ترس و اضطراب بر بخشهای مهمی از زندگی ما سیطره دارد و موجب عقب ماندگی و رکود در زندگی ما میشود.
یونگ با طرح موضوع عقده هم این مساله را ریشه یابی وهم ریشه آن را زده است.
نتوانست ماشین را کنترل کند، و یکدفعه ماشین به دره منحرف شد.
تنها چیزی که یادش هست همین بود،و لحظه ای که دوباره برگشت، زمانی بود که روی تخت بیمارستان بود و تمام صورت و بدنش باندپیچی
حرف های پدر یکی یکی جلویش رژه میرفتند. دختر تو را چه به رانندگی! دختر تو را چه به تحصیلات عالیه! دختر تو را چه به اداره خانه و زندگی!
راست میگفت.حتما یک چیزی می دانست که می گفت. الان این هم نتیجه اش.
الان دیگر چیزی ندارم.یک تن افتاده که باید آویزان این و آن برای ادامه زندگی ام باشم.
پریسا پانزده سال پیش دنیای خودش را تمام شده می دانست.
میگفت اتفاقات سال را هیچ وقت در رویاهایش هم نمی دیده
او الان برای خودش در موضوع حمل ونقل دکتری دارد و شرکتی هم در این موضوع فعال...
روند رسیدن به اینجا را توضیح میدهد.میگوید از بیمارستان که مرخص شدم خوشبختانه یک معلولیت مختصر در پایم داشتم.
همان روز که داشتم به خانه می رفتم پیش خودم فکر کردم.آخرش مرگ بود.و من این آخر یکبار از سرم گذشت.دیگر از مرگ نمیترسم. از زندانی که بابام میله هایش را درست کرده می آیم بیرون.
ولی میگفت این حرف فقط یک حرف عادی نبود. از آن روز مرگ های زیادی را به چشم خودم دیدم ولی شک نکردم، من باید مسیرم را می رفتم.
کنکورهایی که گذراندم، وقتی چندبار رد شدم مثل پتک حرف های بابام می آمد جلوی چشمم.
وقتی با چند نفر از دوستان می خواستم صورتجلسه تاسیس شرکت را امضا کنم دستم می لرزید و تپش قلب داشتم.
وقتی علی از من خواستگاری کرد حس میکردم او دارد خودش را بدبخت میکند و خلاصه بچه آوردنم هم ماجراهای خاص خودش را داشت.
از موقعی که مفهوم عقده در زندگی ام درونی شد اوضاع من در کل تغییر کرد. اطمینان من به زندگی بیشتر شد.
هر جا اضطراب و ترس هست، من خودم را جلوتر به آنجا می رسانم.
عقده شما را زندانی میکند. جالب اینجاست که زندانبان این زندان خود شما هستید.
شما شاید مدتها از گذشته فاصله گرفتید ولی حرف های که همواره سد و مانع بوده اند مثل یک نوار ،در روان شما تکرار میشود.
شما کجاها و در انجام چه اموری ترس و اضطراب وجودتان را میگیرد؟
این ترس و اضطراب که نشانی از عقده است باعث چه توقفها و عقب ماندگی هایی در زندگی شما شده است؟
گفتن و شنیدن از عقده ها موجب شفا عقده خواهد شد.
توصیه میکنیم در صورتی که علاقمند به دانستن مباحث شیرین عقده و سایه هستید، مطالعه مقاله "یک روان درمانی خوب چگونه پیش میرود؟" را از دست ندهید.
لطفا ابتدا در سایت ورود کنید، سپس نظر خود را ثبت کنید
با سلام و سپاس فراوان. امروز همه فایلهای درس ها رو گوش کردم. مطالبی با ارزش و دل نشین هستند. آقای دکتر من خیلی برای شناخت بهتر و بیشتر خودم مطالعه کردم و اتفاقات زندگیم و گذشته ام رو خیلی تحلیل کردم. درس چهارم که به کامل باش پرداختید من در مطالعات تحلیل رفتار متقابل پی برده بودم که این مهار رو دارم. بسیار هم انرژی رو واسه چیزهای پیش پا افتاده هدر میده.... خیلی مایلم بیشتر راهنمایی کنید چطور رفعش کنم. تا حدودی با هشیار و آگاه بودن سعی کردم کنترلش کنم اما تو یه چیزایی واقعا انگار تار و پود شخصیتیم شده و یه جاهایی تا حواسم جمع بشه میبینم ناخودآگاه درگیر با این مهار رفتار کردم. مبحث عقده ها و اتفاقات تکرار شونده مشابه مقوله پیش نویس زندگی هستش. خیلی ممنون از کمپینی که تشکیل دادید و کمکی که می کنید. خدا بهتون خیر بیشتری عطا کنه. همیشه در پناهش باشید.
