۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس اول)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)


نظرات کاربران 205 نظر ارائه شده است
نازي ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد،ممنون از اينهمه انرژي كه براي ما ميذاريد.در اول اين داستان من دلم براي ماده اردكه سوخت كه بدون داشتن پدر بچه ها و يك حامي قوي،مجبور شد در مقابل همه از جوجه زشت دفاع كنه و در اخر هم مجبور شد بچه شو طرد كنه كه قطعا يكي از سختترين تصميم هاي زندگيش بوده و قطعا تا اخر عمرش به اين فكر ميكرده كه اگه باباشون بود،بچه م ميتونست پيشم بمونه.
اونجايي كه جوجه زشت هر جايي كه ميرفت ،مكان مناسبي نبود هوذات پنداري كردم كه چققدر غصه خورده،خوب چرا بايد اينجوري ميشده؟چرا مثل بقيه جوجه قوها روند عادي زندگي رو نداشته،اخرشم كه يه قو شد.مثل بقيه.چرا اين بايد اينهمه تحقير و بدبختي رو تحمل ميكرده ولي بقيه بچه قوها خيلي عادي ميرسن به اون نقطه.در مورد خودم هم همين حس و دارم.دوستاي همسن من بچه دومشون رو باردارن يا بچه شون داره ميره مدرسه،ولي من همچنان در پي پيدا كردن پارتنر مناسب هستم.اينهمه حس بد،اينهمه تجربه هاي تلخ.خوب واسه چي؟يه روند طبيعي زندگي كه حتي يه دختر زشت توي يه روستاي دورافتاده داره طي ميكنه،من توش موندم.رو پله اول با وجود اينكه تمام فاكتورهاي مثبت رو كه بايد يه خانوم داشته باشه در حد خوب دارم.ولي تو روند طبيعي زندگيم موندم
اونجايي كه جوجه زشت تو يخها گير كرد،،ارزو كردم كاش ميمرد و راحت ميشد.بسه اونهمه غصه و تنهايي و بدبختي
اخر داستان هم به شدت عصبي شدم و كلي از زندگي و عدالت و ... شامي شدم و تپش قلبم زياد شد به شدت

نازنین تقوایی ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

اولین چیزی که به ذهنم رسید زحمتهای مادر تلاش بی نتیجه پدرم تو کشاورزی وتنهایی خودم بود

سمیرا ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

منم مثل جوجه اردک یخ زدم . همیشه طرد شدم ، همیشه تنها موندم ، هیچ کس منو برای ی رابطه عمیق و صمیمی نمیخاست کافی بود نزدیک شم تا همون رابطه سطحی از بین بره. بعد مسله ام شد چرا دوست نداشت ، چرا هیچ توضیحی نداد. برم صحبت کنم برم بگم من میتونم درستش کنم ، من خوبم، من دوستت دارم ،... هر بار نشده و آخرم ی شیفت دیلیت شدم! همه بار همه وجودمو میبردم تو ی رابطه ولی بازم کافی نبودم و جایگزین میشدم . هر دفعه می گفتم این بار نمیزارم رها شم ولی تکرار میشد.

نرگس ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

احساسات من در زمانی که جوجه اردک قوی زیبایی شده بود و شکوه و زیبایی خودشو در آب دید برانگیخته شد و غرق در لذت شدم..

من هم اینک در شرف جدایی هستم، ولی در یک حالت بی تفاوتی و بی احساسی به سر میبرم، در تمام م احل داستان هم بی احساس و خلص بودم... مشکلی دارم آیا؟؟؟

Raha ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام وسپاس .آقای دکتر چرا داستان را اینقدر تندتند میخوانید؟من بیشترین چیزی که عصبیم میکرد اشتباهات شما درحین خواندن وتندخواندتان بود.آنقدر که نتوانستم با داستان ارتباط بگیرم.

سارا ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

حس خاصی نداشتم اما یه نکته میتونم بگم زود قضاوت نکنیم

فهیمه ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

درابتداحمایت مادرخیلی برام خوشحال کننده بوداینکه باهمه نقصهایکی هست که ازت حمایت میکنه،ولی وقتی مادرهم به اوگفت برواحساس ناامیدی وتنهایی واینکه مادراین جهان یه وقتایی تنهاییم واین تنهایی باعث رشد مامیشود،طرداجتماعی،رویای شخصی،فرارازخود،بی ارزشی،باورهای غلط،افکارمنفی،همه اینهاروحس کردم ودرآخراواصلاچیزی که دیگران میگفتندنبوداوخودراندیده بود.ومن هم خیلی تلاش کردم تاخودمووتواناییاموببینم ودارم موفق میشم.

