نظرات و تجربیات خود ، درباره درس اول گفتارهای سهیل رضایی درباره کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی را اینجا به بحث بگذارید
از دوستان شرکت کننده در کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی دعوت می کنیم نظریات، تجربه ها و سوالات خود درباره درس اول این کلاس را زیر این پست به بحث بگذارند.
لینک فایل های کمپین آموزشی رهایی از غم جدایی (اینجا)
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
درابتداحمایت مادرخیلی برام خوشحال کننده بوداینکه باهمه نقصهایکی هست که ازت حمایت میکنه،ولی وقتی مادرهم به اوگفت برواحساس ناامیدی وتنهایی واینکه مادراین جهان یه وقتایی تنهاییم واین تنهایی باعث رشد مامیشود،طرداجتماعی،رویای شخصی،فرارازخود،بی ارزشی،باورهای غلط،افکارمنفی،همه اینهاروحس کردم ودرآخراواصلاچیزی که دیگران میگفتندنبوداوخودراندیده بود.ومن هم خیلی تلاش کردم تاخودمووتواناییاموببینم ودارم موفق میشم.
اگر خوب به ظاهرش نگاه کنیم، میشه گفت خوش قیافه هم هست...
توی کشمکش ها و دعواهای بچگی، یاد حمایتهای مداوم مادرم از خودم افتادم که همیشه فارغ از اینکه حق با من بوده یا نه این کار رو برای من انجام می داد. احساس می کردم خیلی وقتا خودش می دونست که اشکال از من بوده ولی با این حال باز هم حمایتش رو از من دریغ نمی کرده.
اردک غریبه گفت: اون زشته و باید از این جا بره...
یاد دوران مدرسه افتادم که به خاطر تفاوتهای فاحشی که با بچه های دیگه داشتم بارها از طرف اونها طرد می شدم یا بین بعضی از بستگان به خاطر وضعیت مالی پایین تر خانواده ما نسبت به اونها مورد تمسخر و تحقیر واقع می شدم.
مرغ و گربه ای که چون نمی تونستن تجربه شنا کردن زیر آب جوجه اردک رو داشته باشن، علایق اون رو به تمسخر می گرفتن...
خیلی وقتها علایق، رویا و آرزوهام مورد تمسخر، انتقاد یا برخورد سرد اطرفیان بویژه پدرم قرار می گرفت. بعدها ترجیح دادم اون علایق رو دفن و فراموش کنم. اونقدر که گاهی حتی از دیدن کسی که دنبال اونها رفته متاسف می شدم و اون فرد رو هم آدم احمق و نادانی می دیدم. نقاشی، داستان، طنز، بازی کردن، سینما، موسیقی و....
نکنه وانمود کنن من رو دوست دارن و بعد که به اونها پیوستم به من بخندن و رهام کنن؟ ...
این ترس جوجه اردک زشت، یکی از ترسهای بزرگ زندگی من هم هست. هیچوقت شروع کننده رابطه نبودم و پیشنهاد دوستی و رابطه دیگران رو هم به سختی می پذیرفتم.
پیدا کردن قوهای دیگه...
آدمهایی که با تو همقصد و هم مقصد هستن...چقدر هیجان انگیز و دلپذیر...شاید یکی از بزرگترین آرزوهای زندگی من باشه...
سلام استاد عزیز
چند تا جا از داستان انگار وصف حال من بود
1-اونجایی که جوجه اردک بین یخ ها گیرکرد پیرمردی با عصا یخ هارو شکست و جوجه رو نجات داد بهش کمک کرد بردش زیر کت اش و بردش به خونه اش . وقتی بچها دیدنش خواستن به دست بزنن ولی جوجهاردک ما ترسید و از این ور به اون ور پرید و سرانجام بعد از اینکه همه جای اون خونه رو بهم ریخت اخرش اونجا رو هم طرد کرد
و اما داستان زندگی من اینه که من اولین بار که از کسی که بهش علاقه داشتم وخیانت بهم کرد و طرد شدم حسابی ترسو شدم و بدبین اونم بیشتر به جنس مخالف
تا اینکه دو سه سال بعد با ادمی اشنا شدم که هرچند الان میتونم بگم کنارش بودن برام رشد و تعالی رو در پی نداشت ولی ارامش داشتم کنارش . مهربون و متین بود وخیلی هم بهم کمک میکرد به سبب علاقهای که بهم داشت ولی از اوجایی که بدبینی در من رخنه کرده بود نمیتونستم بهش اعتماد کنم و هربار فکر میکردم اینم به من خیانت میکنه و یا طردم میکنه تا اینکه انقد بدرفتاری کردم و انقد اذیتش کردم که خودم از رابطه بیرون اوردم و اونم بعد از اصرار زیاد برای ماندن من بلاخره تونست مسیرشو جدا بکنه و اونم رفت .