سوالهای آخرِ این درس رو که شنیدم یهو بی اختیار خندیدم! چرا؟ چون اکثر سوالاتی که پرسیدین برای من اتفاق افتاده، حتی بدترینش! فقط تنها موردی رو که تجربه نکردم، از دست دادن اعضای بدن بوده که بابتش هزاران بار شاکرم ... اومدم بنویسم همهی ما فکر میکنیم بدترین اتفاقات فقط برای ما افتاده در صورتی که اکثرا شبیه هم هستیم با دردهای کم و بیش متفاوت ... اومدم بنویسم هر آنچه که به ظاهر بد بوده، از کودکی در زندگی من اتفاق افتاده ... دعواهای پدر و مادر، کتک کاری، فحش و ناسزا، بعدش طلاق و جدایی، تجاوز در سن ۲۱ سالگی، خیانت همسر، جدایی خودم، از دست دادن مقدار زیادی از اموال و دارایی و پس انداز و تمام امکانات رفاهی و خوبی که داشتم ... با وجود همهی این اتفاقات من هنوز زندهم و حتی بعد از بدترین اتفاقی که اگر روزی بهش فکر هم میکردم، احساس میکردم زندگی تموم میشه، اما نشد و من نمُردم! الآن در سن ۳۷ سالگی اینجام، قوی و محکم، در راه رشد و خودشناسی، تونستم رو پای خودم بایستم و خودم و زندگیم رو از نو بسازم، در این غوغا و واویلای مملکت که همه مینالن، من با امید جلو میرم و تازه میخوام برم دانشگاه و رشته و درس مورد علاقهم رو که کشف کردم دنبال کنم ... زندگی خالی نیست، عشق هست، امید هست، ایمان هست ...
افرین بر شما
ممنون
ممنون
آفرين به شما
عالیه. حرفهاتون به من انرژی داد.
فایلها برام باز نمیشه و نمی تونم نظری بدم
جواب به پرسش درس چهارم من رو به بیان سخت ترین اعتراف زندگی ام کشوند.
در فایل درس چهارم به گزینه هایی از موارد اضطراب زا اشاره کردید و خواستید بنویسیم کدام برای ما اضطراب اوره و چرا؟
واقعیت اینِ که همه گزینه های مطرح شده برای من ترس اوره اما چیزی که ترس فعالِ زندگی منِ و بیش از همه من رو مضطرب می کنه ترس از بیمار شدنِ. اون هم بیماری سرطان سینه که مادرم رو از ما گرفت.
وقتی از خودم پرسیدم چرا می ترسی که تو هم دچار این بیماری بشی به خودم گفتم چون اون وقت دیگه کسی منو دوست نداره. و این جواب من رو به بدجایی از درونم برد و با همه گزندگی ناچار شدم به این حقیقت سنگدلانه اعتراف کنم که توی اغلب لحظه هایی که مادرم مریض بود؛ اگرچه مهر و همدلی ام رو باهاش داشتم اما یه جایی ته ته ته دلم این حس بود که من مادرم رو دوست ندارم چون مریضه و بیماری اش روحیه، حال خوب و زندگی روتین رو از ما گرفته و حتی ته ذهنم گاهی فکر می کردم بیچاره بابام کارش به جای مادرم زن سالمی داشت.
بیماری سرطان مادرم از ۲۱ سالگی من شروع شد و پنج سال بعد مادرم فوت کرد اما از وقتی من بچه بودم مادرم مریض احوال بود و سخته اما باید اعتراف کنم در عمق ذهنم از بچگی همه اون لحظه هایی که بیماری مادرم جو خانه رو لز شادابی می انداخت یه جورایی مادرم رو دوست نداشتم.
