۲۴ مهر ماه ۱۳۹۷ درس و بحث کمپین رهایی از غم جدایی (درس اول)
سطح مقاله : پیشرفته

نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید

از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.

لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)


نظرات کاربران 205 نظر ارائه شده است
مهناز ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد گرامی و همکاران محترمتان. برای تمامی وقت و انرژی که شما و گروهتان برای فرهنگ سازی و افزون کردن آگاهی مردم صرف میکنید، سپاسگزارم .
داستان رو قبلا من و قطعا خیلی از افراد شنیده و خوانده اند. اما این بار من با نگاه و آگاهی که شما دادید، گوش سپردم.
غم انگیزترین اتفاقی که برای من در زندگی ام افتاده از دست دادن پدر و مادرم هست. خیلی سعی کرده ام که بعد از 10 سال و اندی با آن کنار بیایم ، با وجود اینکه در زمان از دست دادنشان خودم صاحب دو فرزند بودم و هستم.
اما در آخر این داستان ، جایی که جوجه اردک زشت, بعد از سالها سختی و تنهایی به شگفتی وجود خودش پی میبرد و انگار نوری به سمت به زندگیش جلا و امید داد، من احساس سبکی و آرامش کردم.
نمیدونم شاید برای من هم باید یه اتفاق اینچنیی رخ دهد تا با این غم از دست دادن احساس سبکی کنم.
سپاس برای شکیایی و بخشندگی شما

سپیده ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام؛
ممنونم از حرکت امیدوار کننده شما ‌برای برگذاری کمپین رایگان
اردک پیر سعی کرد اردک رو از نشستن روی تخم منصرف کنه(بدم اومد)
اردک:حالا که این همه مدت روی تخم نشسته اگه یه کم دیگه بشینه ضرری نداره(این حس منه در مورد یه سر مسائل)
اردک: اما اگه خوب نگاه کنی میشه گفت خوش قیافه هم هست(حس خوشایندی بهم داد)
وقتی اردک از جوجه اردک حمایت میکرد( دوست داشتم حمایت کردنشو)
اینکه بقیه جوجه اردک رو اذیت میکردن و اون بیچاره باید دائم فرار میکرد(ناراحتم میکرد و دلم براش میسوخت)
وقتی حتا اردک هم به جوجه گفت باید بری(از طرفی ناراحت شدم ولی از طرفی اینکه اردک چون میدونست اگر جوجه بره برای خودش بهتره و میتونه به جای بهتری برسه از ناراحتیم کم میکرد)
غازها با صدای بلند زمین افتادند آب مرداب از خونشون سرخ شد(دلخراش بود)
وقتی مجبور بود به سوالای احمقانه گربه و مرغ پیر زن جواب بده در صورتی که اونها اصلن قدرت درک جوابهای جوجه اردک رو نداشتن و باز مسخرش میکردن دلم براش میسوخت ولی جوجه اردک نباید خیلی ناراحت میشد چون گربه و مرغ قدرت فهمشو نداشتن)
باز هم اونجا رو ترک کرد تا ببیند جای بهتری میتواند پیدا کند (منو خوشحال میکرد کاش منم این قدرت رو داشتم)
یه دسته پرنده از بالای سرش پریدند که اون از دیدنشون ذوق زده شد (منم هیجان زده کرد و حس امیدواری بهم داد ذوق کردم)
وقتی به خودش میلرزیذو... (بغض کردم دلم براش سوخت)
وقتی دهقان نجاتش داد(خوشحال شدم)
باز هم تلاش برای فرار (دلم سوخت)
پرهاش قوی شده بود و پرواز کرد(امیدوار شدم)
وقتی قوهای زیبا را دید با خودش گفت نکنه منو ببینن و بهم بخندن (نگران شدم)
وقتی خودشو توی آب دید (بغض کردم)
بلخره روی خوش دید. بلخره پذیرفته شد.
و این پذیرقته شدن یا نشدن ما توسط دیگران چقدر برامون سرنوشت سازه و چقدر تاثیر گذار روی کل زندگیمون.
جنگ چقدر طولانی و زندگی چقدر کوتاه است.
احساس میکنم زندگی تجربه پی در پی شکسته و ما باید بلند بشیم چون چاره ای نداریم اختیاری نداریم مجبوریم.
فقط اون شکست ها هستن که درد دارن گذر کردن از همون دردهاست که سخت ترین جای ماجراست تحمل درد خودش دردناکه (چیزی که توی این قصه زیاد بهش پرداخته نشده بود)

سمیه ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

وقتی که تو جمع قو ها پذیرفته شد. منو به فکر فرو برد که جوجه اردک از همون ابتدا مورد توجه بود اما مورد عشق و دوست داشتن نه. مثل خودم که همیشه با تحصیلات عالی مورد توجه اطرافیان بودم اما عشق دریافت نکرده بودم.. تا اینکه یه نفر بهم همزمان توجه و عشق رو هدیه داد. لحظه ی زیباییه. هر چند ممنوعه بود و بهش نرسیدم.. ولی همیشه اون تجربه عشق در قلبم زنده ست.

سميه ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

بإسلام به استاد ارجمند و دوستان
با گوش دادن به اين داستان در وهله اول احساس خاصى پيدا نكردم يا سعى در حفظ خودم مى كردم ولى بعد از دوبار گوش دادن سعى كردم بيشتر به احساسم توجه كنم و يه نكاتى رو پيدا كردم كه جالب بود ،، ولى بعضى هاش هنوز برام عجيبه و معنى اش رو نمى دونم ..