mehdi ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

اگر خوب به ظاهرش نگاه کنیم، میشه گفت خوش قیافه هم هست...
توی کشمکش ها و دعواهای بچگی، یاد حمایتهای مداوم مادرم از خودم افتادم که همیشه فارغ از اینکه حق با من بوده یا نه این کار رو برای من انجام می داد. احساس می کردم خیلی وقتا خودش می دونست که اشکال از من بوده ولی با این حال باز هم حمایتش رو از من دریغ نمی کرده.
اردک غریبه گفت: اون زشته و باید از این جا بره...
یاد دوران مدرسه افتادم که به خاطر تفاوتهای فاحشی که با بچه های دیگه داشتم بارها از طرف اونها طرد می شدم یا بین بعضی از بستگان به خاطر وضعیت مالی پایین تر خانواده ما نسبت به اونها مورد تمسخر و تحقیر واقع می شدم.
مرغ و گربه ای که چون نمی تونستن تجربه شنا کردن زیر آب جوجه اردک رو داشته باشن، علایق اون رو به تمسخر می گرفتن...
خیلی وقتها علایق، رویا و آرزوهام مورد تمسخر، انتقاد یا برخورد سرد اطرفیان بویژه پدرم قرار می گرفت. بعدها ترجیح دادم اون علایق رو دفن و فراموش کنم. اونقدر که گاهی حتی از دیدن کسی که دنبال اونها رفته متاسف می شدم و اون فرد رو هم آدم احمق و نادانی می دیدم. نقاشی، داستان، طنز، بازی کردن، سینما، موسیقی و....
نکنه وانمود کنن من رو دوست دارن و بعد که به اونها پیوستم به من بخندن و رهام کنن؟ ...
این ترس جوجه اردک زشت، یکی از ترسهای بزرگ زندگی من هم هست. هیچوقت شروع کننده رابطه نبودم و پیشنهاد دوستی و رابطه دیگران رو هم به سختی می پذیرفتم.
پیدا کردن قوهای دیگه...
آدمهایی که با تو همقصد و هم مقصد هستن...چقدر هیجان انگیز و دلپذیر...شاید یکی از بزرگترین آرزوهای زندگی من باشه...

ارزو ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

هر کمپین جدید برای من مثل یه چالشه که خودمو دوباره معنا کنم با دانستن اینکه هر بار قراره اشک بریزم و پی به اشتباهاتم ببرم اما لذت اگاهی و رهایی که در اخر هر کمپین بدست میارم غیر قابل وصفه بعد از دو تا کمپین چندین کتاب و سی دی های اموزشی گاهی وقتا من هم مثل اون جوجه اردکه از این همه تغییر تو خودم تعجب میکنم ممنون از شما استاد رسالتتون قابل تقدیر و تحسینه امیدواریم بتونیم در این راه به شما یاری برسونیم
قسمتی از داستان که میگه (شاید اونها هم وانمود به دوست داشتن میکنن احساسیه که همیشه داشتم متاسفانه من بزرگترین عشق زندگیمو به دلیل اینکه احساس کردم به اون جمع تعلق ندارم به اشتباه از دست دادم )

فایزه ارسال در تاریخ ۲۵ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد عزیز
چند تا جا از داستان انگار وصف حال من بود
1-اونجایی که جوجه اردک بین یخ ها گیرکرد پیرمردی با عصا یخ هارو شکست و جوجه رو نجات داد بهش کمک کرد بردش زیر کت اش و بردش به خونه اش . وقتی بچها دیدنش خواستن به دست بزنن ولی جوجهاردک ما ترسید و از این ور به اون ور پرید و سرانجام بعد از اینکه همه جای اون خونه رو بهم ریخت اخرش اونجا رو هم طرد کرد
و اما داستان زندگی من اینه که من اولین بار که از کسی که بهش علاقه داشتم وخیانت بهم کرد و طرد شدم حسابی ترسو شدم و بدبین اونم بیشتر به جنس مخالف
تا اینکه دو سه سال بعد با ادمی اشنا شدم که هرچند الان میتونم بگم کنارش بودن برام رشد و تعالی رو در پی نداشت ولی ارامش داشتم کنارش . مهربون و متین بود وخیلی هم بهم کمک میکرد به سبب علاقهای که بهم داشت ولی از اوجایی که بدبینی در من رخنه کرده بود نمیتونستم بهش اعتماد کنم و هربار فکر میکردم اینم به من خیانت میکنه و یا طردم میکنه تا اینکه انقد بدرفتاری کردم و انقد اذیتش کردم که خودم از رابطه بیرون اوردم و اونم بعد از اصرار زیاد برای ماندن من بلاخره تونست مسیرشو جدا بکنه و اونم رفت .
احساس میکنم گرچه خونه پیرمرد ارامش بخش تر از جاهای قبلی بود برای جوجه اردک ولی ترسیدنش واحساس قبلیش از ادما نذاشت مدت زیادی اونجا دوام بیاره
2-جایی دیگه از قصه گفتید که جوجه اردک به خانه پیرزن رفت ولی هرچه با گربه و مرغ حرف میزد اونا اصلا نمیفهمیدن که جوجه اردک زشت چی میگه
خب دقیقا بعد از اینکه رابطه دوم من هم تمام شد اقایی قصد اشنایی با من داشت دیگه سعی کرده بودم یه خود جدید برای خودم تعریف کنم پیش داوری نکردم و بدبینی رو کنار گذاشتم ولی در نهایت متوجه شدم اون اقا اصلا از جنس من نیست و حرفای منو نمیفهمه و سرانجام از اون رابطه هم اومدم بیرون
داستان خیلی قشنگی بود حتی بعضی جاهایی که با صدای اروم این جملات رو میگید
سرانجام نیمه جان بروییخ ها افتاد
یا
جوجه یما سرشو خم کرد و در اب قوی با شکوهی دید
گرچه الان توی اون مرحله ام که نیمه جان بروی زمین افتادم ولی نمیدونم کی این اتفاق مثه جوجه اردک برام میافته که سرامو خم کنم و به درونم نگاه کنم و بفهمم کی هستم.
با سپاس