به هر حال اینها اعترافات شرم آوریه که من همیشه روش سرپوش گذاشتم اما الان که ده سال از مرگ مادرم گذشته چند وقتیه اضطراب و ترس از بیماری سرطان چنگ انداخته و من رو احاطه کرده و روز به روز بیشتر من رو می ترسونه اگرچه من هنوز همسر و فرزندی ندارم که نگران دوست داشته نشدن از سوی آنها باشم ولی شاید تو ذهنم بالقوه اونها رو دارم...
و آره این یه واقعیت محضه که گذشته نگذشته.
به گوش دادن به این دروس عقده های خودم را فهمیدم. برای مثل عقده پول... تشکر استاد!
وقتی این جمله های آقای رضایی رو گوش میکردم : "جلاد درونی که میگه تو حق اشتباه نداری .حالا که اشتباه کردی باید تاوان پس بدی و این تاوان سرزنش خودت است ". حالم خراب شد .
چون دقیقا همین کاررو میکنم .چند وقتیه که دوباره یه قصه قدیمی داره تو زندگیم تکرارمیشه و مدام یکی با تکان دادن انگشت اشاره تو ذهنم میگه : دیدی بازهم مراقب خودت نیودی ؟ و اضطراب تمام وجودم رو میگه و به دلشوره میفتم و هی خودم رو سرزنش میکنم میگم چی شد ؟ اینهمه کلاس رفتی و کتاب خوندی ! یعنی بازهم داره تکرار میشه ؟ بازهم اشتباه کردی ؟ پروجکت کردی ؟ و بدتر ازاینکه به خودم صفت ساده لوح و احمق رو نسبت میدم !
اما موضوع دیگه ای که داره اتفاق میفته که آقای رضایی هم تو این فایل توضیح دادند " همزمانی " . درست بعدازاینکه به این حال و وضع افتادم ازدرو دیوار و همه کس و همه چیز کلمه " رهایی " رو میشنوم ! زمین و زمان دارند بهم میگن رها کن ! هرسایتی که بازمیکنم ، هرفایل صوتی که انتخاب میکنم ، هرفردی که باهاش هم صحبت میشم .......
من همیشه واکنش " اجتناب " رو درپیش میگرفتم تا دوباره زندگیم دچاربحران نشه .اما حالا که تصمیم گرفتم ازابزاردانشی که یادگرفتم وارد عمل بشم و به جای نظاره گر بودن بازیگر بشم میبینم اضطراب مانع من میشه و همش دچارکابوس میشم ازترس اشتباه .مثل کسی هستم که تا حالا با تمام وسایل شنا و یادگرفتن مهارت شنا درکنار استخر ایستاده بود و ازترس فقط دیگران رو تماشا میکرده بعد با ترس و لرز بالاخره تصمیم گرفته که دل رو به دریا بزنه و او هم وارد استخربشه ! هم حس خوبیه و هم ترس و وحشتش برام زیاده و نمی ذاره بخوابم که مبادا اتفاقی بیفته و من نبینم !