احساس میکنم گرچه خونه پیرمرد ارامش بخش تر از جاهای قبلی بود برای جوجه اردک ولی ترسیدنش واحساس قبلیش از ادما نذاشت مدت زیادی اونجا دوام بیاره
2-جایی دیگه از قصه گفتید که جوجه اردک به خانه پیرزن رفت ولی هرچه با گربه و مرغ حرف میزد اونا اصلا نمیفهمیدن که جوجه اردک زشت چی میگه
خب دقیقا بعد از اینکه رابطه دوم من هم تمام شد اقایی قصد اشنایی با من داشت دیگه سعی کرده بودم یه خود جدید برای خودم تعریف کنم پیش داوری نکردم و بدبینی رو کنار گذاشتم ولی در نهایت متوجه شدم اون اقا اصلا از جنس من نیست و حرفای منو نمیفهمه و سرانجام از اون رابطه هم اومدم بیرون
داستان خیلی قشنگی بود حتی بعضی جاهایی که با صدای اروم این جملات رو میگید
سرانجام نیمه جان بروییخ ها افتاد
یا
جوجه یما سرشو خم کرد و در اب قوی با شکوهی دید
گرچه الان توی اون مرحله ام که نیمه جان بروی زمین افتادم ولی نمیدونم کی این اتفاق مثه جوجه اردک برام میافته که سرامو خم کنم و به درونم نگاه کنم و بفهمم کی هستم.
با سپاس
با سلام
دوستان من راس ساعت و تاریخ مقرر برای کمپین رهایی از غم جدایی ثبت نام کردم اما نمی توانم در قسمت دانلودهای من مطلبی را مشاهده و استفاده نمایم.
با تشکر
با سلام وخسته نباشید.
منم خیلی حس تجربه کردم حتی اولش داشت در مورد سست شدن برگ درختان و ریزش اونها صحبت میکرد یاد سست و ناپایدار بودن رابطه های خودم افتادم. بعدش اونجایی که گفت پدر این اردکا هیچوقت نمیبینشون یاد روزای دوری خودم از پدرم در کودکی افتادم... بعد اونجایی که بقیه تویه مزرعه اذیتش میکردن و اون هرجایی میرفت تا با اونها روبرو نشه ولی کاری از دستش برنمیومد بغض کردم یاد این افتادم که همیشه تویه جمع ها مادرم بیشتر از من مورد محبت و توجه قرار میگرفت و این واسه منه کودک انقدر سخت بود که واسه اینکه نبینم اون همه جا بهتر و برنده توجه و محبت هاست از اون و دیگران فاصله میگرفتم تا باهاشون مواجح نشم. اونجایی که مامانش بهش گفت برو و اون پیرزن هم فقط واسه خودش و خواسته هاش اون رو میخواست یاد تمام کسایی افتادم که سرم منت گذاشتن و یا فقط تا وقتی مورد علاقه و دلخواهشون بودم حضور داشتن و بعدش گفتن برو...اونجا که بابت رویاهاش مسخره شد یاد تفاوت هایخودم با بقیه افتادم و این که همیشه حس کردم من بدم من اشتباهی ام من احمقم که انقدر متفاوتم.. اینکه حتی تویه بدترین جاها هم باز اذیتش میکردن و بهش میگفتن به درد نخور. اون جمله که هرگز خود را این چنین محتاج و محروم حس نکرده بود قلبی که تپید ولی هیچوقت خودش رو لایق اون عشق نمیدید جایی که ترسش رو گذاشت کنار ولی مجددا طرد شد. در برابر این همه زیبایی و کامل بودن دیگران خود را باخته بود. سراسر زمستان را میان مرگو زندگی تجربه کرد برزخ رفتن ودل کندن های مدام که آخر هرکدوم نمیدونی آیا بازم توان زنده موندن و زنده بیرون اومدن ازش رو داری و نهایتا آخر داستان من با اینکه عکس خودم رو در آب دیدم تا حدودی ولی اون بی اعتمادی و عدم ارزشمندی عمیقا درونی شده که حتی اگر قوها هم بیان به سمتم نمیتونم باورشون کنم که به خاطر من اومدن موندنی ان و طرد و ترکم نمیکنن. کاش بتونم ی بار دیگه شاید برای اولین بار آدما رو باورشون کنم.
