین...
حتی بعد از تولد اون‌..پرنده متفاوت و..ویژگی هایی که گفتید اون‌خنده من بلند تر شد...
آروم‌آروم‌که توی داستان‌پیش رفتم.....یک‌غم‌برام‌اومد بالا.....الان‌هم‌که دارم مینویسم..باز اون غم روحس میکنم...
اون غم‌متفاوت بودن....تنها بودن.....سرزنش شدن...ولی ته اون غم یک‌امیدواری هست....اون‌امیدواری که همیشه توی قلبم‌بوده...
گریه من اون قسمت داستان‌شروع شد که مادرش بهش گفت برو....
گریه های من‌ اون‌قسمت شدیدتر شد که رسید نزدیک‌به یک‌برکه وآب خورد وخورد وخورد
بادیدن اون‌پرندهوهای زیبا توی آسمون...تنم‌یخ کرد...چون این‌حسو قبلا تجربه کردم...
آخر داستان......باتمام‌وجودم گریه میکردم.........
چه خوب که اون‌‌قوی زیبا فهمید کیه...
داستانتون بامهارت زیادی انتخاب شده بود...
مثل همیشه عالی.

مژده ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

شروع داستان خیلی برام‌زیبا بود...تمام‌بدنم‌رو یک‌گرمای خیلی زیبایی حس کرد..همون‌ صمیمیت ویکرنگی که‌به من حس زندگی عمیق رومیده...
اونجایی که اون مرغابی...حاضر نشد اون‌تخم‌رو رها کنه...شهامت های خودمو توی زندگی یادم‌اومد ویک‌لبخندزدم‌وگفتم‌آفرین...
حتی بعد از تولد اون‌..پرنده متفاوت و..ویژگی هایی که گفتید اون‌خنده من بلند تر شد...
آروم‌آروم‌که توی داستان‌پیش رفتم.....یک‌غم‌برام‌اومد بالا.....الان‌هم‌که دارم مینویسم..باز اون غم روحس میکنم...
اون غم‌متفاوت بودن....تنها بودن.....سرزنش شدن...ولی ته اون غم یک‌امیدواری هست....اون‌امیدواری که همیشه توی قلبم‌بوده...
گریه من اون قسمت داستان‌شروع شد که مادرش بهش گفت برو....
گریه های من‌ اون‌قسمت شدیدتر شد که رسید نزدیک‌به یک‌برکه وآب خورد وخورد وخورد
بادیدن اون‌پرندهوهای زیبا توی آسمون...تنم‌یخ کرد...چون این‌حسو قبلا تجربه کردم...
آخر داستان......باتمام‌وجودم گریه میکردم.........
چه خوب که اون‌‌قوی زیبا فهمید کیه...
داستانتون بامهارت زیادی انتخاب شده بود...
مثل همیشه عالی.

مژده ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

شروع داستان خیلی برام‌زیبا بود...تمام‌بدنم‌رو یک‌گرمای خیلی زیبایی حس کرد..همون‌ صمیمیت ویکرنگی که‌به من حس زندگی عمیق رومیده...
اونجایی که اون مرغابی...حاضر نشد اون‌تخم‌رو رها کنه...شهامت های خودمو توی زندگی یادم‌اومد ویک‌لبخندزدم‌وگفتم‌آفرین...
حتی بعد از تولد اون‌..پرنده متفاوت و..ویژگی هایی که گفتید اون‌خنده من بلند تر شد...
آروم‌آروم‌که توی داستان‌پیش رفتم.....یک‌غم‌برام‌اومد بالا.....الان‌هم‌که دارم مینویسم..باز اون غم روحس میکنم...

اون غم‌متفاوت بودن....تنها بودن.....سرزنش شدن...ولی ته اون غم یک‌امیدواری هست....اون‌امیدواری که همیشه توی قلبم‌بوده...
گریه من اون قسمت داستان‌شروع شد که مادرش بهش گفت برو....
گریه های من‌ اون‌قسمت شدیدتر شد که رسید نزدیک‌به یک‌برکه وآب خورد وخورد وخورد
بادیدن اون‌پرندهوهای زیبا توی آسمون...تنم‌یخ کرد...چون این‌حسو قبلا تجربه کردم...
آخر داستان......باتمام‌وجودم گریه میکردم.........
چه خوب که اون‌‌قوی زیبا فهمید کیه...
داستانتون بامهارت زیادی انتخاب شده بود...
مثل همیشه عالی.