با سلام و خسته نباشید به استاد عزیز خیلی ممنون از اینکه هستید و به ما کمک میکنید خیلی عالی بود البته من پکیج عقده رو گوش دادم سوالم اینه اونجایی که میفرماید کجای از بدنمون منقبض میشه وقتی فهمیدیم چیکار کنیم مثلا من با هر از دستت دادنی هر چی که باشه احساس خفگی شدید میگیرم حتی مثلا تو فیلم یکی فلج شده باشه من خفه میشم تو جاهای در بسته مثل اسانسور مترو ... خفگی میگیرم
باسلام و خسته نباشید.شاید ما با عضو شدن در این کمپین نتونیم به صورت قطعی عقده ها رو شناسایی و درمان کنیم ولی کمترین فایده ش اینه که میفهمیم فرق ما با افراد موفق طریقه ی برخورد با عقده هاس و نه شانس و بخت و.... ودلیل واقعی مشکلات و ناتونی هامونو میفهیم که جایی در گذشته هست نه این که ما واقعا آدمهای ضعیف و ناتوانی هستیم و همگی پتانسیل رسید به زندگی دلخواهمونو داریم و الان دیگه راهشو هم بلدیم
آفرین
منکه به شانس هم اعتقادی نداشتم ولی کلا همیشه برام سوال بود چرا
گاهی هم بخدا گیر میدادم که منو نمیبینه و دوس نداره
یک تجربه ی خوبم رو میگم در مورد طرحواره ی رهاشدگی که داشتم روابطم رو خیلی زود بخاطر ترس از ترک شدن از دست میدادم در کودکی حدود هشت نه سالم بود که انواع بلاهای ممکن سر خانوادم اومد شاهد دعواهای خیلی ناجور پدر و مادرم بودم بعد ازدواج مجدد پدرم و شاهد تمام رنجهای مادرم بودم و پدرم چند ماهی خانواده رو ترک کردن و ... بعد از اون پدرم اومد و هفت هشت ماه با برادرام مارو به شهر دیگری برد که با همسر جدیدش زندگی کنیم و حتی اجازه ی حرف زدن در مورد مادرم رو نداشتیم چه برسه صحبت تلفنی یا دیدار و رنج خیلی زیادی که تو اون دوران کشیدیم و نهایتا سرطان پدرم و یه ماه در بیمارستان بودنش و مرگش که باعث شد ما برگردیم کنار مادرم، به هر صورت اینها باعث شده بود وقتی رابطه ای رو شروع میکردم خیلی آویزون طرف مقابل میشدم که نکنه من رو رها کنه حتی روز دوم شروع رابطه اگه زنگ میزدم و طرف مقابل جوابم رو نمیداد طی دو سه دیقه حال خوبم طوری بد میشد که تا سرحد مرگ اضطراب و نگرانی داشتم و اونقدر زنگ میزدم تا طرف عصبانی میشد و میرفت بارها و بارها هم شد که برای اینکه خودم رو از شر اینچنین احساسی رها کنم و در اون لحظه راحت بشم و نجات پیدا کنم چاره ای نمیدیدم که به طرف مقابلم پیام بدم که بینمون هرچی بوده تموم شده و کات! اصلا مهم نبود که من اون شخص رو واقعا قبول داشتم یا دوست داشتم یا نه، اصلا اکثر موارد کسانی بودن که تصمیم داشتم در موردشون بیشتر فکر کنم و هنوز نظرم در موردشون مساعد نبود اما همینکه طرف مقابل به هر دلیلی فاصله میگرفت یا نمیتونست جواب بده موضوع بشدت برام مهم میشد، حالا چند سالی میشه متوجه مشکل اصلیم شدم و با اینکه اینجور لحظات بازم چنین حسهایی به سراغم میاد اما میتونم تو اون لحظات فکرام رو عوض کنم و اون حس فوریت رو دور کنم و احساسات خوب رو جایگزینش کنم حتی از اینکه کسی واقعا ترکم کنه هم اونقدری وحشت ندارم گرچه در حال حاضر رابطه ای هم ندارم ولی مثل قبل این نداشتن رابطه و تنها بودنم فاجعه تلقی نمیشه. موفقیتم تو این زمینه باعث شده احساس کنم خیلی قویتر و مسلطتر از گذشته هستم و پیش فرضم برای ایجاد رابطه تغییر کرده و این شده که کسی که با من وارد رابطه میشه و شایستگی و ارزشهای من رو میبینه به این راحتیها نمیتونه از من دل بکنه و اگر هم چند روزی فاصله بگیره دلیلش خیانت نیست یا حتی اگه شیطنتی کنه و من مطلع نباشم پشیمون خواهد شد چون من دوست داشتنی هستم