Ghazal ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام استاد عزیز ممنونم بابت این کمپین اینکه بعد از درخواستهام شما لطف کردید و این رو برای کسایی که شرایطش رو ندارن و نمیتونن بیان این کمپین رو راه اندازی کردید ممنون و تشکر فراوان و درود بر شما...
من از این قصه اونجایی رو که شما منو بردید به کنار رودخونه و اون اردک با چه عشقی روی تخمهاش میخابید رو بخاطر آوردم و چقدر زیبا بود تصور این صحنه و اونجایی که جوجه اردک تویه یخ گیر کرده بود بخاطر اینکه زشت بود ناراحت بود و اون مرد اومد و اونو نجات داد خیلی جالب بود و اونجای قصه که اردک ناراحت بود از زشتیش ولی بعد از مدتی قویی زیبا شد

حمید ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام به استاد رضائی و تیم بنیاد
تو چند قسمت احساس درونیم یا به تعبیری اون منی که با جوجه اردک ارتباط برقرار کرد یه چیزائی واسه گفتن به جوجه داشت!
لحظه ای که باید از مزرعه میرفت و شروع سفرش
حس ترس شدیدی داشت،
میخواست بهش بگه نرو! همین دور و ور باش اگه بری نمیدونی چی برات پیش میاد! یه جائی نزدیک همین مزرعه باش و خیلی دور نشو
تو قسمت کلبه پیرزن و تمسخر رویا های جوجه اردک توسط گربه و مرغ
میخواست بهش بگه رویا هاتو فراموش کن
تا مرغ و گربه مسخرت نکنن و اون وقت شاید مثل یکی از خودشون با تو رفتار کنن...
در کل احساس نزدیکی با داستان داشتم
خسته نباشین
ممنون از شما

کیمیا ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

اه، اه، اه ، چقدر تلخ و گزنه،جز بغض و گریه چیزی دیگری این داستان برایم نداشت، در لحظه لحظه ان خودم را حس کردم و خستگی سفر زندگی را دوباره در خودم دیدم، چه فایده از آن همه زخم ها و نامهربانیها، بودن قوی زیبا....
آیا ارزش اینهمه گرفتاری ها را دارد.؟؟؟

زهرا ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

من بجز بخش توصیف مزرعه داستان که حس خوبی برام داشت بقیه داستان احساسی بهم نداد.
اما بعد مدت ها که دنبال احساس رهاشدگی در کودکیم می گشتم و دلایلی پیدا کردم، یکهو با شنیدن یه جمله از شما در مورد دوستی های دوران کودکی یاد همبازیم افتادم، پسر بود و ما از بدو تولد تا وقتی ما از اون شهر بیایم همه جا با هم بودیم، اون همیشه حامی من بود و من به اعتماد حضور اون جسور، شجاع و با اعتماد به نفس بودم.
البته بعد از اینکه شهرمون رو تغییر دادیم به دلیل ارتباط کاری پدرها ارتباط همچنان بود و هنوز هم هست. اما همین فاصله بدون اینکه بفهمیم یهو ما رو از هم جدا کرد و تا راهنمایی هر بار همو می دیدیم آروم بدون شلوغ پلوغی یه گوشه با هم حرف می زدیم تا اینکه سال کنکور اون ها هم اومدن تهران. اما اون خیلی تغییر کرده بود و گویا سن بلوغ کار خودشو کرده بود و به اندازه شهرها از هم فاصله داشتیم. من پذیرفتم که ما دیگه مثل قدیم ها نمی تونیم باشیم انگار اما حس اینکه اون تو این فاصله ها هیچ تلاشی نکرد و اون همه صمیمیت رو کنار گذاشت ... تو ذهن من موند ...
اون بعد لیسانسش رفت کانادا، بعدش ازدواج کرد و الان بچه داره ...
و از دیشب یه بغض بدی تو گلومه

فائزه ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

سلام آقای رضایی
بابت این هدیه‌ای که بهمون دادین واقعا ممنونم
من خودم بچه‌ی ناخواسته بودم،میتونم بگم تو اون داستان که قبل از شنیدنش پر از اضطراب بودم وقتی قضیه به تخم اون جوجه اردک رسید واقعا عمییییقا از ته قلبم ناراحت بودم براش وقتی که مادرش ازش دفاع میکرد حتی دلم گرم نمیشد و زمانی که بهش گفت برو نفسم واقعا حبس شده بود و نمیتونستم به راحتی نفس بکشم
اضطراب تمام مدتی که داستان در حال پخش بود تو وجودم بود
وقتی رفت ته دریاچه انگار فهمیدمش حس کردم باید همونجا بمونه
سفر جوجه اردک میتونم راجع بهش اینو بگم که انگار برا شروع کردن اون سفر ترس داشتم
حس میکردم باید بیخیال شه و تو همون دریاچه بمونه
میفهمیدمش وقتی که حتی اون قوها داشتن به سمتش میومدن اما انگار اون هنوز توجه اونا رو به خودش باور نکرده بود
وقتی خودشو تو آب دید که چقدر زیباست واقعا عمیقا خوشحال شدم و ازون قبضی که اول داستان دچارش بودم دراومدم

مینا حسینی ارسال در تاریخ ۲۶ مهر ماه ۱۳۹۷

واقعا ممنون ازتون استاد بابت این کمپین