پروا ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

اون قسمتی که خودش رو توی اب دید و یکباره ازون همه زیبایی به وجد اومد بهترین لحظه بود .ولی اون لحظه ای که اردکا رو باتیر زدن و پر از خون شد و یا لحظه ای که اعتماد کرد و رفت کلبه اون پیرزن و پیرزن ب فکر منافع خودش بود حالمو خیلی بد کرد


بیصبرانه منتظرم ببینم تحلیلش چی میشه . مرسی واقعااا

رخسار ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد گرامی ممنون که این درس رو به رایگان گذاشتین تا ما از این درسها استفاده کنیم.. اول داستان از انرژی منفی اردک پیر و اطرافیان اصلا خوشم نیومد و بغض کردم. یاد بچگیام افتادم که هرکی از راه می‌رسید میگفت این باهمه فرق داره سیاهه.. حس خیلی بدی بهم میداد. اما اردک ماده همیشه حامیش بود و به توانایی جوجه اردک توجه میکرد خیلی دلگرمم کرد.انتظار نداشتم اردک ماده که همیشه حامیش بود طردش کنه و جوجه اردک تو برزخ سرد گرفتار بشه.. خیلی غم انگیز و دردناکه چون عمیقا حسش کردم زمانیکه عشقم ترکم کرد انگار سرگردون و تو برزخ سرد بدون حامی رها شده بودم و هرکی تو مسیر یه زخمی بهم میزد..دلی میشکوند.و با دیدن دوستام که یکی رو دارن که دوسشون داره دلم برای خودم میسوخت که چرا من با همه قابلیت‌هایی که داشتم و مورد قبولش بودم طرد شدم.. من دوست داشتنی نبودم.. از اینهمه نافرجامی و طرد شدن جوجه اردک گریه ام گرفت.. تنها و بی کس..هیچ جایی نداشت.. اما برای رسیدن به خواستش زمانیکه شهامت به خرج میده و میره تو دل ترساش اشک شوق ریختم و بهش افتخار کردم.زمانیکه اون خودشو باور کرد همه دنیا پذیرفتنش و همه دنیا براش زیبا شد..

سودابه ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد مهربان من ازتون خیلی زیاد ممنونم تمام داستانتون با اون گویش زیبا منو متاثر کرد فقط مثل اون جوجه بیجاره تبدیل به قوی زیبا نشدم

نیم رخ ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد گرامی ممنون که این درس رو به رایگان گذاشتین تا ما از این درسها استفاده کنیم.. اول داستان از انرژی منفی اردک پیر و اطرافیان اصلا خوشم نیومد و بغض کردم. یاد بچگیام افتادم که هرکی از راه می‌رسید میگفت این باهمه فرق داره سیاهه.. حس خیلی بدی بهم میداد. اما اردک ماده همیشه حامیش بود و به توانایی جوجه اردک توجه میکرد خیلی دلگرمم کرد.انتظار نداشتم اردک ماده که همیشه حامیش بود طردش کنه و جوجه اردک تو برزخ سرد گرفتار بشه.. خیلی غم انگیز و دردناکه چون عمیقا حسش کردم زمانیکه عشقم ترکم کرد انگار سرگردون و تو برزخ سرد بدون حامی رها شده بودم و هرکی تو مسیر یه زخمی بهم میزد..دلی میشکوند.و با دیدن دوستام که یکی رو دارن که دوسشون داره دلم برای خودم میسوخت که چرا من با همه قابلیت‌هایی که داشتم و مورد قبولش بودم طرد شدم.. من دوست داشتنی نبودم.. از اینهمه نافرجامی و طرد شدن جوجه اردک گریه ام گرفت.. تنها و بی کس..هیچ جایی نداشت.. اما برای رسیدن به خواستش زمانیکه شهامت به خرج میده و میره تو دل ترساش اشک شوق ریختم و بهش افتخار کردم.زمانیکه اون خودشو باور کرد همه دنیا پذیرفتنش و همه دنیا براش زیبا شد..

زهرا ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

افرين چه قشنگ ديدين و تحليل كردين