یه مورد فلج کننده الان دارم که دارم در موردش مطالعه میکنم تا درستش کنم اینکه میترسم از اینکه وارد بازار کار بشم چند سال تو رشته ی تحصیلی خودم فعالیتهایی داشتم اما به این نتیجه رسیدم که از اون زمینه ی شغلی بنا به دلایلی بیرون بیام و هنوزم فکر میکنم تصمیم درستی گرفتم و چند تا کار مرتبط رو امتحان کردم که به نتیجه ای نرسید و برادرام خیلی سرزنشم کردن البته خودشون تحصیلات ندارن و من ارشدم رو گرفتم یه حس رقابت جویانه ی منفی دارن که مدام سرزنشم میکنن بابت رشته ی تحصیلیم و اینکه از این شاخه به اون شاخه میری و آخرشم هیچی نمیشی هزارتا شغل عوض میکنی اما توشون نمیمونی وقتی این حرفارو بهم زدن من انگار زمینگیر شدم چون دقیقا یاد حرفی افتادم که وقتی کوچیک بودم مامانم بهم زد خیلی دوست داشتم گلدوزی و کوبلن و ... انجام بدم همیشه با اینجور چیزا خودمو مشغول میکردم اما یه بار اصرار کردم یه کوبلن مخصوص به خودمو بدوزم و با مامان رفتیم مغازه تا انتخاب کنم من یه دونه انتخاب کردم که بزرگ بود مامانم مخالفت کرد بعد که اصرار کردم گفت باشه بخر اما شرط میبندم خسته میشی و تمومش نمیکنی من میدونم با تو اگه نصفه کاره ولش کنی. همون شده که من هم اون کوبلن رو هنوز تموم نکردم و البته مامانمم تو همون دوران بهم گفت دیدی گفتم تموم نمیکنی من میدونستم. هنوز هم گاهی فکر میکنم شاید دلیل کارهای نیمه رهاشده ی من اون کوبلن باشه و اینکه پیشبینیهای منفی مامان و برادرام بازم درست از آب دربیان و همین باعث شده تو سالهای اخیر کار جدیدی شروع نکنم از ترس اینکه نیمه کاره بمونه و سوژه ی جدیدی برای تحقیر من بشه
سلام....نیمه رها کردن کارها..ترس از بازار کار....حس منفی از دیر جواب دادنا و حس طرد شدن....منم تجربه کردم
یعنی شما هم وقتی این حسها رو پیدا میکنید دیگه نمیتونید دست به عمل بزنید و متوقف میشید؟ راه حلی هم پیدا کردید؟
با سلام
درمورد سوالتون استاد : من از مرگ پدرم خیلی میترسم خیلی بیشتر از بقیه عزیزانم . تو نوجوانی هم چندین بار خواب مرگشونو می دیدم و با گریه از خواب می پریدم .تا حدودی برای خودم قابل درکه چون هنوز تو سن 33 سالگی خونه پدرم هستم و مجردم.حس میکنم اگر متاهل هم بودم این حس رو نسبت به همسرم داشتم. در مورد یکی از عقده های بسیار شدیدم ک تونستم تا حدودی ازش عبور کنم هم میخام براتون بگم : من تا سن 27سالگی راحت نمیتونستم با همه ادم ها ارتباط برقرار کنم و تقریبا منزوی بودم ولی با تصمیم گرفتن به ورود به جامعه و حفظ موقعیت کاریم سعی کردم بر تمام استرس و اضطراب و اسپاسم های ناشی از ملاقات با غریبه ها غلبه کنم و تا خدودی موفق به برطرف کردن این عقده م بشم .استراتژی من خیلی ساده بود.زدم به دل عقده م و کاملا در خلاف حالت عادیم حرکت کردم و لرزان لرزان موفق شدم تا جایی ک الان دوستان فراوانی از هر قشر دارم و اگر اراده کنم میتونم با اون ها ارتباط برقرار کنم (به غیر از ارتباط با جنس مذکر به قصد ازدواج) تا حدی ک اخیرا جمله ای دلگرم کننده شنیدم ک بهم گفت مریم تو چقدر روابط عمومی بالایی داری!! (شادی حاضل از غلبه بر عقده ها وصف ناپذیره).اسمش رو عقده گذاشتم چون میراث رفتار و تفکرات غلط پدر و مادرم بوده (آدم های منزوی و فراری از اجتماع هستند) . با بند بند وجودم حرف هاتونو از عقده درک میکنم اما میدونم شفا یافتن از اون ها یک عمر وقت می خواد؛ حتی تا پیری.
سپاس
کتاب دختر بابا رو مطالعه کن دوست عزیز