خيلي از نيت خيرتون بابت اينكار ممنون و اميدوارم معادل هزينه اي كه رايگان انجام دادين خدا خير و بركت براتون بياره... كه قطعا همينطوره.... جوجه اردك بين يخ ها گير كرده بود... وقتي جوجه اردك هرجا ميرسيد هيچكس نميخواستش... هرجايي كه دوست داشت بمونه اما ميگفتن بهش نه تو نميتوني... جوجه اردك بخاطر زشت بودنش و من بخاطر خوب بودنم همه جا اومدن گفتن، فلاني تو ادم خوبي هستي تو يه ميليون تا ادم مثل تو نيست... اما گذاشتن رفتن.... تصميم ندارم ديگه ادم خوبه باشم.... دلم ميخواد ادم بده باشم كه ادما بخوانم.... وقتي جوجه اردك خودش رو توي اب ديد تمام موهاي تنم سيخ شد.... ترسيدم وقتي تو اون اب نگاه ميكنم من قو نشده باشم.... اون ادم بده شده باشم كه ميخواست با بقيه مچ بشه.... منظورم از بد همون برعكس چيزيع كه باعث نشه ترك شم، شايدم لازمش اينه كه كسي بهم نگه تو خيلي خوبي.... يه عشق تو دلم با همه وسواسهام حفظ كردم اما با خيانت يا بهتره بگم با حس ترجيح داده نشدن ترك كردم.... تو داستان خودمو جاي اون ماده اردك هم ديدم كه اصرار داشت رو تخمي بشينه كه برا اون نبود... ازش در مقابل همه دفاع كنه... منم وقتي تو رابطم بودم بعضي وقتا حس ميكردم متعلق به جايي شدم كه برا من نيست.... اما عميقترين حس همون حس خفگي و گير افتادن بين يخ ها بود وقتي دهقان اومد حس كردم راهي باز شد رهايي حاصل شد و ديگه تنها نيستم... وارد خونش شدم ديدم اونجام باز رها شدگي و رها شدگيه......ميفهمم بعد از اومدن بيرون از خونه دهقان و خنديدن بچه هاي اون خونه به جوجه اردك چه حس مزخرفيه....
سلام
جمله از این جا برو ، برام رزونانس داشت
این قصه منو یاد کارتون لک لک ها انداخت .
درس اول عالی بود و من بر طبق فرمایش شما به مسئولیت اجتماعی خودم عمل کردم و با دوستانم به اشتراک گذاشتم....سپاس بابت انسانیت و محبت شما دکتر عزیز.....
سوز اون سرما را تا مغز استخوانم حس کردم،طرد شدگی رو حس کردم،چون برای من بارها اتفاق افتاد،عاشقیهایی که به سرمای زمستان میرسید و حس طرد شدن را در ایجاد میکرد،اما هنوز نتونستم خودمو تو برکه ببینم که چقد توانمند و زیبا هستم ودوست داشتنی،هنوز نتونستم خودمو بپذیرم و از خودم فرار نکنم....امیدوارم پایان این داستان من خودمو پیدا کنم.....
سلام
اولین جایی که منو تحت تاثیر قرار داد جمله مادرش بود که بهش گفت برو یا اونجایی که از آرزوش گفت که دوس داره زیر آسمون و زیر آب و ...باشه
اما اصلی ترین جای داستان برای من اونجایی بود که اولین بار دسته قوها رو دید و حالی رو که تجربه کرد...
دقیقا حس من شبیه حس شماست...بار اول همینارو نوشتم با کلمات دیگه ای و بعد پاک شد ..اما خب ته داستان یکیه....قو شدن مهم نیست...اگر خودتو قو ببینیی برنده ای